کتابهایی که این مدت کمکم همراهم آورده بودم را جمع کردم وسط هال. لباسها را چیدم روی هم. مامان، ساک کوچکش را داد تا لباسها را جا دهم. فکر کردم نه اینجا جا دارم و نه آنجا! مهمان دورهای هستم. کمی اینجا و کمی آنجا. کتابهایی که اینجا خاک میخورد و کتابهای نخواندهای که جا میماند آنجا. آنجا که امسال هم بگذرد دیگر خانهی من نیست و باید فکر کوچ دوباره باشم و اینجا که این اتاق دیگر دیوار خالی برای کتابخانه ندارد و دلم برای کتابهایم میسوزد.. لباسهایی که کمی جا میماند اینجا و کمی آنجا! و همیشه باید انتخاب کنم، کدام را کجا بگذارم. به این احتیاج دارم الان یا باید بماند؟
کوله ی سرمهای را پر میکنم از کتابها. کولهی لپتاپم جای نفس کشیدن ندارد. ساک ِ لباسها میبندم. کتانی آبی را میپوشم. قرمز را میگذارم اینجا. مشکی برای وقت ِ باران نیاز میشود. صورتی را هم میبرم. ظرف ِ غذا باقی میماند آواره اینمیان که جایی ندارد. کمی خورشت باقیمانده از امروز برای نهار فردا..
فکر میکنم همین روزها باید پولدار شوم و ماشین بخرم برای خودم که انقدر سخت نگذرد وقتی همیشه من باید بقیه را برسانم و کسی نیست مرا به مقصد برساند.. با دو تا دست نمیشود اینهمه وسیله را حمل کرد. آقای آژانسی میخواهد کمک کند. تشکر میکنم و میگویم می توانم! بله.. میتوانم بار ِ همهی وسیله هایم را بکشم..
مامان میگوید: کی برمیگردی؟ میگویم: نمیدانم.. میروم که بمانم
خانه بوی خواب گرفته. کرخت و بیحوصله.. یخچال انباشه از کوهی یخ.. خاموشش میکنم تا استراحت کند و نفس بکشد. میافتم به جان ِ توالت و دستشویی و حمام.. چکهی آب رد ِ زردی بر جا گذاشته. بعدن باید فکری به حال تعمیر شیرآب کنیم. میسابم و میشورم تا لکهها پاک شود.
ظرفها را میریزم در سینک تا بعد ِ چندماه دوباره شسته شود. کمک میکنم در برفروبی یخچال که کمی سرعت ببخشد به روند آبشدنش. آشپزخانه را مرتب میکنم.
کولهها و لباسها مانده همانجا گوشهی اتاقم.. باشد برای بعد
کوله ی سرمهای را پر میکنم از کتابها. کولهی لپتاپم جای نفس کشیدن ندارد. ساک ِ لباسها میبندم. کتانی آبی را میپوشم. قرمز را میگذارم اینجا. مشکی برای وقت ِ باران نیاز میشود. صورتی را هم میبرم. ظرف ِ غذا باقی میماند آواره اینمیان که جایی ندارد. کمی خورشت باقیمانده از امروز برای نهار فردا..
فکر میکنم همین روزها باید پولدار شوم و ماشین بخرم برای خودم که انقدر سخت نگذرد وقتی همیشه من باید بقیه را برسانم و کسی نیست مرا به مقصد برساند.. با دو تا دست نمیشود اینهمه وسیله را حمل کرد. آقای آژانسی میخواهد کمک کند. تشکر میکنم و میگویم می توانم! بله.. میتوانم بار ِ همهی وسیله هایم را بکشم..
مامان میگوید: کی برمیگردی؟ میگویم: نمیدانم.. میروم که بمانم
خانه بوی خواب گرفته. کرخت و بیحوصله.. یخچال انباشه از کوهی یخ.. خاموشش میکنم تا استراحت کند و نفس بکشد. میافتم به جان ِ توالت و دستشویی و حمام.. چکهی آب رد ِ زردی بر جا گذاشته. بعدن باید فکری به حال تعمیر شیرآب کنیم. میسابم و میشورم تا لکهها پاک شود.
ظرفها را میریزم در سینک تا بعد ِ چندماه دوباره شسته شود. کمک میکنم در برفروبی یخچال که کمی سرعت ببخشد به روند آبشدنش. آشپزخانه را مرتب میکنم.
کولهها و لباسها مانده همانجا گوشهی اتاقم.. باشد برای بعد
1 comments:
این دو ترم هم به سرعت میگذره... همیشه بین دو جهان حیرانیم... این سرنوشت طبیعی ماست