Sunday, November 9, 2008

نگران بودم باران مانع شود. هر سه مان موقع آمدن به این فکر کرده بودیم که مبادا آن دیگری نیاید ولی آمدیم. شیما از رشت و آناهیتا از رامسر و بعد از مدتها دیدمشان. آناهیتا که فقط به خاطر من آمده بود در این باران و هوای سرد با وجود اینکه کلاسی نداشت.
دلم تنگ شده بود. خیلی خیلی زیاد.. دلم برای تک تک این لحظه هایی که سه تایی می نشستیم روی این صندلی های آبی و قرمز و حرف می زدیم و می خندیدیم تنگ شده بود.

گرم صحبت آقای مسئول گفت باز قراره امشب اینجا بمونید؟ دفعه ی قبلی انقدر حرف زده بودیم که زمان را فراموشان شد بعد آقاهه یادآوری کرد ساعت کاری تمام شده و باید تعطیل کند و برود خانه !!

بیخود نبود گفتم باید با آناهیتا صحبت کنم. امروز در مورد طرح نمایشنامه ام با هم حرف زدیم، فکر کردیم، ذره ذره بهش جان دادیم و الان خوشحالم که فردا با دست پر می روم سر کلاس! یعنی اصلن من حداقل هر چند هفته یکباره هم که شده، آناهیتا را ببینم و حرف بزنم به شکوفایی خواهم رسید. حالا قرارمان شده برای دو هفته ی دیگر که نتایج را بهش اعلام دارم و حرف بزنیم تا به نتایج بهتری برسم.