Wednesday, July 27, 2011

من كندتر از هميشه
و ساعت كه مسابقه گذاشته با من

Wednesday, July 20, 2011

نشستن کنار گود، می‌گن لنگش کن..
تازه اول ِ مصیبته!

کلید خونه‌م را امروز ظهر تحویل دادم و برگشتم به خانه‌ی پدری..
اتاقم برای هیچ‌چیزی جا نداره..

Sunday, July 17, 2011

!

رسیدم به قسمت بعدی..
بسته‌بندی و اسباب‌کشی

یک اتفاق

می‌گه: چرا تئاتر خوندی؟
- چون عکاسی قبول نشدم!

واقعیت همین بود..

Wednesday, July 13, 2011

-2

می‌گه: امروز چندمه؟
می‌گم: بیست و سوم؟
می‌گه: نه! بیست و دومم..
می‌گم: آها!
می‌گه- چه ساعتی اجرا داریم؟
ساعت 2
کجا اجرا داریم؟
پلاتو 2
اسمش چیه؟
می‌گم: منهای 2

پ.ن: تمام شد!

دیگه وقتی نمونده.. لالای لای

بالاخره فردا هم به امروز رسید

Monday, July 11, 2011

..

زنگ زدم که چرا نیومدی هنوز؟
می‌گه سرما خوردم و حالم بده.. نمی‌تونم بیام

الان هیچ ایده‌ای ندارم اگه فردا هم نیاد چه باید کنم؟

اتفاق خوب

خواهرم اومده و تا آخرهفته پیشم می‌مونه

-

دو روز دیگه مونده
سعی دارم غر نزنم

Thursday, July 7, 2011

..

باید قبول کنم عجله کردم
خیلی زیاد

Sunday, July 3, 2011

اولین روز کاری
بداخلاقم و خسته و گیج
مغزم تعطیل رسمی! قدرت فکر کردن ندارم..
دلم خواسته برگردم خونه چند روزی بخوابم.