آدم بپرد توی ماشین با همان شلوار نارنجی اش که قدش به کمی تا زیر زانو اش می رسد! که یه سوئیشرت آبی هم کرده تنش و روسری خاکستری خواهرش که دم دست بوده را هم گذاشته سرش با دمپایی های لاانگشتی بنفش اش ! و دینا را همراهش ببرد برای پیاده شدن از ماشین.. که عجله دارد برای دوستانش که می خواهند برگردند به شهر و دیارشان شیرینی کوکی اصل بخرد.. که ساعت ده دقیقه مانده به 3 بعدازظهر جمعه باشد..
بعد خواهره پیاده شود و برود تا شیرینی بخرد.. .و تو به تقلای ماشین جلویی نگاه کنی که سر ماشین را بجای اینکه به سمت خیابان بیرون بدهد و از پارک بیاید بیرون، مدام فرمان را برعکس بچرخاند تا بالاخره با جدول کنار خیابان برخورد کند و آخرش که تو اشاره می کنی فرمان را باید برعکس بچرخانی! و همراهش با اینکه پیاده شده تا راهنمایی اش کند مثل چنار آن وسط بایستد و آقاهه هی بیشتر به سمت جدول برگردد تا خیابان! و بلاخره آقای راننده هم پیاده شود و بگوید خانم این جلو ماشین پارکه و امکان نداره من ماشین را از پارک در بیارم و در به در دنبال آن رانندهه بگردد که ماشینش را جابجا کند.. بعد تو انقدر از خنگ بازی آقاهه حرص بخوری که اجازه بگیری تا ماشینش را براش بیرون بیاوری و برود از جلوی چشمت با آن سن و سال آقاهه و فکر اینکه این مسافر محترم چگونه تا اینجا رانندگی کرده و سالم رسیده را بیخیال شوی!
بعد آرام بگیری سر جایت و یکباره دینا را ببینی که با عجله و بدون جعبه ی شیرینی بیاید همراه این آقاهه !! و باز تو از هیجان بپری از ماشین بیرون و یهو نگاهت بیفتد به شلوار نارنجی ات و بنشینی سر جایت تا آرین سوار شود..
بعد هی غر بزنی به جانش که تا شهر ما آمده ای و نباید یک زنگ بزنی و او هم هی بگوید از دیروز به یادت بودم و چابکسر بودیم و فکر نمی کردم تو بتوانی بیایی تا آنجا والان هم داشتیم می گذشتیم و باید برویم و از این حرفها..
و تا فاصله ای که دوستانش چای بعدازظهر می خوردند گپ بزنید و از هر دری سخنی..
یعنی کی فکرش را می کرد؟ که اینجا آنهم.. یکباره در یک بعدازظهر جمعه آرین یافت شود! که مدتهاست در تهران هم فرصت نمی شود ببینی اش ..
بعد خواهره پیاده شود و برود تا شیرینی بخرد.. .و تو به تقلای ماشین جلویی نگاه کنی که سر ماشین را بجای اینکه به سمت خیابان بیرون بدهد و از پارک بیاید بیرون، مدام فرمان را برعکس بچرخاند تا بالاخره با جدول کنار خیابان برخورد کند و آخرش که تو اشاره می کنی فرمان را باید برعکس بچرخانی! و همراهش با اینکه پیاده شده تا راهنمایی اش کند مثل چنار آن وسط بایستد و آقاهه هی بیشتر به سمت جدول برگردد تا خیابان! و بلاخره آقای راننده هم پیاده شود و بگوید خانم این جلو ماشین پارکه و امکان نداره من ماشین را از پارک در بیارم و در به در دنبال آن رانندهه بگردد که ماشینش را جابجا کند.. بعد تو انقدر از خنگ بازی آقاهه حرص بخوری که اجازه بگیری تا ماشینش را براش بیرون بیاوری و برود از جلوی چشمت با آن سن و سال آقاهه و فکر اینکه این مسافر محترم چگونه تا اینجا رانندگی کرده و سالم رسیده را بیخیال شوی!
بعد آرام بگیری سر جایت و یکباره دینا را ببینی که با عجله و بدون جعبه ی شیرینی بیاید همراه این آقاهه !! و باز تو از هیجان بپری از ماشین بیرون و یهو نگاهت بیفتد به شلوار نارنجی ات و بنشینی سر جایت تا آرین سوار شود..
بعد هی غر بزنی به جانش که تا شهر ما آمده ای و نباید یک زنگ بزنی و او هم هی بگوید از دیروز به یادت بودم و چابکسر بودیم و فکر نمی کردم تو بتوانی بیایی تا آنجا والان هم داشتیم می گذشتیم و باید برویم و از این حرفها..
و تا فاصله ای که دوستانش چای بعدازظهر می خوردند گپ بزنید و از هر دری سخنی..
یعنی کی فکرش را می کرد؟ که اینجا آنهم.. یکباره در یک بعدازظهر جمعه آرین یافت شود! که مدتهاست در تهران هم فرصت نمی شود ببینی اش ..
0 comments: