جمعه
یک روز مانده بود به تحویل کار و دو تا امتحان کتبی. باید لباسهایی که طراحی کرده بودیم را می دوختیم. شقایق آمد با لباسهای کوک زده، لباسهای نصفه نیمهی من که از روز قبل شروع کرده بودم به چرخ کردن درزها. درد لعنتی که مجال نشستن نمیداد و از پشت پردهای از اشک کمر ِ دامن و شلوار کوک میزدم و دکمه میدوختم..
فکر کردیم 3تایی میتوانیم مزون بزنیم. من و همخانه از اتو زدن فراری بودیم و شقایق با کمال میل انجام میداد. شقایق دوختن کمر و زیپ برایش سخت بود وهمخانه از کوک زدن متنفر. من نشسته بودم خرابکاریهایشان را میشکافتم و کوک میزدم..
بعد از فارغ شدن از دوخت و دوز با صدای بلند از روی جزوه میخواندم و میپرسیدم و مطمئن میشدم توی حافظههاشان مانده. سحر مثل همیشه متعجب بود از این درس خواندنمان.. بعد من بودم و قواعد قرآن..
شنبه
استاد 4تا سوال، به وسعت تمام جزوه داده بود. جواب دادم با خیال راحت و مطمئن که هیچ اشتباهی ندارم و همه را بلدم. خودم را معرفی کردم به مسئول حوزه که بروم برای امتحان قرآن. باز درس عمومی و حساب کتاب من برای نمرهی قبولی!
ساعت 1 لباسهایی که به سایز خودمان دوخته بودیم، پوشیدیم. استاد یک به یک صدایمان کرد و دست هنرمان را سنجید و نمره داد.
یکشنبه
امتحان کتبی 8نمرهای طراحی لباس و دوخت داشتیم. برای اولین بار درسی را بیشتر از یکبار میخواندم. انگار که هرچه بیشتر میخواندم احساس میکردم فراموشم شده ست و خنگتر میشوم. به قول خانم همخانه اینهمه درس خواندن با ما سازگار نیست.
باز 3 تا سوال به وسعت کل جزوه. 3برگ کامل نوشتم و آسوده خاطر از اینکه چیزی یادم نرفته. به علت برهم زدن نظم جلسه هم بیرونمان کردند چون با سارا بحث میکردم از ساختمان خارج نشود و امتحان دومش را هم بدهد اما سارا حرف خودش را میزد و با حماقت تمام درسش را حذف کرد..
خانم همخانه را رساندم ترمینال و رفت تهران. خانه پر بود از نخ.. از هر جایی نخ یافت میشد. کمی تر و تمیز کردم تا آتنا بیاید و کمکش کنم برای امتحان بعدی..
باز شب و باز نمایشنامهها و امتحان تحلیل..
یک روز مانده بود به تحویل کار و دو تا امتحان کتبی. باید لباسهایی که طراحی کرده بودیم را می دوختیم. شقایق آمد با لباسهای کوک زده، لباسهای نصفه نیمهی من که از روز قبل شروع کرده بودم به چرخ کردن درزها. درد لعنتی که مجال نشستن نمیداد و از پشت پردهای از اشک کمر ِ دامن و شلوار کوک میزدم و دکمه میدوختم..
فکر کردیم 3تایی میتوانیم مزون بزنیم. من و همخانه از اتو زدن فراری بودیم و شقایق با کمال میل انجام میداد. شقایق دوختن کمر و زیپ برایش سخت بود وهمخانه از کوک زدن متنفر. من نشسته بودم خرابکاریهایشان را میشکافتم و کوک میزدم..
بعد از فارغ شدن از دوخت و دوز با صدای بلند از روی جزوه میخواندم و میپرسیدم و مطمئن میشدم توی حافظههاشان مانده. سحر مثل همیشه متعجب بود از این درس خواندنمان.. بعد من بودم و قواعد قرآن..
شنبه
استاد 4تا سوال، به وسعت تمام جزوه داده بود. جواب دادم با خیال راحت و مطمئن که هیچ اشتباهی ندارم و همه را بلدم. خودم را معرفی کردم به مسئول حوزه که بروم برای امتحان قرآن. باز درس عمومی و حساب کتاب من برای نمرهی قبولی!
ساعت 1 لباسهایی که به سایز خودمان دوخته بودیم، پوشیدیم. استاد یک به یک صدایمان کرد و دست هنرمان را سنجید و نمره داد.
یکشنبه
امتحان کتبی 8نمرهای طراحی لباس و دوخت داشتیم. برای اولین بار درسی را بیشتر از یکبار میخواندم. انگار که هرچه بیشتر میخواندم احساس میکردم فراموشم شده ست و خنگتر میشوم. به قول خانم همخانه اینهمه درس خواندن با ما سازگار نیست.
باز 3 تا سوال به وسعت کل جزوه. 3برگ کامل نوشتم و آسوده خاطر از اینکه چیزی یادم نرفته. به علت برهم زدن نظم جلسه هم بیرونمان کردند چون با سارا بحث میکردم از ساختمان خارج نشود و امتحان دومش را هم بدهد اما سارا حرف خودش را میزد و با حماقت تمام درسش را حذف کرد..
خانم همخانه را رساندم ترمینال و رفت تهران. خانه پر بود از نخ.. از هر جایی نخ یافت میشد. کمی تر و تمیز کردم تا آتنا بیاید و کمکش کنم برای امتحان بعدی..
باز شب و باز نمایشنامهها و امتحان تحلیل..
3 comments:
خسته نباشی
دنیا رشتهت طراحی لباسه؟ چون منم میخوام این رشته رو بخونم. برام جالب بود این چیزایی که نوشتی
من هم اگر دو واحد خیاطی پاس کرده بودم الآن برای دوختن دگمه پیراهنم به فکر زن گرفتن نمی افتادم :)
البته شوخی کردم دنیا جان. برایت آرزوی موفقیت در درس و کار را دارم و خوشحالم که نمرات خوب می گیری.
چه خوب که همه درسای تخصصی رو مسلط هستید و کامل کامل جواباش رو مینویسید. موفق باشید