هجدهم دی تمام شد با گلودرد، سردرد شدید، تنهایی و بغض..
شام دعوت بودم چند تا کوچه آنور تر که گفته بودن دیر بیا! ساعت از 12 گذشته بود که سفرهی شام پهن شد و آخرین مهمان هم رسید.. صاحبخونه گفت: دنیا چشمات را ببند! و گفتن: تولدت مبارک!
سیگار برگ و یک شیشه ویسکی اولین هدیهی تولدم بود!
خوردیم و نوشیدیم و رقصیدیم.. و میم با کیک شکلاتی آمد.. شمعها فوت شد و تا کیک بریده شد، گفتن: ما یه رسمی داریم.. کیک فرود آمد تو صورتم!
خنده بود، رقص و خوشحالی و آخرش هم فال حافظ ...
و باید همینجا تمام میشد.. بقیهش برای این شب ِ خوب نبود..
شام دعوت بودم چند تا کوچه آنور تر که گفته بودن دیر بیا! ساعت از 12 گذشته بود که سفرهی شام پهن شد و آخرین مهمان هم رسید.. صاحبخونه گفت: دنیا چشمات را ببند! و گفتن: تولدت مبارک!
سیگار برگ و یک شیشه ویسکی اولین هدیهی تولدم بود!
خوردیم و نوشیدیم و رقصیدیم.. و میم با کیک شکلاتی آمد.. شمعها فوت شد و تا کیک بریده شد، گفتن: ما یه رسمی داریم.. کیک فرود آمد تو صورتم!
خنده بود، رقص و خوشحالی و آخرش هم فال حافظ ...
و باید همینجا تمام میشد.. بقیهش برای این شب ِ خوب نبود..
0 comments: