Monday, March 28, 2011

این روزها در کاروانسرا زندگی می‌کنم!
آدم‌ها می‌آیند و می‌روند..

Saturday, March 26, 2011

یکی از سؤال‌هام اینه که چه زمانی قراره وبلاگ‌هامون رفع فیلتر شن؟
یعنی واقعن قصد ندارن بلاخره آزادشون کنن؟

Thursday, March 24, 2011

آدمی هستم که یک ساعت مانده به آمدن مهمان‌ها بلاخره تصمیم گرفتم اتاقم را مرتب کنم!
آن هم نه همینجوری چپاندن لباس‌ها داخل کمد و جمع کردن از زیر دست و پا.. لباس‌های زمستانی و گرم را جدا کردم. لباس‌هایی که دیگر نمی‌پوشیدم، لباس‌هایی که می‌شد دستمال و دستگیره‌ای چیزی شوند و ..
در یک لحظه اتاقم به شلوغ‌ترین وضع رسید با بیرون ریختن همه‌‌ی لباس‌ها.. بعد هم عملیات دسته‌بندی و جمع آوری!

Wednesday, March 23, 2011

دردسرهای مهمان دعوت کردن

مامانم قصد کرد یکباره کل فامیل پدری که از نقاط مختلف ایران آمده‌اند را دعوت به نهار کند و قال قضیه کنده شود.
اول زنگ زد به پسرعمه‌ام که پاشو فردا نهار بیا! بعد پسرعمه گفت که فردا خانه‌ی خاله‌ی زنش دعوت است و مامانم کمی باهاش چونه زد که مگه همین دوساعت پیش اینجا نبودی و گفتم برای فردا برنامه نذار و ...
زنگ زد به بابا که خواهرزاده‌ات فردا نهار مهمان ست و شام دعوتشان کنم؟ بابا هم اوکی را داد.. دوباره مامان زنگ زد به پسرعمه که همان فردا شب تشریف بیاورید..
بعد زنگ زد به عمو بزرگه که عمه بزرگه خانه‌اش بود و چون نمی‌شد آن‌ها را دعوت کند و به این‌ها بگوید نیایید که! همانطور که نمی‌شد عمه وسطی را دعوت کند که خانه‌ی عمه کوچیکه بود و آن‌ها را  دعوت نکرد.. بعد هم فقط عمو کوچیکه می‌ماند که قرار شد آن‌ها هم بیایند دیگر..
زن‌عمو بزرگه گفت دیشب که پسرعمه‌ و عمه بزرگه و دختر و دامادش اینجا مهمان بوده‌اند، دخترعمه‌ام وقتی فهمیده که پسرعمه و زن و بچه‌اش هم هستن اصلن نیامده و راهش را کج کرده و رفته..
مامانم کمی فکرکرد.. می‌خواست زنگ بزند عمه وسطی و عمه کوچیکه را هم دعوت کند! یادمان افتاد عمه وسطی با عمو بزرگه قهر است و نمی‌شود با هم دعوتشان کرد.. از طرف دیگر عمه بزرگه هم جمعه ظهر برمی‌‌گشت تهران و پسرعمه‌ام هم شنبه..
تصمیم گرفته شد مهمان‌ها را دودسته کنیم.. عمو بزرگه و عمو کوچیکه و عمه بزرگه و دخترش فردا ظهر بیایند.. عمه وسطی و عمه کوچیکه و پسرعمه‌ام پس‌فردا !
در همین حین پسرعمه باز زنگ زد که من با عمه‌ها - که می‌شود خاله‌هایش - حوصله ندارم بیایم و دلم می‌خواهد دایی‌هایم - عموهای من - را ببینم اصلن! منم گفتم برو بابا گندش را در آوردی! اصلن تنها بیا..
ولی تنها هم نمی‌خواست بیاید.. دیروز تنها آمده بود عیددیدنی خب، بچه‌اش هم می‌خواست طوطی مامانم را جراحی کند! امروز هم که یه سر باز آمد خانه‌مان چای خورد و رفت..
مامانم تلفن را قطع کرد و موهایش در هوا پروازمی‌کرد و طفلک سرگیجه گرفته بود..نمی‌دانست حالا چه کسی را چه زمانی و با چه گروهی باید دعوت کند..
خواهره هم سریعن رفت با کاغذ و خودکار آمد و به مامان گفت: هیچ نگران نباش.. الان روی کاغذ می‌نویسیم و به دو گروه تقسیم می‌کنیم و دیگر مشکلی پیش نمی‌آید. تو خودت را ناراحت نکن..
اقوام پدری را به دو دسته تقسیم کردیم.. مامان هم نفس راحتی کشید و دوباره شروع کرد به تماس گرفتن..

