Monday, January 19, 2009

می رویم پیاده روی.. می گویم این مغازه لوازم آرایشی بود که حالا لباس فروشی شده..
این مغازه روسری فروشی بود که حالا پر از پالتو ست..
اینجا اینجوری نبود.. این یکی....
بعد فکر می کنم آخرین بار کی این خیابان را پیاده طی کردم؟ آن وقت چرا هر روز از اینجا گذشته ام و اینهمه تغییر را ندیدم؟
می گویم از وقتی پایه ام رفته دیگر کسی نیست گاه و بیگاه به هم زنگ بزنیم و هوس پیاده روی کنیم.
می خندیم و حرف می زنیم و گذر می کنیم از جلوی مغازه ها و آدم ها..

می گویم واااااااااای ! من عاشق این شدم. بریم بخریم.. با تعجب نگاهم می کند و می گوید "دنیا! واقعن؟ یعنی تو از این خوشت اومده؟"
خنده مجال نمی دهد. می گویم آنی چند بار دیگه باید با من بیای بیرون تا عادت کنی لزومن هر چه را که من با داد و فریاد بیشتری خواهانش هستم و غش و ضعف می روم را نمی خواهم و به نظرم شدیدن زشت و وحشتناک و اسفناک ست! این اداها هم فقط برای این بود که بخندی دختر.. جدی نگیر :دی

آنی می گوید برویم این روسری فروشی؟ می گویم من اکثرن از اینجا خرید می کنم.. خب نیاز به گفتن نیست که آناهیتا خرید نکرد و باز من با یک شال تک رنگ از درب مغازه بیرون آمدم :دی

0 comments: