Sunday, April 5, 2020

از روزگار قرنطینه؛ روز یک

تصمیم گرفتم تا ۱۴روز از خونه بیرون نرم به هیچ بهانه‌ای. شاید احمقانه باشه ولی در واقع یه هدف‌گذاری احمقانه‌ست. از ۱۹ اسفند که برگشتم تهران چند نفر محدود رو دیدم، چند جای محدود با حفظ همه‌ی فاصله‌ها رفتم و چندبار هم خرید. اما این‌بار برنامه تنها موندنه. دیشب تا صبح خوابم نبرد. هی جابه‌جا شدم و‌ هر از گاهی به‌سوی دستشویی. تو تاریک روشن صبح وقت خشک‌کردن دست‌ها باز چشمم افتاد به پارچه‌های سیاه و بنرهای تسلیت و چراغ‌های حجله‌ای که انگار برای ابد قراره روشن بمونن. فکر کردم اگه من‌وتو هر بلایی سرمون بیاد، آخرین تصویری که از هم داریم یه دعوای افتضاح و شدیده. فقط باید شانس بیاریم کرونا بگیریم چون در این‌صورت وقت داریم این تصویر آخر رو عوض کنیم وگرنه هر اتفاق ناگهانی باعث مرور هزاران باره‌ی ۹فروردین می‌شه. تصویرها کش میان. صداها کند می‌شن و ما یه بحث عبث رو تو سرمون ادامه می‌دیم.
ظهر با صدای زنگ پستچی از خواب بیدار شدم. بسته‌ی پستی‌ای که هیچ یادم نبود سفارش دادم و عروسکی که منتظرش نبودم، رسید. فعلن بابت کرونا محکومه تو تراس بمونه تا بعد بیارمش داخل و باهم زندگی کنیم. متأسفانه هنوز روز اول به پایان نرسیده. ساعت ۶عصره و بی‌دلیل -شاید هم با دلیل- اشک‌هام بند نمیاد. سعی کردم بخوابم نشد. خونه رو جمع کنم، نشد. برقصم ولی به نفس نفس افتادم. ساعت رأس ۶ شده و چای دم کردم و نشستم به تماشای درختی که برگ‌هاش جوونه زده و برای بازمانده‌ی روز باید تصمیم بهتری بگیرم.

0 comments: