Wednesday, July 29, 2009

یه شب گرم تابستونی چشمهات را ببندی و صبح با صدای بارون چشم‌ها را باز کنی.. فضا پر از بوی خاک بارون خورده و بارون.. انگار که وسط بهشت چشمهات را باز کردی.
بارون.. بارونه.. هوا خیس و زمین خیس و همه جا سبزتر از قبل. غبار و گرما از سر و روی شهر شسته شد..

Tuesday, July 28, 2009

می گویم دانیال جان، پسرم...
آروین می خندد و می‌گوید خانم معلم مگه دانیال پسرتونه؟
می‌گویم مثل پسرم می‌تونه باشه.. تو هم مثل پسرم..
خنده‌اش بیشتر می‌شود، 2 تا انگشتش را نشانم میدهد و می‌گوید اونوقت میشه 2 تا مامان! منکه یه‌دونه مامان دارم.. بعد می‌شه دو تا مامان و غش غش می خندد..
 

وقتی سر و کارت با این بچه‌های جینگیلی ست نباید خسته و بی‌حوصله باشی. باید بتوانی ده برابر انرژی ات را هم هزینه کنی تا کم نیاوری. تا تبدیل به معلم عبوس و بداخلاق نشوی. اعصاب نداشتنت مال آن بیرون‌ست، مریضی‌ت را باید بگذاری برای وقت دیگر.. اینجا وقتی برایش نیست. وقتی برای خودت نیست. نمیشود مرخصی ساعتی رد کرد، ول کرد و رفت زیر پتو زار زد از درد. باید بایستی، لبخند بزنی، اشکها را در حلقه‌ی چشمت محبوس کنی تا زمان بگذرد.
زانوهایت که به لرزش افتاد و دیگر تاب تحمل بدن خسته‌ات را نداشت، یک ور وجودت حتا اجازه‌ی نشستن هم نمی‌دهد. خانم معلمی که تو باشی باید هی چرخ بزنی از این سر میز تا آن سرش و بالای سر همه‌شان بروی. نه به این بیشتر توجه کنی و نه به آن. نه این را در آغوش بکشی و نه به آن بی توجهی کنی. باید حواست به همه‌شان باشد.
باید حواست به ظرف‌های آب باشد که آبش سیاه و سبز لجنی  شده را تعویض کنی. رنگ اضافه نریزند روی کاغذشان، آب خالی نکنند روی مقواهاشان. قلمویی که داخل رنگ سیاه گردانده اند، نکشند روی زرد، سبز را نریزند توی قرمز، آبی را قاطی نکنند با بنفش و ...
گِل‌ها را فرو نکنند توی آب، آب اضافه نزنند به گِل‌شان. گل را خشک و مثل کویر پر از ترَک و شکستگی نکنند و ...
از درد هم که به خودت بپیچی، آخرش این ست که زنگ بزنی خانه و به خواهرت به چشم فرشته‌ی نجات نگاه کنی و ازش بخواهی خودش را به کلاس آخر برساند.
بعد از چند ساعت سر پا بودن از صبح. سومین کلاس هم که به پایان رسید و خواهره کلاس چهارم را تحویل گرفت ازت.. روی صندلی جلوی در با رنگ پریده و چشمهایی که می سوزد، می نشینی تا آژانس برسد.. تازه عمق درد را حس می‌کنی. انگار تا الان که ایستاده بودی نصفش را هم نفهمیده بودی..

دیروز آروین کلاس سفالگری داشت با من و امروز نقاشی. قبل از اینکه شروع کند به نقاشی کشیدن پرسید: خانم معلم دیروز حالتون خوب نبود، امروز خوب شدید؟
هر چقدر هم سعی کنی به روی خودت نیاوری، باز یکی این وسط هست که حواسش به توست و حالت را می‌پرسد. بعد دیگر خستگی چه معنایی دارد؟ من تو را عاشقم بچه!

