از وقتی فهمیدم «مامانی» نشانههای آلزایمر دارد، ندیدمش. مامانی روز به روز ضعیفتر و مریضتر میشد و من تلاشی برای دیدنش نمیکردم. خودخواهی عمیقی شاید در این تصمیم باشد؛ شاید که نه، بدون قطع و یقین. مامانی توی خاطراتم هیچوقت عصا و ویلچر ندارد. ما را یادشست و هنوز همهی کارها را خودش انجام میدهد بینیاز به پرستار و کمک.
مامانی، مادرِ مادرم؛ زنی آرام، لاغر و تکیده که همیشه سردش بود و شلوار بافتنی زیر شلوارش میپوشید. این «همیشه» برمیگردد به آخرین خاطراتم از او وگرنه «همیشه» به ابتدای تاریخ شناختم ازش نمیرسد. رابطهی عمیق و زیادی بین ما نبود. مامانی مادربزرگی بود که خو کرده بود به تنهاییاش و خیلی حوصلهی ما نوهها رو نداشت. فکر میکنم نوهی محبوبش دخترخالهام بود که مینشست کنارش و حرف میزد و پا به پاش توی آشپزخونه بود و کمکش میکرد. ما -من و خواهرام- مولد تولید صدا بودیم. با سروصدا دنبال هم میدویدیم و مامانی میگفت: «سرم رفت» «سرسام گرفتم».
بزرگتر که شدم، انقدر که میتوانستم بروم دنبالش و با خودم از خانهاش در کرج ببرم خانه والدینم در شمال، بهانهای برای نیامدن پیدا میکرد. یک بار گلودرد داشت، یک بار با همسایه روبهرویی قرار داشت، یک بار ممکن بود دایی بیاید ولی آخر میگفت: «خونهتون خیلی صداست». و گاهی هم اطمینان نداشت از اینکه من کی برش میگردانم به خانهاش و میترسید اقامتش طولانی شود. جایی جز خانهی آرام و ساکتاش قرار نداشت. به تنهایی خو کرده بود.
خواهرم با خاله حرف میزد و بین حرفهایش دربارهی جابهجایی و انتقال و مکالمهای که یکطرف را نمیشنیدم و اتفاقی کلماتی از خواهرم به گوش میرسید چون سرم به تلویزیون و فوتبال بود یاد مامانی افتادم. یادم افتاد من هنوز یک مادربزرگ در قید حیات دارم. انگار من آلزایمر گاه و بیگاهی گرفتهام که جاهایی از حوادث روزمره به ناگهی جرقه میزند، میآید روی ذهنم و بعد دوباره میرود عقب عقب و دور میشود. انقدر دور که انگار همراه مادربزرگ -مادرِ پدر- دفن شده.
میخواهم ببینمش؟ ترس روبهرو شدن با واقعیت مانع میشود. معذب و کلافه میشوم و حس خفگی میآید مینشیند بیخ گلویم. یک سیستم دفاعی حماقتوار که آدمها را از واقعیت میگیرد و در گذشته زنده نگه میدارد. ژیلا را هم وقتی حالش وخیم شد و گفتند بهزودی تمام میشود دیگر ندیدم. نیما که برگشت بیمارستان هر روز گفتم زنگ میزنم اما موکول کردم به مرخص شدنش تا خبر رسید رفته. اتفاقی عکسی از بیمارستانش دیدم و تصویر نیمای سالم و سرحال به نیما با سر بیمو و چاقی بیحد -احتمالن از عوارض داروها- تغییر پیدا کرد مثل الان که یادش افتادم.
مامانی جایی بین سر و قلبم، لابلای خاطرات و ذهنم آرام گرفته. سرم که جرقه میزند و قلبم بیتابی میکند مینشینم پای خاطرات. یاد خانهاش، مکالمات کمی که داشتیم، چشمهایی که انگار همیشه اشک تویش بود و همهی آن جزئیات را میآورم میگذارم جلوی رویم. گاهی فکر میکنم افسرده بود و نمیفهمیدیم.
همیشه صَدام را لعنت میکرد که آوارهاش کرده. از سال ۵۹ تا ابد آواره شد و هیچجایی برایش خانه نشد. شاید هم خیلی قبل از آن، آنوقتی که پدرش وسط معاملات کالاهای مختلف و خرید و فروشهای روتین -بازرگان بود- دختر ۱۳ساله را به یکی از همسن و سالهاش که باهم معامله میکردن شوهر داده بود و فرستاده بود شهر غریب با هزاران قصه و غصه. شاید هم نه انقدر غمانگیز اما آخرین تصویرم از مامانی زنیست که سخت بود به زندگی.