Saturday, May 16, 2009

پدری که قد می کشد

این چند ماهی که از 25 گذشت.. سن من نصف سن پدر بود.. ربع قرن می گذشت از من و باباهه نیم قرن را گذاشته بود پشت سر..
امشب که شمع 5 شکست.. مامان فقط 1 گذاشت روی کیک، 50 را حذف کردیم و از نو شمارش آغاز شد

باباهه همیشه تولدش را فراموش می کند. این یک قانون ست. پارسال هم یک لحظه شک نکرده بود مهمانی تولدش ست و حسابی غافلگیر شد.
امشب با کیک رفتیم سراغش، خندید و گفت "می دونستم! " با تعجب نگاهش کردیم که چطور ممکنه آیا؟ گفت "مهران صبح زنگ زد تبریک گفت، همش داشتم فکر می کردم چطور اینها یادشون رفته و هیچ خبری نیست؟ ظهر خواستم بگم ولی بعد یادم رفت بگم.. "

کاش مامان و بابا هیچ وقت پیر و مریض و شکسته نشوند..

0 comments: