Tuesday, July 29, 2008

اندکی تغییر گاهی لازم ست.. زیاد غرغرو شده ام این روزها. نوشته هایم گلایه زیاد دارد. تصمیم گرفته ام از امروز کمتر حرف بزنم و بنویسم، بیشتر بخوانم. کم کتاب خوانده ام، خیلی کم..

قول می دهم کمتر این دور و برها پیدایم شود.

Monday, July 28, 2008

دلم می خواهد فرار کنم

می گویم دلم نمی خواد مقنعه سر کنم! خفه ام می کنه..
می گوید شال بذار سرت ولی یه گیره ای چیزی بزن بهش که حجاب کامل داشته باشی

پاهایم احساس خفگی می کند. کفش هایم را در می آورم. جوراب ها را می کنم و گوله می کنم داخل کتانی های سرمه ای و پاها را می گذارم روی میز !
خانم کاف و خانم پ چشم و ابرو می آیند که پاهایت را بنداز. شاگردها هنوز نیامده اند.. می گویند آی تک یاد می گیره!
در دل می گویم آی تک بخواهد هم نمی تواند پاهایش را دراز کند و بگذارد روی این میز! قدش نمی رسد..

کفش هایم را می گذارم گوشه ای.. پاهایم را می گذارم روی سنگ سرد، خنک می شوم..
دیگر حاضر نیستم کفش بپوشم! کولرها که جواب کرده اند و روشن نمی شود. حداقل الان خنک ترم..

ژاسمین می دود سمت من.. می پرسد خاله چرا کفش نپوشیدی؟ می گویم هوا گرمه. ببین خودت دمپایی پوشیدی. من دمپایی نداشتم..

آناهیتا می گوید خنک شدی؟ می گویم تازه سرم را کردم زیر شیر آب. خنک بود و عالی.. حالم بهتره!
می گوید لذت می برم از اینکه پا برهنه ای!
می گویم منم خوشحالم. از حرارتم کم شده.
می گوید نه فقط به خاطر خنکی.. به خاطر اینکه تصمیمت را عملی کردی!

شیما نیست. دو تا کلاس سفال را با هم ادغام کرده ام. حدود ٣٠ تا بچه !! کمی در حد فاجعه ست ولی می گذرد..
کلاس بعدی شیما نقاشی ست. مقوا ها را می دهم دستشان و موضوع نقاشی.. بعد قرار می شود هر کس سوالی داشت صدایم بزند و گل می دهم به شاگردهای خودم.

مقنعه ام را در می آوردم. گردنم را می گیرم زیر آب سرد.. صورتم را می شورم. ژاسمین جلوی در ایستاده .. سرم را بلند می کنم و می گویم جانم؟ چی شده؟
آب از سر و رویم چکه می کند.. نگاهم می کند. سرم را تکان می دهم و می گویم چیه؟
می گوید یادم رفت!! یادم نمیاد چی می خواستم بگم..
متین.خ می گوید بچه تعجب کرد خانم مربیش را اینجوری دیده!


متین.خ می آید سمت من و خانم پ و کاف و آناهیتا. می گوید شاگردهام هی ازم می پرسن این خانوم مربی چرا کفش پاش نیست. ما هم کفشمون را در بیاریم؟ منم بهشون گفتم نه عزیزم! این خانم یه "مشکلی" براش پیش اومده و برای همین کفش نپوشیده. شما نباید اینکارو کنید..
خانم پ می گوید دنیا شنیدی؟
می گویم یه دمپایی پاشونه با تاپ و شلوارک! فقط مونده اونم در بیارن..
خانم کاف می گوید این یکی دو ساعت را هم تحمل کن! کفشت را بپوش
جورابها را می پوشم، کفش را به پا می کنم و از روی میز بلند می شوم و می روم.. خفه می شوم. نمی دانم خفه از بغض یا گرما؟

مانده ست روی دلم جواب متین.خ !! بعید می دانم بیشتر از یک نفر ازش چنین سؤالی پرسیده باشد. شاگردهای خودم جز ژاسمین کسی برایش سؤال ایجاد نشد و کسی هم هوس نکرد کفش از پا در بیاورد. بعد هم "این خانوم مربی یه مشکلی براش پیش اومده" یعنی چه؟
خانم متین مشکل دیوانگی دارد این مربی؟ یا گرما عقلش را زایل کرده؟

مبادا یادم بره

به دینا می گم: من بعضی وقتها یادم می ره.. مثلن قبلنها یادم می رفت ساندویج هات داگ دوست ندارم و سالی یه بار امتحان می کردم و دوباره یادم می افتاد من اصلن اینو دوست ندارم !!

دینا می گه: و هر سال یادت می رفت خربزه نباید بخوری.

می گم: آره !! بعد از اینکه گلوم شروع می کرد به سوزش و تا چند روز صدام در نمی اومد و خفه می شدم یادم می افتاد من آلرژی دارم!
ولی دینا تو یادت باشه! می ترسم یادم بره.. تو یادت باشه سال آینده من به هیچ عنوان نمی رم کانون! یادت نره هاااااااا ! می ترسم یادم بره این روزها را.. تو یادت باشه ولی! سال دیگه نباید قبول کنم. می فهمی؟ نباید..

می گه باشه! یادم می مونه..

Sunday, July 27, 2008

افسرده شدیم از گرما

شده ایم مثل لشکر شکست خورده.. خسته و از نفس افتاده..

شیما امروز با تب ٤١درجه آمده بود. رفت بیمارستانی که همان نزدیکی ست، آمپول زد و برگشت. کلاس اول را من حواسم بود. کلاس دومی را خودش بود. کلاس سومی را هم متین ماند و شیما برگشت خانه..

کولرها که تعطیل شده بودن و به خاطر فشار ضعیف برق روشن نمی شدند. اشکم نزدیک بود در بیاید. هر نیم ساعت سرم را می کردم زیر شیر آب سرد. صورت و گردنم را می شستم تا از شر گرما خلاصی یابم.
مقنعه خفه ام می کرد. لعنت بر سیستمی که مقنعه را اجبار کرده و خفگی را به ارمغان آورده. لعنت..
لعنت به کانون که زمستانش سرد و سخت ست و تابستانش گرم و هلاک کننده. آب از سر و رویم چکه می کرد و قول می دادم امکان نداره! دیگه امکان نداره سال دیگه اینجا باشم.
طاهره می گفت سال بعد می بینمت.
گفتم من غلط کنم بیام اینجا !! نمی خوام درس بدم. من دیگه نمیام اینجا.. کاش می شد همین الان انصراف بدم..
طاهره می گفت هممون خسته شدیم. امسال همه چیز ملال آور تر شده. گرما از یک طرف و بچه ها هم انگار خنگ تر و آزار دهنده تر شدن. فقط اذیت می کنند.

هفته ی پیش متین بستری شده بود. تب کرده بود. سرما خورده بود انگار. می گویم بدنم کوفته ست. تشنه ام همش.. شیما می گوید تو هم داری مریض می شی.

می گویم مثل لشکر شکست خورده شده ایم. خسته و افسرده و از نفس افتاده.. به نوبت از پا می افتیم..

پنج دقیقه مانده به ٣. زنگ می زنم آژانس.. دیر شده مثل همیشه. می گوید ٢ دقیقه ی دیگر. مقنعه سر می کنم و انگار که گلویم را گرفته اند.
از خانه می زنم بیرون و انگار هرم گرما می خورد به صورتم. گرما همه ی انرژی ام را می گیرد. بی اشتها و بی حوصله می شوم..
ساعت از ٣ گذشته. زنگ می زنم دوباره. می گوید اولین ماشین را می فرستم. می گویم سریعتر لطفن..
دیر شده.. خیلی دیر. مثلن می خواستم زودتر برسم. زنگ می زنم دوباره و تا می گویم راد هستم. با صدای بلندی می گوید خانم ماشین نیومده هنوز. می گویم دیگه نمی خواد بفرستید.
در را می بندم و سر خیابان تاکسی می گیرم. از اول همین کار را می کردم زودتر می رسیدم. خیلی زودتر..

تقریبن می دوم سمت کانون. دخترک از دور می آید با لبخند گنده ای بر لب بلند می گوید سلام خاله دنیا ! می گویم سلام و حتی یادم نمی آید تا حالا دیده باشمش.

سرگیجه ام بیشتر می شود. گرما انرژی ام را می گیرد. حوصله ی غذا خوردن را سلب می کند. اشتهایی برایم نمی گذارد. فقط ٥ روز از مرداد گذشته و این اصلن خوب نیست..
مرداد را دوست ندارم. گرم ست و طاقت فرسا.. خیلی گرم

به سختی روی پا ایستاده ام. حبه های قند را یکی یکی می ریزم داخل لیوان و هم می زنم..

مربی خوشنویسی می آید آب بردارد و کمی خستگی در کند. ٤تا مرکز می رود. می گویم خسته کننده نیست؟
می گوید خیلی خسته می شم ولی عادت کردم
پارسال از مرکز آستانه پیشنهاد کار داشتم و امسال از سیاهکل. هنوز هم حاضر نیستم در این گرما رفت و آمد کنم.
می گویم مرداد کلافه کننده ست..

دخترک که موقع آمدن دیدمش. دور و برم می پلکد و لبخند تحویل همدیگر می دهیم. می پرسم کلاس داری امروز؟ می گوید نه ! می گوید کمک کنم وسایل را جمع کنید؟
می گویم نه! باز هم کلاس دارم..
می گوید خسته می شید خاله دنیا.
می پرسم اسمت چیه؟ می گوید سحر

چای می ریزم و حبه های قند را خالی می کنم در لیوان و هم می زنم. متین سر می رسد و می گوید چای چرا؟ آب قند بخور.
می گویم چای بهتره. می گوید فشارت می افته. می گویم توش پره قند ه..

سحر باز سر و کله اش پیدا می شود. می گوید اگه دو تا خاله ی خوب تو این دنیا باشه. اولیش خاله شیماست و دومیش شمایین !
تعجب می کنم از اینهمه محبتش..

داستان می خوانم برای بچه ها. ظرف های آب و ابزار روی میز مانده. سحر می آید دوباره و می گوید جمعشون کنم؟ می گویم خودم جمع می کنم.
با مهربانی می گوید نه! خسته می شید. من جمع می کنم.

دستهایم را می شورم. سحر می آید و بوسه ای می زند بر گونه ام و می گوید من باید برم. خداحافظ خاله دنیا


یک ماه و یک هفته ای گذشته از تابستان.. ترازو می گوید ٢ کیلو از وزنم گم شده! نمی دانم کجا رفته..

Saturday, July 26, 2008

کاش ساکت می شدند

زنگ موبایلش بلند می شود، تکانی به خودم می دهم. حوصله ی بلند شدن ندارم. کتابم را ورق می زنم..
صدایش قطع نمی شود. صدایش می زنم.. مارتیک فریاد می زند " با من بدی کردی ولی من با تو بد نیستم "
نمی دانم باید دنبال گوشی اش بگردم که صدایش از دور دست می آید یا موزیک را خفه کنم..
صدا از داخل کیفش می آید. بعید می دانم از این فاصله صدای مرا و گوشی اش را و هیچ صدایی از داخل این اتاق را بشنود. از روی تخت بلند می شوم و می روم سمت کیفش..
" تلخی نکن تندی نکن .... "
مارتیک فریاد می زند و صدایش می رود روی اعصابم. کاش خودش می فهمید و زودتر خفه می شد..
هنوز زیپ کیفش را باز نکرده ام که صدای گوشی خودم بلند می شود. دلم می خواهد فرار کنم از این صداها..
کاش ساکت می شدند...

Thursday, July 24, 2008

ورود ممنوع

می گویم چرا نگفتی امروز چهلم مادر جون هست؟
می گوید: برای اینکه نیای !!
- دیوونه ! یعنی چی نیام؟
: باز مثل سوم حالت بد می شد. هوا هم گرمه.. اذیت می شدی. منم بهت نگفتم که نیای! حالا می تونی بیای خونمون..

Wednesday, July 23, 2008

خاطرات پراکنده

خاطراتم در باد پراکنده شده.. سخت گشته نوشتنش. شاید هم تنبلی ست..
می خواستم از روزهای هیجان انگیز اکتشافاتمان با دخترک بنویسم.. از اینکه چه خوب ست همسفر شدن با او و چقدر خوش می گذرد..
لحظه های خوبی بود.. خیلی خوب..

Tuesday, July 22, 2008

می گویم شیمااااااااااااا گِل تمام شده. کلاس بعدی را چه کنم؟ کلاس سفالگری بدون گل؟! آخه چه کار کنم؟
شییییییییییما حالا من چه کار کنم؟ هان؟

در کمال آرامش و خونسردی لبخند می زند و می گوید " قربون چشمات برم من !! "

Monday, July 21, 2008

چند برش

با شیما حرف می زنم. ژاسمین می دود از دور. دستش را دور کمرم حلقه می کند و می گوید خاااااااااله.. دست می کشم روی موهای خرمایی بلندش. سرش را می چسباند به شکمم. می پرسد خاله اسمت چی بود؟
می گویم دنیا !
می گوید خاله من همش اسمت را یادم می ره! خاله دنیا خیلی دوستت دارم. سرش را بلند می کند، بوسه ای می نشاند روی مانتوام، می دود و می رود.

بعضی روزها که کلاس زودتر تمام می شود، وقتی که مادرها دیر می کنند، برای جلوگیری از سر و صدای اضافه و شیطنت ها، گاهی یک کتاب داستان به انتخاب بچه ها برمی دارم و برایشان می خوانم.

کلاس که تمام شد، گِل های باقیمانده را جمع می کردم. سروناز می پرسد خانم امروز داستان نمی خونید؟ مکث می کنم.. می گویم برو یک کتاب انتخاب کن. خوشحال می رود سمت قفسه ی کتابها..

مهدیه و کیانا کتاب به دست می آیند سمت من! به ساعت نگاه می کنم. فقط ٥ دقیقه مانده تا شروع کلاس بعدی.. می نشینم روی صندلی، کیانا و مهدیه دوطرفم می نشینند...

امروز خانم کاف سروناز را صدا کرد که آمده اند دنبالت. می گویم برو دستهات را بشور و برو. می رود و زود برمی گردد.. می گوید مامانم نیومده! خانم کاف می گوید مگر مادربزرگت نیامده؟ سرش را به علامت تأیید تکان می دهد و با بی میلی کیفش را بر می دارد و می رود.
می گویم ایشون مشتری ثابت داستان خوانی هستند. مادربزرگش زود آمد دنبالش..
خانم کاف می خندد و می گوید داستان خوانی برنامه ی جانبی کلاسهات شده! برای خودت کار جدید پیدا کردی.

مادرش می گوید مهدی جلسه ی پیش مریض بود و نتونست بیاد. خیلی ناراحته.. می شه بهش بگید جلسه ی قبل بچه ها چی کشیدن که اونم بکشه؟ بهش اطمینان می دم که ایرادی ندارد و موضوع جلسه ی قبل را پایان کلاس بهش می گم که در خانه نقاشی بکشد.
لبخند رضایت بخشی صورت گِردَش را پر می کند..

Sunday, July 20, 2008

خاطرات پراکنده - مسافر

خسته و خواب آلودم. تا نزدیکای صبح بیدار بوده ام و به خاطر حماقت آژانس در برآورد مسافت و زمان، خیلی زود رسیده ام فرودگاه.

سوار اتوبوس می شوم، مرد کنارم می نشیند. از آب و هوا شروع می کند به حرف زدن. سر تکان می دهم به نشان تایید گرما.
می پرسد اهوازی هستم؟ می گویم نه! می پرسد دانشجو هستید پس؟ می گویم نه و برای اینکه به سیر سؤالاتش پایان دهم می گویم مهمانم.
می پرسد دانشجو هستید؟
می گویم نه!
می پرسد درستون تمام شده؟ چه رشته ای خوندید؟
می گویم گرافیک!
می گوید چه خوب.. من هم یه زمانی نقاشی می کردم ولی الان بیشتر موسیقی کار می کنم و کمی در باب هنر سخن می گوید.
ادامه می دهد که برای کار می رود و ماهی یک بار باید سفر کند به اهواز. دوباره می پرسد متروی اهواز را که می دونید کجاست؟
می گویم جایی را بلد نیستم. می گوید من هم بلد نیستم. هر بار می یان فرودگاه دنبالم و می رم سرکشی و دوباره منو می رسونن فرودگاه. داریم متروی اهواز را می سازیم. پس فردا شب هم برمی گردم و نگاه پرسش گرش..
می گویم سفر من یک روزه ست. فردا شب برمی گردم.
از ردیف صندلی ام می پرسد. من زود رسیده ام فرودگاه و زود کارت پرواز گرفتم و ردیف ٥ هستم. او ردیف بیست و نمی دانم چند!

اتوبوس مقابل پله های هواپیما توقف می کند. خداحافظی می کند و می رود..

قبل از اینکه از سالن فرودگاه اهواز خارج شود، برمی گردد سمت من و می گوید ماشین هست، می خواین برسونمتون؟ تشکر می کنم و می گویم دوستم می آید.

شب بعد - فرودگاه اهواز
با سیاوش و دینا حرف می زنیم و می خندیم. سیاوش باز شروع کرده به غر زدن. بهش حق هم می دهم. دلم برایش می سوزد. طفلک این چند روزه حسابی سرش شلوغ بوده و دخترخاله ها دور و برش.. و حالا تنها می شود.
سر بر می گردانم و چشمم به چهره ی آشنایی می افتد. مسافر دیروزی ست که گفته بود چهارشنبه برمی گردد ولی حالا که سه شنبه ست..
از خاله و سیاوش خداحافظی می کنیم و می رویم سالن بعدی. مسافر دیروزی قدم می زند و انگار نگاهش جستجو می کند. نگاهم را برمی گردانم! انگار که من تو را ندیده ام هیچ!
وقت رفتن ست. بلند می شوم و اینبار اجتناب ناپذیر ست. سلام و علیک گرمی از دور می کند و من نیز با حرکت سر سلام می کنم.

موقع رفت بلیط ها ایران ایر بود ولی برای برگشت چون جای خالی وجود نداشت. بابا از کیش ایر بلیط خریده بود. ظاهرن ساعت ١١ شب دو تا پرواز از اهواز بوده. هم کیش ایر و هم ایران ایر !

مسافر دیروزی به سمت صف مسافران کیش ایر آمد و از مردی پرسید.. مرد صف ایران ایر را نشانش داد و گفت باید بروید آن طرف..

پ.ن: برای بچه تعریف می کنم ماجرا را.. می گوید آخی! طفلکی آقاهه !!!

Saturday, July 19, 2008

خاطرات پراکنده - خداحافظ گرما

سیامک زنگ می زند و می گوید تمام پرواز ها از آبادان کنسل شده اند. بابا عجله دارد زودتر بریم فرودگاه. سحر چند بار یادآوری می کنه از خونشون تا فرودگاه فقط ١٠دقیقه راهه. به بابا می گم زودتر بریم هواپیما زودتر حرکت نمی کنه به خاطر ما. انقدر عجله نکن.. می گه من دیگه یه لحظه هم نمی تونم اینجا بمونم..

در یک ساعت گذشته ٢ بار تماس می گیرند با فرودگاه اهواز. همه جا امن و امان ست! هیچ پروازی کنسل نشده..

با دخترک در تماس هستم. قرار هست تایم حرکتمان را اطلاع دهم. با یک ساعت تاخیر بالاخره حرکت می کنیم. گرم ست، خیلی گرم..

منتظر آمدن بار و بنه نمی شوم. می دوم سمت سالن و از دور می بینمش.. آنجا نشسته با برادرش.. دلم برای هردویشان تنگ شده بود.
برادر عزیز در جو برادر نمونه چه ها که نمی کند. جور خواهرها را می کشد :دی

ساعت دو و نیم صبح می زنیم بیرون. بابا سفارش می کند دنیا نخوابی ها !! من پشت فرمون نیستم. ایمان خسته شد تو رانندگی کن.
از داداش امیر و بابا و مامان و منا خداحافظی می کنیم. پیش به سوی شهر و دیار خودمان..

پلک هایم می افتد روی هم. دینا و دخترک خوابند انگار.. بابا هم که خواب را اکیدن ممنوع کرده! باران می بارد و هوا فوق العاده ست..

ساعت ٧ صبح می خزیم در رختخواب. تلفن ها سایلنت و هر گونه صدا ممنوع. مامان به مینا سپرده برایمان نهار درست کند..

می گوید تو وبلاگم می نویسم ساعت ٢ و نیم بعدازظهر بهم صبحانه دادی!

و ساعت ٤ و نیم یا ٥ بود که نهار دستپخت مینا را به مهمان عزیزمان می دهیم.

بابا نیست، ماشین هم نیست و بعدازظهر چهارشنبه را اختصاص می دهیم به پیاده روی در شهر..

Friday, July 18, 2008

خاطرات پراکنده - نوه ی عمه

می گویم امروز نوه ی عمه خونه ی خودشون بوده و برم خونه عمه دیگه حرف جدیدی نداره از نوه اش بزنه :دی

پنج شنبه صبح از راه که می رسم رختخواب پهن می کنند که بخواب! خسته ام، تمام دیشب را نخوابیده ام ولی دلم نمی خواهد بخوابم. دراز می کشم و منتظرم بیدار شود.

پارمیس - نوه ی عمه - نق می زند. شیر نمی خورد، نمی خوابد و باید با مادرش برود دکتر برای گرفتن دستور غذایی جدید.
عمه از وقتی بیدار شده از پارمیس می گوید. از لبخندهایش، از واکنش هایش، از میزان نق زدگی و از میزان خوش اخلاقی اش..
کتایون زنگ می زند آژانس و بچه بغل می رود. عمه باز تعریف می کند و حرف می زند از پارمیس..
هنوز نرفته ام بیرون که کتایون برمیگردد. توضیح می دهد که دخترک از این به بعد چه چیزهایی می تواند بخورد. در راه رفت و برگشت چه اتفاق هایی افتاده. در اتاق انتظار دخترک دست دراز کرده و کلاه یک نوزاد دیگر را در آورده و ...
خداحافظی می کنم و می روم...

چشمهایم با چوب کبریت باز مانده اند. بیشتر از ٢٤ ساعت می شود که نخوابیده ام. عمه انگار یادش رفته موقعی که کتایون برگشت خانه، من هم بوده ام.. دوباره از سر می گیرد جریانات امروز را.. شوهرعمه یک بسته خرما و نان سنگک خریده! دنبال قلم رفته برای سوپ دخترک ولی پیدا نکرده. به عمه می گوید فردا می روم و می خرم حتمن.

کتایون و شوهرش و دخترک برای ٢٤ ساعتی رفته اند منزلشان. دوباره از جمعه شب برمیگردند که پارمیس بماند پیش پدربزرگ و مادربزرگ وقتی می روند سر کار.

می گویم امروز عمه نوه اش را ندیده و وقتی برگردم خانه خبر جدیدی نخواهد داشت..

شوهر عمه می گوید امروز که پارمیس نبود ٣ بار بهش زنگ زدیم. فکر می کنم با دخترک ٧-٦ ماهه مگر می شود پشت تلفن حرف زد؟
عمه با ذوق زدگی ادامه می دهد کتایون گوشی را داده بود به پارمیس، من براش شعر خوندم و قربون صدقه اش می رفتم. کتایون می گفت پارمیس هم داره می خنده!! می فهمه بچه ام.

بار و بنه ام را جمع می کنم و منتظرم سمیرا سر برسد. عمه همچنان داستان تعریف می کند. از کیارش - پسر پسرش- و از پارمیس - دختر دخترش- ..

Thursday, July 17, 2008

رویای رنگی

دلم کلی رنگ خواست..
دستهام را فرو کنم تو سطل رنگ و ...
مممممممممممممممم
خودم را، دیوار را و همه جا را رنگی رنگی کنم.
پاهام را رنگی کنم و جست و خیز کنم.

یه روز حتمن این کارو می کنم!

مامان و بابا و منا و مینا و شوهرش رفتن کرج، خونه ی مامانی. عیادت دایی جان.. امیدوارم زودتر خوب شه. دلم براش تنگ شده خیلی. نمی تونستم برم و خیلی سخت بود برام ولی از طرفی هم دلم نمی خواد تو این شرایط ببینمش. شاید خودخواهی باشه ولی تو ذهن من دایی حسین همیشه یه موجود سرحال و پر انرژی که لبخند را از لبهام دور نمی کنه.

قرار بود من تنها باشم در خانه ولی دینا هم موند!

تا آخر دنیا یکی بود و یکی نبود


Wednesday, July 16, 2008

صبح صدای مادر مثل مشت و لگد بود که به زور مرا را از رختخواب جدا کند.. با موهای آشفته و چشم های نیم بسته به سختی سر پاهایم می ایستم.

خواب می دیدم به فیروزه زنگ زده ام - یا زنگ زده - و ازش می پرسم کی برمی گردد؟ چهلم مادرجون کی هست و کارهای دانشگاه چه شد؟ و ....
ولی هر چه فکر کردم یادم نیامد فیروزه گفته کی می آید؟!

مادر برای بار چندم می پرسد دنیا فهمیدی؟ یا دوباره بگم؟ لیوان چای را سرمی کشم و می گویم فهمیدم.

جارو برقی را می کشانم وسط سالن، به نصفه نرسیده ول می کنم و می نشینم روی مبل..

ناخن هایم را از ته ته می گیرم! دستهایم کچل می شود.

جارو کشیدن تمام می شود، زنگ می زنم به فیروزه.. هفته ی دیگر می آید و تا آخرای مرداد می ماند. خوشحالم!

حرف می زنم و پیازها را پوست می کنم و رنده می کنم و می گذارم سرخ شود..
اشک ها صورتم را طی می کند و چکه می کند.
مامان با کیسه های خرید سر می رسد. می گه مگه نگفتم تو ماهیتابه بزرگه سرخ کن؟
چیزی یادم نمی آید، می پرسم کی گفتی؟
می گوید همان موقع که صبحانه می خوردی..
حالا چه فرقی دارد ماهیتابه با ماهیتابه؟ تو اصلن بگو قابلمه !

این وقتها قابلیت دعوا راه انداختن دارم. گیر می دهم، بهانه می گیرم، بداخلاق می شوم، درد حوصله ای برایم نمی گذارد.. غر می زنم!

می گویم آآآآآآآآی ! مینا دارم می میرم.
می گوید به سلامتی!
می گویم خواهر نمونه ای..
" او " می گوید قربونت برم
می گویم نمی خوام !
می گوید باشه
او هم شاید می داند اینها توطئه ای برای راه انداختن دعواست. تیرم به سنگ می خورد. سکوت می کنم.

مفنامیک اسید ها که اثر می کند، اشک هایم خشک می شود.. اخلاقم هم شاید بهتر..

:(

مامان با کسی پشت خط حرف می زند. می پرسم دایی حسین اومده؟
سرش را تکون می ده.. تو دلم می گم انگار آلمان تا تهران، لاهیجان تا رشت ه که دایی جان هر دو سه ماه اینجاست..

تلفن را قطع می کنه و می گه باید برم!
با تعجب نگاهش می کنم، نهار مهمون داریم. مامانه قصد فرار کرده؟
می گه دیشب از بیمارستان مرخصش کردن. تصادف کرده..
می گم کی؟ دایی حسین؟ پس چرا هیچی نگفت؟
می گه به کسی نگفته. از هجدهم تو بیمارستانه. داشته می رفته شهر صنعتی قزوین یه اتوبوس زده به ماشین و سمند را له کرده.. 6 تا دنده اش شکسته، ریه اش آب آورده، خون ریزی داشته و ...

Tuesday, July 15, 2008

خاطرات پراکنده - دوستم

گوشی را روشن می کنم و اطلاع می دهم از پایان رسیدن امتحان. بچه زنگ می زند و حرف می زنم و آدرس می گیرم تا از گم شدگی خودم را نجات دهم! خوشبختانه تاکسی زود پیدا می شود. برمی گردم خانه ی عمه و منتظر سمیرا که بیاید دنبالم..

دلم براش تنگ شده..

انگار که خانه ی خودم باشد و اینها هم خانواده ام. خوشحالم از دیدنشان..

حرف می زنم، حرف می زند.. انگار تمام اتفاقات این یکی دو ماه دوری را باید یه شبه تعریف کرد.. گذشته ها را شخم می زنم!!!

توی تاریکی صورتش را دیگر نمی بینم. حدس می زنم پلک هایش روی هم می افتد. شب بخیر می گویم.. دوستم حسابی خسته ست.

از شیلو خبری نیست. مثل همیشه ساعت 6 صبح نپرید روی سرمان ولی با وجود اخلاق خوش امروزش خواب رخت بسته از چشمان من. آرام از کنارش بلند می شوم که بیدار نشود سمیرا.. تا ظهر دخترک خواب ست.

با شهرزاد صبحانه می خورم و حرف می زنیم.. یک ساعت بعد یاسمن بیدار می شود. چای می ریزم برایش و برای خودم..

ویران می آیی - حسین سناپور - را از روی میز شهرزاد بر می دارم. صفحه ی اول دستخط من ست به تاریخ اسفند 84 ! فکر کن چقدر گذشته.. به شهرزاد می گویم.
انگار همین چند وقت پیش بود، من آمدم تهران و سمیرا آمد خانه ی عمه دنبالم و یک ساعتی با هم بودیم.. دوستی مان حقیقی تر شد و روز به روز بیشتر و صمیمی تر.. 5 سالی گذشته، نه؟

ظهر شده ست انگار و یاسمن جویای نهار! پیشنهاد می کنم دوباره صبحانه بخورد. سمیرا بیدار می شود و دوباره چای می ریزم و صبحانه می خوریم..

این 3 ساعت را نمی فهمم چگونه می گذرد. پای تلویزیون و در گپ و گفتگو و نوشیدن چای !!

وقت رفتن رسیده. وسایلم را جمع می کنم و می پرم یه سمت دیگر این شهر..

اخطار

دوستم عصبانیست. با شوهرش دعوایش شده..
برمی گردد سمت من، با عصبانیت و تحکم می گوید : دنیا شوهر کنی خفه ات می کنم!!

خاطرت پراکنده - شاید فردا روز بهتری ست

دلم برای شب نشینی ها و کافه نشینی هایمان تنگ شده بود. از آن دوستهایی ست که دیر می بینمش، خیلی دیر ولی می شود تا خود صبح حرف زد و چای خورد و از دیدنش سیر نشد.

آن دختر پر انرژی و جویای هنری که می شناختم دیگر نیست. به دود های رقصان در هوا نگاه می کنم و آه می کشم..

می گوید ورودی ما 12 نفر بودیم فقط. موقع انتخاب گرایش گفتند برای 3 نفر کلاس تشکیل نمی دهند. من از وقتی فهمیدم یه رشته ای باید انتخاب کنم دوست داشتم بازیگری بخونم. اون درس های مزخرف ریاضی را خوندم که فقط بتونم کنکور هنر بدم. بعد لج کردم و ادبیات نمایشی خوندم چون نذاشتن بازیگری بخونم چون گفتن برای 3 نفر کلاس تشکیل نمی دیم و ما احمق ها هم هیچ اعتراضی نکردیم. حالا موندم این وسط با تمام علایق و آرزوهایی که از بین رفته..
سال های اول باز بهتر بود. ما همون بچه هایی بودیم که عاشق هنر بودیم و به تیپ و کلاس فکر نمی کردیم. دانشکده همون جایی بود که باید باشه ولی بعد هجوم بچه هایی که انگار مد و فشن راه انداختن همه چیز را خراب کرد. دیگه اونجا را دوست ندارم..
می گه برای فوق دیگه ادبیات نمی خونم، اشتباهم را دوباره تکرار نمی کنم. شبانه قبول می شم ولی اینجا دیگه جای من نیست. باید یک سال به خودم فرصت بدم، بر می گردم خونه.. افسرده شده ام! نیاز به تجدید قوا دارم.

از دوستامون حرف می زنیم. از گروه کوچکی که سال هاست پا بر جاست با یک غایب فقط..
می گم شادی خودش نخواست با ما باشه. می گه آره! یکباره خودش را کشید کنار. نفهمیدم چرا..
می گم من چند بار بهش زنگ زدم، تولدش را تبریک گفتم هر سال ولی هر قراری گذاشتیم شادی نبود یا نخواست باشه. منم دیگه زنگ نزدم و دعوتش نکردم همراه ما باشه.

پاکت سیگار را می گیره طرفم. می گم تا معتادم نکنی خیالت راحت نمی شه، هان؟
می خنده و می گه تو از بزرگترین افتخارات من هستی!

می گه دلم می خواد کار کنم. می گم چه کاری مثلن؟
می گه من هیچ کاری بلد نیستم. فکر کردی کسی به یک لیسانسه ی ادبیات نمایشی احتیاج داره؟ آخرش اینه که فقط درس بخونم تا بتونم درس بدم. حتی نمی تونم از اینجا فرار کنم. با یه زبان دیگه که نمی تونم نمایشنامه بنویسم. تو فارسیش که زبان مادری مون هست و باهاش بزرگ شدیم باز یه جایی آدم کم میاره..

فردا گنگ و مبهم ترسیم شده..

Monday, July 14, 2008

خاطرات پراکنده - بیا کردی برقصیم

از فرودگاه که خارج می شوم هرم گرما به صورتم می خورد و نور چشمهایم را می زند. می گم تجربه ی بدی هم نیست تو این وقت سال سر از اهواز در آوردن.
نوال می گوید از شانس تو هوا خیلی خوبه! باد می وزه و گرما زیاد نیست..

خانه شان سرد ست، خیلی سرد. چشمهایم به سختی باز می شود. خسته و خواب آلودم. دلم می خواهد پتو بکشم رویم و بخوابم فقط..

وسوسه ی حرف زدن و شنیدن خواب را می رباید از چشمانم. مامان چند بار زنگ می زند که بجنبم و زودتر خودم را به آرایشگاه برسانم.

خورشت بامیه و ممممممممم ! دوست می دارم.

می نشینم درست وسط صندلی ماشین. روبروی باد کولر. باد ولرم می خورد به صورتم و گر می گیرم بیشتر.. گرم ست. خیلی گرم

مامان و خواهرا را بعد از 4 روز می بینم. امیرسام فسلقی را برای اولین بار زیارت می کنم و در دلم قند آب می شود از دیدن برادرزاده ی نازنینم. رویا و مادرش و خاله هم هستند..

هیچ دوست ندارم آرایشم را. حس می کنم همان آرایش محو و ساده ی همیشه روی صورتم دلنشین تر ست. موهایم هم نشد همانی که می خواستم. تا آخر شب فر موهایم تقریبن باز شد و بدتر شد.

در خواب می رقصم انگار..

تینا و کوروش را بعد از چند سال می بینم. بچه های دایی بزرگ شده اند، کمتر فارسی می فهمند. دایی پیرتر شده..

سحر - عروس محترمه - با چشم و ابرو به پسر بچه ای که زیر پایش بالا و پایین می پرد اشاره می کند. حس می کنم دلش می خواهد یکی بزند پس کله اش. با اولین چرخش پسرک را بلند می کنم و می گذارمش گوشه ای و خیلی منطقی برایش توضیح می دهم الان فقط عروس و داماد باید برقصن و ببین بقیه هم ایستاده اند و کسی نمی پره اون وسط. پسر خوبی باش و همینجا بمون.
تا سرم را برمی گردانم باز پسرک دور دامن عروس بالا و پایین می پرد. عروس حرص می خورد و لابد به فیلم عروسی اش فکر می کند که پسرک دارد به گند می کشد با این حرکات مسخره اش. دوباره دستش را می گیرم و این بار با اخم می گویم برو پیش مامانت و دیگه این وسط پیدات نشه. دستش را از دستم می کشد بیرون و می رود سمت مادرش. خوشحال می شوم که اخم هایم جواب داده و دیگر این طرفها آفتابی نمی شود..
حباب و دود و کف !! و این جینگیل بازی ها که روی سر عروس و داماد فرود می آید پسرک و دختری کوچکتر از خودش می دوند دنبال حباب ها و گیر می کنند به دامن عروس و باز بالا و پایین می پرن..
دختر و پسر را می زنم زیر بغلم و می گم امکان نداره بذارم برین پایین! این یه آهنگ باید تمام بشه و در دل می گویم دخترخاله جان هیچ وقت بابت این سهل انگاری مرا نخواهد بخشید..

داماد کرد هست و از بختیاری هاست. با آهنگی که حس یک مراسم آئینی را دارد. دست ها در هم گره می خورد. دستمال های رنگی در هوا می رقصند..

خانواده ی پدری عروس هم کرد هستند. لذت می برم از رقصیدن حدیث دخترعموی 13 ساله ی عروس که با آناهیتا دخترعموی 11 ساله اش کردی می رقصند. بسان جست و خیز آهویی در دشت به زیبایی کودکی..

ساعت 1 نقل مکان می کنیم به خانه ی پدر داماد. از شر خانم دی جی و موزیک های عتیقه اش هم خلاص می شویم. رقص و پایکوبی با شدت بیشتری ادامه پیدا می کند تا دم دمای صبح..

