Sunday, April 26, 2009

من باید اعتراف کنم باباهه دو هفته ست منو به راحتی به این جومونگ خیرندیده می فروشه!
هفته ی قبل که منو ول کرد تو مطب چشم پزشکی و برگشت خونه تا به سریال عزیزش برسه. من یک ساعت نشستم اونجا و خانم منشی آخرین نفر راهم داد و هیچی هم نمیشد بهش بگم.
این هفته هم مامان زنگ زد گفت هر وقت رسیدی، با آژانس بیا خونه ولی آژانس ماشین نداشت. زنگ زدم خونه باباهه آدرس هرچی آژانس که من ازشون گذشتم و رسیدم به آخری را میداد و توجه نمیکرد که اگه من بخوام مسیر را برگردم تا برسم به اونها.. خب برعکسشون حرکت کنم میرسم خونه. ولی نیومد دنبال منکه! گفت خودت ماشین بگیر بیا.. چرا؟ چون داشت جومونگ میداد..
منم نیم ساعت پیاده روی کردم و خوشحالانه در شهر قدم زدم. و خوب بود که بعد از یک هفته شهرمون را می دیدم با آدمهاش و مغازه ها و نورها و رنگها و حس زندگی که بعد از ساعت 9 شب هم اینجا جریان داره و میشه بدون نگرانی قدم زد و به خونه رسید..
البته در جریان این قدم زدن پی بردم، یعنی بهم یادآوری شد که دستم خیلی خالیه و تخته شستی و کارام که روش بود را شهسوار جا گذاشتم..

2 comments:

Unknown said...

همینه دیگه دنیا. پدر مادرها ما رو ه جومونگ میفروشن. مثلا" روز سیزده به در ما زود برگشتیم خونه چون قرار بود جومونگ بده!!!! :))

محمّد said...

دلم لک زده برای لاهیجان و پیاده روی توی شهرش. مخصوصا اگه یه نمِ بارون هم توش باشه. تازشم خوشحال باید باشی که جومونگی وجود داشت تا بتونی این همه لذت ببری :)
راستی کارایی که روی تخته شاسی بود، پرید یا هنوز میتونی گیرشون بیاری؟