برای مشق ِ پایان ترم باید نمایش سایه کار میکردیم. 3تا جوجه درست کردم روی درخت، کنار برکه با خورشید که از گوشهی کادر بالا میاومد. موسیقی آرام ِ جنگل با جیکجیک گنجشکها که یکباره صدای شلیک میآمد، جوجهها پر میکشیدند و یکیشان میماند فقط.. جوجهی کوچک ِ تیر خورده آرام میافتاد توی آب و جان میداد..
پرسید چی درست کردی؟
گفتم: جوجه
پرید بغلم کرد!
گفت: دوباره بگو.. خیلی خوبه
گفتم: جو .. جه ! مگه تو چی میگی؟
محکمتر بغلم کرد.. گفت: تو رو خدا! یه بار دیگه بگو جوجه !
فقط نگاهش کرد چند ثانیه! گفتم: خدا شفا بده حقیقتن.. بیخود نیست میگن این هنریها یه چیزیشون میشه. این رفتارها را دیدن لابد!! یکی ببینه چه فکری میکنه؟ نمیگه اینا حالشون خوش نیست؟
میخنده و میگه: بگو "جوجه" خیلی خوب میگی!