Friday, March 16, 2012

یک سالی نمی‌دانم چرا ولی چند روزی مدرسه را زودتر تعطیل کردم و باز یادم نمی‌آید چگونه ولی سر از خانه‌ی مادربزرگ درآوردم و هیچ کس هم نبود مرا برگرداند به خانه!‏
خانواده تصمیم گرفتند با عمه‌ام که در تهران زندگی می‌کرد بازگردم شمال. یک روز قبل از تحویل سال پسرعمه‌ی کوچک‌تر که از من چندین سالی بزرگ‌تر بود آمد خانه‌ی مادربزرگ و مرا با ساک کوچکم تحویل گرفت. خبری از رفتن به خانه نبود. عمه بعد از سال تحویل قصد رفتن داشت. پسر بزرگ‌تر و دخترش چند روزی زودتر رفته بودند. ۵فروردین مراسم عقد پسرعمه‌ی بزرگ‌تر بود.‏
شب تا پاسی از صبح چشمم به تلویزیون بود و کوهی از نوارهای وی‌اچ‌اس پسرعمه‌ی کوچک‌تر را گذاشته بودم در نزدیکی و یکی پس از دیگری شوت می‌شد در دستگاه پخش..‏
حوالی ۱۰صبح - اگر درست یادم مانده باشد - سال تحویل بود. پسرعمه‌‌ی چاق و گردم از وقتی بیدار شده بود یادآوری می‌کرد به چه علت همراه برادر و خواهرش زودتر نرفته شمال و می‌خواسته سال تحویل خانه باشه حتمن در کنار پدر و مادرش..‌‏
شانزده ساله بودم و حالم خوش نبود از بودن در خانه‌ی عمه.. دلم خانه‌ی خودمان را می‌خواست. غم نشسته بود توی دلم و درگیر بودم با منی که نباید وقت سال تحویل غصه بود و وقت شادی ست و انرژی‌های خوب..‏
ولی اشک مانده بود پشت پلک‌ها..‏
تنها سال تحویل دور از خانه و خانواده‌ی ۶نفره‌مان که البته چند سالی ست نمی‌داند ۵نفره شده یا ۷نفره!‏

Wednesday, March 7, 2012

بین گزینه‌ی اینترنت‌گردی و تمیز کردن ابروها.. دومی را انتخاب کردم تا ۱۰دقیقه‌ای که آژانس گفته بگذره و ماشین برسه.. نرسید!‏
زنگ زدم، باز گفت صبر کن.. رئیس رسیده دفتر و من نشستم پای لپ‌تاپ و امروز که وقت ندارم در واقع، صفحه‌ی جی‌میل درست لود شد و می‌تونم نوشته‌م را پست کنم برای وبلاگم.‏
ولی تمرکز ندارم برای نوشتن.. فکر می‌کنم هر لحظه زنگ خونه به صدا درمیاد و تاکسی بالاخره می‌رسه.‏
باشه یه وقت دیگر
فقط می‌نویسم که این تنبلی ننوشتن ازم دور شه و یادم نره نوشتن.‏

Tuesday, March 6, 2012

دیشب فکر کردم چرا نامه نمی‌نویسیم؟
چه‌قدر حرف مانده که نگه داشته‌م بیایی خانه‌ام و تا صبح تعریف کنیم و حرف بزنیم و وقت کم بیاوریم.. که هی قصد خواب کنیم و باز حرف یادمان بیاید..
هر روز از ۱۰صبح می‌آیم دفتر.. در حجم زیادی وقت آزاد که می‌دانم همه‌ی کارهایم می‌ماند برای دقیقه‌ی ۹۰ تا تکلیف یک چیزهایی مشخص شود و بدانم چه باید کرد؟
حالا وقت نهار ست و خبری از غذا نیست البته! نشسته‌م پشت میز قهوه‌ای بزرگ که ۳نفر دیگر هر کدام گوشه‌ای بند و بساطشان را پهن کرده‌اند.
منم از صبح "گتسبی بزرگ" می‌خوانم یا بهتر ست بگویم وسط سر و صداهای اطراف سعی می‌کنم بخوانم ال (از لحاظ) بالا بردن سرانه‌ی مطالعه‌ی مملکت.. انقدر که آدم فرهنگ دوست به فکری هستم!
صبح باد می‌وزید و آفتاب بود، بعد طوفان و کسی برف فوت می‌کرد این‌جا و آن‌جا.. حالا صدای باد می‌آید فقط و خورشیدی که پشت ابرها پنهان شده و سایه‌اش را گذاشته برای ما..
کمی تا حد زیادی هم با دستیارکارگردان و برادرش از غم و غصه‌ی ملت حرف زدیم که یادشان رفته خوشحالی و شاد بودن و فقط غم انتقال می‌دهند. من موافق شادی و آن‌ها در لزوم غم و بایدها و چرایی‌ها و چیزی جز غصه نمانده برایمان...
نتیجه‌ی آخرش هم این شد که پیشنهاد دادند یک NGO تأسیس شود و حمایت کنند از من تا شادی پخش کنیم بین آدم‌ها و یادشان نرود نباید ترسید از خوشحال بودن و قرار نیست بعد از خنده، سقف روی سر آوار شود.
هه! دوباره هوا روشن شد...

۱۳ اسفند ۹۰ خورشیدی