Thursday, August 28, 2008

خواهره با عجله می آید و می گوید زود باش بریم.. باید یه سر برم خونه.. روسری می گذارم سرم و می رسانمش تا خانه و برمیگردیم. وارد خانه می شویم سیاوش می گوید بیا! زود باش بیا..
می روم سمتشان. عمو بیژن دارد با تلفن حرف می زند. خاله می خندد و سیاوش می گوید اون روسری را هم سرت نمی ذاشتی..
تی شرت گنده ی آستین کوتاهم و شلوارک گلدار تا روی زانو پوشیده ام با روسری که موقع رفتن سرم کرده ام.

می روم پیش مهمانها تا به غرغرهای بی پایان پدر پایان دهم که می گوید بویی از آدمیت نبرده ام! انقدر که پای این کامپیوتر نشسته ام..
عمو می گوید: دنیا الان می گفتن اسلام به خطر افتاده و خیلی اوضاع حساس شده. به اون راهبه بگویید بیاد میدان اصلی شهر!
کمی مات و مبهوت شاید مثل احمقی که نفهمیده چه خبر شده نگاه می کنم. بقیه می خندند..
می گوید دنبال تو می گشتن!