شب اول
توی آینه من بودم با صورت سفیدی که بی شباهت به من بود و رژ لبی که توی صورتم وق میزد. آرایشم شبیه بازیگران اپرای پکن بود. آرایشگرم چاقتر از همیشه بود و من از تصمیم خودم متعجب بودم چرا روز عروسی خودم را سپردهام دست این که میدانم دوستش نخواهم داشت.
یکی گفت آرایشم بهتر میشود و باید صبر کنم. رفتم خانه انگار تا دوباره برگردم.. موهای جمع شده پشت سرم با چند گل سفید تزئین شده بود.
توی حیاط خانه با پیراهن سفید، سرگردان بودم تا زمان بگذرد.
شب دوم
چیزی درونم حرکت میکرد. سمانه همان اطراف بود. توی پارک بودیم انگار. شلوغ بود و آدمها برای جنینی که درونم زندهگی میکرد، تصمیم میگرفتند. سقط؟ یا نگهداشتنش؟
حیران و سرگردان بودم. دستم را گذاشته بودم روی شکمی که هنوز برآمدگی نداشت و دنبال راه فرار میگشتم.
شب سوم
روی پلههای باریک، مغازهی بدلیجات بود. آرام و به سختی پلهها را بالا میرفتم و مواظب بودم پایم روی انگشتری، گردنبندی یا سنگ فیروزهای نرود. چشمم به انگشتر آبی سادهای بود با سنگ آبی و مردد بودم بین خریدن یا نخریدنش. خواستم دست دراز کنم و از نزدیک ببینمش..
دخترک یک پله بالاتر از من بود و با جثهی کوچکش خم شده بود به سمت پایین. ترس و دلهره یکباره تمام وجودم را گرفت. پریدم و از پشت گرفتمش تا با سر سقوط نکند.
میانهی اشک و خشم و اندامی که میلرزید از ترس سقوط دخترک که 3-4 ساله بود انگار، با عصبانیت نگاهش کردم.
کفش پاشنه بلند و نوک تیز مادر را به پا کرده بود و به سختی پاهای کوچکش را توی آن جا داده بود. اخم کردم بابت کفشهایی که چند برابر خودش بود. دستش را گرفتم و هدایتش کردم بالای پلهها کنار مادری که فکر میکردم لایق سرزنش ست بابت این سهل انگاری.
نشستم روبرویش. کوچک بود، خیلی کوچک.. کفش سفید-صورتی زنانه را در آوردم و آرام کفشهای پارچهای قرمز که کوچکتر از کف دست بود شاید را پایش کردم. مهربان بودم و بوسه ای نشاندم روی لپش که شاید خشم لحظهایام را از دلش در آوردم..
توی آینه من بودم با صورت سفیدی که بی شباهت به من بود و رژ لبی که توی صورتم وق میزد. آرایشم شبیه بازیگران اپرای پکن بود. آرایشگرم چاقتر از همیشه بود و من از تصمیم خودم متعجب بودم چرا روز عروسی خودم را سپردهام دست این که میدانم دوستش نخواهم داشت.
یکی گفت آرایشم بهتر میشود و باید صبر کنم. رفتم خانه انگار تا دوباره برگردم.. موهای جمع شده پشت سرم با چند گل سفید تزئین شده بود.
توی حیاط خانه با پیراهن سفید، سرگردان بودم تا زمان بگذرد.
شب دوم
چیزی درونم حرکت میکرد. سمانه همان اطراف بود. توی پارک بودیم انگار. شلوغ بود و آدمها برای جنینی که درونم زندهگی میکرد، تصمیم میگرفتند. سقط؟ یا نگهداشتنش؟
حیران و سرگردان بودم. دستم را گذاشته بودم روی شکمی که هنوز برآمدگی نداشت و دنبال راه فرار میگشتم.
شب سوم
روی پلههای باریک، مغازهی بدلیجات بود. آرام و به سختی پلهها را بالا میرفتم و مواظب بودم پایم روی انگشتری، گردنبندی یا سنگ فیروزهای نرود. چشمم به انگشتر آبی سادهای بود با سنگ آبی و مردد بودم بین خریدن یا نخریدنش. خواستم دست دراز کنم و از نزدیک ببینمش..
دخترک یک پله بالاتر از من بود و با جثهی کوچکش خم شده بود به سمت پایین. ترس و دلهره یکباره تمام وجودم را گرفت. پریدم و از پشت گرفتمش تا با سر سقوط نکند.
میانهی اشک و خشم و اندامی که میلرزید از ترس سقوط دخترک که 3-4 ساله بود انگار، با عصبانیت نگاهش کردم.
کفش پاشنه بلند و نوک تیز مادر را به پا کرده بود و به سختی پاهای کوچکش را توی آن جا داده بود. اخم کردم بابت کفشهایی که چند برابر خودش بود. دستش را گرفتم و هدایتش کردم بالای پلهها کنار مادری که فکر میکردم لایق سرزنش ست بابت این سهل انگاری.
نشستم روبرویش. کوچک بود، خیلی کوچک.. کفش سفید-صورتی زنانه را در آوردم و آرام کفشهای پارچهای قرمز که کوچکتر از کف دست بود شاید را پایش کردم. مهربان بودم و بوسه ای نشاندم روی لپش که شاید خشم لحظهایام را از دلش در آوردم..
5 comments:
حسابی نویسنده شدی رفت
اینا خواب بود؟
آره عسل جان.. خواب بود
خواب 3 شب
من دلم برات تنگ شده.. چرا نمینویسی دیگه؟ چجوری از حالت خبردار بشم من؟
الان دیدم این کامنتت رو
شاید نوشتم یه کمی دیگه..
البته با این اوضاع احوال این روزهای ایران..
:(
اون کامنته منم!