Sunday, November 30, 2008

هی مرد! می دانستی عاشقت هستم؟

درب ماشین را باز می کند و می نشینم. می گوید صندلی را درست کن!
با تعجب نگاهش می کنم.. این 5 سال و اندی حتی وقتی چند متر را خواسته ام بروم طبق عادت اول از همه صندلی را درست کرده ام انقدر که ماشین دست من و او پاس کاری می شود و جزء رومزه ها و عادت های غیر قابل ترک شده.
سر تکان می دهم و صندلی را می کشم جلوتر.. دست می گذارم روی ترمز دستی و قبل از اینکه فشارش دهم.. دست چپم را تکان می دهم برایش به منزله ی خداحافظی.
در حال دور شدن از ماشین می گوید ترمز دستی را بخوابون!
دهانم باز می شود به اعتراض که یعنی چه؟ تازه یادت افتاده آموزش رانندگی بدی؟ لبهایم بی آنکه صدایی از میانش خارج شود، دوباره می آید روی هم.. نگاه می کنم که آهسته دور می شود..
لبخند می نشیند.. پایم را فشار می دهم روی کلاج و دنده را حرکت می دهم. از آینه به دور شدنش نگاه می کنم..
و بی صدا می گویم هی مرد! می دانستی عاشقت هستم؟


پ.ن: توجه کردید این نوشته مخاطبش پدرم بود؟! چرا انقدر شلوغ کردید؟ عروسی کجا بود؟

0 comments: