محمدحسن پسر 6 سالهی خدمات اینجاست. گاه گداری همراه پدرش میآید. خانم مدیر گفته بود اگر دوست دارد میتواند زودتر بیاید و سر کلاس بنشیند ولی همیشه وسطهای کلاس میآمد. پدرش کاغذ و پاستل میدهد دستش. گاهی برایش توضیح میدهم چه بکشد و گاهی هم خودش زودتر شروع می کند به نقاشی کشیدن.
اینبار که رسید، ارشیا نقاشیاش را تمام کرده بود و اطراف میز راه میرفت. حواسم بهشان بود. رو به محمدحسن گفت: بذار من بهت یاد بدم چی بکشی.
محمدحسن از اینکه کاغذش را در اختیار ارشیا بگذارد خودداری کرد ولی ارشیا همانجا تکیه داد به میز و بالای سرش ایستاد. حواسش به نقاشی بود. با دستش اشاره میکرد و سعی میکرد محمدحسن را راهنمایی کند.
ارشیا: حالا اینجا باید پاش را بکشی
محمدحسن تنهی آدم را زیادی بلند کشیده بود و جای پا در کاغذ نذاشته بود. ارشیا انگار که ناامید شده باشد، ادامه داد: حالا اشکال نداره.. و با دستش نقطهای را نشان داد و گفت: حالا اینجا دستهاش را بکش
محمدحسن خطوطی روی کاغذش کشید.
ارشیا خوشحال و ذوق زده: آفرین! درسته.. خوب کشیدی. حالا رنگش کن
امیرحسین کمی آن طرفتر با عجله نقاشیاش را رنگ میکرد و گاه گداری سرش را بالا میآورد و حواسش به ارشیا و محمدحسن بود. رو به محمدحسن گفت: صبر کن. من الان نقاشیم تمام میشه. بهت یاد میدم
پسرک کلافه شده بود از اینهمه نگاه که متوجهی نقاشی اش بود و همه می خواستن یاریاش دهند. خندهام گرفته بود. از ارشیا تشکر کردم بابت اینکه به دوستش کمک کرده و خواهش کردم سر جایش بنشیند تا محمدحسن نقاشیاش را به تنهایی تمام کند. امیرحسین هم همچنان با عجله رنگ روی رنگ میگذاشت و مقوایش را رنگی میکرد.
اینبار که رسید، ارشیا نقاشیاش را تمام کرده بود و اطراف میز راه میرفت. حواسم بهشان بود. رو به محمدحسن گفت: بذار من بهت یاد بدم چی بکشی.
محمدحسن از اینکه کاغذش را در اختیار ارشیا بگذارد خودداری کرد ولی ارشیا همانجا تکیه داد به میز و بالای سرش ایستاد. حواسش به نقاشی بود. با دستش اشاره میکرد و سعی میکرد محمدحسن را راهنمایی کند.
ارشیا: حالا اینجا باید پاش را بکشی
محمدحسن تنهی آدم را زیادی بلند کشیده بود و جای پا در کاغذ نذاشته بود. ارشیا انگار که ناامید شده باشد، ادامه داد: حالا اشکال نداره.. و با دستش نقطهای را نشان داد و گفت: حالا اینجا دستهاش را بکش
محمدحسن خطوطی روی کاغذش کشید.
ارشیا خوشحال و ذوق زده: آفرین! درسته.. خوب کشیدی. حالا رنگش کن
امیرحسین کمی آن طرفتر با عجله نقاشیاش را رنگ میکرد و گاه گداری سرش را بالا میآورد و حواسش به ارشیا و محمدحسن بود. رو به محمدحسن گفت: صبر کن. من الان نقاشیم تمام میشه. بهت یاد میدم
پسرک کلافه شده بود از اینهمه نگاه که متوجهی نقاشی اش بود و همه می خواستن یاریاش دهند. خندهام گرفته بود. از ارشیا تشکر کردم بابت اینکه به دوستش کمک کرده و خواهش کردم سر جایش بنشیند تا محمدحسن نقاشیاش را به تنهایی تمام کند. امیرحسین هم همچنان با عجله رنگ روی رنگ میگذاشت و مقوایش را رنگی میکرد.
2 comments:
khosh be halet
این پست هات رو که در مورد بچه ها می نویس خیلی دوست دارم.