با فیروزه قدم میزنیم. یکی چند قدم مانده به من، لبخند میزند. جلویم مکث میکند. سلام میگوییم و روبوسی میکنیم. احوالپرسی میکنیم. درست مثل این آدمهایی که سالهاست همدیگر را میشناسند و یکباره اتفاقی همدیگر را در خیابان میبینند.
خیلی عادی و خوشحالانه از این دیدار اتفاقی خداحافظی میکنیم. من همراه فیروزه میروم و او در جهت مخالف میرود.
فکر میکنم این زندگی مجازی چقدر حقیقی شده شاید که وقتی برای بار اول انقدر اتفاقی در خیابان همدیگر را میبینیم و از روی عکسها همدیگر را میشناسیم، یک لحظه شک نکردیم به آشنایی و دوستیمان. درست مثل این آشناهای قدیمی که اتفاقی همدیگر را می بینند
خیلی عادی و خوشحالانه از این دیدار اتفاقی خداحافظی میکنیم. من همراه فیروزه میروم و او در جهت مخالف میرود.
فکر میکنم این زندگی مجازی چقدر حقیقی شده شاید که وقتی برای بار اول انقدر اتفاقی در خیابان همدیگر را میبینیم و از روی عکسها همدیگر را میشناسیم، یک لحظه شک نکردیم به آشنایی و دوستیمان. درست مثل این آشناهای قدیمی که اتفاقی همدیگر را می بینند
1 comments:
:-*