Friday, January 7, 2011

" سلام من به تو یار قدیمی "
از صبح افتاده توی دهنم. از وقتی به زور خودم را از رختخواب کندم و تازه فهمیدم کبریت تمام شده و نمی‌شود چای خورد.

ساعت 10 ایستاده بودیم جلوی گروه هنر. دو تا از بازیگرها با نیم ساعت تأخیر رسیدند، دکور حاضر نبود، انبار و آرشیو بسته بود. آقای موسیقی مدام سوتی می‌داد. منشی صحنه دور خودش می‌چرخید. شکوه برای بار هزارم حرکت ِ اشتباه داشت و هر بار برایم توضیح می‌داد درست ست و برای بار هزارم توضیح ِ واضحات می‌دادم تا بفهمد اشتباه می‌کند! کارگردان عصبانی بود و انگار دلش می‌خواست خرخره‌ی همه را بجود.

خانه‌ در دست تعمیر ست! منا آمده این‌جا درس بخواند. مامان می‌گوید بماند فعلن و خودش می‌خواهد برود پیش خواهره که وقت ِ امتحاناتش ست. و هفته‌ی چندم را در شهسوار می‌گذرانم.

یک هفته ست، شاید هم بیشتر که اصرار می‌کند هدیه چی می‌خوای؟ از سری اصرارهایی که نمی‌شود از زیرش در بروی! گفتم باشد بعدن.. آخرش به دعوا و قهر و دلخوری می‌رسید.. امروز رفتیم من انتخاب کردم، خرید و همراهش برد تا فردا هدیه‌ام را بدهد.. همچین دوستانی دارم!

برگشتیم خانه، یادم آمد یک بسته ماکارونی داریم. من بودم و منا.. هم‌خانه و الف و شین که تهران هستند هنوز.. زنگ زدم به نیمه‌ی باقی‌مانده‌ی اکیپ گفتم یک بسته ماکارونی دارم! شام میاین؟

0 comments: