حالا بعد از دو ماه.. دقیقش می شود 2 روز کمتر از دو ماه که برگشته ام خوابگاه.. باز دانشگاه و کافه ی کنار دانشگاه پناهگاه من ست برای دیر رفتن و دیر برگشتن.. چشمها که باز می شود صبحانه خورده و نخورده می روم دانشگاه.. و رأس هفت و سی دقیقه بعدازظهر جلوی در خوابگاه به ساعت نگاه می کنم که دقیقه ای دیرتر نشده باشد و وارد هیاهوی ساختمان 3طبقه می شوم.
صبح با صدای شیون و گریه ی یکی که هیچ وقت نمی فهمم کیست چشم از هم می گشایم و شب مابین نور یا تاریکی، وسط این هیاهو به خواب می روم.. شاید هم بیهوش می شوم که صبح ها نه زنگ ساعتی که بیدار باش نماز می دهد بیدارم می کند و نه سر و صدایی که آتنا را ساعت 7 صبح شاکی می کند..
از کلاس می زنیم بیرون.. انگار منتظریم غرها شروع شود و یکباره منفجر شویم!
هر دو به من نگاه می کنن و یکی می گوید فکر نمی کنی کافئین بدنمون کم شده؟ آن یکی باز رو به من می پرسد چای؟ می گویم صد البته ! و می گویند خب چرا اینجا ایستادیم؟
تا جلوی ورودی - خروجی - دانشگاه می رویم و جدا می شویم. و من هر روز می خندم به این رفت و آمد هر روزه که از این بازرسی می گذریم و می رسیم به هم و دوباره ادامه ی حرفها و غر ها و شکوه هایمان را از سر می گیریم. فقط یک مکث وسط حرفهاست انگار وقتی که به دو دسته تبدیل می شویم. یکی راست می رود و دیگری چپ و دوباره منتظریم تا جمله ی نیمه تماممان را تمام کنیم..
Tuesday, March 10, 2009
کمی از این روزها
Posted by Donya at 3/10/2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: