Wednesday, July 8, 2020

از پله‌های تاریک اومدم پایین و نور چراغ قوه‌ی گوشی جلوی پام رو روشن می‌کرد. از جلوی درهای بسته طبقه به طبقه در سکوت آروم قدم برداشتم و هر کدوم از درهای قدیمی ممکن بود باز شه و منو بکشه داخل. یه صدای جیغ خفه که فید شه تو سیاهی. این می‌تونست سرآغاز قصه‌ی من باشه یا قصه‌ی ما.
این روزها تو سیاهی می‌خورم به دیوار و می‌گردم دنبال نوری که زورش نمی‌رسه جایی رو روشن کنه؛ دنبال اندک روشنایی که شاید بتونه از ته چاه بیارتم بیرون، اما پیدا نمی‌شه.
وطن برامون شده سرشار از ناامیدی و جبری که زورمون بهش نمی‌رسه. هرچه دست‌وپا می‌زنیم تو این باتلاق بیش‌تر فرو می‌ریم و هیچ راه گریزی از وطن نیست.

0 comments: