Friday, January 9, 2009

آدم بپرد توی ماشین با همان شلوار نارنجی اش که قدش به کمی تا زیر زانو اش می رسد! که یه سوئیشرت آبی هم کرده تنش و روسری خاکستری خواهرش که دم دست بوده را هم گذاشته سرش با دمپایی های لاانگشتی بنفش اش ! و دینا را همراهش ببرد برای پیاده شدن از ماشین.. که عجله دارد برای دوستانش که می خواهند برگردند به شهر و دیارشان شیرینی کوکی اصل بخرد.. که ساعت ده دقیقه مانده به 3 بعدازظهر جمعه باشد..
بعد خواهره پیاده شود و برود تا شیرینی بخرد.. .و تو به تقلای ماشین جلویی نگاه کنی که سر ماشین را بجای اینکه به سمت خیابان بیرون بدهد و از پارک بیاید بیرون، مدام فرمان را برعکس بچرخاند تا بالاخره با جدول کنار خیابان برخورد کند و آخرش که تو اشاره می کنی فرمان را باید برعکس بچرخانی! و همراهش با اینکه پیاده شده تا راهنمایی اش کند مثل چنار آن وسط بایستد و آقاهه هی بیشتر به سمت جدول برگردد تا خیابان! و بلاخره آقای راننده هم پیاده شود و بگوید خانم این جلو ماشین پارکه و امکان نداره من ماشین را از پارک در بیارم و در به در دنبال آن رانندهه بگردد که ماشینش را جابجا کند.. بعد تو انقدر از خنگ بازی آقاهه حرص بخوری که اجازه بگیری تا ماشینش را براش بیرون بیاوری و برود از جلوی چشمت با آن سن و سال آقاهه و فکر اینکه این مسافر محترم چگونه تا اینجا رانندگی کرده و سالم رسیده را بیخیال شوی!
بعد آرام بگیری سر جایت و یکباره دینا را ببینی که با عجله و بدون جعبه ی شیرینی بیاید همراه این آقاهه !! و باز تو از هیجان بپری از ماشین بیرون و یهو نگاهت بیفتد به شلوار نارنجی ات و بنشینی سر جایت تا آرین سوار شود..
 بعد هی غر بزنی به جانش که تا شهر ما آمده ای و نباید یک زنگ بزنی و او هم هی بگوید از دیروز به یادت بودم و چابکسر بودیم و فکر نمی کردم تو بتوانی بیایی تا آنجا والان هم داشتیم می گذشتیم و باید برویم و از این حرفها..
و تا فاصله ای که دوستانش چای بعدازظهر می خوردند گپ بزنید و از هر دری سخنی..

یعنی کی فکرش را می کرد؟ که اینجا آنهم.. یکباره در یک بعدازظهر جمعه آرین یافت شود! که مدتهاست در تهران هم فرصت نمی شود ببینی اش ..

0 comments: