با تلفن حرف میزنم. از وسط ترافیک تا حالا چند بار هی قطع کردهام هر چند دقیقه.. صدای زنگ در میآید. فکر می کنم مامان برگشته که او هم برای بار نمی دانم چندم رفته بیرون. اینبار یادش افتاد لامپ برای اتاقم نخریده. به سمت در میروم و میگویم: "مادر ِ من! تو که میدونی این در از بیرون باز میشه، خب بیا تو، اینکه قفل نیست "
در باز میشود و خانم همسایهی روبرویی با یک بشقاب کوکو سبزی، پشت در ایستاده بود. میگوید: " امروز خیلی کار کردید، گفتم حتمن وقت نشده شام درست کنید"
در باز میشود و خانم همسایهی روبرویی با یک بشقاب کوکو سبزی، پشت در ایستاده بود. میگوید: " امروز خیلی کار کردید، گفتم حتمن وقت نشده شام درست کنید"
2 comments:
آخـــــــــي
چه همسايه مهرباني.
خدا حفظش كند
تو که نمیدونی چقدر جات خالی بود... لینکت رو گذاشتم...
:*