شیما گفته بود امروز زودتر برم چون همه بودیم. قرار بود نهار درست کند و من نان بخرم. متین از ساعت 12 و نیم آمده بود و من یک و نیم رسیدم. می گم تو چرا حرف شیما را باور می کتی وقتی می گه 12 و نیم اینجام؟ من مطمئن بودم زودتر از یک و نیم نمیاد !! کمی بعد سر و کله ی شیمای خندان پیدا شد.
با آناهیتا و شیما و متین نهار خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم و حرف زدیم و یکباره ساعت 3 بود و شروع کلاسها و هر کس به سمتی روانه شد..
اینجا را به خاطر وجود خانم پ و خانم کاف و شیما و اناهیتا بسیار دوست می دارم و لذت می برم از محیط کارم.

امروز شدیدن آستانه ی تحملم پایین بود. کم مانده بود بزنم زیر گریه و فرار کنم از این بچه های پرروی خنگ و بیشعور !

جلسه ی اولی بود که با آبرنگ کار می کردیم. مهرشاد یک ریز و بی وقفه حرف می زد و گوش نمی کرد و حتی نگاه هم نمی کرد به دست من که قلمو را حرکت می داد و توضیح اضافه می کرد.. گفتم دارم حرف می زنم ! گوش کن لطفن.. حتی مکث نکرد. نگاهم کرد و ادامه داد به خاطره تعریف کردن از مهدکودک و نقاشی هایش. گفتم حواست را جمع کن! دوباره توضیح نمی دما.. باز ادامه داد !

گفتم الان وقتش نیست. باید یادبگیری چجوری از آبرنگ استفاده کنی. باز ادامه داد ..

بلندتر گفتم و شاید هم داد زدم مگه با تو نیستم؟ ساکت باش و گوش بده ! بلاخره دهنش بسته شد..

به موسی می گم کارت تمام شد این ظرف آب را برو خالی کن و بیارش. می گه خانم شاید لازم شد!

می گم فقط تو داشتی از این استفاده می کردی و خودت باید ببری خالیش کنی. می گه خانم شاید خواستید آب بخورید! بذارم باشه؟

فقط نگاهش می کنم!

با تحکم می گم گفتم برو خالیش کن و با همان لبخند مسخره اش ظرف را برمی داره و دور می شه..

دارم توضیح می دم به بچه هه و همچنان نوارش روی نمی تونم گیر کرده. برای بار چندم می گم باید سعی کنی! نگو نمی تونم. سعی کن و می تونی.. من باید ببینم تو داری سعی می کنی تا کمکت کنم. نمی شه تو بگی نمی تونم و من برات درست کنم. خودت باید کارت را انجام بدی. همان طور که زل زده به صورتم می گه خانم شما شبیه یه هنرپیشه می مونی!!

آه می کشم.. آه


باز لودگی می کند و بالا و پایین می پرد. می گم پوریا آروم باش.. قیافه اش درست می شود مثل تمام وقتهایی که می خواهد مرا دست بیندازد و ساز مخالف بزند. اسم هر کس را می خوانم برای حضور و غیاب می گوید حاضر !
می گم یه بار دیگه بگی حاضر.. دیگه حق نداری اینجا بشینی.
اسم بعدی را می خوانم و می گوید حاضر !!
می گم پاشو ! زود باش ..نیم خیز می شود و بعد هیچ نمی گوید. سرم را بر می گردانم و اسم بعدی و بعدی را می خوانم.
می خوانم پوریا..
سرک می کشد به دور و اطرافش و می گوید نیست انگاری!! پوریا کیه؟ کوش؟
دلم می خواد بهش بگم حس می کنی خیلی بامزه ست کارهات؟ رو اعصابی فقط!


برای بار چندم لیوان چای سرد را خالی می کنم. چای گرم و داغ می ریزم به امید آنکه وقت کنم برای نوشیدن و کمی استراحت..
باز سر و صداها بلند می شود، خسته ام

Sunday, July 13, 2008

مگه می شه وقتی تو هستی خوب نبود؟

یک هفته ی هیجان انگیز و خوب با آدمهای دوست داشتنی را گذرانده ام و نمی دونم از کجاش باید بنویسم و شروع کنم

صبوری می کنم

ظاهرن تا اطلاع ثانوی هیچ برنامه ای قرار نیست روی این ویندوز بدبخت نصب شود. یعنی وقتی کامپیوتر با قطعات جدید و نو نوار برگردد خانه، لپ تاپ من باید برود و معلوم نیست کی برگردد..
منم که حرفهایم همه مانده.. از همین امکانات محدود استفاده می کنم

Wednesday, July 2, 2008

چند روزی می روم سفر.. وقت کم ست و زمان هم زود می گذرد. دوستان باید ببخشن که به هیچ کدومشون زنگ نمیزنم و قرار دیداری را هم نمی ذارم.
این چند روز را واگذار کرده ام به بچه.. دوشنبه هم که باید بروم اهواز، عروسی دخترخاله و سه شنبه برمی گردم خونه..

پ.ن اینجا چرا اینجوری شده؟ کامنتدونی هالواسکن کو؟

Tuesday, July 1, 2008

از من بر نمیاد

درونم دختری ست که دلش فقط تنهایی می خواهد و تنهایی.. ولی هیچ وقت نمی تواند تنها باشد

حوصله ندارم

این جر و بحث های بی فایده انرژی و توانم را می گیرد. فرسوده ام می کند. خسته شدم..