Friday, July 24, 2009

باز دیر آمده.. 50دقیقه از کلاس گذشته. می‌گویم: مگه من دفعه‌ی قبل نگفتم دیر نیا؟
سرش را انداخته پایین.. نیم ساعتی با بچه‌ها در مورد موضوع نقاشی حرف زده‌ایم.. نظراتمان را به اشتراک گذاشته ‌ایم. آن وقت حالا که نیم ساعتی به پایان کلاس مانده، من چه توضیحی می‌توانم داشته باشم؟ یک خط بگویم موضوع نقاشی این ست و تمام؟
بار اولش هم نبود.. جلسه‌ی قبل و جسات قبل هم تأخیر داشت و هر بار دیرتر از قبل می‌آمد.
خانم مدیر می‌گوید مجبور نیستی دوباره براش اینهمه توضیح بدی. من به مادرش تذکر می‌دم. اینجوری که نمی‌شه و می‌رود سمت تلفن که زنگ بزند.
دخترک می‌آید چند قدمی جلوتر و می‌گوید: بابام مریض شده بود، برده بودیمش بیمارستان و تا الان اونجا بودم. برای همین دیر شد..
مقوا را می‌گذارم جلویش و مختصر توضیح‌ می‌دهم موضوع این جلسه‌مان را..

می‌روم سمت خانم مدیر و حرفهای دختر را بازگو می‌کنم. خانم مدیر می‌گوید: مادرش الان گفت مادربزرگ دختره از مکه اومده و اینها هم اونجا بودن، دیر حرکت کرده از اونجا و برای همین دیر رسیده

غصه‌ام می‌گیرد چرا دخترک 8-9 ساله چنین داستانی را سرهم کرده.. وقتی صدایم می‌زند نقاشی‌اش را ببینم. آرام کنار گوشش می‌گویم درسته نباید دیر بیای ولی دروغ گفتن خیلی بدتره.. من به بچه‌های دروغگو نقاشی یاد نمیدم. دیگه تکرار نشه..

جلسه‌ی بعد، قبل از آمدن من در کلاس حاضر بود.

Tuesday, July 21, 2009

خانم مدیر قبل از ساعت 6 آمد. ایستاد جلوی در و از همه‌ی مادرهایی که بچه‌شان را همراهی می کردند، خواست بیایند داخل و به سمت سالن هدایتشان کرد.. با همه‌ی مادرها حرف زد. در مورد شیوه‌ی آموزشی و مربی که من باشم و از سر خیابان مرا پیدا نکرده‌اند و چند سال ست اینجا کار می‌کنم و شیوه‌ی آموزشی ام کاملن تأیید شده ست و مربی‌های اینجا از 7خوان باید بگذرند و گزارش کار ارائه بدهند و ...
ظاهرن مادر پانته‌آ تنها شاکی جمع بود و مادرهای دیگر هم باهاش مخالفت کردند و همه رضایتشان را با شیوه‌ی تدریس اعلام کردند و حتا نمونه‌هایی مبنی بر پیشرفت بچه‌هایشان ذکر کردند و یکی از مادرها هم بهش گفته اینجا برای پرورش کودکان ست اگر دلش می‌خواهد بچه اش فقط دایره و مربع کشیدن یاد بگیرد، می تواند بچه‌اش را ببرد در یکی از همین آموزشگاههایی که به نظرش روش‌های بهتری دارند.


دانیال وسط خنده‌ها و نقاشی کشیدنمان گفت یه چیزی رو می‌دونستی؟
گفتم چی؟
گفت تو بهترین خاله‌ی دنیایی !

Monday, July 20, 2009

باور کن

تمام شده دختر.. چرا باور نمی‌کنی؟
تمام شده..
تو فکر کن سالهاست تمام شده. این ماهها را سال حساب کن تا باور کنی خیلی گذشته.. خیلی گذشته..
تمام شده..
تمام ِتمام

