Wednesday, December 26, 2012

از صفر سالگی تا جوانی هربار پیش دکتر ت می‌رفتم احوال قورباغه‌های توی شکمم را می‌پرسید. قورباغه‌های توی شکمم با حال من خوب بودند، بد بودند، گرسنه یا تشنه‌شان می‌شد.. قورباغه‌ها سال‌هاست در من زندگی می‌کنند. مثل درخت آلبالویی که منتظر بودم بعد از خوردن هسته‌ی آلبالو سبز شود و جوانه بزنم. - قصه‌اش باشد برای یک وقت دیگری البته -

از چهارشنبه قورباغه‌ها از اعماق دلم به سطح آمده‌اند و احساس قورباغه‌ی دهن گشاد دارم. میزان این حس در نوسان ست. یک جراحی سنگین و سخت لثه را از سر گذرانده‌ام و بس که مجبور شدند گوشه‌ی سمت چپ لب را بکشند، کمی هم چاک خورده و حالا تا دوخته شدن دوباره‌ی دهان باز کردن‌ش سخت ست، غذا خوردن سخت‌ و مواظبت کردن از باز نشدن بخیه‌ها و اقدامات ایمنی سخت‌تر..

دیشب داشتیم توی دالان‌ها دنبال هم می‌رفتیم. جلوتر از من به سرعت حرکت می‌کرد و فاصله‌مان بیشتر می‌شد. در تصورم مترو بود ولی بی‌نهایت مخوف‌ در سکوتی عجیب. گم‌ش کردم و گیر کردم در یک بن‌بست و جلوی پایم حفره‌ای عمیق. خواستم برگردم اما دست‌هایی از زیر دیوارها نمایان شدند و مثل کارتون‌های کودکی دیوارها تغییر شکل دادند. هزاران چشم که تا قبل از این در سکوت به تماشای من نشسته بودند شروع به تکان خوردن کردند و قورباغه‌های عظیم الجثه از بین دیوارها بیرون می‌آمدند. دره‌ی جلوی پایم پر بود پر از اسکلت و می‌دانستم آدم‌های قبل از من هستند. تنها ایستاده بودم و صدایی در گوشم می‌گفت راه فراری نیست..

پ.ن:  نوشته شده در 5روز پیش

Sunday, November 4, 2012

مادربزرگ داره می‌میره.‏
تمام روز شبکه‌ی تلفن و موبایل روستایی که فیلم‌برداری داریم و ساکن هستیم قطع بود. گفتند یکی با تفنگ ساچمه‌ای هدف گرفته و قبلن هم سابقه داشته. گفتند امیدی به وصل شدن‌ش نداشته باشید.. و ما شاید یک هفته‌ای ساکن این‌جا خواهیم بود.، بدون رفت‌وآمد هر روزه.‏
از بعدازظهر شروع کردم چانه زدن و هماهنگی تا بالاخره تا کرج راهی‌ام کنند و از این جزیره‌ی دورافتاده و بی‌خبر جدا شم.‏
اولین جایی که آنتن برگشت زنگ زدم خانه. خواهر کوچیکه گفت سر شام عمو زنگ زد، بابا و مامان رفتند بیمارستان. مادربزرگ در سی‌سی‌یو بستری ست. به مامان گفتم نگران نباش! قبل از عید هم گفتن امیدی دیگه نیست ولی سالم‌تر از من برگشت خونه.‏
مامان گفت: نمی‌تونه نفس بکشه، تو ریه‌ش آب جمع شده. می‌گن امیدی نیست.‏
تلفن را قطع کردم و با صدای نه چندان آرام گفتم: مادربزرگ داره می‌میره!‏
مرد گفت: همیشه همین‌طوره. آدم در شرایط سخت دست‌ش به جایی بند نیست. همیشه دوره..‏
هیچ حسی نداشتم. مرگ را نمی‌فهمم. یادم نبود آخرین بار کی دیدم‌ش. امسال حتا به رسم همیشگی نوروز هم ندیده بودم‌ش. لاهیجان نبودم.‏
آخرین بار که رفتم می‌خواستم بروم دیدن‌ش، وقت نشد. توی سرم دنبال آخرین بار می‌گشتم.. یادم افتاد همه‌ی این یکی دو سال گذشته هربار من‌ را بعد از مدت‌ها دید بغل‌م کرد، بوسید و فقط یک جمله گفت: ترسیدم بمیرم و دیگه نبینم‌ت.‏
بغض آمد و نشست توی گلو تا پشت پلک.‏

Thursday, October 11, 2012

روزهای خوبی ست.. روزهای به ظاهر خوبی ست.‏
کسی از درون درگیرم خبر ندارد که بهتر خبری نداشته باشند..‏
نازک شده‌ام. دیروز که آقای کاف می‌گفت فلان شعر را فرستاده برای‌ش چشمم پر از اشک شد.‏ خندیدم تا حواس کسی جلب نگاه‌م نشود.‏
یا مادرش که از تصورات‌ش می‌گفت.. لبخند تلخی نشست گوشه‌ی لب‌م.‏
روزهای سختی برای من با من ست.‏

Thursday, September 13, 2012

یازده سال‌م بود. بچه‌ی دوم خاله تازه به‌دنیا آمده بود و رفته بودیم خانه‌شان. یک روز ظهر بود که فقط خودم را یادم هست، خاله و نوزاد تازه.‏‏
پسرک گریه می‌کرد و من بغل‌ش نمی‌کردم. از بدن نرم نوزاد می‌ترسیدم. فکر می‌کردم تکان‌ش دهم ممکن ست وا برود و یا تکه‌ای از بدن‌ش دچار فرورفتگی شود. خاله به شدت درگیر بود و اصرارش برای این‌که من بچه‌ش را نگه دارم تا ونگ نزند بی‌نتیجه بود.‏
ایستاده بودم جلوی آشپزخانه که یک پله بالاتر از فضای هال بود. خاله نوزاد سپیدپوش را داد دست من و گفت: مسخره‌بازی در نیار. باید نهار درست کنم، سر ظهره. بغل‌ش کن تا ساکت بمونه.
درد بچه همین بود که کسی در آغوش بگیرت‌ش. انگار می‌دانست مادرش وقت ندارد. تا از خودش جدای‌ش می‌کرد گریه را سر می‌داد.‏ دو دست‌م را دراز کردم و موجود سفید نرم آمد در آغوش‌م. همان‌طور با دست‌های دراز شده که کودکی را خوابانده‌اند روش با احتیاط نشستم روی تک پله‌ی جلوی آشپزخانه. یادم نیست چه‌قدر طول کشید تا غذاپختن خاله تمام شود. نشسته بودم بی‌حرکت و خیره به نوزاد نرم که کم‌کم خواب‌ش برد، مبادا خطی روی‌ش بیفتد. تا خاله آمد و نوزادش را صحیح و سالم تحویل گرفت.‏
کمی از ترس‌م ریخت و دیدم می‌شود نوزاد را بغل کرد بدون این‌که بلایی سرش بیاید.

همان روزها بود که یکی از اقوام شوهرخاله آمده بود دیدار نوزاد تازه و از زن حامله‌ی فامیل‌شان تعریف کرد که سوسک دیده بود و از ترس بچه‌‌ش سقط شده بود. من حتا نمی‌دانستم بچه از کجا می‌آید. عجیب‌تر این‌که تا وقتی خیلی علمی در کتب با آن روبرو نشدم برای‌م سؤال هم پیش نیامده بود. خیلی چیزها هیچ‌وقت به نظرم عجیب نبود و کنجکاوی نداشتم نسبت بهشان. همان‌طور که خیلی ساده لک‌لکی می‌توانست بچه را آورده باشد، می‌دانستم بچه یا با عمل جراحی خارج می‌شود یا طبیعی و زایمان طبیعی انقدر به نظرم طبیعی بود که یک‌بار هم سؤال نشد خب چه‌طور خودش طبیعی از شکم مادر می‌افتد بیرون؟
یعنی الان عجیب به نظر می‌آیم با این حجم موضوعاتی که هیچ‌وقت حتا برایم سؤال پیش نیامده و حالا شده موجب سؤال که چرا هیچ پرسشی نداشتم؟
در هرحال آن‌روزها فهمیدم بچه موجودی ست که به راحتی می‌میرد. به راحتی دیدن یک سوسک که هیچ‌وقت به‌نظرم ترس‌ناک نبود ولی آدم‌هایی بودند که وحشت از موجود به این کوچکی می‌توانست باعث مردن فرزندشان شود.‏
و این ترس از زن حامله ماند همیشه در وجودم. زن حامله موجودی بود که به زمین خوردنی می‌توانست فرزندش را از دست بدهد، به کوچک‌ترین ترسی ممکن بود شکم قلنبه‌اش فرو رود و کم‌باد شود. مثل بادکنکی که به نوک سوزنی یا هوای گرم و سردی می‌ترکید. بسیار ساده و آسان. 
فرقی نمی‌کرد توی خیابان یا مهمانی، زن حامله همیشه باعث نگرانی‌ام می‌شد - در حال حاضر کم‌تر-. نگران حال او و فرزندش که به تلنگری می‌توانستند از دست بروند.


Tuesday, September 11, 2012

در گریز و مبارزه با وابستگی!‏
با شعار وابستگی خر ست.‏

Saturday, September 8, 2012

زن درون‌م پیراهن گشاد خاکستری رنگی پوشیده و سیگار پشت سیگار دود می‌کند. با موهای آشفته و وزی که کبوترها می‌توانند روی‌ش لانه درست کنند. سنگینی شاخ و برگی که کبوتر مادر روی سرش جمع می‌کند تا خانه‌ی بزرگ‌تری برای خودش و فرزندان احتمالی بسازد را روی سر حس می‌کند و دست‌ش را به سمت موها نمی‌برد مبادا کاشانه‌ای را خراب کند.‏
سنگین و آرام قدم برمی‌دارد تا خواب آرام جوجه‌ای که هنوز سر از تخم بیرون نیاورده را آشفته نکند. ظرف می‌شورد و سعی می‌کند فکر نکند اما دانه‌های درشت اشک راه‌شان را زود پیدا می‌کنند و صورت را می‌پیمایند. قطره اشک‌ می‌چکد روی اسکاچ و با کف قاطی می‌‌شود انگار که هیچ‌وقتی نبوده.‏
زن برون‌م توی کمد دنبال لباس می‌گردد. تاپ منگو و بلوز توری مشکی را می‌کشد بیرون و ست می‌کند با دامن مشکی کوتاه. از معدود لباس‌های تیره رنگ‌ش ست و هیچ‌وقت نپوشیده. با دخترک شاد و کم‌سن و سالی که اکثرن به نظر می‌آید حالا تفاوت دارد.
زن درون‌م می‌نشیند کنار پنجره و خیره می‌شود به حرکت دود که به سمت بیرون راه‌ش را پیدا می‌کند.‏
زن برون‌م توی آینه نگاه به لباس رسمی‌اش می‌کند و کفش‌های پاشنه‌دار مشکی را به پا می‌کند برعکس صندل‌ راحت و کفش‌های تخت که همیشه می‌پوشد.
زن درون‌م خسته سر ِ سنگین‌ش را با احتیاط تکان می‌دهد و دست می‌کشد روی پلک‌های متورم‌ش. پاهای لخت‌ش را روی مبل زرشکی دراز می‌کند تا برسد به میز. و سرش را تکیه می‌دهد به پشتی مبل و چشم‌ها را می‌بندد.
زن برون‌م کیف لوازم آرایش را می‌گذارد جلوی آینه. فون مایع را آرام می‌مالد روی پوست تا صاف و بی لک به نظر بیاید. چند نخ موی زیر ابرو که جا مانده‌اند را با موچین شکار می‌کند و کمی سایه می‌کشد توی خالی ابروها. سایه‌ی کم‌رنگی پشت پلک، خط چشم مشکی توی چشم‌ها و سبزی چشم‌ها بیشتر بیرون می‌زند.
زن درون‌م توی سرش بازار مسگری‌هاست. حرف‌ها و کلمات با شدت می‌آیند و می‌روند. دست‌هایش را تکان می‌دهد انگار که فکرهای سیال توی هوا را از خودش دور کند.‏
زن برون‌م با احتیاط ریمل می‌کشد به مژه‌های بلندش. کمی رژگونه و بعد رژ قهوه‌ای ملایمی روی لب‌ها.‏
عطر ورساچه را می‌زند روی گردن و می‌ایستد جلوی آینه‌ی قدی تا قبل از خروج از منزل ظاهرش را چک کند. یک پر کوچک سفید جا مانده. آرام پر را جدا می‌کند از بین موها و فوت می‌کند تا برود.

Monday, September 3, 2012

"من خودم بیشتر ترک کرده ام تا ترک شده باشم. حتی گاهی حس که کرده‌ام قرار است ترک شوم، خودم مثل ابله‌ها پیش‌دستی کرده‌ام. ولی درد ترک شدن‌ها را همیشه حمل می‌کنم. بغض ترک‌شدن‌ها به تلنگری بالا می‌آید هرچقدر هم که از بیرون پوست کلفت و شاد دیده می‌شوم."
از این‌جا

Monday, August 13, 2012

نور می‌ره، همه‌جا تاریک می‌شه. از این پهلو به اون پهلو غلت می‌زنم. زیاد قبل از خواب تکون می‌خورم. زیاد قبل از خواب حرف‌م می‌یاد. هم‌خانه همیشه خیلی زود خواب‌ش می‌بره. توی سرم می‌نویسم. جای وبلاگ.. کلمه‌ها هی می‌ره و می‌یاد و به خودم می‌گم الان وقت خوابه.. فردا.. فردا می‌نویسم.
چشم‌ها را می‌بندم با وسوسه‌ی روشن کردن نت‌بوک مقابله می‌کنم تا خواب‌م ببره. هیچ شبی کلمات نوشته نمی‌شه و فردا دیگه اون کلمه‌ها نیستن یا جمله‌ها دیگه اثر شب قبل و اولین بار مرتب شدن را ندارن. به نظر حتا این نوشته همون نوشته‌ی سابق نیست که بازنویسی اشتباهی ست از کلماتی که کم در خاطر موندن.‏

گوش کردن به صدای قلب آدمی من‌و می‌ترسونه. هیچ‌وقت مدت طولانی نمی‌تونم سرم را روی سینه‌ش بذارم. سرم را تکون می‌دم تا تاپ تاپ قلب‌ش را نشمارم و استرس نگیرم از فکر یک لحظه مکث کردن و ایستادن‌ش.‏

صدای نفس‌ها به من آرامش می‌ده. با خواهرم که هم‌اتاقی بودم و باز چون به عادت همیشه دیر خواب‌م می‌برد، مدت طولانی که صدای نفس‌ش را نمی‌شنیدم یا تکونی نمی‌خورد می‌رفتم بالای سرش مطمئن شم.‏
نمی‌دونم چه وحشت احمقانه‌ای ست اما صدای نفس‌هاش را که می‌شنوم حتا وقت‌هایی که خرخر می‌کنه خیال‌م راحت‌تره و می‌توم بخواب‌م.‏

Sunday, July 22, 2012

باید یک قرص‌هایی وجود می‌داشت مانع اشک می‌شد. مثلن می‌رفتی داروخانه و به آقایی که نسخه‌ها را تحویل می‌گیرد، می‌گفتی: یک بسته ضد اشک لطفن!‏
او هم سرش را برمی‌گرداند و به آدمی که مسئول آوردن داروها بود می‌گفت: یه ضد اشک!‏
کمی بعد هم می‌گذاشت روی پیش‌خوان و می‌گفت: بفرمایید.‏ می‌شود فلان‌قدر.
تو هم حساب می‌کردی و بسته‌ی قرص را برمی‌داشتی، یک بطری آب سر راه می‌خریدی و با قرص سر می‌کشیدی.
بعد با خیال راحت می‌رفتی حرف می‌زدی بدون این‌که اشک‌ها سر بخورد روی صورت، بغض راه نفس‌ت را بگیرد و مانع خروج کلمه‌ها شود.

Saturday, July 14, 2012

دوستام فکر می‌کنند من خیلی آدم شلوغی هستم. مدت‌هاست دچار بیش‌فعالی در توییتر و فیس‌بوک هستم و این نشانه‌ی آدم شلوغ نیست!‏ آدمی‌ست که ساعت‌ها خونه ست.‌‏
اگر هم یک وقت‌هایی نمی‌یاد تصمیم می‌گیره نیاد نه اینکه وقت نداره!‏
نشستم خونه و سختمه جواب ای‌میل و اس‌ام‌اس و تلفن بدم. سختمه قرار معاشرت بذارم. وقتی مهمونی دعوت‌م می‌کنن خوشحال نمی‌شم فقط سعی می‌کنم آدم‌ها را بیش از این ناراحت نکنم.‏
دوستام ازم رفتارهای آدمی‌زادی توقع دارن و بهشون حق می‌دم اما توان معاشرت ندارم. بیشتر از چیزی که تصور کنید برام سخته.‏
حتا وقتی سعی می‌کنم سوءتفاهم‌ها را برطرف کنم بیشتر از دوخط توضیح دادن برام سخت می‌شه و سکوت می‌کنم.‏ اجاره می‌دم هرجوری که دوست دارند قضاوت کنند با این‌که قضاوت‌های دل‌چسبی هم اتفاق نمی‌افته.‌‏
روز به روز دارم ساکت‌تر و کم‌حرف‌تر می‌شم.‌‏

Monday, June 25, 2012

این‌روزها اشکم
ترجیح می‌دم چیزی ازم نپرسن، چیزی ازم نخوان، مجبور نباشم هیچ توضیحی بدم.
سؤال ساده‌ی کلاس بیان نمی‌خوای بری؟ یا بدتر از اون "چرا" کلاس‌ت را نمی‌ری؟ یا تمرین‌ چه‌طور بود؟ می‌تونه اشک‌م را در بیاره. بغض گیر می‌کنه تو گلوم و سخت می‌شه برام توضیح دادن.
دل‌م هیچ‌چیزی نمی‌خواد. دوست ندارم جواب بدم. هیچ سؤالی نباشه که مدام و مدام ازم توضیح بخوان..‏
از دیروز سمت چپ گردن‌م گرفته. موقع حرف زدن فک‌م کش میاد، سنگینی می‌کنه و سخت بالا و پایین می‌ره.‏
این یعنی نابودی کامل تو این وقت کم. حالا خر بیار و باقالی بار کن می‌تونه باشه که من نتونم درست حرف بزنم. قبل از کارگردان خودم سکته می‌کنم قطعن!‏
این حجم حال بدی بدشانسی مطلق می‌تونه باشه در این بازه‌ی زمانی که باید خوب باشم، خوب بازی کنم، خوب اجرا کنم..‏
از خیلی چیزها راضی نیستم و باعث استرس و ناراحتی‌م ‏می‌شه..
یک سیر نوسانی را دارم می‌گذرونم با بالا و پایین رفتن‌های بسیار.‏

Saturday, June 23, 2012

یکی از جمع زن را با عناوین مدرس آواز و نوازنده‌ی تار معرفی کرد. صدای گرم و دل‌نشینی داشت.‏
به شوهرش اصرار کردند تا یک ترانه‌ی دو صدایی بخونند. مرد گفت: نه. خانم می‌خونن. رو به زن اشاره کرد که شما بخون.‏
زن هم همراه بچه‌ها اصرار کرد که بخون. مرد گفت: باشه یه وقت دیگه. من‌که خواننده نیستم. شما بخون.‏
زن خندید و گفت: یه عمر من خوندم ولی شما آلبوم دادی بیرون. بخون آقا.. بخون، بچه‌ها منتظرن.

Wednesday, June 20, 2012

..

فردا يك ماه ِ تمام مي شه كه اومديم خونه ی جديد.
با يه سري وسايل اوليه براي زندگي، لوازم شخصي، فيلم ها و كتاب ها راهي اين جا شديم و باقيمونده را بخشيديم اين ور، اون ور تا وسايل جديد و جمع
و جورتر ابتياع كنيم.
اما نشد.
برخلاف چيزي كه فكر مي كرديم حساب كتاب ها درست از آب در نيومد چون چيزهاي از سر بازكني همين جوري هم نمي خواستيم.
صادقانه ش اينه وقتي كه قرار بود پول ها وصول نشد و همه چيز دچار تأخير شد.
زندگي بدون يخچال انقدر كه فكر مي كنن سخت نيست. حداقل براي من سخت نبود جز امروز صبح كه دلم نون و پنير مي خواست به جاي بيسكوييت و چاي هر روزه براي صبحانه.
يا يه روزي هم هوس آشپزي داشتم اما بلد نبودم فقط براي يك وعده خريد كنم و غذا بپزم كه بازمانده ي چنداني نداشته باشه.
تلويزيون هم كه هميشه به نظرم وسيله ي تزئيني بوده و هست كه احساس نيازي بهش ندارم. فقط الان به علت فوتبال نبودش مشكل ساز شده كمي.
و پرده كه بقيه را بيشتر نگران مي كنه تا خودمون. نگراني را مي شه ديد تو نگاه كسي كه مي فهمه خونه مون از ديد غريبه ها پنهان نيست و آفتاب هميشه
توش پهنه!
آزار دهنده تر از خونه اي كه بعد از يك ماه هنوز مرتب نشده، برخورد دوستامونه.
آدمي كه به اسم ِ من دوست نزديك تون هستم يك ساعت مي شينه روبروم، تو خونه م نظريه ارائه مي ده و در حد گداي سر چهارراه برخورد مي كنه باهات و دل سوزي مي كنه و بي قراري مي كنه براي وضع خونه.
يا دوست ديگه اي كه مي گه مادربزرگ ش يخچال قديميش را مي خواد تعويض كنه.
يا فلان چيز را تازه انداختن دور كاش يادشون به ما بود..
اين روزها ترجيح مي دم با كمترين آدم ها معاشرت كنم یا با آدم هايي باشم كه از وسايل خونه م نمي پرسن و اظهار ناراحتي نمي كنن برام.

Tuesday, June 19, 2012

.

امروز دل م مي خواست نقاش باشم. رنگ بذارم روي رنگ و خط بكشم..
تا رها شم.

Monday, June 18, 2012

آزمايشي

اين فقط يه تست مي تونه باشه كه از رو گوشي موبايل اين جا بنويسم. تنها
چيزي كه اين روزها براي نوشتن دارم.
نه.. شايد هم بايد تنبلي را كنار بذارم و با كاغذ و دست خطم آشتي كنم.

--
Donya Rad

Tuesday, June 5, 2012

پایان تعطیلات خیلی بی‌رحم خودش را نشون می‌ده!‏
تازه از راه رسیدی. ولویی جلوی لپ‌تاپ بعد از چند روز بی‌اینترنتی. به این فکر می‌کنی امروز چه کار کنی. اول یه چرت بخوابی یا دوش بگیری یا حتا می‌تونی زنگ بزنی غذا سفارش بدی و خودت را خوشحال کنی با یه غذای هیجان‌انگیز..‏
موبایل‌ت زنگ می‌خوره. روی اسم کمی تأمل می‌کنی. مرددی بین جواب دادن و ندادن. آقای معلم اون ور خط خیلی پرانرژی می‌پرسه از سفر برگشتی؟ حال و احوال می‌پرسه و در آخر اضافه می‌کنه پس برای فردا می‌تونیم یه قرار بذاریم. ‏
از تمرین‌ها می‌پرسه و جرأت نمی‌کنی بگی اندکی هم وقت نذاشتی. با من‌ومن می‌گی کم تمرین کردی ولی قرار فردا پابرجاست و آقای معلم حتمن می‌یاد!‏

Tuesday, May 29, 2012

وسط روز بین بیداری‌ها خواب می‌بینم ایستاده‌ام جلوی پنجره‌ای که از نزدیک زانوها شروع می‌شود. لبخند روی لب‌م ست و بدون هیچ دلیلی پرت می‌شوم. می‌چرخم بین زمین و آسمان. باد می‌پیچد بین موهایم و همه چیز سریع‌تر از تصورم حرکت می‌کند..‏
و می‌پرم از صدای برخورد با آسفالت. موهای پریشان و لبخندی که ماسیده روی لب.‏

Tuesday, May 22, 2012

سیم‌کارت مرا قورت نده!

کرج بودم و باید هماهنگ می‌کردم با دوستان‌م برای قرار فردا. موبایل‌م از کار افتاد و کلن نه می‌شد با کسی تماس گرفت و نه کسی می‌توانست پیدایم کند. خانم شین یک سیم‌کارت ایرانسل داشت که به دلیل مزاحمت‌های یک مردم‌آزار، خاموش افتاده بود و آن را امانت داد به من.‏
تا روز بعد که من از حوزه‌ی کرج خارج شوم و موبایل‌م زنده شود این سیم‌کارت همراه من بود و جا ماند پیش‌م. بار بعد که خانم شین را دیدم سیم‌کارت‌ش را تحویل دادم ولی در واقع سیم‌کارت اصلی مانده بود در گوشی قدیمی من و سیم‌کارت خودم را که استفاده‌اش نمی‌کردم و افتاده بود گوشه‌ی خانه، داده بودم به خانم شین.‏

چند روز پیش از خانم شین اس‌ام‌اس رسید: خط ایرانسل من که دست‌ت بود، الان دست کیه؟ اون خط نباید طولانی روشن باشه. پیش هرکسی هست لطفن بگو خاموش‌ش کنه.
تعجب کردم و نوشتم: در گوشی قدیمی ست. یک‌بار هم حتا روشن نشده.
دوباره نوشت: امروز از اون شماره با عموم تماس گرفتن. عید هم به یکی از دوستام زنگ زده بوده. 
دوست خانم‌ شین تا مدت‌ها به همان شماره‌ی قدیمی اس‌ام‌اس می‌فرستاده.
زنگ زدم. خانم شین سر کلاس بود و امکان حرف زدن نداشت. شماره‌ی قدیمی‌اش را از گوشی پاک کرده بودم. سیم‌کارت ارزان‌قیمت چه ارزشی دارد که اگر گم هم شود، یابنده از آن استفاده کند؟
یعنی یک گوشی خاموش را در کمد حفاظت کرده‌ام به هوای سیم‌کارتی که درون‌ش نیست؟
شماره را از خانم شین گرفتم. گفتم شاید رقم‌هایش با آن شماره مشابه است. قطعن اشتباهی شده. تا دیروقت به خانه نمی‌رسیدم. خواهرم سر کار بود و خواهش کردم به محض این‌که رسید گوشی را چک کند. زنگ زدم به شماره‌ای که قرار بود متعلق به خانم شین باشد. جواب نداد. دوباره زنگ زدم، باز هم جواب نداد.
یک ساعت بعد از همان شماره یک تک زنگ داشتم. زنگ زدم و پرسیدم: خانم شین؟ صدای زن میان‌سالی از پشت خط پاسخ منفی داد.‏
توی سرم هر داستانی به بن‌بست می‌رسید. امکان نداشت سیم‌کارت گم شده باشد. راهی وجود نداشت.‏
دوباره تماس گرفتم. با کلی عذرخواهی و اظهار شرمندگی. پرسیدم: ممکنه ازتون بپرسم این سیم‌کارت را از چه زمانی دارید؟
زن پرسید: چه‌طور؟
گفتم: این شماره متعلق به دوست‌م بوده و دست من امانت. در واقع الان باید تو خونه‌ی من باشه نه پیش شما!
زن گفت: شما و دوست‌تون غلط کردید و ...
قطع کرد.‏
غروب پنج‌شنبه بود و در راه تئاترشهر بودم. فرصت برای پیداکردن مرکزخدمات نبود.
خواهرم زنگ زد. سیم‌کارت سرجایش بود؛ اما سوخته.

خانم شین روز شنبه شال و کلاه کرد به سمت یکی از دفاتر خدمات. آقای ایرانسل گفت: سیم‌کارت‌هایی که سه ماه مورداستفاده قرار نگیرند، از شبکه خارج می‌شن.
تا این‌جا هیچ مشکلی وجود ندارد.
خانم شین سیم‌کارت‌ش را به خاطر مزاحمت‌های زیاد یک ناشناس خاموش کرده بود و از شماره‌ای که همه‌ی دوستان‌ش داشتند، گذشته بود.‏ اما فروختن دوباره‌اش اخلاقی ست؟
فکر کردم با زن تماس بگیرم و عذرخواهی کنم. حالا که فکر می‌کنم حق داشته وقتی که من فکر می‌کردم خیلی آرام و منطقی صحبت می‌کنم به این سرعت جوش بیاورد و فحش نثارم کند. سیم‌کارت جدیدی را که فکر می‌کرده متعلق به کسی نیست خریده و هر از چند گاهی هم موردهجوم آدم‌ها قرار گرفته است. روح‌ش هم خبر ندارد سیم‌کارت خانم شین را قورت داده.

اتاق خواب تقریبن با پشت‌بام خانه‌ی همسایه در یک سطح قرار گرفته. پنجره باز ست. باد می‌وزد هر از چند گاهی.. دراز کشیده‌ایم روی گلیم وسط اتاق. 
شبیه شب‌های تابستان ست و روی پشت‌بام هستیم. گاهی نور ماه صورت‌مان را روشن می‌کند.‏

Monday, May 21, 2012

یک وقت‌هایی آدم وسواس می‌گیرد. وسواس شستن و می‌رود به جنگ خودش. می‌سابد و می‌شورد و می‌سابد.. انگار تمامی ندارد. کمر راست نمی‌شود دیگر، دست‌ها توان از دست می‌دهند اما فشار بیشتری وارد می‌کند برای شستن، شستن، پاک کردن..‏
شاید فکرها هم پاک شود. شاید لکه‌های جا مانده بالاخره لیز بخورد و همراه آب به قعر زمین رود.‏
کف پاها زق زق می‌کند. مواد شوینده پوست را می‌خورد و به خارش می‌اندازد. نفس کشیدن سخت می‌شود و با هر دم بوی تندی فرو می‌رود و می‌سوزاند. فکر می‌کنی فرصت مناسبی ست بغض فروخورده را بیرون بریزی. از قیافه‌ی نالان شاکی می‌شوی. زود فراموش می‌کنی. شلنگ آب را می‌گیری سمت کاشی‌ها، سیاهی سر می‌خورد و سفیدی کاشی‌ها بیشتر دیده می‌شود.‏
دوباره مایع شوینده، بوی تند و سرفه و نفسی که حبس می‌کنی. عصبانیت دوباره پیروز می‌شود. با شدت بیشتری سابیدن، سابیدن، شستن.‏
کمی لای در را باز می‌کنی. خانه در تاریکی فرو رفته.‏
پاها را زیر آب می‌گیری تا از سوختنش کم شود. خنکی می‌خزد روی پوست.‏

Saturday, May 19, 2012

اسباب‌کشی خر است، گاو نر ست اما رفتن به خانه‌ی جدید خوب است.‏
خانه‌ی جدید کوچک‌تر است. آشپزخانه‌اش جای چندانی ندارد. هال جمع‌وجورتر است اما نور دارد، روشن است و قرار است چیدمان زیبایی داشته باشد.‏

Thursday, May 17, 2012

آلبوم‌ها را کشیدیم بیرون دنبال عکس برای قاب عکس جدید که متشکل از جای خالی 5عکس بود.‏ مامان عینکش را آورد و خاطره‌بازی می‌کرد با عکس‌ها.‏
حجم زیادی از عکس‌های آلبوم‌ها من بودم در کودکی.‏
-عاشق آب‌بازی بودی. نمی‌ذاشتی بیاریمت بیرون.
من بودم در حال دویدن به سوی دریا.. من بودم در حال پاشیدن آب به این سوی و آن سوی.. من بودم نشسته لب ساحل بی‌خیال..‏ یک جاهایی من بودم و بابایی که نگه‌م داشته بود.
-بابا نمی‌رفت تو آب ولی کسی نمی‌تونست جلوی تو را بگیره. می‌دویدی سمت دریا و بابا دنبال‌ت می‌دوید. این‌جا هم یک سال و چند ماه‌ت بود. از یازده ماهگی راه می‌رفتی. می‌دویدی بیشتر.‏
-آب می‌دیدی دیوانه‌مون می‌کردی. حمام هم می‌بردمت تا وقتی آب‌بازی می‌کردی خوب بودی و کاری با کسی نداشتی. فقط کافی بود یک قطره شامپو بریزم رو سرت تا جیغ و داد راه بندازی.
-این‌جا بعد از فوت عمو بهمن بود. موهات را قبلش کچل کرده بودم تا یه دست در بیاد.‏
یک‌باره انگار چیزی یادش بیاید، می‌زند به پایم. 
-خیلی اذیت‌م می‌کردی! 
می‌گویم: مامان؟ خشونت؟
می‌گوید: هیچ‌وقت که نمی‌زدمت. همه می‌گفتن چه‌قدر صبوری. شیرخشک می‌خوردی این موقع، فقط کافی بود شیر یه ذره سرد می‌شد تا نخوری. هرکاری می‌کردم نمی‌خوردی دیگه. شیر را نگه می‌داشتی تو دهنت و می‌ریختی بیرون با این‌که گرسنه‌ت بود و گریه می‌کردی ولی یه قطره هم نمی‏ خوردی تا دوباره گرم‌ش کنم.‏
مکث می‌کند روی صفحه‌ی دیگری از آلبوم. قصه‌ی این دو عکس را بلدم.
تاریخ می‌گوید و حرف‌هایی گاه تکراری و گاه جدید که نمی‌دانستم.

Wednesday, May 16, 2012

مثل کوه محکم و استواری برای من

بابا می‌گوید: همیشه خودت تصمیم گرفتی برای زندگی‌ات اما یک‌وقت‌هایی راه اشتباه رفتی با وجود این‌همه مطالعه و دانش! ما هم آزاد گذاشتیم‏ت اما هنوز هم داری ادامه می‌دی.‏
می‌گویم: من همیشه خواستم آدم مستقلی باشم و همه‌ی سعی‌م را کردم.‏
می‌گوید: که این‌همه از خودت کار بکشی؟ و فقط بدوی تا یه زندگی متوسط الحال داشته باشی؟
می‌گویم: نتیجه‌ش را می‏‌گیرم. قرار نیست همیشه این‌جا باقی بمونم. در چند ماه به پیشرفت چند ساله رسیدم. برایش تابستان پارسال را مثال می‌زنم که بدون دستمزد کارم را شروع کردم و در پایان سال یک عنوان و حقوق در خور داشتم.‏
می‏‌گوید: که چی؟ می‌موندی این‌جا هم همه چی داشتی.‏
می‏‌گویم: یه زندگی روزمره داشتم که حد بالاتری برایش نبود. جای پیشرفتی نبود.‏
می‏‌گوید: همه‏‌ی امکانات را داشتی. از زندگی‌ات می‌تونستی لذت ببری. تفریح کنی.
می‏‌گویم: الان میم که این‌جاست چه می‌کند؟
می‏‌گوید: عشق و حال. خوش می‌گذرونه و از جوانی‌اش لذت می‌بره و همه چیز در اختیارش ست.‏
حرف از "او" می‌شود. می‌گوید: می‌خواهی خودت را عذاب بدی تا کم‌کم زندگی‌اش را بسازد؟ چرا باید سختی به خودت بدی وقتی تو می‌تونی زندگی راحتی داشته باشی؟
می‏‌گویم: نمی‏‌خوام منتظر شم کس دیگه‌ای زندگی بسازه برام. قاعدتن الان هم خودم تلاش می‌کنم تا موقعیت بهتری داشته باشم.‏

بابا همه‌ی زندگی‌اش را خودش ساخته. از سن کم کار کرده هر روز. هنوز هم صبح زود می‌رود و شب برمی‌گردد خانه و همه‌ی زندگی‌اش خانواده ست. معتقد ست تلاش می‌کند که خانواده‌اش در رفاه باشد و آسایش، نه دخترش شبانه‌روز کار کند. ماشین نداشته باشد، استرس کار و حقوق داشته باشد و مدام در تلاطم. و این از نگاه مردسالارانه‌ نیست که دختر نباید کار کند و فیلان.. من همیشه بیشترین آزادی را داشته‌ام با یک اعتماد کامل!‏
هیچ‌وقت نمی‌گوید: نرو. جلویم را نمی‌گیرد. با وجود همه‌ی بالا پایین پریدن‌هایم، با وجود همه‌ی وقت‌هایی که فکر کرده اشتباه می‌کنم فقط نظرش را گفته و تصمیم آخر با من بوده. با این‌که هنوز هم فکر می‌کند اشتباه می‌روم و فقط باید خوش بگذرانم و لذت ببرم از جوانی‌ و در آسایش باشم همیشه.‏ می‏‌خواهد خودش یک‌تنه جور همه را بکشد و دخترش کمی سختی هم تحمل نکند.‏

Tuesday, May 15, 2012

سیزدهم اردی‌بهشت
داشتم ظرف‌های غذا را منتقل می‌کردم روی میز ِ گوشه‌ی سالن. صدای موزیک کم بود و هر چند نفر گوشه‌ای ایستاده یا نشسته مشغول حرف زدن بودند.‏
موبایل‌ش زنگ خورد. مکالمه کوتاه بود. رفت سمت پنجره. پنجره را بست و پرده‌ها را کیپ کرد. رفتم توی آشپزخانه و وقتی برگشتم نبود. زن‌ها سراسیمه بودند و هرکس پی مانتو و روسری‌اش می‌گشت. جمع شدند توی اتاق. نمی‌فهمیدم چه شده. بین حرف‌ها کلمه‌ی "پلیس" بیش از هر لغت دیگری شنیده می‌شد. از بین پرده‌ها نگاه کردم. کسی جلوی ساختمان نبود. اثری از ماشین پلیس هم نبود. گفتم: خبری نیست! چرا این شکلی شدین؟
صدای زنگ آمد. آی‌فون را برداشتم و مردی گفت: لطفن به صاحب مهمونی بگین بیاد پایین. گفتم: اومده.‏
صدایش کردم. نبود.‏
لبخند زدم و برگشتم پیش مهمان‌ها. گفتم: اگه می‌خواستن بیان بالا که قاعدتن زنگ نمی‌زدن فقط سراغ صاحب‌خونه را بگیرن. پول می‌گیرن و می‌رن. نگران چی هستید؟ بیاین فعلن شام بخورین. سرد می‌شه غذا..‏
کسی از بین زن‌ها گفت: تو این وضعیت؟
دوباره صدای زنگ خانه آمد. هنوز مرد ایستاده بود دم در و این‌بار با تحکم و عصبانیت گفت: خانوم مگه نمی‌گم صاب‌خونه را بگین بیاد پایین؟ گفتم: الان باید جلوی در باشه.‏
گفت: نیستش خانوم. بگید زودتر بیاد. گفتم: باشه.‌‏
و گشتم دنبال گوشی. هنوز مجال پیدا نکرده بودم بپرسم کجایی پس؟ گفت: به فلانی بگو بیاید پایین.‏
آدامس نعنایی دادم به فلانی که دنبال خیار می‌گشت برای بوی دهانش و فرستادمش.‏
کمی بعد برگشتند با روی گشاده که پول می‌خواستن. گرفتن و رفتن.‏
مهمانی تولد دیگر به حالت عادی برنگشت. همه می‌خواستند زودتر بروند.‏

 بیست‌و‌سوم اردی‌بهشت همان سال
شب که برمی‌گشتیم خانه کنار سطل زباله‌ی نزدیک خانه دو کتاب‌خانه‌ی بزرگ چوبی گذاشته بودند. تقریبن بی‌هوش بود از خستگی و من هم صبح زودتر باید بیدار می‌شدم. زودتراز معمول قصد خواب کردیم. تازه چشم‌هایم داشت گرم می‌شد و خواب رسیده بود پشت پلک‌ها که با صدای بلندی پریدم. با چهارشنبه‌سوری فاصله‌ی زیادی داشتیم که کسی بخواهد چیزی منفجر کند. کمی از گیجی بیرون آمدم، صدای ماشین حمل زباله می‌آمد.‏
از این پهلو به آن پهلو غلت زدم. صدا بلندتر و بلندتر می‌شد. کسی می‌کوبید به چیزی و بی‌خیال نمی‌شد. از رختخواب جدا شدم. از پنجره کارگران زحمت‌کش با لباس شب‌رنگ دیده می‌شدند که در آرامش ِ بسیار، ساعت 2بعد از نیمه‌شب به کتاب‌خانه می‌کوبیدند؛ با جفت‌پا پریدن و لگدپرانی سعی می‌کردند تکه‌تکه‌اش کنند.‏
زمان می‌گذشت و بی‌خیال نمی‌شدند. داد می‌زدم؟ پنجره را باز می‌کردم و فحش می‌دادم؟ تلفن را برداشتم و شماره گرفتم ولی قبل از این‌که دکمه‌ی سبزرنگ را فشار دهم منصرف شدم و برگشتم به رختخواب.‏ 
صدا قطع نمی‌شد. تازه قفسه‌ی اولی کتاب تمام شده بود و رسیده بودند به دومی..  ‏
چشم‌هایش را باز کرد و گفت: دنیا داری چه کار می‌کنی؟ گفتم: فقط وقت ِ مهمونی بلدن بیان دم در و پول بگیرن؟
کسی پشت‌خط گوشی را برداشت و پرسید: چه مشکلی وجود داره؟ آدرس خانه را دادم و توضیح دادم بیشتر از 10-15 دقیقه‌ست که کوچه را گذاشته‌اند سرشان و آسایش را گرفته‌اند این وقت شب.‏ اسمم را پرسید و آدرس دقیق.
او خواب‌آلوده گفت: میان دنبالت و مجبوری بری پایین نصفه شبی.‏
مرد پشت‌خط گفت: به یکی از واحدهامون خبر می‌دم که رسیدگی کنن. تشکر کردم و خداحافظی.‏
گفتم: تا بخوان برسن، اینا هم کارشون تمام شده و رفتن دیگه.‏
دراز کشیدم. صدا دور و دورتر می‌شد. خواب هم دیگر فراری شده بود.‏

Sunday, May 13, 2012

من فقط دل‌م خواسته بود دامن بپوشم

دخترک درون‌م دامن پوشید با تی‌شرت سفید و دنبال آستین گشت تا رنگ دست‌هایش را کسی نبیند. ژاکت سبز بهاری گزینه‌ی بدی نبود. به سرعت پوشید روی تی‌شرت و خودش را سریع رساند به تاکسی که دم در منتظر مانده بود.‏
گفت: خواهش می‌کنم با آژانس برو و برگرد. می‌گیرنت! گفتم: هیچ مشکلی نداره لباس‌م. دامن‌م هم بلند و گشاده. دیگری گفت: گشت توی ماشین‌ها را هم می‌گرده و شنیدم راننده‌ها را پیاده می‌کنه.‏ آن یکی گفت: من اگه مثل تو لباس پوشیده بودم سکته می‌کردم از ترس! جرأت نمی‌کنم دامن بپوشم، بس که استرس می‌گیرم. آن یکی گفت: گشت باهات کاری نداشت؟
در یک تلاش جمعی همه از صبح که از خانه بیرون زدم منتظر بودند تماس بگیرم و بگویم: مرا دستگیر کرده‌اند و بیایید آزادم کنید!‏ انگار که مجرم تحت تعقیبی بودم که نباید پلیس چشم‌ش به من می‌افتاد.‏

از پارک هنرمندان پیاده آمدم تا زیر پل کریم‌خان. باد می‌وزید و همه‌چیز خوب بود برای یک روز خوب. به کارهایم رسیده بودم. در جشن تولد دوست‌م هم شرکت کردم و خوش بودم از دیدن‌ش و همراهی با دوستان دیگر. نزدیک دفتر روزنامه بودم و باید می‌رفتم دنبال او که باهم برگردیم خانه. گفتم سر تخت‌طاووس؟ پیرمرد سر تکان داد به علامت مثبت.‏
نشستم روی صندلی جلو و منتظر بودم مسافر بعدی هم سوار شود. ماشین پلیس ایستاد و به پیرمرد گفت: ایشون مسافرتون هستند؟ پیرمرد ترس آمد در نگاه‌ش. گفتم: مسافرم! مرد با اخم‌های درهم‌گره‌کرده گفت: باید پیاده شین!‏
پیاده شدم و ایستادم جلوی مرد! گفت: کارت شناسایی. گواهینامه‌م را دادم. زنی از ون پرید پایین و گفت: سوار شو!‏
چهار دختر دیگر مچاله و لرزان نشسته بودند کنارهم. نشستم کنار دو زن چادری که سن‌وسالی هم نداشتند. پرسیدم خب الان چه کار کنم؟ سارافون‌م را از کیف کشیدم بیرون و گفتم اینو بپوشم حله؟ مشکل‌تون حل می‌شه؟
زن گفت: باید بیای تعهد بدی، بعد اینو بپوش و برو خونه! ‏مگه این‌جا لس‌آنجلسه که این شکلی میای بیرون؟ گفتم: اولن که لباس‌م هیچ ایرادی نداره! بعد هم اگه لس‌آنجلس بود دلیلی نداشت این شکلی بیام بیرون!‏
زن گفت: قانون می‌گه مانتوی تا روی زانو و شلوار! دامن نباید بپوشی! مانتو هم که نپوشیدی.‏ این چه وضع ظاهری‌یه داری؟ از نگاه خانواده‌تون شاید ایرادی نداشته باشه ولی این لباس مناسب نیست و ما باید باشیم که جلوی امثال شما را بگیریم!‏
گفتم: خانواده‌م برای پوشش‌م تصمیم نمی‌گیره! بیست‌و‌هشت سالمه و خودم می‌تونم تشخیص بدم چی بپوشم و نیازی هم به کمک شما نیست! درضمن یادم نمی‌یاد چنین قانونی.. این نظر شخصی یه عده‌ست که انتظار دارید همه همون شکلی باشن که تو و امثال تو دوست دارن!‏
گفت: این چیزها به سن‌وسال نیست. من بچه‌ی کف این خیابون‌هام. از بچگی تو این کار بودم و...‏
گفتم: این‌م باعث افتخار نیست البته که از بچگی به مردم گیر می‌دادی و در امور شخصی‌شون دخالت می‌کردی!‏
   گفت: دین خدا اینو می‌گه. من نهی از منکر می‌کنم!‏ ناراحتی، چاره‌ش یه پاسپورته و پاشو برو!‏
گفتم: دلیلی نمی‌بینم از سرزمینی که متعلق به من‌م هست و دوست‌ش دارم برم که باعث خوشحالی تو بشم!‏ همون پیغمبری که فکر می‌کنی دینش را داری اجرا می‌کنی هم گفته ظاهربین نباید باشی!‏ و هر کسی به دین خود.‏
زن گفت: کدوم حدیث؟
گفتم: ۱۲سال اگه کتاب دینی مدرسه‌ت را خوب می‌خوندی لابد به این نتیجه هم می‌رسیدی!‏
گفت: اتفاقن حدیث داریم از پیامبر که از چادرش اومد بیرون و فریاد زد این دو زن فاسد با من نیستن...‏
هنوز جمله‌ی زن تمام نشده بود گفتم: به من گفتی زن فاسد؟ کار خودت را داری با اون مقایسه می‌کنی؟ بهتره مواظب حرف زدن‌ت باشی!‌‏
.زن به لکنت افتاد و گفت: خانم من کی بهتون گفتم فاسد؟ فقط داشتم حدیث نقل می‌کردم. همین
زن دوم رو به او گفت: ول‌ش کن. حرف نزن باهاش!‏
دو تا از دخترها را در داروخانه دستگیر کرده بودند، قبل از این‌که دختر بیمار داروهایش را تحویل بگیرد. اشک آمده بود تا پشت پلک‌هایش و هر لحظه ممکن بود سقوط کند. از چالوس آمده بود به‌خاطر وقت دکتر و فردا باید برمی‌گشت. از دو زن چادری خواهش می‌کرد اجازه بدهند برود داروهایش را بخرد که داروخانه بیشتر از ۹ شب باز نیست.‌‏
زن گفت: می‌گم بهشون کارت را زود راه بندازن. زنگ زدین مانتو برات بیارن؟ تو این ترافیک هم بهترین کار اینه سوار مترو شی تا برسی به داروخانه.‏
رو به دختر گفتم: چرا چونه می‌زنی باهاشون؟ بالاخره یه جمعیت بی‌کاری در جامعه وجود داره که باید براشون اشتغال‌زایی شه. چه کاری هم بهتر از این‌که تو خیابون بگردی و تهران‌گردی کنی و گیر بدی به هر کسی که از ریخت و قیافه‌ش خوش‌ت نمی‌یاد؟
یکی از زن‌ها گفت: آره! به هر کسی که خوش‌مون نمی‌یاد گیر می‌دیم! تو این‌جوری فکر کن!‌‏ و پشت‌ش را کرد به من.‏
ون ایستاد جلوی گل‌فروشی! و پسر سرباز راننده پیاده شد. زن چادری کنار دست‌م به آن یکی گفت: موردی تو گل‌فروشی هست؟
زن خندید و گفت: نه! می‌دونه گل دوست دارم. ایستاده برام گل بخره.‏
آمد تا بیخ گلویم که بگویم به دین‌داری‌تان برنمی‌خورد لاس‌زدن با سرباز وظیفه؟
روبه‌رویم دو دختر با مقنعه نشسته بودند با تیپ کارمندی. ظاهرن یک وجبی مانتوهایشان کوتاه‌تر از حد «استاندارد!» بوده..‌‏
مسج فرستادم: من دیرتر می‌رسم. نگران‌م نشو!‏

به صف شدیم جلوی در بزرگ سالن. یکی از زن‌ها رفت زن چادری دیگری را که سرهنگ خطاب‌ش می‌کرد آورد و اول مرا نشان داد و گفت: با بلوز دامن گرفتیم‌ش. سرهنگ با اخم‌های گره‌کرده نزدیک شد و با صدای بلند گفت: این چه وضعی‌یه خانوم؟ مانتو نداری بپوشی؟
نگاه‌ش کردم و اجازه دادم به دادهایش ادامه دهد. آرام گفتم: من باهاتون بد حرف زدم؟ یا داد زدم؟ نمی‌فهمم شما چرا داد می‌زنی؟
گفت: من معلم و مادرت نیستم که نازتو بکشم! باید با شما این‌جوری رفتار کرد!‏
گفتم: آروم‌تر هم حرف بزنید من می‌شنوم. من ازتون خواستم نازم را بکشید؟ نیازی به نازکش ندارم. من ازتون خواهش کردم آروم صحبت کنید. دلیلی نداره داد بزنید سرم.‏
زن کمی خشمگین نگاه‌م کرد و راه‌ش را کشید و رفت.‏

سالن مستطیل شکل بزرگی روبه‌رویم بود. نزدیک در ورودی زنی نشسته بود و موبایل‌ها را تحویل می‌گرفت. سمت چپ ردیف میز و صندلی‌ها بود که زن‌های چادری پشت‌ش نشسته بودند. از گوشه‌ی سمت راست تا اواسط سالن، ردیف صندلی‌های انتظار چیده شده بود و در انتها یک تریبون! یک روایتی ته ذهن‌م بود از رانندگان متخلفی که گواهینامه‌شان ضبط می‌شود و باید در کلاس آموزشی شرکت کنند. نگران شدم که نکند باید بنشینیم این‌جا و کسی بیاید سخن‌رانی و سعی کند به راه راست هدایت‌مان کند. وقت زیادی نداشتم برای خلاصی خودم. ساعت ۹ کارش تمام می‌شد و نمی‌خواستم نگران‌م شود. حالا هم که گوشی‌م خاموش بود و نمی‌دانست کجا باید دنبال‌م بگردد.‏
از یک سمت فرم‌ها شروع می‌شد. رفتم پیش یکی از زن‌ها و پرسیدم چه کار باید کنم؟ یک کاغذ زیر دست‌ش بود که مشخصات را می‌پرسید و می‌نوشت. زن کند بود و خودکارش به سختی می‌نوشت. چندبار گفتم «دنیا» تا فهمید. بعد فرم‌های باریک را که در یک صفحه‌ی آ۴ کنار هم چیده شده بود تحویل نفر کناری می‌داد که کاغذهای آ۴ دیگری داشت و نام و نام‌خانوادگی و اتهام را رویش با ماژیک در سایز بزرگ می‌نوشت. بعد باید صبر می‌کردی تا همان زن اولی با دوربین کوچکش در خلال گرفتن اطلاعات از آدم‌های دیگر و پر کردن فرم با همان کاغذ آ۴ که با فونت درشت نام و اتهام‌ت روی آن نوشته شده بود، عکسی بگیرد.‏
ایستادم کنار میز وگفتم: خانوم لطفن عکس بگیر. گفت: صبر کن.‏
گفتم: عجله دارم! سریع‌تر لطفن!‏
گوشه‌ی سالن را نشان داد و گفت اون باتری را از تو شارژر در بیار تا بتونم عکس بگیرم. باتری جدید را دادم و باتری داخل دوربین را داد دست‌م که بگذار جای این یکی! گفتم: اول عکس بگیر و بعد می‌روم می‌گذارم.‏
گفت: خب کمی عقب‌تر بایست. کاغذ را هم بیار بالا. عکس اولی را گرفت و گفت: بچرخ. ایستادم تا از پشت سرم هم عکس بگیرد که همه‌ی زوایا دستشان باشد!‏
گفت: باتری را بده. باتری را گذاشتم روی میز و گفت: خودم می‌ذارم سر جاش. شما برو!‏

سرهنگ نشسته بود پشت میز. باید فرم دیگری تحویل می‌گرفتم. سرش را بالا گرفت. به زن کناری‌اش گفتم لطفن فرم را بدین پر کنم!‌‏
مثل فرم‌های خوابگاه قسمت بالا را خودم باید پر می‌کردم و قسمت پایین را کسی که باید می‌آمد دنبال‌م و ضامن تعهدم می‌شد. پرسید: کی می‌یاد دنبال‌ت؟ گفتم: هیچ‌کس!‏ گفت: زنگ بزن یکی بیاد دنبال‌ت!. گفتم: کسی نیست بیاد. خودم باید برم.‏
گفت: برو بشین و زنگ بزن یکی بیاد. بعد رو کرد به دختر دیگری و گفت: این مانتو هم جلوش بازه. با یه چیزی ببند وگرنه نمی‌شه بری. دختر گفت: چیزی ندارم. گفت بیا منگنه‌ش کن. دختر گفت: امانته! خواهر دوستم آورده. نمی‌تونم منگنه بزنم. زن گفت: تو هم برو بشین تا یه مانتوی دیگه برات بیارن.‏
دختر اشک‌هایش سرازیر شد. زن‌ها سرش داد زدن که این چه وضعی‌یه؟ دختر نشست روی زمین و با مشت می‌کوبید روی پایش. گفتم: پاشو! منگنه کاغذ را هم به زور می‌گیره. پارچه‌ش خراب نمی‌شه. بذار منگنه بزنه. ‏
.زن تلاش کرد. موفق نشد. گفت: شانس آوردی منگنه نمی‌گیره. برو
گفتم: من چه کار کنم؟ بمونم این‌جا؟ گفت: بابا مامان‌ت کجان؟ گفتم: تهران نیستن. گفت: می‌پرسم مامان بابات کجان؟ گفتم: فهمیدم چی پرسیدی! منم گفتم تهران نیستن یعنی نمی‌تونی بهشون زنگ بزنی، یعنی نمی‌تونم بهشون زنگ بزنم. یعنی نمی‌تونن بیان دنبال‌م!‏
گفت: باید یکی برات شلوار بیاره. دامن پاته. دامن‌م را بالا زدم و جوراب‌شلواری کلفت را نشان‌ش دادم. گفت: این‌که ساقه! گفتم: جوراب‌شلواری‌یه! بسیار هم کلفته. دامن‌م هم بلنده.‏
.گفت: خواهر؟ برادر؟ گفتم: ندارم
گفت: تنها زندگی می‌کنی؟ و نگاهی دوباره به سرتا پایم انداخت. انگار که منشاء را پیدا کرده بود.‏
توی فرم‌ها نوشته بودم متأهل که اگر گیر کردم و نشد خودم را خلاص کنم و لازم بود که بیاید، گیر منکراتی دیگری نبندند! گفت متأهل هم که هستی. یک‌باره گفتم: شوهرم رفته سفر. نیست‌ش..‏
گفت: عمو، عمه، خاله؟ گفتم: هیچ‌کس. هیچ‌کسی را ندارم.‏
.گفت: از همین در برو بیرون. اگه کسی جلوت را گرفت بگو فلانی منو فرستاده! ‏برو کوچه بغلی از کارت شناسایی‌ت کپی بگیر و بیا
از کلانتری رفتم بیرون. کیوسکی که روش نوشته بود فتوکپی بسته بود. با عجله برگشتم. گفتم: بسته‌ست! ‏
فرم را دوباره گذاشت جلویم و اشاره کرد به نیمه‌ی پایینی‌اش و گفت: پر کن!‏
خودم خودم را تایید کردم و دوباره انگشت زدم و امضاء کردم و ضامن شدم که دیگر تکرار نشود!‏
گفت: موبایل‌ت را تحویل بگیر و برو.‏
گوشی را گرفتم و رفتم دوباره پیش زن و گفتم: فرم دیگه‌ای نیست؟ گفت: نه! می‌تونی بری. خداحافظی کردم و از وسط ازدحام پدرها و مادرهای نگران گذشتم. مردی گفت: تاکسی دربست؟
ساعت ده دقیقه به نه بود. گفتم: بله! لطفن سریع بریم تخت‌طاووس!‏

Wednesday, May 9, 2012

سرخط خبرها این ست که: خوابم می‌آید!‏
حالت تهوع گرفتم از بوی تریاکی که اتاق خواب را پر کرده و نمی‌دانم منشاء‌ش کجاست.‏ برای مراسم معارفه با خانه و روز اولی هیچ واقعه‌ی دل‌پسندی نیست. تصور این‌که این بو ممکن ست هر روز توی خانه زندگی‌مان باشد‏!‏
پسرکی که آمده برای تمیز کردن خانه کند ست. از ۹ونیم صبح تا حالا که نزدیک ۵بعدازظهر ست هنوز این یک وجب خانه بدون حمام دستشویی که از اول گفتم لازم نیست چون تعمیرات دارد در دو روز آینده، تمیز نشده.‏
نه این‌که با وسواس خاصی هم کار کند.. خوب ست فرشی نداریم این‌جا وگرنه همه‌چیز را جارو می‌کرد زیر فرش!‏
گرسنه هم هستم.‏
به شدت سفارش کرد دلم به حال کارگر نسوزد و جلو نیفتم برای تمیز کردن.. از چند هفته پیش که سر از بیمارستان درآوردم انگار که نایی در بدن باقی نمانده باشد، توانی در بدنم نیست که اجازه‌ی همراهی دهد.. نشسته‌م یک گوشه تا کارش تمام شود و زودتر برود..‌‏
زودتر بروم..‏
حتا دیگر اصراری ندارم جلوی گربه‌شور کردنش را بگیرم.. می‌گویم ولش کن بعد از آوردن وسیله‌ها که باید این‌جا باز تمیز شود.‏

Saturday, May 5, 2012

امروز دیدم روزمره‌های قابل اختصار شدن و 140کاراکتر شدن را منتقل کردم این‌جا . با بقیه معاشرت می‌کنم و زود و سریع می‌نویسم و تنبل شدم برای نوشتن.. و کمی بیشتر از 140کاراکتر نوشتن..‏

Saturday, April 28, 2012

سوپ سبز

طرز تهیه:‏ 
قصد کنید کمی نعناع در سوپ خود بریزید ولی یک‏باره کمی بیشتر از کمی خالی شود در قابلمه! حالا شما یک سوپ سبز دارید که بوی نعناع کل زندگی‌تان را برداشته و بی‌خیال نمی‌شود!‏

گفتم: خوبم!‏
گفت: رنگت مثل گچ شده.. گفتم: خوبم! گفت: خوب نیستی. بیا برویم.. شده روی دست بلندت کنم باید بیایی..‏
گفتم: باید بروم دستشویی! توی آینه مجسمه‌ای با صورت گچی و چشم‌های خالی نگاهم می‌کرد. حق دادم وحشت کند از دیدنم. حق دادم دلم نخواهد حرف هیچ کسی را گوش کنم.‏
دکتر منتظر نشسته بود دردم را بگویم.. نگاه کردم به او که بالای سرم ایستاده بود و می‌گفت: این دختر لج‌باز...‏
گفتم: خوبم! هیچ مشکلی ندارم..‏
گفت: دکتر می‌شه فشارش را بگیرید؟ یه سرم براش بنویسید..‏
گفتم: خوبم! دکتری مگه تو؟
فشار زیر ۹! پرسید فشارت همیشه چه‌قدر بوده؟ بلد نبودم.. حتا معنی فشار زیر ۹ را نمی‌دانستم.‏
روسری آبی بزرگ ترکمن پیچیده بود دور گردنم.  پرسید: شاغلی؟ جواب مثبت دادم. بعد یادم افتاد همین روزها یک ماه می‌شود بی‌کارم! گفتم: الان نه.. بی‌کارم
بچه داری؟ .. توی دلم گفتم: انقدر بزرگ شدم که مادر بچه‌ای باشم؟ بعد همراهم یادآوری کرد کم سن و سال هم نیستم..‏
دراز کشیدم روی تخت شماره‌ی ۱ اورژانس.. پرستار با سلام و صلوات و بسم الله سوزن را فرو کرد توی دستم..‏
گفت: بخواب. خوابم نمی‌برد. نور سفید می‌زد توی چشمم. می‌دانستم خسته ست. ساعت‌هاست نخوابیده. نشسته روی صندلی چرت می‌زد. گفتم: برو خونه و بخواب! بلدم از خودم مواظبت کنم. ‏
گفت: بدون تو بر نمی‌گردم خانه! با هم می‌رویم..‏
پیرزنی ناله می‌کرد. فحش می‌داد. بد و بیراه می‌گفت.. می‌گفت قصد کشتنش را دارند. انگار لگنش شکسته بود.. از درد بی‌تابی می‌کرد. صدا.. صدای درد توی سرم می‌پیچید. نمی‌خواستم این‌جا بمانم. پرستار اجازه نمی‌داد بروم. ‏
او دستش را گذاشته بود روی گوشم از حجم صداها کم شود که کمی آرام بگیرم، که کمی بخوابم..‏
از یک جایی سکوت شد. سرم تمام شد. کسی از دستم بازش نمی‌کرد. می‌گفتند: دکتر باید بیاید. کسی به حرفم اعتماد نمی‌کرد که خوبم.. که حالا گرسنه‌م هست. که ولم کنید می‌روم خانه غذا می‌خورم! غلط کردم..‏
پرستار گفت: حالا که پیرزن را از اورژانس منتقل کرده‌اند می‌روی؟ حالا که دیگر صدایی نیست..‏
صدای پیرزن هنوز توی گوشم بود. نور سفید سقف چشم‌هایم را می‌زد..‏

Thursday, April 26, 2012

یک وقت‌هایی درست یا غلط ترجیح می‌دی تصوراتت از آدم‌ها، از زندگی بهم نریزه.. تصویر اون آدمی که تو ذهنت هست را کسی خدشه‌دار نکنه.‏
از بیرون که نگاه کنی حماقت باشه شاید. یه جورایی هم بهت یادآوری می‌کنه هیچ‌وقت از بیرون گود برای زندگی کسی نسخه نپیچ! یه جایی گریبانت را می‌گیره!‏ می‌بینی آدم‌ها لزومن خنگ نیستن. خودخواسته سرشون را فرو می‌کنن تو برف و در خنکاش غرق می‌شن..‏
نمی‌دونم این‌جا را می‌خونی یا نه؟ من هیچ کدوم از ای‌میل‌ها را باز نکردم و دیلیت شد. ترجیح دادم ندانسته بمیرم تا این‌که چیزهایی که دوست ندارم را بخونم.‏

Wednesday, April 25, 2012

هر چه‌قدر فکر می‌کنم توی زندگیم انقدر بد نبودم و بد نکردم به کسی که این نتیجه‌ش باشه!‏
همیشه سعی کردم صادق باشم و دروغ نگم تا دروغ نشنوم! جز مامانم که باید اعتراف کنم کم دروغ نگفتم بهش و زندگیم را مخفی کردم خیلی وقت‌ها ازش یا یه برش کوچکی را فقط تعریف کردم.. هیچ کس جز خودش هم حق نداره تنبیهم کنه!‏
نباید این‌جوری می‌شد.. ‏
تف حقیقتن! که این‌جا هم نمی‌شه راحت نوشت از سر آشناهایی که هنوز جمله به ته نرسیده می‌فهمن مخاطبت کی بوده..‏
بی‌خیال! برم با تنهایی‌هام خلوت کنم.. ‏

فیلترشکن کار نمی‌کنه! کل ارتباط من با جهان همین صفحه‌ی جی‌میل ست که باز شده. خوشبختانه هنوز اینو ازم نگرفتن..‏
یک ماه بی‌کاری که پیش روم بود را به یک اتفاق هیجان‌انگیز برای خودم بدل کردم. بازگشت به تئاتر! دیروز اولین جلسه‌ی تمرین بود و حس ِ خوبی ازش داشتم.‏
و اتفاق عجیب‌تری حتا که کارگردان منو برای کست صحنه و لباس نمی‌خواست! یه متن دادن بهم که نقشم را بخونم و روش فکر کنم. گفتم بلد نیستم ولی برخورد زننده‌ای باهام شد و بی‌خیال ساز مخالف شدم.‏
فرصت بیشتری هم برای معاشرت و بازگشت به زندگی آدمی‌زادانه خواهم داشت که دیشب استارت بدی بود. اولین لیوان را خوردن و معده درد گرفتن همانا! و مهمونی را کوفت خودم و میزبان کردم. فکر کردن الان می‌میرم شاید!‏
پیر شدم.. ‏

بدم میاد - شاید هم تنفر واژه‌ی بهتری باشه - در موقعیتی قرارم بدن که مثل اسکول‌ها به نظر بیام. ناخواسته بدون این‌که روحم هم خبر داشته باشم وسط یه بازی باشم که آدم‌ها از شرایطتش باخبر هستند و من بی‌خبر از همه‌جا افتاده باشم وسطشون و یه خنگ باشم در جمع که فکر کنن من از همه چیز خبر دارم و از رفتارم برداشت دیگه‌ای کنن.‏
خیلی پیچیده شد.. می‌دونم!‏
اعصابم را می‌ریزه به هم
تو یه لحظه به فرار فکر کردم و کوله‌م را جمع کنم و برم..‏
ور منطقی ذهنم می‌گه باید بمونی و حرف بزنی قبل از این‌که بدون هیچ توضیحی بری.‏
ور ناراحت روحم که بهش بر خورده می‌گه اولین بار که نیست! توضیح دادنش چه فایده‌ای داره؟

Friday, April 20, 2012

یک وقت‌هایی به شدت غافل‌گیرم می‌کند..‏
گفتم بهش.. گفتم: یک وقت‌هایی غافل‌گیرم می‌کنی!‏
نگاه پرسش‌گرش ماند روی صورتم.. گفتم: بدون این‌که کلمه‌ای بگم می‌فهمی دردم چیه!‏
یک وقت‌هایی حرفی، کلمه‌ی با ربطی شاید رد و بدل می‌شود و کمک می‌کند به حدس زدنش.. اما یک وقت‌هایی مثل دیروز، غم گذشته‌ای که رویش مدام خاک می‌ریختم باز سر باز کرده بود..‏ 
نگفت چطور اما باز فهمید بهانه‌گیری‌ها از چه بوده..‏

Sunday, April 8, 2012

دلم نوشتن می خواد
نقطه نمی ذارم ته جمله که شوت نشه به اول جمله
تف به فیلترینگ که وقتی می خوای بنویسی باید به موانع و راه های رسیدن فکر کنی
سخت شده آقا! بد زمونه ای شده.. دو خط راحت نمی شه نوشت

Friday, March 16, 2012

یک سالی نمی‌دانم چرا ولی چند روزی مدرسه را زودتر تعطیل کردم و باز یادم نمی‌آید چگونه ولی سر از خانه‌ی مادربزرگ درآوردم و هیچ کس هم نبود مرا برگرداند به خانه!‏
خانواده تصمیم گرفتند با عمه‌ام که در تهران زندگی می‌کرد بازگردم شمال. یک روز قبل از تحویل سال پسرعمه‌ی کوچک‌تر که از من چندین سالی بزرگ‌تر بود آمد خانه‌ی مادربزرگ و مرا با ساک کوچکم تحویل گرفت. خبری از رفتن به خانه نبود. عمه بعد از سال تحویل قصد رفتن داشت. پسر بزرگ‌تر و دخترش چند روزی زودتر رفته بودند. ۵فروردین مراسم عقد پسرعمه‌ی بزرگ‌تر بود.‏
شب تا پاسی از صبح چشمم به تلویزیون بود و کوهی از نوارهای وی‌اچ‌اس پسرعمه‌ی کوچک‌تر را گذاشته بودم در نزدیکی و یکی پس از دیگری شوت می‌شد در دستگاه پخش..‏
حوالی ۱۰صبح - اگر درست یادم مانده باشد - سال تحویل بود. پسرعمه‌‌ی چاق و گردم از وقتی بیدار شده بود یادآوری می‌کرد به چه علت همراه برادر و خواهرش زودتر نرفته شمال و می‌خواسته سال تحویل خانه باشه حتمن در کنار پدر و مادرش..‌‏
شانزده ساله بودم و حالم خوش نبود از بودن در خانه‌ی عمه.. دلم خانه‌ی خودمان را می‌خواست. غم نشسته بود توی دلم و درگیر بودم با منی که نباید وقت سال تحویل غصه بود و وقت شادی ست و انرژی‌های خوب..‏
ولی اشک مانده بود پشت پلک‌ها..‏
تنها سال تحویل دور از خانه و خانواده‌ی ۶نفره‌مان که البته چند سالی ست نمی‌داند ۵نفره شده یا ۷نفره!‏

Wednesday, March 7, 2012

بین گزینه‌ی اینترنت‌گردی و تمیز کردن ابروها.. دومی را انتخاب کردم تا ۱۰دقیقه‌ای که آژانس گفته بگذره و ماشین برسه.. نرسید!‏
زنگ زدم، باز گفت صبر کن.. رئیس رسیده دفتر و من نشستم پای لپ‌تاپ و امروز که وقت ندارم در واقع، صفحه‌ی جی‌میل درست لود شد و می‌تونم نوشته‌م را پست کنم برای وبلاگم.‏
ولی تمرکز ندارم برای نوشتن.. فکر می‌کنم هر لحظه زنگ خونه به صدا درمیاد و تاکسی بالاخره می‌رسه.‏
باشه یه وقت دیگر
فقط می‌نویسم که این تنبلی ننوشتن ازم دور شه و یادم نره نوشتن.‏

Tuesday, March 6, 2012

دیشب فکر کردم چرا نامه نمی‌نویسیم؟
چه‌قدر حرف مانده که نگه داشته‌م بیایی خانه‌ام و تا صبح تعریف کنیم و حرف بزنیم و وقت کم بیاوریم.. که هی قصد خواب کنیم و باز حرف یادمان بیاید..
هر روز از ۱۰صبح می‌آیم دفتر.. در حجم زیادی وقت آزاد که می‌دانم همه‌ی کارهایم می‌ماند برای دقیقه‌ی ۹۰ تا تکلیف یک چیزهایی مشخص شود و بدانم چه باید کرد؟
حالا وقت نهار ست و خبری از غذا نیست البته! نشسته‌م پشت میز قهوه‌ای بزرگ که ۳نفر دیگر هر کدام گوشه‌ای بند و بساطشان را پهن کرده‌اند.
منم از صبح "گتسبی بزرگ" می‌خوانم یا بهتر ست بگویم وسط سر و صداهای اطراف سعی می‌کنم بخوانم ال (از لحاظ) بالا بردن سرانه‌ی مطالعه‌ی مملکت.. انقدر که آدم فرهنگ دوست به فکری هستم!
صبح باد می‌وزید و آفتاب بود، بعد طوفان و کسی برف فوت می‌کرد این‌جا و آن‌جا.. حالا صدای باد می‌آید فقط و خورشیدی که پشت ابرها پنهان شده و سایه‌اش را گذاشته برای ما..
کمی تا حد زیادی هم با دستیارکارگردان و برادرش از غم و غصه‌ی ملت حرف زدیم که یادشان رفته خوشحالی و شاد بودن و فقط غم انتقال می‌دهند. من موافق شادی و آن‌ها در لزوم غم و بایدها و چرایی‌ها و چیزی جز غصه نمانده برایمان...
نتیجه‌ی آخرش هم این شد که پیشنهاد دادند یک NGO تأسیس شود و حمایت کنند از من تا شادی پخش کنیم بین آدم‌ها و یادشان نرود نباید ترسید از خوشحال بودن و قرار نیست بعد از خنده، سقف روی سر آوار شود.
هه! دوباره هوا روشن شد...

۱۳ اسفند ۹۰ خورشیدی