نیمههای شب بود. مامان میگفت: برو بخواب. خاله مریم پشت چرخ خیاطی نشسته بود و برایم دامن میدوخت. چند روز بعد عروسی عمو محسن - دوست ِ بابا- بود. خاله برایم بلوز سفید دوخته بود. منتظر بودم دامن سرخابی هم آماده شود اما مامان میگفت وقت خواب ست. بابا فوتبال میدید. گرسنهاش شده بود. دو تا تخم مرغ گذاشت آبپز شود. خاله و دوستش مهمانمان بودند. تخممرغها که حاضر شدند، بابا گذاشت روی نان لواش و نمک و فلفل پاشید رویش. نان را پیچید و تعارفمان کرد. حواسش به فوتبال دیدن بود. ساندویج تخممرغش را نزدیک دهان برد. هنوز گاز اول را نزده بود که همهچیز شروع به لرزیدن کرد.
مامان گفت: زلزله! بابا گفت: زلزله چیه؟ اینجا که زلزله نمیاد.
خاله گفت: زلزله! مامان گفت: زلزله! .. بابا هنوز باورش نشده بود اما خانه میلرزید. خاله دستم را گرفت و با دوستش آمدیم بیرون. مامان و بابا، دینا و مینای خوابآلود را در آغوش گرفتند و آمدند در حیاط.
کسی نگران ریختن دیوار حیاط بود. با فاصله ایستادیم وسط حیاط. صدای زنگ تلفن میآمد. بابا میخواست برود، مامان میگفت: نرو
خانهی عموی مرحومم انتهای کوچه بود. زنعمو با دخترش زندگی میکرد. بابا رفت دنبالشان که تنها نمانند. بابا میگفت مردم در خیابان هستند. همه ترسیده بودند.
زنعمو و مهرنوش هم آمدند. بابا موکت پهن کرد. رختخوابها را آوردند تا در حیاط بخوابیم. خوابی که از چشمها رخت بسته بود. تا صبح پسلرزهها میآمد. مامان نگاهش به دیوار بلوکی بود. دوست ِ خاله - اسمش یادم نیست - حسابی ترسیده بود. اهل بندرعباس بود و میگفت دیگر پایش را حوالی گیلان نمیگذارد. چند سال بعد که حرفش شده بود، خاله میگفت دیگر شمال نیامده.
صبح، بابا با دوچرخهاش رفته بود خرید نان. رختخوابها جمع شدند و جایش را سفرهی صبحانه گرفت.
قسمتی از دیوار حیاط پشتی ریخته بود و سوراخ بزرگی وسط دیوار بود. میدانستم اوضاع عادی نیست. یکی از شکاف آسفالت میگفت و یکی از کشتهشدهها. عروسی عمو محسن هم نرفتیم.
پ.ن: این نوشتهی نادر - "جام جهانی نود ایتالیا، شب های گرم خرداد. زلزله وحشتناک رودبار و منجیل..." – خاطرات را یادم آورد. یادم آورد 20 سال گذشته..
مامان گفت: زلزله! بابا گفت: زلزله چیه؟ اینجا که زلزله نمیاد.
خاله گفت: زلزله! مامان گفت: زلزله! .. بابا هنوز باورش نشده بود اما خانه میلرزید. خاله دستم را گرفت و با دوستش آمدیم بیرون. مامان و بابا، دینا و مینای خوابآلود را در آغوش گرفتند و آمدند در حیاط.
کسی نگران ریختن دیوار حیاط بود. با فاصله ایستادیم وسط حیاط. صدای زنگ تلفن میآمد. بابا میخواست برود، مامان میگفت: نرو
خانهی عموی مرحومم انتهای کوچه بود. زنعمو با دخترش زندگی میکرد. بابا رفت دنبالشان که تنها نمانند. بابا میگفت مردم در خیابان هستند. همه ترسیده بودند.
زنعمو و مهرنوش هم آمدند. بابا موکت پهن کرد. رختخوابها را آوردند تا در حیاط بخوابیم. خوابی که از چشمها رخت بسته بود. تا صبح پسلرزهها میآمد. مامان نگاهش به دیوار بلوکی بود. دوست ِ خاله - اسمش یادم نیست - حسابی ترسیده بود. اهل بندرعباس بود و میگفت دیگر پایش را حوالی گیلان نمیگذارد. چند سال بعد که حرفش شده بود، خاله میگفت دیگر شمال نیامده.
صبح، بابا با دوچرخهاش رفته بود خرید نان. رختخوابها جمع شدند و جایش را سفرهی صبحانه گرفت.
قسمتی از دیوار حیاط پشتی ریخته بود و سوراخ بزرگی وسط دیوار بود. میدانستم اوضاع عادی نیست. یکی از شکاف آسفالت میگفت و یکی از کشتهشدهها. عروسی عمو محسن هم نرفتیم.
پ.ن: این نوشتهی نادر - "جام جهانی نود ایتالیا، شب های گرم خرداد. زلزله وحشتناک رودبار و منجیل..." – خاطرات را یادم آورد. یادم آورد 20 سال گذشته..
2 comments:
سلام من شیما هستم تازه وبلاگم را باز کرده ام و تصمیم دارم تجربه هایم را در طول مهاجرتم به اشتراک بگذارم شاید راهی بشود برای جبران دلتنگی هایم و شما دعوت می کنم که از سایت من دیدن کنید من هم شما را اد کردم و امیدوارم شما هم مرا اد کنید
shimamahmudi.blogfa.com
دلم گرفت...
یاد اونهمه آدمی که رفتن.. یهو..
و اونایی که موندن
تنها