دیشب عمو بزرگه و زنش و دخترش، پسرش و عروسش. برادر زن ِ عموبزرگه و زنش و پسرش. عمو کوچیکه و زنش و دختر و پسرش. پسردایی بابا و زنش - دخترخاله ی بابا - و دو تا دخترشون. دخترعموم. آقای ز و مادرش و زن ِ آقای ز و مادرش و برادرش . آقای ط . پدر و مادر شوهرخواهر جان . مهمون بودن اینجا به اضافه ی خودمون!
بعد یه راز بزرگ مشترک داشتن که هر بار هر کدومشون را من می دیدم سفارش می کردم تو رو خدااااااااا سوتی ندید یه وقت! هیچی نگید.. رسیدید منزل تا بعد از شام هم حواستون باشه و سوتی لطف نفرمایید و با تشکر و اینها!
منم که از سر صبح بیدار باش بودم. ساعت 8 صبح باید به سری اول سبزی خوردن ها می رسیدیم لابد!! که تمام نشه یه وقت و مامانم ریحون و شاهی گیرش بیاد. بعد ساعت 10 باید می رفتیم به میوه فروشی می رسیدیم که خب 8 صبح مغازه اش بسته ست. ساعت 5 بعدازظهر باید می رفتم شیرینی فروشی که به پخت تازه ی بعدازظهر برسم و شیرینی تازه ی تازه بخرم! خریدهای جزئی و کلی هم که فراوان بود و یادم نیست اصلن!! فقط می دونم ساعت یک و نیم ظهر اومدم خونه و نهار خوردم. بعد دو سری تا خونه ی خواهره رفتم و برگشتم. یک ساعتی خونه بودم و یک لیوان چای دادن دستم!! از ساعت 4 بیرون بودم تا حدودای 7 که اجازه یافتم برم دوش بگیرم ولی تا از حموم در اومدم با موهای خیس فرستادنم بیرون. ساعت 8 تا 9 چون ماشین دست شوهرخواهره بود منم خونه بودم! بعد تا مهمونا یکی یکی سر و کلشون داشت پیدا می شد من رفتم بیرون و 10 و نیم رسیدم خونه و ملت داشتن شام می خوردن.
بعد بیشتر متوجه ی شباهتهای خودم با رقیه خانوم شدم!
تند تند یه دستی به سر و روی خودمان کشیدیم و یه بلوز و دامن پیدا کردم و پوشیدم و رفتم به ته شام برسم حداقل! بعد هنوز شام از گلوم پایین نرفته بود و ملت داشتن میوه و شیرینی بعد از شام تناول می فرمودن مامان جان گفت دنیا تا اینها سرشون گرمه زود برو و بیا..
تا اومدم هم یکی راه آشپزخونه را نشونم داد. یکی گفت زود باش زود باش! برو مانتو ات را در بیار. یکی گفت زود باش زود باش این چه سر و شکلیه داری؟ زود باش .. زود باش..
بعد ملت داشتن واسه خودشون هی قر می دادن، منم موزیک را قطع کردم!! :دی هی باباهه می گفت این چه کاریه؟ روشنش کن.. دارن می رقصن.. من هی می گفتم اندکی صبر کن پدر جان.. حالا مگه ملت از اون وسط می رفتن کنار؟ منتظر آهنگ بعدی بودن!! بعد دیدن ظاهرن خبری نیست و من هی داد می زنم مااااااااااااااماااااااااااااااان ! صحنه را خالی کردن.
بعد مامان با یه کیک گنده که قرار بود شکلاتی باشه ولی نبود! وارد شد و همه تولدت مبارک برای باباهه خوندن که هنوز تو شوک بود و نمی دونست چه خبره؟!
طفلکی بابام هی می پرسید یعنی همه می دونستن؟! و دقیقن توی اون جمع فقط باباهه یادش نبود و خبر نداشت که تولدش هست.
ما هم مطمئن بودیم باباهه نه تنها نمی دونه و هیچ وقتی یادش نیست که روز تولدش چه روزیه بلکه ذره ای هم به این مهمونی شک نمی کنه..
خیلی خوب بود. خیلی..
Friday, May 16, 2008
بابای نیم قرن
Posted by Donya at 5/16/2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
3 comments:
تولد بابات مبارک باشه دخمل گلی... بعدم دینا جون من می گم تو همه ی این کارایی که بهت محول می شه به خاطر اینه که رانندگی بلدی!!! بابا این گواهینامه رو آتیش بزن بنداز دور:)) قشنگ ازین سمت رقیه خانمی هم استعفا می دی خود به خود :دی
tavalode baba joonet mobarakkkkkkkkkkkkkkkkkkk
از شما دعوت ميکنم که از پايگاه های ايرانتونين ديدن کنيد
ايرانتونين در ضمينه کانادا و ايرانيان مقيم اين کشور فعالييت ميکند
خوشحال ميشام اگه ما رو از نظرات گهر بار خودتون بهرمند کنيد
همينطور باعث افتخار خواهد بود اگه با نام خودتان در انجمن عضو شويد تا همه از اطلاعات شما بهرمند شويم
پايگاه ايرانتونين
www.irantonian.com
انجمن ايرانتونين
www.irantonian.net
در پايان اگر دوست داشتيد خوشحال ميشيم به ايرانتونين پيوند بدين
صميمانه منتظر شنيدن نظرات شما هستيم
با تشکر