Tuesday, March 22, 2011

یک قطره در هر چشم  فرو ‌می‌ریزد و تا ته گلو می‌رود! مزه‌ی تلخ مزخرفی دهانم را پر می‌کند. نمی‌فهمم چرا باید سوراخی از چشم به اعماق گلو وجود داشته باشد..

پماد استریل چشمی برای آدم تنها نیست. مهارت زیادی لازم ست که با یک دست پلک پایینت را بکشی و با دست دیگر پماد را بریزی داخلش بدون اینکه مژه‌ها و صورتت را چرب کنی! بعدش هم برای چند ثانیه چشمانت از هم باز نمی‌شود و اگر ایستاده باشی  راه برگشت را گم می‌کنی..

Sunday, March 20, 2011

ساعت لپ‌تاپ بی‌اجازه از دیشب یک ساعت رفته جلو و هی باید این را به خودم یادآوری کنم که هنوز ساعت‌ها جلو نرفته وشصت دقیقه این وسط‌ها گم نشده!
الان باید 11:45 باشد.. منتظرم آب جوش بیاید. چای بخورم.. زودتر از همیشه بخوابم. قطره‌‌ی چشم و دو نوع پماد را فرو کنم در چشمانم و بعد هم که نمی‌شود چشم‌ها را باز نگه داشت..
نه خرید رفتم، نه اتاقم را تکاندم و نه دنبال تغییری رفتم..
به قول سارا : "عیدی که دلت خوش نباشه رو باید گل گرفتش"

Thursday, March 17, 2011

یک روزهایی انگار زشت‌ترین آدم روی زمینی! سعی می‌کنی لباس مناسب و رنگ مناسب را انتخاب کنی تا کمتر به چشم بیاید اما رژ روی لب‌هایت می‌ماسد، خط چشم کمکی به حالت چشم‌ها نمی‌کند.. شال سبز یا سفید یا بنفش و صورتی و قهوه‌ای و آبی هیچ‌کدام فرقی ندارد.. شال مشکی را از توی کمد می‌کشی بیرون با مانتوی خاکستری تا محو شوی بین جمعیت..
روی صندلی تاکسی آرام می‌گیری و تا به مقصد برسی راهی برای فراراز آینه‌ی ماشین نداری.. چشم‌ها را می‌دزدی اما باز نگاهت بهشان می‌افتد که تا به تاست! سعی می‌کنی هردو را باز کنی انقدر که هم‌اندازه شود اما فایده‌ای ندارد.. یکی گردتر و یکی جمع و کشیده‌تر ست..
چرا تا الان نفهمیده بودی؟ سمت راست صورتت انگار بزرگتر و یا پهن‌تر از سمت دیگر ست..لب‌هایت  آویزان ست.. نصفش را جمع می‌کنی توی دهانت.. خط ِ کج ِ غمگینی روی صورتت جا خوش می‌کند..
سر برمی‌گردانی به سمت مسافرها، به خیابان روبرو، به ساختما‌ن‌های کج و معوج.. اما باز می‌رسی به خودت.. به چین‌هایی که تازه کشف می‌کنی.. به سیاهی و گودی زیر چشم‌ها.. انگار یک روزه پیر شده‌ای و زشت‌تر..

Wednesday, March 9, 2011

امروز خواهرم زنگ زد و پرسید فیس‌بوکت چه شده؟  نمی‌شه عکس‌هات را دید..
یک هفته بود -شاید هم بیشتر - که خبر از فیس‌بوک نداشتم.. بعد ازچند روز آنلاین شدم، فیس‌بوک را باز کردم و خیالم راحت شد که منهدم نشده و هنوز پروفایلم دست خودم هست..
نه گودر باز شد و نه جی‌میل! هیچ حوصله‌ی چک کردن هم ندارم. نمی‌دونم این نشانه‌ی خوبیه در ترک عادت‌ یا خوب نیست..

شاید هنوز عادت نکردم به وضع جدید.. فکر می‌کردم وقتی اسباب و وسایلش را ببره دیگه همه چیز تمام می‌شه. چند روزه سعی می‌کنم به خونه نیمه خالی‌ام سر و سامان بدم. تابلوهام را از اتاقم بیرون آوردم و گذاشتم روی میخ‌های خالی دیوار هال!
شاید هم بهانه خوبی برای خونه تکونی باشه الان. دیشب بیشتر از 3 ساعت مرتب کردن اتاق و کتاب‌هام طول کشید.. فردا نوبت آشپزخونه ست..
بیشتر ِ وقتم صرف خرید و تمیز کردن شد این چند روز.. باز ته دلم به  وضع راضی کننده نرسیده..
هم‌خونه‌ام رفت. وقتی داشتم به خرید هدیه‌ی فارغ‌التحصیلیش فکر می‌کردم عجیب‌ترین رفتارها را از خودش نشون داد و آخر به جایی رسیدیم که از کنار هم بی هیچ نشان از آشنایی گذشتیم..

در مورد نوشته‌ی پایینی شاید بهتر باشه یه توضیحی بنویسم برات، عسل! ولی الان نمی‌تونم.. فقط اینکه درست فهمیدی که منظورم " بیشتر نشون دادن طیف متفاوت و وسیع افرادی که به هر شکل سوء مصرف دارن و تعداد رو به افزایششون هست " و هم اینکه "واقعیت" چقدر با تصورات و ذهنیات من متفاوت بوده و ...

Wednesday, March 2, 2011

فکر می‌کردم آدم‌های معتاد مشابه همان‌هایی هستند که در فیلم‌ها دیده‌ایم! شانه‌های افتاده، چشم‌های بی‌فروغ، قیافه‌ای که از 20فرسخی فریاد می‌زند.. که از غم نان یا پدر معتاد یا زیستن در محله‌های پر از دزد و قاتل یا بی‌سوادی و ... راه درستی پیدا نکرده‌اند.
و دور بودند از دنیای من، از چشمانم، از زندگی‌ام..

ترم اول که رسیدم حرف از آقای ح بود که بعدها هیچ‌وقت هم ندیدمش.. بیمارستان بود از مصرف زیاد ترامادول!
ترم بعد که یکی از سال بالایی‌ها جلوی گروه هنر تشنج کرد و روی زمین افتاد، صداهای بی‌تفاوتی به گوشم رسید که گفتند: زیادی زده! بار اولش نیست..

ماه قبل چشمانم گردتر شد وقتی فهمیدم از جمع10نفره‌ی گروه که هرکدام از ترم‌ها و کلاس‌های مختلف جمع شده‌اند با سن و سال متفاوت، 4نفرشان اعتیاد دارند. در نگاه من ظاهرشان مثل من بود. بیشتر از من تحرک داشتند، به سختی راه نمی‌رفتند، نفس‌هایشان به شماره نمی‌افتاد، سین‌شان شین نشده بود، خموده و غیرعادی نبودند.. در ظاهر یکی بودند مثل هزاران آدم دیگر که هر روز ممکن ست ببینی.

دوستی گفت: فلانی به خانه‌مان رفت و آمد دارد.. شب‌هایی که شیشه می‌کشد از ترس در اتاق را قفل می‌کنم و می خوابم که توهمش گریبانم را نگیرد! نمی‌بینی تیک دارد؟ نمی‌بینی دماغش را به شدت و آنرمال بالا می‌کشد؟ و ...
این 4نفر را دیدی؟ یکی‌شان همه چیز می‌کشد ولی بیشتر تریاکی ست! ..آن 2نفر گاه‌ گداری حشیش می‌کشند.. آن یکی هم شیشه‌باز ست!
یعنی نفهمیده بودی آقای نون هم معتاد ست؟ در حد بنز ترامادول مصرف می‌کند، مثل استاد فلانی!

دوستی بعد از مدت‌ها زنگ زد که همین حوالی ست و دعوتش کردم به شام..
دستانش به شدت می‌لرزید. چیزی نپرسیدم و فکر کردم بیمار شده. در دلم غصه خوردم برایش.. دوست همراهم بعدتر گفت: چرا با این آدم عملی معاشرت می‌کنی؟
باور نکردم! فکر نمی‌کردم دوست اهل ادبیات و نویسنده‌ام معتاد باشد.. برایم دلیل شمرد و آدم‌های همراهش را نشانم دادن.
ترسیدم..
ترسیدم از جمع ِ 5نفره‌ای که 3تای آن‌ها معتاد بودند..

از جریانات اخیر می‌گفت و اعتراض و ... دوستم آرام گفت: این می‌خواد مملکت را درست کنه که یه روز بی مواد نمی‌تونه سر کنه؟

با هردویشان تازه آشنا شده بودم. متولد 70 بودند و ترم اولی.. به نظرم بسیار دوست‌داشتنی! دوستی می‌گفت: این دو تا هم حتا...

ایستاده بودم دورتر از همه بالای سکو و به رفت و آمد دانشجوها جلوی گروه نگاه می‌کردم.. ترسیدم از این خوره‌ای که ذره ذره نابود می‌کند.

حمال ِ کلام نباشیم !
حرف بار نزنیم از این سوی، ببریم به آن سو..