Tuesday, March 11, 2008

کمتر فین کن

بابا می گه برای بیرون رفتن حالت خوبه ولی بهت بگن چند دقیقه اینجا بشین، مریضی!
فکر می کنم مامان و بابا باور نمی کنن مریضی هام را و شاید هم دیگه زیاد جدی نمی گیرن.

صبح با چشمهای خواب آلود با فیروزه حرف می زدم. مامان بالای سرم ایستاده بود و اصرار داشت بلند شم و صبحانه بخورم، گفتم نای بلند شدن ندارم..
ساعت 10 و نیم تماس گرفت حالم را بپرسه گفتم دارم میرم کانون دنبال یه کتاب برای فیروزه..
بعد از چند قدم زود خسته می شدم، حوصله ی هیچ کرمی را هم نداشتم که شاید رنگ و روی زرد صورتم را بپوشونه ولی با وجود نفسی که کم می آمد و زود به هن و هن می رسید رفتم بیرون..
آنی را بعد از مدتها دیدم و چقدر صحبت کردن باهاش لذت بخش بود مثل همیشه..

گفته بودم بعدازظهر می رم پیش دکتر ارتوپد برای درد کمرم.
آرش sms داد با معرفتاش را هم دیدیم! پرسیدم کی می ری؟ گفت فردا.. گفتم مریض بودم که تماس نگرفتم، اگه بعدازظهر وقتت آزاده منم کاری ندارم. با متین هم هماهنگ کردم و قرار شد برای ساعت 5 و نیم عصر..
درد کمر و دکتر رفتن را فراموش کردم و موکول شد برای بعد..

آرش دیر کرده.. خیلی بیشتر از یک ربع تاخیری که خودش گفته بود. پله ها در تیررس نگاه متین هست و هر یه مدت وسط حرفها می گه آرش!! یا آرش هم اومد.. سر بر می گردونم و اثری از آرش نیست..
می گم چوپان دروغگو!!

آرش سر می رسه.. با کت و شلوار، تمیز و مرتب و موهای خیلی کوتاه. باورم نمی شه! می گم اگه منتظرت نبودم و نمی دونستم که قراره بیای شاید اصلن نمی شناختمت! تیپ و قیافه ی جدیدت آدم را یاد بازیگرهای فیلم فارسی می ندازه. می گه آره!! خیلی ها تو خیابون منو با بهروز وثوق اشتباه می گیرن و ازم امضا می خوان..

آروم، متین و شمرده حرف میزنه مثل همیشه..

از سربازی می گه، از ارتش، آخرین نمایش ها و اجراها و کارهای آخرش... و از هر دری حرف می زنیم..

خاطره ای تعریف می کنه از یکی از نمایش های خیابانی که توی دانشگاه الزهرا 8سال پیش اجرا کرده. نقش یه جوان لیسانسه ی نمایش را بازی می کرده که مجبور می شده برای گذران زندگی بادکنک فروشی کنه و شرح مصایب و مشکلات را به اختصار توضیح می ده.. دستمال کاغذی بر می دارم و ادای گریه کردن را در میارم و به زور مابین خنده و گریه های ساختگی می گم خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم.. چه سرگذشت ناراحت کننده ای.. و های های.. و ادا و اطوار های ساختگی..

مکث می کنه و می گه دنیا تا حالا بازیگری را تجربه کردی یا دلت خواسته؟
منفجر می شم از خنده و می گم من هنوز کشف نشدم!!
می گه خب من در این لحظه کشفت کردم ولی با کسی درباره ی کشفم حرف نزن تا استارت فیلم کوتاهم را بزنم..

متین جعبه ی دستمال کاغذی را از جلوم بر می داره و می گه خب حالا! کمتر فین فین کن..

4 comments:

Anonymous said...

ey vala ... dari bazigar mishi pas ... ye dast ru sare ma ham bekesh :-P

Anonymous said...

پس مسموم شدی ؟

Anonymous said...

منظورم از زلزله همون خونه تکونی بود عزیزم
خوبی تو؟
بهتر نشدی هنوز؟
چه کار کردی با خودت؟؟؟
کی اومدی؟
من که پریشب ساعت 2:3 رسیدم، وقت یه که اومدم خونه خونه تکونی شروع شد
(البته تا ساعت 12 ظهر خونه خاله جونی بودم)

الانم هیچ حالم خوب نیست
دلم برای یکی تنگیده که هیچم دلش برام نتنگیده
حیف شدم من بین این دوستام !!!
...
تو بازیگر خوبی میشی من میدونم
تو کلاً استعداد هنریت خوبه خانومی

Anonymous said...

پس معروف شدي رفت