Sunday, August 30, 2009

مثل همیشه یک کتاب گرفتم دستم و با خودم بردم آخر هفته‌ای کتاب بخوانم وسط طبیعت. هوا سرد و مه آلود و ابری بود و چمن‌ها خیس از باران‌های گاه و بیگاه. نمی‌شد روی علف‌ها دراز کشید و نمایشنامه خواند. حداقل منه تازه از مریضی جسته، حوصله‌ی دوباره مریض شدگی نداشتم
انقدر هم این دو روز مهمان بازی بود که یک خانه‌ی شلوغ داشتیم با تغییر مهمان‌ها
شب اول، همه هی گفتن فوتبال دارد. فوتبال باید ببینیم. بعد زن عموهه میگفت سریال دارد و سریال باید ببینیم، با تأخیر بازی که نفهمیدم چی‌شد آن وسطها وقتی که باید بازی تمام می‌شد و زن‌عموهه سریال دیدنش تمام شده بود تازه نیمه‌ی دوم بود.
بابا و پسردایی‌اش که شطرنج بازی می‌کردند. آن طرف تر دخترخاله‌ی بابا و خاله‌ی من تخته نرد بازی می‌کردند. دخترها هم نشسته بودند پای حکم
بعد از آنجایی که هیچ وقت روی من برای بازی حساب نمی‌کنند و می‌دانند جوابم منفی‌ست و حوصله‌ام هم نمی‌‌امد کتاب بخوانم. نشستم کنار پسرخاله فوتبال ببینیم
منی که نه فوتیال می‌بینم و نه آبی و قرمز تعلق خاطری برایم دارد. حس وطن‌پرستانه‌ام بالا زده بود، انگار وسط استادیوم نشسته ایم. به اندازه‌ی کل آدمهای حاضر در خانه سر و صدا ایجاد می کردم از لحاظ تشویق تیم ملوان
پسرخاله‌ی خرمشهری‌مان هم شد طرفدار ملوان.. آن وسط‌ها باباهه را هم تشویق می‌کردم و پسردایی‌اش هی کیش و مات می‌شد. می‌گفت: ایشالا ملوان ببازه
عموهه و شوهرخاله هم طی یک دوره‌ی فشرده‌ ریتم دست زدنشان را با ما هماهنگ کردند. فقط حیف ملوان یک گل هم نزد بعد از اینهمه تشویق ولی همه آخر بازی نظرشان این بود چون من اینهمه تشویقشان کرده ام از استقلال گل نخورده اند.

دنیا هستم. آدمی که بعد از سالها 45+2دقیقه فوتبال دیده ست :دی

1 comments:

هوتن said...

برای شروع خوبه :D