چهارشنبه رفتم کانون.. ژاسمین به سمتم آمد. مثل همیشه دستهایش را حلقه کرد دورم و گفت: سلام خانوم. امروز کلاس داری؟
من- سلام عزیزم. نه. امروز کلاس ندارم
ژ : پس چرا اومدی؟
من - با خانوم پ کار داشتم
ژ : خیلی خوشگل شدی امروز. این شال خیلی بهت میاد
من - مرسی
ژ : خانوم چرا همیشه این شکلی نمیای؟
من - چون باید مقنعه سرم باشه
ژ : ولی شال خیلی بهت میاد. اینجوری بهتره
من - اینجوری رام نمی دن خب.. باید سر کار با مقنعه بیام. امروز کلاس نداشتم
ژ : آها
من- سلام عزیزم. نه. امروز کلاس ندارم
ژ : پس چرا اومدی؟
من - با خانوم پ کار داشتم
ژ : خیلی خوشگل شدی امروز. این شال خیلی بهت میاد
من - مرسی
ژ : خانوم چرا همیشه این شکلی نمیای؟
من - چون باید مقنعه سرم باشه
ژ : ولی شال خیلی بهت میاد. اینجوری بهتره
من - اینجوری رام نمی دن خب.. باید سر کار با مقنعه بیام. امروز کلاس نداشتم
ژ : آها
0 comments: