Friday, December 25, 2009

شب اول
توی آینه من بودم با صورت سفیدی که بی شباهت به من بود و رژ لبی که توی صورتم وق می‌زد. آرایشم شبیه بازیگران اپرای پکن بود. آرایشگرم چاق‌تر از همیشه بود و من از تصمیم خودم متعجب بودم چرا روز عروسی خودم را سپرده‌ام دست این که می‌دانم دوستش نخواهم داشت.
یکی گفت آرایشم بهتر می‌شود و باید صبر کنم. رفتم خانه انگار تا دوباره برگردم.. موهای جمع شده پشت سرم با چند گل سفید تزئین شده بود.
توی حیاط خانه با پیراهن سفید، سرگردان بودم تا زمان بگذرد.

شب دوم
چیزی درونم حرکت می‌کرد. سمانه همان اطراف بود. توی پارک بودیم انگار. شلوغ بود و آدم‌ها برای جنینی که درونم زنده‌گی می‌کرد، تصمیم می‌گرفتند. سقط؟ یا نگه‌داشتنش؟
حیران و سرگردان بودم. دستم را گذاشته بودم روی شکمی که هنوز برآمدگی نداشت و دنبال راه فرار می‌گشتم.

شب سوم
روی پله‌های باریک، مغازه‌ی بدلی‌جات بود. آرام و به سختی پله‌ها را بالا می‌رفتم و مواظب بودم پایم روی انگشتری، گردنبندی یا سنگ فیروزه‌ای نرود. چشمم به انگشتر آبی ساده‌ای بود با سنگ آبی و مردد بودم بین خریدن یا نخریدنش. خواستم دست دراز کنم و از نزدیک ببینمش..
دخترک یک پله بالاتر از من بود و با جثه‌ی کوچکش خم شده بود به سمت پایین. ترس و دلهره یکباره تمام وجودم را گرفت. پریدم و از پشت گرفتمش تا با سر سقوط نکند.
میانه‌ی اشک و خشم و اندامی که می‌لرزید از ترس سقوط دخترک که 3-4 ساله بود انگار، با عصبانیت نگاهش کردم.
کفش پاشنه بلند و نوک تیز مادر را به پا کرده بود و به سختی پاهای کوچکش را توی آن جا داده بود. اخم کردم بابت کفش‌هایی که چند برابر خودش بود. دستش را گرفتم و هدایتش کردم بالای پله‌ها کنار مادری که فکر می‌کردم لایق سرزنش ست بابت این سهل انگاری.
نشستم روبرویش. کوچک بود، خیلی کوچک.. کفش سفید-صورتی زنانه را در آوردم و آرام کفش‌‌های پارچه‌ای قرمز که کوچکتر از کف دست بود شاید را پایش کردم. مهربان بودم و بوسه ای نشاندم روی لپش که شاید خشم لحظه‌ای‌ام را از دلش در آوردم..

Monday, December 21, 2009

این روزها هیچ هیجانی ندارد. کلاس 8 صبح فقط باعث شک عرفانی و فلسفی در ذات وجودی رابطه‌ی سحرخیزی با کامروایی می‌شود و بس! روزهای آخر کلاس‌ها می‌گذرد و هیچ کامروایی از کله‌ی سحر بیدار شدن، گریبان‌گیر ما نمی‌شود.

روی برد نوشته‌اند تاریخ شروع فرجه‌ها از 15 تا 20 دی ماه و شروع امتحانات از 21 دی! بعد مدیرگروه با انگشت‌هایش 15 تا 20 را می‌شمارد و با خرسندی می‌گوید: 7روز! بیشتر از 7روز تعطیلی می‌خواین؟ همین 7روز کافیه! و فکر نمی‌کند خب 15 منهای 20 می‌شود 5 و اینجا با انگشت شمردن کمکی نمی کند و یک تفریق ساده نیاز دارد.

کاغذهایم را ورق می‌زنم. فقط جلسه‌ی اول 3صفحه جزوه برای این درس نوشته شده و قرار بوده مرتبط با آن کار عملی 4نمره‌ای انجام دهیم و بعد ادامه‌ی درس! ترم تمام شد و کار عملی 4نمره‌ای قرار ست کل نمره‌ی پایان ترم را شامل شود. و من نمی فهمم! اصلن برایم قابل هضم نیست چرا باید در باب خواص یونولیت که هر بچه‌ی احمقی هم بلد ست - و یا در زندگی‌اش یکبار با آن مواجه شده -، کل کلاس به اتمام برسد.

برای 3 تا درس دیگر هم استاد در حد پایان‌نامه طرح و نقشه طلب کرده! کلن هم از من بابت حضور نیافتنم در کلاس های جبرانی به شدت شاکی‌ست و چشم دیدن شاگرد ساعی دو ترم قبل را ندارد و سرکوفت‌هایش بابت غیبت‌ها بدرقه‌ی راهم ست.

این دانشگاه و آموزش و اساتید کلن با من سر شوخی دارند شاید! آیا؟ تا هفته‌ی پیش که به حول و قوه‌ی الهی سایت دانشگاه باز شد فقط تاریخ 4تا امتحان از 10درس مشخص بود. حالا امتحان 4 درس در یک روز - 4تا تحویل پروژه و یک امتحان کتبی - ، 2تا از دروس هم رأس ساعت 8صبح قرار ست از خجالتم در بیایند و کلن در یک هفته قاتحه‌ی 10درس تخصصی خوانده می‌شود! به همین راحتی..

دسترسی‌ام به اینترنت در حد چک میل و مارک‌آل کردن گودر و همین وبلاگ هوا کردن‌ست. هی این گودر +1000 می‌شود و دنیای از دنیا بی‌خبر باقی مانده‌ام همچنان..

Sunday, December 20, 2009

درگیری با گذشته‌ای که سودی هم ندارد نقطه

چشمت ساعت را دنبال می‌کند که از 10 می‌گذرد، به 11 نزدیک می‌شود، ذره ذره عبور می‌کند تا ایست کند روی 12. به 11:59 که می‌رسد دو کلمه می‌نویسی و ثانیه‌های باقی مانده تا 12 را صبر نمی‌کنی و فوت‌ش می‌کنی برسد به دستش..
مکث می‌کنی.. فکر می‌کنی به یک سال و یک هفته‌ی قبل. خودآزاری؟ یک بازگشت بی‌سود احمقانه شاید..
خودت هم می‌دانی هیچ چیزی قابل عوض شدن نیست. همه چیز مثل سابق ست. تو با اخلاق‌های گندت حتا ! و تغییری صورت نگرفته..
برمی گردی به یک سال و یک روز قبل. به ظهر چهارشنبه، تو در جاده‌ای و دلگیری از روز قبل و قبل‌ترها.. و اس‌ام‌اس یک کلمه‌ای که می‌رسد: "ببخشید"
و تو که نبخشیدی..

فقط همین

Saturday, December 19, 2009

به آخر ماه - موعد پرداخت کرایه - که نزدیک شدیم، به بنگاه هم اطلاع دادیم دو ماه و اندی گذشته و تلفن همچنان قطع ست، آقای صاحبخانه امروز به این فکر افتاد این مشکل را حل کند و بدین گونه تلفن‌دار شدیم!

Thursday, December 17, 2009

همزمان توپ فوتبال و لگد خورده به دستش ! 8صبح که از تمرین برگشت دستش درد می‌کرد. ظهر که آمد خانه بدون کمک کاپشنش را نمی‌توانست در بیاورد ولی با یک دست تمام صبح تا ظهر رانندگی کرده بود و از اینور به آن‌ور دنبال کارهایش. می‌گفت وقت نکردم برم دکتر.
بالاخره ساعت 6 با مامان رفتیم دنبالش و همراهی‌اش کردیم و تا مطب دکتر هدایتش کردیم! دستش شکسته و گچ گرفته‌اند.
از مطب که بیرون آمد و نشست توی ماشین، گفت: دکتر گفته 3 هفته باید بسته باشه.
5 دقیقه بعد می‌گوید : خب فردا که خواستم برم حمام، بازش می کنم دیگه !
من و مامان مات به هم نگاه می‌کنیم !

هنوز به خانه نرسیده‌ایم زنگ می‌زند به یکی از اینهایی که با هم فوتبال بازی می‌کنند. می گوید دستش شکسته و باید 3هفته در گچ باشد و در انتها تأکید می‌کند " منکه میام. این 3 هفته داوری می‌کنم براتون "
می‌گویم: خدا این 3 هفته را به خیر بگذرونه که بابا بتونه تحمل کنه و اجازه بده دستش خوب شه..

Wednesday, December 16, 2009

خانم کاف: بیا بازی کنیم! هر کی بگه بابا از کدوم ور میاد؟
دخترک سمت چپش را نشان می دهد. کمی مکث می کند و دوباره به راه سمت راست اشاره می کند.
خانم کاف: کدومشون؟ نظرت چیه؟
دخترک جاده‌ی سمت چپ را نشان می‌دهد و می‌گوید: از اینور !
خانم کاف جهت مخالف را نشان می‌دهد و می گوید: خب منم می‌گم اینور. حالا جایزه ی کسی که درست گفت چی باشه؟
دخترک : شوووووکولات !
خانم کاف با خنده می‌گوید: شکلات که تازه خوردی! جایزه یه چیز دیگه.. کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: مثلن هر کی برنده شد لپ اون یکی را گاز بگیره!
دخترک دور خودش می‌گردد و می‌گوید: نه ! روبروی مادرش می‌ِایستد و می‌گوید: بوس کنیم !
خانم کاف باز آرام می‌خندد و می‌گوید: فایده نداره ! ما که همیشه همو می‌بوسیم. جایزه یه چیز دیگه باشه !
دخترک فکری می‌کند و می‌گوید: باشه! شوکولات خوبه !

ماشین پدرش از سمت چپ نمایان می‌شود. دخترک لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند و می‌گوید: مامان بریم شوکولات بخریم !

یک ساعتی زودتر از کلاس زدم بیرون تا به آخرین ماشین‌هایی که این جاده را به سمت خانه طی می‌کنند برسم. دختر محجبه‌ی چادری کنارم می‌نشیند. ماشین که حرکت می کند زنگ می‌زند و اطلاع می دهد. استاد اجازه نداده زودتر بیاید و مجبور شده تا این موقع بماند.
روشنی چراغ اتومبیل،‌ تاریکی جاده را می‌شکافد و طی می‌کند. دختر می‌پرسد: دانشجویی؟ مثل همه‌ی سوال‌های کلیشه‌ای برای شروع کردن صحبت. جواب مثبت می دهم. می‌پرسد: دانشگاه آزاد؟
سرم را برمی‌گردانم سمتش و می گویم: آره. سوال بعدی هم قابل حدس ست
- چه می خوانی؟ و سوال‌هایی از این دست در مورد کلاس و درس و ..
جواب سوال‌هایش را می دهم، بی هیچ پرسشی. انگار منتظر فرصت ست تا به حرفهایش ادامه دهد. با لبخندی همراهی‌اش می‌کنم. می گوید: 5 روزه عقد کردم. شوهرم مونده خونه‌ی ما و دارم برمی گردم.
تبریک می‌گویم و آرزوی خوشبختی برایش. انگار که بخواهد شادی‌اش را با من - غریبه - تقسیم کند.
می‌گوید: 23 بهمن، 7 سال از آشناییمون می‌گذره.
در ذهنم غریب به نظر می‌آید دوست پسر 7ساله داشتن ِ یک آدم مذهبی. حداقل ظاهرش که گواه این - مذهبی بودن - می‌داد.
24 سالش هست. بدون اینکه منتظر اشتیاقی از سوی من برای شنیدن باشد و یا سوالی که در پاسخگویی‌اش از زندگی‌اش تعریف کند، ادامه می دهد. تند حرف می‌زند و کلماتی که انگار نصفه ادا می‌شوند و انتهای جمله‌ها درست به گوشم نمی‌رسد.
- تو قم با هم آشنا شدیم. یک سال اول فقط یه صدا بود. یک سال و سه ماه! بعد همو تونستیم ببینیم. خانواده‌هامون به شدت مخالف بودن. خانواده‌اش که منو ندیده بودن. می‌گفتن این مذهبی نیست. نکه ما مذهبی نباشیم، اونها به شدت مذهبی هستن.
از سختی ها و مصائب بهم رسیدنش می‌گوید. دو، سه سال قطع رابطه و مدتی که هیچ کدام آدم دیگری را وارد زندگی‌شان نکردند. هم قسم شدنشان در جمکران و ...
و بلاخره خانواده‌هایی که رضایت دادند و وصالی که حاصل شد.
برق خوشحالی را در چشمانش می‌بینم. آرامش جدید زندگی‌اش بعد از سختی‌ها. انگار که دلش بخواهد شادی‌اش را تقسیم کند و فریاد بزند..

لبخند می‌نشیند روی لبانم. نگاهم می‌رود به جاده..
حس پیری می‌آید انگار.. مثل این زن‌هایی که سن و سالی ازشان گذشته و انتظار یاری برای وصال هم ندارند و دیگر فقط ردی از عشق برایشان مانده. و در سکوت به شوق کودکانه‌ای گوش می‌سپارند.

باران ریز ریز می‌بارد. می‌گویم "دانشگاه" و توقف می‌کند. کوله‌ی سنگین و تخته شاسی را هل می‌دهم داخل ماشین و نگاهم به باران ست که یکباره شدت می‌گیرد.
مرد می‌پرسد : دانشگاه خبری هست؟
می‌گویم : نه. اینجا همه بی‌خبرن !
می‌گوید : البته اینجا شهر کوچیکه. حق دارن، سریعن شناسایی می‌شن.
زنگ می‌زند: کجایی؟ می گویم تو راهم . دارم میام دانشگاه.
مرد ادامه می‌دهد: من خیلی سال پیش لیسانس مدیریت گرفتم. دو، سه ساله بازنشسته شدم. بازنشسته که نه! از کار افتاده.. با برق 3 فاز یهو رفتم رو هوا و با کمر خوردم زمین. کمرم شکست. دیگه نتونستم برگردم سر کار.
اشاره می‌کند به خودش پشت فرمان اتومبیل و می گوید: اینم شده عاقبتم. با حقوق از کارافتادگی که نمی‌شه زندگی را چرخوند. الان دیگه کسی به امید اینکه درس بخونم و با مدرکم به جایی برسم، نمی‌تونه باشه! البته با پارتی چرا..
مرد مکث می‌کند. شاید پی مسافری می گردد. ضبط را روشن می کند ولی هیچ صدایی ازش به گوش نمی‌رسد.
می‌گوید: عاقبت شما جوونها نمی‌دونم چی می‌خواد بشه..

Thursday, December 10, 2009

نگاهم می‌افتد به ساعت روی تلویزیون. میم دراز کشیده و تقویمش را ورق می‌زند. سین بساط صبحانه را آماده می‌کند.
از سر شب حرف از دانشگاه و کلاس‌ها و اساتید و برنامه‌های آینده بود تا پیدا کردن مدیرتولید برای فیلم بعدی میم و همکاری‌ها و قرارداد تازه و پیدا کردن عوامل وسط شب‌نشینی‌مان. مهمانی طبقه‌ی پایین و یک ساعتی با آدم‌های تازه. امید و ناامیدی‌ها. دعوا و خوشحالی و حرکات موزون، گریه و خنده، شوک و درد و بی‌خیالی.. تعزیه و نمایش‌های ایرانی، سیاست و مکافات، خانواده و قرص‌های ضد افسردگی و کیسه‌ی پر از آرام‌بخش و ...
فیلم و کتاب‌ها و بحث‌های جدی و شوخی.. موزیک و صدا و اشعار مصدق، مشیری، پناهی، فرخزاد..
خاکستر سیگار را می‌تکانم. " ساعت 7صبح داریم چه غلطی می کنیم؟ "
میم نیم‌خیز می‌شود. سین از آشپزخانه بیرون می‌آید. می‌گوید: " من‌که با این شعرخوانی‌ها دارم حال می‌کنم. خیلی خوبه.. "
و من با صدای بلند از سر می‌گیرم، "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" را..

Wednesday, December 9, 2009

برای بار چندم به آقای مدیر ساختمان یادآوری کردم اگر ممکن ست سیم تلفن واحد ما که اشتباهی وصل شده را درست کند. کار 5 دقیقه باشد شاید. همانطور که آن بار در 5دقیقه این سیم‌ها را اشتباه وصل کرد. در این ساختمان تمام امور مربوط به سیم و تلفن مربوط به این آقاست که کارمند مخابرات ست.
به آقای صاحبخانه هم گفتیم بعد از دوماه و اندی این تلفن قطع ست هنوز. گفت یکی را می‌فرستد تا درستش کند و هنوز خبری ازش نیست.
نتیجه‌اش این ست که من دسترسی‌ام به نت بسیار محدود ست. در این ده روزی که همخانه‌ام نبوده تلویزیون روشن نشده. کلن من آدم اهل تلویزیون دیدن نیستم حتا مواقع تنهایی و از سر بیکاری دلم روشن کردنش نمی خواهد. و حالا باز برگشته ام خانه که این دو شب باقی‌مانده را هم تنها نباشم.
دوشنبه که ساعت از 10 گذشت. دیگر دلم فیلم دیدن نمی‌خواست. حس کتاب خواندن نبود. تنها قدم می‌زدم توی خانه. از اتاق خودم به هال، به آشپزخانه و کمی مکث پشت پنجره و باران که به شدت می‌بارید.. تعجب کردم از دل گرفته‌ی خودم و اشکهایی که سرازیر بود. بی‌حوصلگی، کلافگی و هیچ کاری که دلم نمی خواست جز قدم زدن. و در این شهر ساعت 11 شب تنها نمی‌توانستم بیرون روم حتا برای خرید که قطعن مغازه‌ای هم باز نبود.
آن‌وقت منی که همیشه از تنها ماندن ابایی نداشتم و استقبال می‌کنم. نصف مهمانی‌ها و سفرهای یکی دو روزه پیچانده می‌شد و من تنها در خانه می‌ماندم بدون کوچکترین ناراحتی و کلافگی!
خلاء بزرگ این تنهایی‌ها نبود اینترنت بود. پذیرفتنش سخت ست که چقدر نشسته وسط زندگی ولی واقعیت یک زمان گنده‌ای بود که حالا مانده بود این وسط که دیدن 3تا فیلم در شبانه‌روزی که نصف بیشترش را دانشگاه هستی، هم پرش نمی‌کرد.

وقتی تلویزیون نمی‌بینی - که دیدن و شنیدن ندارد - وقتی روزنامه‌ای برای خواندن نیست، تنها منبع خبری که از احوال اطراف و کمی آن‌ورتر از کلاسهایت باخیر شوی، برای من فقط اینترنت ست. حالا برگشته‌ام اینجا. نشسته‌ام پای گوگل‌ریدر و می‌خوانم و انگار فرسنگ‌ها فاصله داشته‌ام با کل جهان و بی‌خبر از همه جا هستم.

Friday, December 4, 2009

آهای آزاده
چرا این وبلاگها که نباشد و نوشته ای نباشد، دیگر خبری از هم نداریم؟ دل خوش کرده‌ام به وبلاگت که به روز می‌شود و از خودت و از سفرت و از لحظه‌هایت می‌نویسی.
دلم تنگ شده برایت.  باید تابستان بیاید تا باز ببینمت؟

می پرسم: کمکی از من برمیاد؟
می گوید: جلوی درد، از درد ِ دل دارم می‌گم.. یه نمایشنامه‌ی کمدی در جریان ِ ! می‌شه انقدر منطقی و روشنفکر نباشی؟