من کم آوردم. خیلی وقته کم آوردم و در مقابلِ تو بیش از هر آدم و جریان دیگری. باعث میشی از خودم بدم بیاد و با هربار حرف زدن باهات چندتا جون ازم کم شه.
این آشنایی چندساله جز غم، کلافگی و استیصال برای من هیچ نداشته بدون راه فراری از تو. الان -شاید هرچه از آخرین مکالمهم باهات بگذره حالم بهتره شه ولی الان نه- احساس بیپناهی دارم. هیچ راهحلی جواب نداده. هیچ کسی نخواسته پناهم بده حتا شریک زندگیم و فرار کرده از مقابله با تو. همه در نهایت شدن همتیمی و من رودست خوردم. عجیب نیست میشناسنت ولی تلاش میکنن برای حفظ دوستی؟ گاهی فکر میکنم شاید شیطان همین باشه که تویی. ایگنور، بلاک، بیمحلی، دعوا، گفتوگو، رفاقت و هیچ چیزی جوابگوت نیست. تو حرفی جز حرف خودت نمیفهمی. چیزی بهت بر میخوره؟ خودت میگی آره ولی من میگم نه. تو فقط هدف مشخص میکنی و چیزی مانعت نمیشه.
خستهام و وا دادم از دعوا و جنگ مدام با تو. خنگ باید باشی -که نیستی- نفهمی ازت متنفرم ولی کاش بفهمم چرا مثل بختک چسبیدی و رها نمیکنی.
0 comments: