Sunday, February 15, 2009

جمعه صبح نشستم پای این کمد و یکی یکی در همه ی لاک را باز کردم و یه نگاه بهشون انداختم.. بعد دو تا دستم را چسبوندم به هم و همه ی لاک ها را غیر از 4-5 تاش که فکر کردم به درد می خوره و می شه شاید ازشون استفاده کرد را جمع کردم و ریختم تو سطل زباله ی آشپزخونه! مامانه اولش گفت صبر کن!
دلم نمی خواست صبر کنم.. دوباره برگشتم دستهام را پر کردم و خالی کردم تو سطل زباله و همشون را ریختم دور..

نشسته بودم پای تلویزیون! - این کار عجیب و نادر این روزهاست. تا قبل از اینکه حوصله ام سر بره از بالا و پایین کردن کانال ها و کسی هم کنترل را از دستم نگیره و نگه ول کن اینو! مثل آدم بشین یه برنامه رو نگاه کن - بعد به حرفهای مزخرف خانومه گوش می دادم و گاهی فحش هم می دادم بهش.. پا شدم سوهان ناخنی که تازگی ها کشفش کردم را برداشتم و دوباره نشستم سر جام و همه ی ناخن هام را سوهان کشیدم و مرتب شد فکر کنم! بعد فکر کردم جای مینای آبی خالی که خوشحال شه این یه کار را بالاخره یاد گرفتم و کمتر حرص بخوره که چرا فقط بلدم ناخن هام از ته کوتاه کنم!!

تمام اکثر لباسهایم را از کمد ریختم بیرون! غیر از آنهایی که خیلی شیک و مرتب آویزان بودند و خب کاری به من کار من ندارن و منم ایضن کاری بهشان ندارم و اکثرن گیر همین لباس های چروک و در هم تنیده می افتم. وقتی با اتو دوستی نداشته باشی و حتی بلد نباشی یک لباس را بدون اینکه چروک تر و افتضاح تر از قبل شود صاف کنی، نتیجه آن می شود که بیخیال کلن! همین لباس چروک در تنم صاف می شود و همان را می پوشی..
همه ی همه ی لباسهایم را ریختم بیرون و بعد که نگاه کردم به دور و برم و اتاق با کوهی لباس پر شده بود به حماقت و خریتم پی بردم ولی از آن روزهایی بود که نمی شد نشود و یه چیزی تنیده بود در تنم که باید اینها مرتب شود.
سطل زباله را گذاشتم جلوم و جوراب ها و لباسهای به درد نخور حواله شد درونش! یک دسته لباس نپوشیده شده ای که هیچ وقت هم پوشیده نمی شود را هم جدا کردم که خاله شهرزاد بدهد به یه بنده خدایی تا استفاده کند.
نتیجه ی اخلاقی: بهتر ست عمه جان و زن عمو هیچ وقت زحمت هدیه دادن لباس را نکشند. چون فقط جای اضافه اشغال می کند.

مابین همان 4-5 تا لاک باقی مانده یه لاک قرمز - نه خیلی قرمز، شبیه رنگ شماره ی 5 رنگ روغن های سابقم ست. همان قرمزی که کمی آبی در خودش دارد. می شود سرخابی؟- یافتم!
سحر دیروز با تعجب می گفت تو که آدم لاک زدن نبودی، آنهم لاک قرمز!

خواهره دیشب هی رفته و آمده، آخرش می گوید دنیا تو که هیچ وقت این لباس رو نمی پوشیدی! چه اتفاقی افتاده این روزها؟ کارهای عجیب می کنی!! نکنه سرت به جایی خرده و یا انقلابی روی داده؟


صبح با صدایش از خواب می پرم! می گوید تو هیچ وقت عوض نمی شی! باز لیوان چای را جا گذاشتی اینجا.. حداقل پاکت این چیپس را می نداختی دور. من باید برات جمع کنم؟

0 comments: