Sunday, August 9, 2009

یک پیش فرضی وجود دارد که کوه قهوه‌ای ست. خانه فقط همان چهارگوشی‌ست که بالایش سه گوش هست. درخت فقط یک مستطیل می تواند باشد که بالایش یک دایره‌ی سبز باید کشید و امثالهم..
در این شهر و تا کیلومترها آن طرف‌تر کوه قهوه‌ای رنگ به چشم نمی‌خورد. کوه جزئی از شهر هست که کسی از دیدنش ذوق زده یا متعجب هم نمی‌شود. انگار با آن متولد می‌شویم و عادت کرده ایم هر روز جلوی چشممان باشد و در همه‌ی فصل‌ها سبز ست. بچه‌هایی که خصوصن مدرسه رفته اند عادت کرده اند به الگوی از پیش تعریف شده. با اینکه این کوه جلوی چشمشان همیشه سبز ست، سریعن رنگ قهوه‌ای به ذهنشان می رسد. عادت کرده اند به اینکه یک چیزی بگذاری جلویشان و درست مثل همان با همان رنگها تکرارش کنند بدون ذره‌ای فکر و خلاقیت و تغییر..
در طول کلاس من همیشه سعی کرده ام یاد بگیرند درست ببینند، فکر کنند و با دقت به اطرافشان نگاه کنند. هر چیزی که گفته شد را بدون ذره‌ای فکر نپذیرند.
یکی از کارهایی که قرار شد انجام دهیم این بود که این‌بار خودشان دنبال موضوع و سوژه‌ی نقاشی بگردند. با دقت اطرافشان را نگاه کنند و موضوعات قابل توجهی که به نظرشان آمد را بنویسند. نه اینکه انشا و داستان نوشته شود. یک کلمه مثل یک کد روی کاغذشان بنویسند تا هفته‌ی بعد فراموششان نشود. قرار شد هر شب 10 دقیقه وقت بگذارند و فکر کنند به چیزهایی که در طول روز دیده اند و نظرشان را جلب کرده. مثلن به گلی که همیشه توی خانه‌شان بوده این‌بار با دقت نگاه کنند. به فرم برگها و گلبرگها.. از نزدیک رنگها و فرم‌ها را ببینند واقعن همانجوری بوده که تا حالا فکر می‌کرده اند؟ یا وقتی با دقت نگاه می ‌کنن به چیزهای جدیدتری می‌رسند و ...
برایشان توضیح دادم ننویسید امروز نهار خوردم و شام خوردم و فلانی را دیدم و خانه‌ی فلانی رفتم. انشا و خاطره نویسی نمی‌خواهم. اصلن دلیل اینکه می‌گویم بنویسید فقط به این دلیل ست که فراموشتان نشود. که وقتی کاغذهایتان را آوردید و ازتان پرسیدم مثلن این گربه که اینجا نوشته‌ای و دیده ای.. چه ویژگی‌هایی داشت؟ چه رنگی و چه شکلی بود؟ بعد توضیح دهی چه چیزی در آن نظرت را جلب کرده و ...
گفتم همیشه من بهتان گفتم درباره‌ی چه موضوعی نقاشی بکشید یا فلان چیز این شکلی ست، حالا شما بگردید و با نقاشی به من و دوستانتان نشان دهید چه دیده‌اید و برایتان مهم بوده..
کلی توضیح دادم و مثال زدم و پرسیدم ازشان که فهمیدید؟ گفتم می‌توانید اولش بنویسید مثلن شنبه؛ بعد جلویش سوژه‌ای که پیدا کرده اید را بنویسد این هم از لحاظ اینکه یک هفته بهشان مهلت داده بودم و گفتم اگر روزی یک موضوع پیدا کنید می شود هفت تا و اینجوری حق انتخاب بیشتری داریم موقع نقاشی کشیدن.
فکر کنید مثلن من سه‌شنبه این را گفتم و جلسه‌ی بعدی کلاس یکشنبه بود و قرار بود این نوشته‌ها را دقیقن سه‌شنبه ی بعد که می شد یک هفته همراهشان بیاوردند. یک تعدادی از بچه‌ها روز یکشنبه کاغذ به دست آمدند که خانم ببین درست نوشته‌ام یا نه؟
مینو از یک صبح که از خواب بیدار شده بود و صبحانه چه خورده بود و چند نفر را دیده بود و تا آخر شب نوشته بود.. دوباره برای همه و نه فقط برای مینو، توضیح دادم دلبندانم خاطره نویسی قرار نبوده بنویسید و کلی مثال دیگر
فاطمه از روز سه‌شنبه نوشته بود تا سه‌شنبه ی بعد که میشده یک هفته.. بعد مشکل آنجا بود این را روز یکشنبه آورده بود و هنوز دوشنبه و سه شنبه نیامده بودند. دوباره توضیح دادم عزیزانم مجبور نیستید همه را در یک روز و لزومن برای 7 روز هفته بنویسید. گفتم تعداد موضوعات بیشتر باشد، راحت تر می‌شود بینشان بهترینش را انتخاب کرد
بعد این شاگرد نابغه‌ی من نوشته بود: سه‌شنبه- نماز . چهارشنبه- قرآن . 5شنبه- اسکیتم و ... یکشنبه- امام سجاد . دوشنبه- گل رز . سه شنبه- امام زمان
حالا اینها هر کدام چه ربطی به نقاشی می‌توانست داشته باشد و یا اینکه ایشان امام زمان را به چشم دیده بود و جزئیاتش را به خاطر سپرده بود برای نقاشی همه در ابهام باقی ماند. چون هیچ توضیحی نداشت برای یک کلمه از اینها حتا
خب من دوباره مثال زدم و توضیح دادم و گمان بردم - و چه ساده بودم- که قطعن فهمیده اند و اصلن چه چیز سختی باید باشد فهمیدن این؟ که تو با دقت به اطرافت نگاه کنی و جزئیاتش را به خاطر بسپاری که بتوانی بعدن نقاشی بکشی؟
جلسه‌ی بعدی کلاس باز فاطمه آمد با یک برگ کاغذ که دستخط خودش نبود. بابایش انگار کتاب علوم را باز کرده بود گذاشته بود جلویش و مشق دخترش را نوشته بود. چیزهایی در مایه های اینکه " پروانه اول کرم ست و بعد تبدیل به پروانه می شود" " ابر در آسمان ست و باران از ابرها می بارد" " ماهی در آب زندگی می‌کند" و غیره
انتهای کاغذ در یک پاراگراف خطاب به پدر عزیز بچه نوشتم این تمرین هدفش چه بوده و انشاء و نگارشش مهم نیست و فقط برای این بوده بچه‌ها با دقت به اطرافشان نگاه کنند و ...
فکر می‌کنید امروز این بچه و خانواده‌اش بالاخره فهمیدن این معلم - بدبخت احمقی که من باشم و فکر کرده ام که چه؟ واقعن با این روشهای پرورش خلاقیتم برم سر به کدام بیابان بگذارم - چه می‌گوید؟ این بار فاطمه نوشته بود "خورشید گرما می دهد و اگر باران نبارد انسانها زنده نمی مانند. در پارک بچه‌ها بازی می کنند و .."
معصومه نوشته بود " جغد شبها شکار می کند و غذایش سنجاب و موش ست" و یک صفحه توضیح در باب حیوانات
محمد مهدی نوشته بود " برای اولین بار بچه‌ی خاله اش که تازه به دنیا آمده را دیده"
حمیدرضا نوشته بود: "با دقت به کوهها نگاه کرده و متوجه شده با درخت و علف پوشیده شده اند و به رنگ سفید (!!) ست"

0 comments: