Thursday, April 29, 2010

زنگ زدند. از این سوال‌های چه کسی با ما می‌تواند کار داشته باشد آمد به زبانم! با موهای خیس و حوله به دست در را باز کردم. خانم همسایه‌ بود. گفت: دیدم هوا بارونی و سرده احتمالن بیرون نرفتید..
و نان داغ را داد دستم.

Tuesday, April 27, 2010

می‌گم: دنده‌هام درد می‌کنه. شکم و پهلوهام را لمس می‌کنم، دردناکه..
می‌گه: دنیا جان چون مریضی!
می‌گم: مرسی اینو یادآوری کردی!
می‌گه: خواهش می‌کنم. اینو هی فراموش می‌کنی.. انتظارات بیجا داری از خودت.

Friday, April 23, 2010

فرض می‌کنم خوبم

حرف نمی‌زنم. نکه حرفی نباشد. دلم نمی‌خواهد ناله کنم و غر بزنم..
با تنهایی تیمار می‌کنم.

صبح با صدای زنگ تلفن از خواب می‌پرم. گیجم. خسته‌ام از خوابی که می‌دیدم. مامان محض احوالپرسی زنگ زده. گوشی را قطع می کنم دوره می‌شود خواب ناآرامم.. چرت محض! نقطه‌ی آغاز و میانه و پایان هم داشت لعنتی..

Tuesday, April 20, 2010

دیروز تلفن به ناگاه قطع شد بدون رویت هیچ قبضی که محض پیشگیری پرداخت کنیم. قرار شد صبح بروم مخابرات، فکر کردم می‌شود قبض را گرفت و بانک هم همان حوالی ست برای پرداخت و دوباره هم بروم امورمشترکین محض وصل کردن تلفن!
رفتم امورمشترکین، گفت اینجا فقط تلفن وصل می‌کنیم، برای گرفتن قبض باید بروی یک خیابان آن‌ورتر.. یکی از این دفاتر پستی همه کاره پیدا کردم و به خانوم خسته‌ای که پشت میز نشسته بود گفتم برای گرفتن قبض تلفن ثابت آمده‌ام. زن اشاره‌ای به روبرو کرد. دستش را به سمت پیشانی‌اش برد و سرش را گذاشت روی میز. برگشتم به جهتی که زن اشاره کرده بود، قسمت فروش موبایل بود. برگشتم بپرسم اینجا یعنی؟ اینجا که موبایل فروشی‌ست بیشتر ولی پیشانی زن چسبیده بود به میز و دستش را حلقه کرده بود روی سرش.. با شک و تردید رفتم سراغ آقای موبایل فروش و برایم قبض تلفن صادر کرد. قبض را گرفتم دستم و دنبال بانکی همان حوالی.. جلوی خودپرداز بانک صف بود. سرک کشیدم داخل بانک، پرنده پر نمی‌زد. خوشحال و خندان قبض را گذاشتم روی پیشخوان. خانم بانکی گفت باید بروی امور مشترکین ما قبض تحویل نمی‌گیریم. پرسیدم کجا؟ آدرس داد کنار داروخانه..
از این طرف میدان به آن طرف رفتم.. از این دفاتر همه کاره بود که از خدمات پستی و دریافت قبوض و صدور قبض و کافی‌نت داشت تا فروش موبایل و تعمیرات! از خانومی که در صف بود پرسیدم قبض تلفن را باید اینجا پرداخت کرد؟ گفت آره و قبض را از دستم گرفت و گذاشت توی نوبت..
کمی ایستادم و به این فکر بودم راه حل بهتری پیدا کنم.. دوباره از خانومی که در صف بود خواستم قبض را بدهد تا بروم.. خیابان را طی کردم به امید یافتن یکی از این عابربانک‌های خلوت و بدون صف.
در کمال تعجب هم خودپرداز سالم بود، هم آدمی دور و برش پیدا نمی‌شد. شناسه پرداخت و اطلاعات روی قبض را وارد کردم با شادی در دل که بلاخره موفق شدم و چه راحت بود و خوب و عالی..
روی صفحه شناسه پرداخت و شماره‌ی قبض و مبلغ آمد که اگر درست ست تایید کنید جهت مرحله‌ی نهایی و پرداخت! و رقم سی‌ونه هزار و اندی را نشان می‌داد. دوباره چک کردم درست بود. همه‌ی عددها با روی قبض هم‌خوانی می‌کرد ولی تا جایی که یادم بود وقتی من قبض گرفتم 4هزارتومان بود نه 39هزار تومان! چرا یهو زیاد شد اینهمه؟
واضح و مبرهن بود که این قبض تلفن من نبود و اسم صاحب خط و شماره‌ی تلفن هم فرق می‌کرد! کلید انصراف را فشردم و دوباره برگشتم سمت امورمشترکین. یکی در صف دنبال قبض تلفنش می‌گشت! عذرخواهی کردم و قبض را پس دادم و قبض خودم را پیدا کردم.. چند نفر مانده بود.. دیگر نای رفت و آمد نداشتم. ایستادم در انتظار

Sunday, April 18, 2010

نقل هست که در مجلسی خانم شین با کلمات محبت‌آمیزی مثل توله سگ و ... - به علت گذر خانواده از بقیه‌اش معذوریم - خانم خ را مورد خطاب قرار می‌دادند، به ناگاه خانم میم فریاد واسلاما و وامصبتا سر داد که آهای خانم خ کجایی و حواست کجاست که خانم شین گفت پدر سگ و به بابا توهین کرد و ریختن خونش جایز ست و آی آدم‌ها نشسته در ساحل شاد و خندانید یک نفر اینجا حرف بد زده و الان زلزله نزدیک می‌شه و دیوار را بریزید رو سرش حتا! آآآآآآای نفس کش و ...
خانم د که حال آشفته‌ی خانم میم را دید، در جهت آرام کردن جو و اینکه با حقایق روبرو شود و اشتباه شده کلن و خودتو ناراحت نکن! به ایشان گفت: خانم شین که نگفت پدر سگ، گفت توله سگ !

Saturday, April 17, 2010

یکباره و یک شبه تصمیم بگیری یکی، دو روزه بروی دیدن دوستان.. در راه به فکر این باشی که همین زمان کم را تقسیم کنی و وقتی رسیدی به این و آن و این یکی یادت باشید خبر دهی..
شب می‌رسی و در که باز می شود می بینی عزیزدلت دوستان مشترکتان را دعوت کرده و همه منتظر تو هستند و چه سورپرایزی بهتر از این؟
آخ که من چقدر دلم تنگ شده بود.. مرسی مهتابم

Thursday, April 15, 2010

چقدر حرص خوردیم

Tuesday, April 13, 2010

با صدای همهمه از خواب پریدم. صدای باز شدن در و کلمات نامفهوم - صدای بابا - که توی سرم می‌گشت. پریدم و نشستم روی تخت. ساعت مچی را گرفتم جلوی چشمم و هیچ نمی فهمیدم. دو تا عقربه روی صفحه‌ی بی‌عدد در دو جهت مخالف هم ایستاده بودند و زمان گم شده بود. ته دلم خالی شد و یکباره انگار سقوط کردم در ته چاه. گنگ بودم
آخرین تصویری که از خوابم در ذهنم بود صورت عصبانی بابا بود که انگار سرش را تا مرز فرو رفتن دماغش آورده باشد جلوی دوربین. داشت دعوایم می‌کرد که حق ندارم بروم بیرون و من شاکی بودم ولی او مجال حرف زدن نمی‌داد از بس که عصبانی بود.
فکر کردم ظهر ست و بابا آمده خانه.. یادم افتاد من ساعت 12 قرار بود دنبال شکوفه و میهن. قرار نهار داشتیم.. چرا کسی زودتر بیدارم نکرد؟ گیج می‌خوردم در بی‌زمانی. نمی دانستم چه وقتی از روز ست. مغزم هنوز از بابای خشن توی خواب تعطیل بود.
دوباره پرت شدم روی تخت، دستم دنبال گوشی جستجو می‌کرد.. دکمه‌ی کناری‌اش را فشردم. ساعت 8:20 دقیقه بود.
کم کم صداها وضوح پیدا می‌کرد در سرم. صبح بود. هیچ عصبانیت و خشونتی در صدای بابا نبود. همان بابای مهربان بود که از فوتبال برگشته بود و داشت می‌رفت دوش بگیرد..

ایستاده بودم انگار در آشپزخانه‌ای که محصور شده بود با شیشه‌های بلند. خانه‌ی مینا بود و ایستاده بود در چند قدمی‌ام. خواهرهایش را توی هال می‌دیدم. جلویم شیشه بود و تصورم اینکه کسی از بیرون مرا نمی‌بیند. می‌خواستم لباس‌هایم را عوض کنم. بلوزم دستم بود. مینا برگشت و گفت لامپ‌ها روشن ست و از بیرون مرا می‌بینن. سایه‌ی من می‌افتاد توی شیشه‌ی تلویزیونی که در هال روشن بود. نیمه برهنه پشت کرده بودم به آدم‌هایی که به تماشای تلویزیون نشسته بودند و مدام "سمانه" را صدا می زدم تا لامپ را خاموش کند و سایه‌ام از وسط برنامه‌ی تلویزیون محو شود..
هرقدر صدا می‌زدم "سمانه" ، دوستم برنمی‌گشت و توجهی به من نداشت. پشت به من ایستاده بود و انگار صدایم را نمی‌شنید..

صبح که بیدار شدم، یادم افتاد او که "مینا" بود. بی‌دلیل نبود هیچ توجهی نمی‌کرد!

Monday, April 12, 2010

گفتم: این 2 روز را برویم سفر.. کسی جدی نگرفت. دلم نمی‌خواست تنها بمانم اینجا. بعد قصد کردم کتاب بخوانم و فیلم ببینم، نشد.
پنجشنبه صبح بار سفر بستم به سوی 3ساعتی آن‌ورتر! از یک بعدازظهر کوتاه تابستانی خیلی گذشته بود و لحظه‌های بودن ِ آزاده غنیمت. آشنایی با بنفشه و ماهان و مهسا و پونه و دیدن امیراحمد بعد از مدتها..
پیک‌نیک زنانه‌ی روز جمعه و دیدن یک آشنای قدیمی که همیشه فقط اسمش را دیده بودی و گه‌گداری خواننده‌ی نوشته‌هایش و صبا.. و دوستی‌های تازه..
آزاده بانو در نقش راهنما و کشف جاهای هیجان انگیز زیبا و یک نهار دل‌انگیز و به یاد ماندنی..

Sunday, April 11, 2010

از امروز

1.
بعد از دو روز عالی و یک سفر فشرده‌ی هیجان انگیز، کلاس 8صبح فقط رنج مضاعف ست..
اتفاق خوب امروز این بود که بعد از یک ترم و اندی، دوباره استاد مرا دید!
انگار تا الان قهر بوده باشد. خیلی بد بود این حس ندیده شدن وقتی که تا
قبلش شاگرد خوبش محسوب می‌شدی. آدم را به سکوت شدن و اعتماد به نفسی که
کم می‌شد سوق می‌داد. امروز سر کارگاه نجاری، گفت: کارت خوبه اما باید
فرز تر باشی. کندی‌ات بی‌دلیل هم نیست، فکر می‌کنی رو کارت و این خیلی
خوبه ولی سعی کن فرز تر باشی!
2.
قرار نبود این یکشنبه کلاس طراحی و دوخت داشته باشیم ولی برنامه عوض شد.
من به حساب اینکه تا هفته‌ی بعد خیلی وقت هست هی دوخت و دوز را انداختم
عقب ولی امروز دیگر راه گریزی نبود. باید تا کلاس 8صبح فردا آماده‌اش می
کردم.
از بعدازظهر تا یک ساعتی بعد از نیمه‌شب با نظارت سمانه و همکاری نوید در
کشف چرخ خیاطی مامان از لحاظ روش پیچیده‌ی سوزن نخ کردن، بلاخره موفق شدم
دامن بدوزم! الان آدم قابل افتخاری هستم با یک دامن فون سرخابی بسیار
خوش‌رنگ و دلبر.

3.
اگر این کلاس‌های 8صبح ِ سخت اجازه دهند می‌نویسم از لحظه‌های خوب آخر هفته..

Thursday, April 8, 2010

کارت ماشین، بیمه و گواهینامه ام را گرفتم دستم و پیاده شدم. آقای پلیس داشت به سمتم می آمد. گفت: چرا پیاده شدید؟ خودم می اومدم. لطفن فقط گواهینامتون را بدید..
گواهینامه را دادم و چند قدم برگشت عقب تا شماره پلاک را بنویسد. سرش را برگرداند سمت من و گفت: شما بفرمایید بشینید تو ماشین. براتون میارم.
نشستم و منتظر ماندم. کمی بعد آمد و گفت: بفرمایید خانوم!
تشکر کردم. قبض جریمه و گواهینامه ام را گرفتم..

و بدین گونه با عزت و احترام فراوان 20هزار تومان جریمه از لحاظ سرعت غیرمجاز تقدیمم کردن..

Wednesday, April 7, 2010

سریع خودم را رساندم به طبقه‌ی دوم. استاد کیفش را گرفته بود دستش که برود داخل کلاس. ازش خواستم چند لحظه‌ای صبر کند و گفتم ظاهرن شما تا پایان ترم قراره آفیس را درس بدید. تأیید کرد.
گفتم اگه ایرادی نداره من دیگه سر کلاستون نیام چون اینا رو بلدم.
گفت: امتحان مثل بقیه برگزار می‌شه و گفتم ایرادی نداره. حتا می‌تونم الان امتحان بدم!
بعدش هم اسمم را پرسید و گفت برو
و بدون گونه از آشنایی با کامپیوتر خودم را خلاص کردم تا وقت امتحان پایان ترم :دی

Tuesday, April 6, 2010

روز آخر را گذاشتم برای کارهای عقب مانده. بی‌خیال مشق‌های نوشته نشده حتا.. باز گذاشتم برای لحظه‌های آخر که می‌شود هفته‌ی بعد. حوالی ظهر رفتم اداره‌ی پست جهت پیگیری بسته‌ای که یک ماه و اندی می گذشت از تاریخ ارسالش. آقاهه رفت و آمد و معطلم کرد و آخرش گفت نرسیده. گفت برای بسته‌هایی که از خارج می‌رسه فقط می تونیم بگیم اینجا هست یا نه؟ حالا شنبه ، یکشنبه هم یه سر بزن شاید اومده باشه.
گفتم مگه برسه نمی‌آرید خونه؟ گفت چرا.. حالا هفته‌ی بعد یه سر بزن..
انگار که بیکار باشم هی هر هفته بروم به آقایان پستی سلام کنم و برگردم.
برگشتم خانه. دوش گرفتم و بعد از هفته‌ها نگاهی به دفترم کردم. از خلال جزوه‌ام لیست وسیله‌های مورد نیاز را نوشتم. یادم بود استاد توضیح دادم بود " وِرکر " چیست ولی هیچی ننوشته بودم جلوی اسمش. فقط می‌دانستم سیاه و سفید باید بخرم.
از روی لیستم خواستم یکی یکی برای آقای فروشنده بخوانم که چه می‌خواهم. گفتم زیپ.. پرسید مخفی یا معمولی؟ نفهمیدم الان کدام بهتر ست یا بدرد می‌خورد؟ پرسید برای چی می‌خوای استفاده کنی؟ گفتم: دامن
بعد لیستم را از دستم گرفت.. یکی یکی وسیله‌ها را جمع کرد و گذاشت روی میزش و با خودکار آبی روی لیست خط کشید.
احساس خنگی مفرطی پیدا کرده بودم. آقای فروشنده هم نمی‌دانست ورکر چیست و منم هیچ توضیحی نداشتم برایش.
یک مداد هم گذاشت بین وسیله‌ها. گفت صابون خیاطی ست.. قیافه‌ی وسیله‌ها هم با تصور من فرق می‌کرد.
کاغذ الگو هم دیگر آن کاغذهای قهوه‌ای زرد نبود. کاغذ کاهی تحویلم داد و منم همینجوری گرفتم.. از مغازه آمدم بیرون از خودم پرسیدم چرا این را خریدم وقتی خودم یک کیلو کاغذ کاهی دارم خانه؟
خیاطی انقدر برایم پیچیده شده که هنوز جرأت پیدا نکرده‌ام همان دامنی که استاد یه سرعت برید و دوخت را خودم بدوزم. تازه با این پارچه‌ی سرخابی خوشرنگ وسوسه انگیزی که مامان خریده..
یکهو شد ساعت 6:50 و من 5دقیقه قبل‌ترش نوبت آرایشگاه داشتم و خوبیش این ست که یک خیابان فاصله‌ست فقط. آرزو گفت: از حال رفت ! و اشک‌هایی که از گوشه‌ی چشمم سر خرده بود را با پنبه‌ای که دستش بود پاک کرد. چشم‌هایم دیگر باز نمی شد. اینجور وقت‌هاست که آدم هیچ احساس ناراحتی از بابت ابروهای خالی‌اش ندارد و فقط ثانیه شماری می کند برای خلاص شدن از اینجا !
آزاد که شدم احساس کردم باید به خودم جایزه بدهم و چه چیزی بهتر از شیرینی کوکی؟ برگشتم خانه چای دم کردم و خودم را مهمان کردم به چای تازه دم و شرینی
لباس‌هایم مانده روی هم.. خوب ست قبل از اینکه بیایم سمانه یک لیست از مواد و مایحتاج مورد نیاز را نوشته بود که خیالم کمی راحت باشد که وقت زیادی لازم نیست برای جمع و جور کردن..

می‌گوید: خدا رحمتش کنه، آقاجونم مرد خیلی خوبی بود و زندگی بدی هم نداشت. ولی همیشه به خودم می‌گفتم نمی خوام تکرار ِ بابام باشم. سعیم هم همین بوده.. حالا هم شما تلاش کنید تکرار من نباشید. آخرش نشید یکی مثل من ! سعی کنید بهتر زندگی کنید.

Monday, April 5, 2010

گفت: مامان من دوست داره دخترش مثل تو باشه
گفتم: برعکس مامان من.. بابا و مامان راضی‌‌ای داشتم اگه مثل تو بودم

Saturday, April 3, 2010

13

بیدارباش صبح با صدای مهمان‌ها و آدم‌هایی که کم کم از راه رسیدند
رقص و بالا پایین پریدن‌ها توی خانه. معاشرت از روی بالکن با همسایه‌ها از طریق سوت و دست و قر تا وقت نهار
برای اولین بار بود اکثر همسایه‌ها حضور داشتند حتا یکی، دو تا از خانواده‌هایی که از زمان ساخت ویلاها خبری ازشان نبود
 ادامه‌ی قر و قمبیل‌ها توی کوچه تا وقت چای بعدازظهر
چای و شیرینی و شکلات و ای قشنگ‌تر از پریا
همسایه‌‌ی روبرویی هی پیغام و داد و هوار و تا خانه‌ی ما آمدن که جمع کنید بیایید مهمانی پیش ما و تجمع در و همسایه - همه از دوستان بابا هستن و آشنایان قدیمی -  در خانه‌ی آقای شین
نیم ساعتی مهمانی و ترک آن‌جا به علت سیستم صوتی نامناسب. برگشت به خانه و سیه چومه تی قشنگی والا جای حرف نره و عضب لاکوی
و کوچ تعدادی از همسایه‌ها به خانه‌ی ما و ادامه‌ی رقص و آواز
غروب و کمی پیاده‌روی و مراسم سبزه گره‌زنی
خانه و آواز و رقص و سوت و دست.. و ما که پایداریم همچنان !
شام زودهنگام و مهمان‌هایی که کم کم رفتند. جمع و جور کردن و بستن کوله‌ها و شال و کلاه کردن و برگشت به خانه..

دوازدهم فروردین

روی مبل دراز کشیده بودم و تا صدایم می‌زدند چشم‌هایم را می‌بستم و می گفتم: " من خوابم" .. جارو که روشن ‌شد دیگر صدا به صدا نمی‌رسید. یکی از بالا داد می زد، یکی پله‌ها را بالا، پایین می‌رفت. اینجا خواب به چشم نمی‌آمد.. جوراب و شال و دوربین و سوئیچ را گرفتم دستم. به بابا گفتم: من رفتم. خدافظ
تا مامان سرش به تمیزکردن خانه گرم بود تا قبل از رسیدن مهمان‌ها گرد و خاک را بتکاند از خانه، جاده‌ی خاکی را طی کردم و از نگاه‌ها دور شدم..
به دوراهی رسیدم که سمت راست مرکز شهر را نشان می‌دهد و سمت چپ اسم تازه‌ای.. هرجاده‌ای که نرفته بودم تا حال، مقصد بعدی‌ام را مشخص می‌کرد. نور خورشید کم کم جایش را به مه می داد.. جاده محو می‌شد و نه پشت سر معلوم بود نه راه زیادی از روبرو.. تا رسیدم به رودخانه و مه اجاره نمی‌داد آن‌طرف‌تر دیده شود.. برگشتم و دوباره رسیدم به نور و جاده‌های جدید..
یادم آمد چقدر دلم تنگ شده بود برای این وقت‌هایی که بی‌مقصد جاده‌‌ها را طی می‌کردم و این تنهایی..

Thursday, April 1, 2010

خواهره می‌گوید: چه بوی گندی.. شیشه را بکشید بالا
مامان می‌گوید: چه دلت هم بخواد .. هر هفته پنج‌شنبه می‌اومدیم آبادان با دخترهای خاله می‌رفتیم باشگاه نفت. دور هم جمع می‌شدیم.. سینما و شام و ..
حرف‌هایش آه دارد و حسرت.. روزگار خوشی که در 17 - 18 سالگی‌اش تمام شد. سکوت می‌شود و مادری که انگار در ذهنش خاطره شخم می‌زند.
بابا می‌گوید: خدا لعنتشون کنه.. همه خوشی‌هامون را نابود کردن. چه شهری بود اینجا.. فقط ببین یه سانت به این جاده اضافه نشده. هرچی زمان شاه بوده، همینه..
انگار فرقی نمی‌کند ماه بعد بیایی اینجا یا سال بعد یا بعد از سال‌ها.. از وقتی یادم هست خیابانی که به خانه‌ی خاله منتهی می‌شد آسفالت درب و داغانی داشت و کوچه‌ای با چاله‌های ریز و درشت.. رویا می گفت: خرمشهر، شهر مرده‌هاست با آدم‌های افسرده
جاده پر ست از اتوبوس‌های راهیان نور.. عده‌ای در حال ترک شهر و گروه‌های جدید در حال آمدن.. انگار که خرمشهر و اطرافش را با قشر نازکی از مواد مومیایی کرده باشند برای این اتوبوس‌هایی که دنبال نور آمده‌اند به شهری که دیگر بجای "خرم" بودن، اسم "کربلا" گذاشته‌اند رویش با توفان گرد و خاکی که گاه و بیگاه فضا را پر می‌کند.. بزرگ‌ترین موزه‌ را اینجا می‌شود پیدا کرد به وسعت تمام شهر و جاده‌های اطرافش با ردپای جنگ و خرابی که کسی نخواسته پاکش کنه و با جدیت تمام حفظ شده..
بابا نگاه می‌کند به عکس‌های بزرگ شهدا که خیابان ها را پر کرده و با تأسف سر تکان می دهد. می‌گوید: زندگی شما رفت و آخرش فقط یک عکس ماند و دکانی که اینها باز کردند کنارش..