Friday, December 5, 2008

هنوز در رختخواب غلت می زنم و به سر و صداهای بیرون گوش می دهم که زودتر از ساعت بیدارباش می دهند! زنگ می زند و تند تند حرف می زند.
کلاس ندارم الان، سر کلاس نبودم، ظهر باید بروم دانشگاه تا ساعت 4 و نیم و دیگر کلاس ندارم تا صبح جمعه ساعت 8صبح! و در کمتر از چند دقیقه قرار و مدارها گذاشته می شود که بعد از کلاس بروم رامسر..
از آخرین دیدارمان نمی دانم چند هفته گذشته.. می گوید بگو میدان بازار پیاده می شوم و می آیم دنبالت.. قدم می زنیم تا خانه شان و از زیر درختان پرتقال و نارنج می گذرم تا اتاقش..
اولین چیزی که به چشم می خورد میز بزرگ و صندلی اش است.. می گویم انگار صاحب این اتاق فقط این میز و صندلی و کاغذها برایش مهم هستند و بس!
در گفتگوهای متداول همیشه بعد از سلام و احوالپرسی یک " چه خبر؟" هست که بین ما نیست.. هر کدام منتظر پایان جمله و روایت آن یکی ست که کلام بعدی و خبر بعدی و اتفاق بعدی را توضیح دهد. تمام بعدازظهر که به شب می رسد بین کلام و خنده و گفتگو رفت و گذشت..
باز غذا خوردن های طولانی مان که خوردن کلمه ها، خوردن غذا را به تعویق می انداخت.. و حرفهایی که تا رختخواب به دنبالمان می آیند و ساعت که به 2 بامداد نزدیک می شود.
نمی فهمم کی ساعت 6 و نیم صبح را خبر می دهد و وقت بیدار شدن و رفتن..
ساعتهای استثنایی با آناهیتا زود می گذرد و حرفهای ناگفته باز باقی می ماند..