آهای شبنم، کی بر می‌گردی؟
کجایی؟

Sunday, July 19, 2009

اینجا کارخانه‌ی پیکاسو سازی نیست

زن با لحن طلبکارانه می‌پرسد می‌خوام بدونم چی یاد میدین؟ چرا آموزش نمی‌دین نقاشی رو؟ بچه‌ی من نقاشی کشیدن بلد نیست. اگه قرار به داستان خوندن و نقاشی آزاده که خودم هم بلدم براش داستان تعریف کنم. پس چرا میاد کلاس نقاشی؟
می‌گویم اینجا هم تکنیک کار با پاستل و آبرنگ یاد می‌گیرن و هم نحوه‌ی کشیدن را به اضافه‌ی آموزش های خلاقیت و درست دیدن و فکر کردن و استفاده از تخیلشان.
می‌گوید من از بچه ام هر بار پرسیدم هیچی بهش یاد ندادید. می‌یاد خونه می‌گه تو کلاس چه کار کردید. - انگار که بگوید فکر نکن من خبر ندارم-
می پرسم اسم بچتون چیه؟
می گوید اسم بچه رو چه کار داری؟ می‌خوام بدونم چی قراره بهشون یاد بدید.
می گویم شما اگه اسم بچه‌تون را نگید من که نمی‌تونم کارهاش را بیارم تا ببینید.
می گوید پانته‌آ
نگاه می کنم به لیستم. می گویم از 5 جلسه کلاس، دختر شما 2 تا غیبت داره. پس در کل برنامه ها حضور نداشته. اینو لحاظ کنید
نقاشی‌های دخترش به اضافه‌ی نقاشی‌های یکی دیگر از بچه ها که همه‌ی جلسات بوده را می آورم.
می گویم جلسه‌ی اول که طبق همه‌ی کلاسها، موضوع آزاد بود. جلسه‌ی دوم موضوع آدم برفی بود - ترکیب دو دایره و شکلها‌ی هندسی- که هم نحوه‌ی کشیدنش را یاد میگرفتن و هم دربارش حرف می‌زنیم که بچه ها مشارکت داشته باشن و با نظر خودشون تغییرات بدن توش. جلسه‌ی بعدی موضوع دریا و ماهی بوده. که دختر شما این دو جلسه حضور نداشته. جلسه‌ی سوم تصویرسازی داستان بود. پس نفرمایید اینجا آموزش نداریم. جلسه‌ی قبل هم که موضوع چراگاه و گوسفند بود که باز نحوه‌ی کشیدنش را یاد گرفتن. امروز هم که گربه کشیدن. اینم نقاشی دخترتون
می‌گوید خانوم اینکه بچه‌ها را ول کنید به امان خدا و بگید چی بکشن که نشد آموزش نقاشی!
می‌گویم خانوم عزیز اگه انتظار دارید من برای بچتون نقاشی بکشم که حق دارید! من اینجا آموزش نمی‌دم. ولی من هر بار بهشون نحوه‌ی کشیدن را یاد می‌دم تا بتونن بکشن.
امروز موضوع نقاشی گربه بوده. من بچه‌ها را جمع کردم، براشون گربه کشیدم و بهشون یاد دادم چجوری بتونن بکشن ولی خودشون باید فکر می کردن این گربه حالا کجاست؟ در چه فضایی داره زندگی ‌می کنه؟ برای همین الان 10 تا نقاشی متفاوت داریم که کپی همدیگه نیستن و مختص هر کدوم از بچه‌هاست. فکر و نگاهشون قابل مشاهده ست توی نقاشی هاشون.
می‌گوید فکر نکنید من نمی‌دونم چجوری باید نقاشی یاد داد. آموزشگاههای دیگه روی برد برای بچه‌ها نقاشی می کشن و بهشون یاد‌ میدن.
می گویم خب من روی کاغذ براشون نقاشی کشیدم ولی نه توی مقوای اونها. قرار نیست من برای تک تکشون نقاشی بکشم و یا دست ببرم تو نقاشی‌هاشون. من درست کشیدن را باید بهشون یاد بدم نه اینکه براشون نقاشی بکشم.
رو می‌کنم به پانته‌آ و می‌پرسم: عزیزم من امروز مگه گربه نکشیدم براتون؟
می‌گوید "نه"
می‌گویم منظورم این نیست که روی مقوات کشیده باشم. مگه من براتون توضیح ندادم و روی کاغذ نکشیدم که نگاه کنید و یاد بگیرید که چجوری می‌شه کشید؟
دوباره نگاهم می‌کند و می‌گوید "نه، نکشیدی"
نمی‌دانم عصبانی باید بشوم یا بخندم.. انگار نه مادر حرف مرا می‌فهمد و نه دخترش. می‌گویم می تونید از یکی از بچه‌ها بپرسید.
صدایش را بلندتر می‌کند و می‌گوید خانم اینکه نشد آموزش نقاشی. من از اینجا خیلی انتظار بیشتری داشتم.. متأسفم
بین کاغذهایم می‌گردم و کاغذ آ4 سفید رنگی که طرح یک گربه‌ی خواب آلوده رویش کشیده ام و چقدر داستان تعریف کردیم برایش و با بچه‌ها تصور کردیم کجا می تواند زندگی کند را پیدا می‌کنم و نشانش می‌دهم. می گویم پس من اینو برای کی کشیدم؟ این یاد دادن نیست؟
زن دوباره یا صدای بلند و تحقیر آمیز به سرزنش و تأسفش ادامه می‌دهد.
می‌گویم من حاضرم خودم شهریه‌ی بچه‌تون را تقدیم کنم تا هرجا دوست دارید ببرینش نقاشی یاد بگیره.
می‌گوید نفرمایید این حرفو. اونی که باید اینجا نباشه، شمایی که صلاحیت نداری و باید یه مربی بهتر جایگزینتون بشه. شما با بچه‌ی 6 ساله‌ی من بد حرف می‌زنید. من دروغ می‌گم. این بچه که دروغ نمی‌گه! دختر بزرگ من سالها ارشاد رفته کلاس نقاشی. فکر نکنید متوجه نیستم چجوری باید بهشون نقاشی یاد بدید.
می‌گویم منکه بهتون گفتم. می‌تونم شهریه اش را بدم تا هرجایی که فکر می‌کنید بهتره، ثبت نامش کنید.
می‌گوید اصلن کی از شما جواب خواست؟ مسئول نداره مگه اینجا؟
می گویم چرا.. حتمن زمانی که خانوم پ اینجا هستن تشریف بیارید. خوشحال می‌شم. شما حق نداری به من توهین کنی.
می‌گوید حتمن میام! ایشون منو می‌شناسه. باید جوابگو باشه

نگاه می‌کنم به اطرافم که مادرهای دیگر نظاره‌گر تمام توهین‌ها و فریادهای زن بوده اند.. پناه می‌برم به اتاقک کوچک انباری که وسایل نقاشی را آنجا می‌گذارم و گریه امان نمی‌دهد. فکر می‌کنم مگر کاری داشت امروز یک گربه بکشم وسط چمن با گل و بلبل و حتا مشخص کنم چه رنگی باید باشد و خودم را از شر اینهمه توضیح و داستان و قصه و حرف خلاص کنم تا ذره‌ای یاد بگیرن؟
آن وقت تکلیف گربه‌ی بهیان چه می‌شد که آن‌همه پله را بالا رفته بود تا با یک جست روی درخت سیب بپرد؟
گربه‌ی گرسنه‌ی آریان که جلوی لانه‌ی موشها منتظر نشسته بود.. گربه‌ی آروین که توی باغچه جست و خیز کرده بود و پیازچه ها له شده بودند زیر پایش.. یا گربه‌ی نرجس که توی جنگل خوابش برده بود، گربه‌ی چاق و تنبل ساناز که کنار خیابان قدم می‌زد یا ... تکلیف اینها چه می‌شد؟

زنگ زدم به مدیرمسئول که متاسفانه شیفت کاری‌اش امروز نبود. می‌گوید می‌دونم خیلی برات سنگین تمام شده. ولی تو نگران نباش. 3 ساله داری اینجا کار می‌کنی و یه مورد هم نبوده که ازت ناراضی باشن. ماها هم از کارت راضی هستیم و بهت اطمینان داریم. ایشون به چه حقی صلاحیت تو رو زیر سؤال می‌بره. من خودم سه شنبه می‌یام. از همه‌ی مادرها هم می‌خوان بیان سر کلاس. باهاشون حرف می‌زنم. جواب این خانم را می‌دم.

نوشته: دلم واست تنگه، خواستم بدونی

اس‌ام‌اس‌ یک‌بار، دوبار، سه‌بار و برای چهارمین بار می‌رسد..

دیر شده.. دانستنش هم کمکی نمی‌کند.

Monday, July 13, 2009

آخر کلاس.. مادر یکی از بچه‌ها آمد و پرسید شما مربی‌شون هستید؟ گفتم بله
پرسید می‌خواستم بدونم شما بهشون نقاشی هم یاد می‌دید؟
متعجبانه نگاهش کردم که شاید اشتباه منظورش را گفته.. گفتم خب کلاس نقاشی ِ . نقاشی یاد می‌گیرن.
گفت نه منظورم اینه غیر از رنگ آمیزی، چیز دیگه‌ای هم یاد می‌گیرن؟


همراه مادرش می‌آید و مادرش می گوید پسرم جلسه‌ی قبل نبوده.
می‌گویم ایرادی نداره و به پسر می‌گویم بشین تا دوستات بیان و شروع کنیم
مادرش دوباره می‌گوید یعنی الان از بقیه عقب افتاده؟ امکان نداره درس قبلی را دوباره توضیح بدید و درس بدید بهش؟
می‌گویم اینجا که جزوه نداریم ما. کلاس نقاشی ِ . اگه مشکلی داشت کمکش می‌کنم.

Friday, July 10, 2009

سفید متغییر

موقع ثبت نام، به هر کدام یک لیست می‌دهند از وسایل مورد نیاز نقاشی. حتی مارک پاستل و آبرنگ و قلمو - یک مارک با قیمت مناسب ولی کیفیت معقول- نوشته می‌شود و همچنین قید می شود 4برگ مقوای 50×70 سفید فابریانو
اینکه این مقوای فابریانو به انواع و اقسام مقواها تغییر پیدا می‌کند حتی مقوای روغنی پشت طوسی.. تقریبن عادی شده ولی امسال این مقوای سفید به رنگهای متنوع دیگری نظیر یاسی و لیمویی هم تبدیل شد.
به مادری که بچه اش با مقوای لیمویی آمده می گویم، مقوای سفید باید میگرفتید. توی لیستی که بهتون دادن نوشته شده. می گوید من به فروشنده گفتم مقوای سفید.. اینو داد !!
به مادری که بچه اش با مقوای یاسی متمایل به بنفش آمده، می گویم مقوای سفید باید می گرفتید. می گوید حالا نمی‌شه روی همین نقاشی بکشه؟ فرقی داره؟

Monday, July 6, 2009

و همانا شیطان کفش پاشنه بلند - کلن کفش زنانه با هر نوع پاشنه‌ای - را آفرید و وسوسه‌ی پوشیدن آن را در دل آدمی انداخت.
و دنیا را اسیر وسوسه‌اش کرد تا بعد از 10ساعت دیگر قدرت راه رفتن نداشته باشد و زجر و سختی نصیب دنیا گردد

می نشینم کنارش.. سرش را نزدیک گوشم می آورد و آرام می گوید: فقط یه چیزی رو فهمیدم.. عروسی رفتن خیلی بهتر از عروس شدنه!


پ.ن: تمام این بدو بدو ها و فشردگی این چند روز تمام شد و خوشبختانه مراسم به خوبی برگزار شد ولی ته دلم غم و دلتنگی مانده.

Thursday, July 2, 2009

از وقتی رسمن برگشته ام خانه و دیگر رفت و آمد گاه و بیگاهی هم وجود ندارد.. هر شب که می آید خانه، لباسش را عوض می کند، دست و رویش را که می شوید و شروع می کند به سرک کشیدن در خانه، می پرسد دنیا کجاست؟ زنده ای دختر؟
امشب مرا دیده و می پرسد باز رفتی موهات را رنگ کردی؟
می خندم و می گویم من یکی، دو ماهه آرایشگاه نرفتم
می خندد و می گوید نمیدونم، انگار باز یه بلایی سر خودت آوردی!
می گویم من تازه فردا می خوام برم آرایشگاه
و باز مثل این شبها، می گوید فقط دیوانه نشی دختر!

Wednesday, July 1, 2009

بعدازظهر یک روز گرم تابستانی، دیدن 3 تا دختر 8-7 ساله‌ی سیاه‌پوش بین همسن و سال‌هاشان که لباس‌های رنگی و روشن پوشیده‌اند، انگار هرم گرما را به صورتت پرت می کند.
اسمها را می خوانم و بچه ها دستی به نشانه ی حضور بالا می برند.. یکی از دخترکان که چادر ملی به سر دارد، دستش را بالا می آورد و جلوی اسمش تیک می زنم..
دختر چادری دیگری که کنارش نشسته می گوید: "وقتی دستت را بالا می بری، اینجوری آستینت رو بگیر تا دستت معلوم نشه!"