Saturday, February 27, 2010

صدای باران که شدت می‌گیرد دلم جست و خیز کردن می‌خواهد.. می‌دوم سمت بالکن ولی سقف بالای سرم توی ذوق می‌زند. دلم خانه‌ی خودمان را خواست که هر بار اراده می‌کردم می‌شد بدوم توی کوچه و بالا و پایین بپرم و خیس شوم از باران..
حالا تنها گیر کرده‌ام در چهار دیواری این خانه‌ی طبقه‌ی دوم..

Tuesday, February 23, 2010

امروز فیلم‌ جنایت‌های جناب ریگی با افتخار از تلویزیون پخش می‌شد از لحاظ اینکه ببینید چه شاهکاری کردیم، چندین و چند سال مردم عادی و نظامی و عابر و رهگذر و نمازگذار و همه را کشت و منفجر کرد ولی ما بلاخره این جوان رعنا را بازداشت کردیم..
نترسید.. ما بیداریم تا شما کشته شوید.. البته اگر قبلش خودمان شما را به قتل نرسانده باشیم به ضرب باتوم و قمه و زیر لاستیک ماشین‌هایمان..

Monday, February 22, 2010

روی مبل پاهایم را جمع کرده‌ام تا شکم و مچاله‌ شده‌ام در خودم. نیم ساعت، یک ساعت.. زمان می‌گذرد. چشم‌هایم بسته ست و بین خواب و بیداری چرخ می‌زنم. چشم‌هایم را باز می‌کنم و می‌گویم: پاشو برو بخواب. و می‌روم پتو و بالشت بردارم.
می‌گوید: کتاب بخونم برات؟
سرم را تکان می‌دهم. بین کتاب‌هایم می‌گردد. یکی از کتاب‌های مارکز را برمی‌دارد.
دراز می‌کشم روی تخت و پتو را تا زیر چانه‌ می‌کشم. می‌نشیند کنارم و شروع می‌کند.. هرجا مکث می‌کند، سرک می‌کشم بین خطوط و جمله را می‌خوانم براش. می‌پرسد: اینو قبلن خوندی؟ می‌گویم: نه!
یک‌جا ماندن و سکون برایم بی‌معنی ست. تاب نمی‌آورم. شروع می‌کنم به وول خوردن و آخرش پشت می‌کنم بهش و احساس می‌کنم روی این پهلو راحت‌ترم.
می‌گوید: خوابت برد؟ می‌گویم: نه! و چند جمله‌ی آخر داستان را تکرار می‌کنم تا مطمئن شود حواسم به قصه هست..
چشم‌هایم بسته‌ست و روی پهلوی چپ آرام گرفته‌ام. می‌گوید: دو صفحه مانده..
می‌گویم: بیدارم!
و به خواندن ادامه می‌دهد..
از پهلوی چپ به راست می‌غلتم. می‌پرسم: تمام شد؟
می‌گوید: آره. چراغ را خاموش کنم؟
می‌گویم: آره
می‌رود و برمی‌گردد. نخوابیده هنوز.. می‌گویم: فکر کنم خوابم برد. یادم نمیاد آخرش چه شد؟
آرام و شمرده دوباره داستان را تعریف می‌کند..

با خنده می‌گویم: من احساس مامان بزرگ‌ها رو دارم مقابلت بچه..
می‌گوید: دیوونه ! به خاطر همین...
می‌گویم: نه. فقط این نیست..
می‌گوید: مگه تقصیر منه دیر... چشم‌هایش را نمی‌بینم. صدایش بغض دارد و ته جمله‌اش شنیده نمی‌شود..
می‌گویم: قرار بود دوستت باشم. کمکت باشم نه بار اضافه. فکر نکن انقدر عادی رفتار می‌کنم هیچی نمی فهمم از دوست داشتن. کلی زمان داری تجربه کنی. بیفتی، بلندشی.. عاشق شی، فارغ شی.. تا بفهمی عشق اولت همیشه آخری نیست. تازه یهو می‌بینی یکی اون وسط‌ها آخرینت بوده و زمان گذشته و تو هم گذر کردی ازش. گذر کرده ازت.. تو خواستی و اون نخواسته و رفته.. و زندگیت می‌گذره. تو زنده‌ای و غرق شدی تو زندگی روزمره و خیلی چیزها فراموش شده..
می‌پرسد: تو هم عاشق بودی؟
می‌گویم: آره.. سعی کردم نگهش دارم ولی نشد..
با خنده می‌گوید: خیالم راحت شد! تا الان فکر می‌کردم آدم فضایی هستی.
سکوت می‌شود بینمان..
خیلی جدی می‌گوید: دنیا بس کن این رفتار زشتت رو !
جا می‌خورم. می‌گویم: چه رفتاری؟
می‌گوید: همینکه آدم‌ها رو عاشق خودت می‌کنی. تمامش کن! چه احساسی داری از اینهمه قربانی؟ بس نیست؟
می‌آید به زبانم بگویم: از این فیلم‌های آب‌دوغ خیاری تازگی‌ها دیدی؟ هیچ نمی‌گویم..
کودکی می‌شود انگار.. می‌گوید: خوش به حال اونی که عاشقش بودی. خیلی خوشبخته.. مکث می کند. سکوت می‌کنم. می‌گوید: حسودیم می‌شه بهش..
می‌گویم: حالا که نیست.. تمام شده.

Sunday, February 21, 2010

سگ ِ تازه بسته‌اند جلوی در دانشگاه..
مثل همیشه از ورودی می‌گذشتم، یکی صدا زد: "خانوم" بدون اینکه توقف کنم سرم را برگردانم. با اخم‌های درهم گره شده گفت: " آستینت را بیار پایین"
ایستاده بودیم و حرف می‌زدیم. کمتر غریبه‌ای از اینجا می‌گذرد و گذارش به آخرین نقطه‌ی دانشگاه می‌افتد. از دور که حتا تابلوی گروه هنر به سختی دیده می‌شود یک حس امن فراموش‌شده دارد که فقط باید بشناسی اینجا را تا این مسافت را بگذری و سیلوی ورزشی را دور بزنی و برسی به ساختمان گروه نمایش.
صدای زن آمد که گفت: " خانوم" .. خودش بود. انگار فراموش‌مان نکرده بودند. دست‌هایم را جمع کردم در سینه. به دختر کناری‌ام اشاره کرد و کارت دانشجویی‌اش را خواست. تذکر داد به موهای ریخته در صورتش و عینک بالای سرش. و گفت بعدن بیا کارتت را بگیر.
زن چادری همراهش همه‌مان را برانداز کرد و به بچه‌هایی که عینک‌ روی سرشان بود تذکر داد. تا حال نمی دانستم چه کار شنیعی می تواند باشد عینک آفتابی‌ات را بچپانی بالای سرت!
رد‌‌ ِ نگاه سنگین زن هنوز دور نشده. لحن تحقیرآمیز و امری‌اش حال بهم‌زن ست. شاید حس ترحم دارم نسبت به وجودش و عقده‌هایی که جمع کرده تا تحکم صدایش را بیشتر کند.. از جایم حرکت نمی‌کنم. دست به سینه تکیه داده‌ام به دیوار..

Saturday, February 20, 2010

می‌گوید: بداهه بنویس. هر چقدر می‌توانی بنویس..
تا قبل از اینکه قصد نوشتن کنم جمله‌ها توی سرم می‌روند و می‌آیند. آغاز و میانه و پایان دارند اما حالا.. هیچ!
از آن‌وقت‌هایی‌ست که بغض بهانه نمی خواهد. می‌تواند از سر ِ ناتوانی نوشتن هم سرریز شود.
می‌گوید: روی کاغذ که نمی‌نویسی. تایپ کن حداقل.
نگاهش می‌کنم..
می‌گوید: خب اگه سختته صدات را ضبط کن. خودم مکتوبش می کنم.
می‌روم بالای سرش.. سرک می‌کشم بین نوشته‌هایش. با خودکار آبی توی دفترش تند و سریع می‌نویسد. قصه‌ی دختری ست که در این صفحه مهمان دارد.
می‌پرسد: شد؟
می‌گویم: نه!
از روزمره نوشتن را باید از سر بگیرم شاید.. عادت ِ نوشتن را می‌آورد و انقدر کلمات دور نمی‌شوند. شاید.. شاید..

Wednesday, February 17, 2010

ع : می‌شه بیخیال جنسیت و فلسفه شیم؟
من : ما تونستیم نصفش را ببینیم. جای تقدیر داره
ع : لطفن قطعش کن. نظر بقیه کاملن درست بود. مخملباف گند زده..
من : خوب بود که ! کلی خندیدیم. شاید انگیزه‌های نهان فیلم را درک کنیم. کلاس رقص هم داشت :دی
ع : بجاش می‌تونیم یه فیلم خوب ببینیم.
استاپ می‌زنم.
میم ایستاده هنوز
من : چه کنیم؟ یه فیلم دیگه ببینیم؟
میم : الان فقط می‌دونم باید برم دستشویی !

Tuesday, February 16, 2010

شب اول با هم رفته بودیم خرید. یکی از همین جینگیل پینگیل فروشی‌ها بود و من دنبال گوشواره می گشتم برای تو! ایستاده بودی یک گوشه‌ای و حواست به من نبود. می‌دانم دیگر نمی‌شود گولت زد و همراهت رفت خرید و تظاهر کرد این گوشواره برای خودم هست نه تو ولی در خوابم حواست نبود و داشتم برایت گوشواره می‌خریدم.

شب بعدی من و هستی، خانه‌ بودیم. قرار بود لباس تنش کنم و برویم بیرون ولی نگفته بودی چی باید بپوشد. دنبال لباس گرم و مناسب می‌گشتم برایش. بلوز خاکستری کلاه‌داری را از کمد کشیدم بیرون. دخترک کاپشنش را آورد تا کمک کنم بپوشد ولی آن کاپشن صورتی‌رنگ نبود.. کلاه بافتنی و دستکش‌هایش را پیدا کردم برایش و رفتیم..
من بودم و خاطره و شوکا. دنبال تو می‌گشتیم. انگار یکباره گم شده بودی یا ما را ول کرده بودی وسط خیابان. سوار اتوبوس بودیم و منتظر بودم خاطره زنگ بزند بهت.
برگشته بودی خانه. بی‌خبر، بی‌اطلاع..
قرار شد ما هم برگردیم..

دلم برای شب‌نشینی‌ها و تا صبح بیدار ماندن‌هایمان، برای فیلم دیدن‌ها و تخمه شکستن‌ها - حتا - ، برای ساعتی که از 12 می گذشت و چرت و پرت گویی‌هایمان تنگ شده. دلم برای خاله بودن در آن خانه تنگ شده.. برای 2بار تکرار و تاج‌الملوک - اسمایلی شهرزاد :)) -
دلم برای مهتاب‌م ، خاطره ، شهرزاد ، همسرجان و لحظه‌های بودنتان تنگ شده..

Monday, February 15, 2010

صبح آمده بود بالای سرم.. به سختی تکانی می‌دهم به خودم و با چشم‌های نیمه‌باز خودم را به کوله‌ام می‌رسانم. کیف پولم را به سرعت پیدا می‌کنم و گواهینامه‌ام را می‌دهم دستش. گواهینامه را می‌گیرد و غر می‌زند. ساعت 5صبح بیدار شده بود و دیده بود هنوز نخوابیدم. دوباره یادش افتاده آدم طبیعی نیستم و این وضع زندگی نمی‌شود..
ظرف‌ها را می‌شورم و یادم به کاسه‌هایی می‌افتد که می‌خواستم همراهم ببرم. دوتایشان خیس ست و یکی را می‌گذارم جلوی چشم که بعدن یادم باشد. می‌گویم: شکر و یک بسته شکر می‌دهد دستم.
در کابیت را باز می‌کنم و دنبال بسته‌ی کافی‌میکس می‌گردم. گاهی برای تنوع از چای خوردن مداوم بد نیست.
می‌روم دنبال لیستی که از قبل نوشته بودم. می‌گوید: مگه فردا می‌خوای بری؟ می‌گویم: نه! سه شنبه صبح..
می‌گویم: عدس
می‌پرسد: چقدر؟
نمی‌دانم
می‌پرسم: رفتید بیمه؟
می‌گوید: نه. نیومد
می‌گویم: گواهینامه‌ام چی؟
می‌گوید: حالا می خوای رانندگی کنی مگه؟
شانه بالا می‌اندازم و می‌روم. یک جعبه دستمال کاغذی می‌گذارم کنار بسته‌ی شکر. نمی‌پرسم ماشین چه شد؟
بابا دیشب می‌پرسید: کی کنار در نشسته بود؟ نترسید؟
یادم رفته بود حال خواهره را بپرسم. آن موقع فقط عصبانی بودم. مامان می‌گفت راننده تاکسی شانس آورد کتک نخورد ازت!
قطعن که آدم دعوا نبودم. - انگار تصور بقیه از من ترسناک‌تر از خودم هست - فکر کن بخواهی بروی تعطیلات.. تازه از شهر خارج شدی، یکی از پارک در بیاید و بدون توجه به تو که داری می‌گذری، با سرعت بیاید وسط خیابان و بکوبد به ماشین تو..
مرد رهگذر داشت ارشادم می کرد چرا ماشین را از وسط خیابان حرکت داده بودم تا تصادف دیگری پیش نیاید. مدام می‌گفت تو که دختری نباید اینکار را می‌کردی. تو که دختری باید.. تو که دختری نباید..
مامان می‌گفت: منظورش این بوده در هر حال تو که دختری نباید با سرعت می‌آمدی و باید به خاطر آقا می‌ایستادی و تا بگذرد.
نادر می‌گفت: اگر صبر می‌کردی انقدر ادامه می‌دادند تا باور کنی مقصر تو بوده‌ای.
به اندازه‌ی 5 دقیقه شاید تا بابا بفهمد ایستاده‌ام و دور بزند و برگردد همه ریخته بودند سر من. بابا می‌گفت: تو نباید باهاشون بحث می‌کردی. من هیچ نگفته بودم. فقط به مرد رهگذر گفته بودم لطفن ساکت باشد و نظراتش را نگه دارد برای خودش
بعد که بابا آمد رفتارها عوض شد. مرد رهگذر گفت: چرا زودتر نگفته‌ام دختر آقای فلانی هستم؟
بابا که نماند تا معطل پلیس و غیره شویم. گفت فدای سرت. تصادف پیش می‌آید. بیمه‌ی راننده‌ را گرفت و رفتیم..
چشمم می‌افتد به اسکاچ روی میز آشپزخانه. می گذارم روی وسایلی که جمع کرده‌ام. می‌پرسد: اینو چرا برداشتی؟
می گویم: می‌خوام. اون خراب شده
می‌گوید: این سیم داره و یکی دیگر از کشو در می‌آورد و می‌دهد دستم.
نگاهش به کتری و قوری روی اجاق ست. می‌پرسد: قوری را چرا پر کردی؟
نمی گویم: حالا آخرش یک لیوان چای که بیشتر نمی‌ماند برای من..
در آشپزخانه‌ام هنوز، یکی می‌گوید: مهرنوش!
می گوید: چای بریز و بیا. می‌گویم بعد بگو چرا یک قوری چای دم کرده‌ای!

Saturday, February 13, 2010

از لحاظ توازن

دیروز
قشر نازک یخ جلوی در پارکینگ را پوشانده بود. با احتیاط آمدم بیرون و خودم را رساندم روی برف‌ها و آرام سربالایی را طی کردم. دست کردم توی جیب پالتو که دستکش‌هایم را در بیاورم. لنگه به لنگه بود. راه رفته را برگشتم تا خانه. پله‌ها را بالا رفتم و لنگه‌ دستکش اشتباهی را پس دادم و دست‌کش خودم را گرفتم. آمدم بیرون. قدم اول، قدم دوم و ...
روی سمت راست بدنم سقوط کردم.. دست راستم را به سختی تکان دادم و دوباره سرپا شدم.

امروز
روی پله ایستاده بودم. پایم را بلند کردم تا روی پله‌ی بعدی بگذارم. 3-4 تا پله را سقوط کردم. نیمه‌ی چپ بدنم را نمی‌توانستم تکان دهم. از درد صدایم در نمی‌آمد. چند دقیقه‌ای ثابت مانده بودم.

حالا هر تکانی که می‌خورم یک نقطه‌ای از بدنم دردش می‌آید و آه از نهادم بلند می‌شود..

Wednesday, February 10, 2010

دنبال راهی برای سرگرم کردن و حواس پرت شدگی می‌گردم
برای فکر نکردن
برای توجه نکردن به دلشوره‌ها
فردا بیاید یا نیاید که بگذرد..

Tuesday, February 9, 2010

می‌گویم: خروپف می‌کنی
می‌گوید: نه! .. و گازم می‌گیرد
بعد آدم هوس می‌کند دقیقن همین وقتی که احساس می‌کنی خوابش عمیق شده، برود تکانش دهد، بیدارش کند و بگوید: شنیدی؟ خروپف نبود؟

می‌گوید: بازی کنیم.. اسم شهر بگوییم که با حرف آخرش اسم دیگری..
می‌گوید: لاهیجان
می‌گویم: نائین
با نون ادامه می‌دهیم و آخرش سر نون اسم کم می‌آورد و جر زنی آغاز می‌شود تا نیاوران را شهر حساب کنیم!
می‌گویم: من دیگر با تو بازی نمی‌کنم!
می‌گوید: هوپ بازی کنیم
می‌پرسم: سر ِ 5 ؟
می‌گوید: 2
می‌گویم: خب ما دو نفریم. همش یکی باید بگوید هوپ!
می گوید: خب پس مخرج‌های عدد 97 !
نگاهش می‌کنم. شاید هم می‌خندم. شاید هم زیر لب می‌گویم دیوانه!
می‌گوید: 3
می‌گویم: سخته. حوصله‌ی بازی ندارم
می‌گوید: 1
می‌خندم.
می‌گوید: شروع کنیم! هوپ
می‌گویم: هوپ
می‌گوید: هوپ
می‌گویم: هوپ
- هوپ
: هوپ
ادامه می‌دهیم انقدر که انگار هاپ هاپ می‌کنیم برای هم..

Saturday, February 6, 2010

خیلی وقت‌ها همینکه بنویسی " نوشتنم نمی‌آید " مثل معجزه عمل می‌کند و کلمه‌ها روان می‌شوند.
حالا می‌نویسم که شاید کارساز شود..