Monday, December 31, 2007

آره
آره
آره

خسته شدم از این بازی! مغزم دیگه کار نمی کنه. نمی دونم تا کی؟ تا کجا؟ ادامه پیدا می کنه..
شاید هم اشتباه کردم.

امروز

بچه ام (انقدر به من گفته بچم! تو دهن منم گیر کرده) امروز اولین روز کاریش بود. حالا بعدازظهر بیاد، ببینم راضی بوده و چه خبره و می خواد ادامه بده یا نه؟
بابا جان دو، سه روز پیش اومد و گفت دوشنبه باید بری فلانجا و امروز هم دینا را برد. امیدوارم (فعلن) یهو به سرش نزنه در راستای اینکه بنده هیچ گونه همکاری برای راه اندازی شرکت نکردم، یه جایی مرا هم بند کند. زودتر باید به این فکر می افتاد. نه الان...
امروز اولین صبحی بود که بعد از مدتها خواهر جانمان نبود خونه ولی شانس با من یار بود. منا به علت نداشتن امتحان تشریف داشتن تا اوامری که از طریق تلفن ابلاغ می شد را اجرا کنه.
این صبح های خونه ی ما هم ماجرایی بی نظیر دارد. هر روز هم یه اتفاقی می افته که دچار تکراری بودن نشه. سر زدن به غذا و گاهی هم چیزی بهش اضافه کردن یا پیاز سرخ کردن یا آب برنج گذاشتن و اینها که جزء روزمره هاشه که همیشه دینا جواب تلفن می داد و خودش هم اجرا می کرد.
امروز هم منا جان غذا را چک کرده بود که نسوزه! مامان که نباشه یه سری از چیزها هیچ وقت پیدا نمی شه.
عمو اومده بود قبوض آب و برق و تلفن آن منزل را می خواست و منا جان قبض موبایل را داده بود بهش :دی دوباره برگشت و با کلی غرغر قبض تلفن را پیدا کرد.
بابا هم با عجله اومده بود کپی جوازش را می خواست، هر چی پوشه و کاغذ تو خونه بود را فکر کنم زیر و رو کردیم ولی در مکانی کاملن جلوی چشم یافت شد!
وقتی هم که همه جا امن و امان شد و خونه از حالت اضطراری در اومد، مامان رسید..

پ.ن: آقای کدوم دوستم؟ همینکه به زور می خواست تاریخ تولدم را عوض کنه؟

Sunday, December 30, 2007

تولد زود هنگام

sms فرستاده: تولدش مبارک! دخترمون بزرگ شده

می نویسم: سوتی داده حواس پرت! تولدش هجدهم ِ :دی

می نویسه: نه! نه .. نهم ِ . تو نمی دونی !!

می گم مرسی فراوااااااان !! نکه با من هماهنگ نشده بود که تاریخش عوض شده، برای همین بی خبر بودم :دی

می گه: همین دیگه! روزنامه نمی خونی دیگه.. به هر حال هجدهم در خدمتتون هستیم که شمام دلتون نشکنه!

پ.ن: دختره داره میاد!! هورا هورا .. میهن هم که هست، می ریم ولگردی به یاد ایام خوش و خوش می گذرد حتمن مثل همیشه.

شب امتحان

دخترک نشسته اینجا و مثلن "دین و زندگی" می خواند برای امتحان فردا. دینا هم نصفه شبی یادش افتاده کتاب بخواند و تا کتاب "اسرار تمدن یونان باستان" را آورد دین و زندگی فراموش شد و بحث درباره ی خدایان و اساطیر یونانی ست.

Saturday, December 29, 2007

می نویسم .. قربة ً الی الله

نمی فهمم کسی که گفته باید اعتیاد را ترک کرد حالا چه از نوع اینترنتی و وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی و هر نوع دیگری!
هر کی هم خارج از این چهار دیواری مجازی، حرف این وبلاگ و نوشته های بی سر و ته من را بزند و بخواهد قاطی اش کند با آن بیرون "خر است" !
اگه حرفی هم دارید هر وقت کامنتدونی باز بود یعنی «خوشحال می شوم از نظراتتان». بسته بود یعنی بنده که خودم باشم «جنبه ی شنیدن هیچ حرفی را ندارم» !
مخاطب خاص: اگه تو دلت گفتی هزار دفعه گفتم این دختره تعادل نداره، هر لحظه یک حرف می زند! .. "اصلن مهم نیست" من اگر عذاب وجدان می خواستم بگیرم تا الان گرفته بودم.

البته فکر کنم بیشتر مخاطب خاص داشت نوشته ام! چون فقط دوستی با یک نفر و حرفهای همان یک نفر توانسته من را از کل زندگی پشیمان کند! - این اصلن به این معنی نبود که یکهو تصمیم بگیری زنگ بزنی به مامانم و بهش بگی مواظب دختر خل و چلش باشه که یه وقت کار دست خودش نده!! خیالت راحت! یک عدد قرص از خانواده ی آرام بخش هم در خانه نداشته ایم هیچ وقت. فکر کنم تمام قرص های موجود در خانه را هم بریزم روی هم، باز هم کسی را نمی کشه. پس یکهو ساعت 3 بعد از نیمه شب به سرت نزند که زنگ بزنی خانه ی ما !! من حالا حالا ها مردنی نیستم -

Tuesday, December 25, 2007

0

نبودن اینجا بهتر از بودنشه.. مثل نبودن من..
فکر کنم امشب به اندازه ی کافی سرزنش شدم که برای یکبار هم که شده به قول شما حرفتون روم اثر بذاره.

اینجا هم تمام شد. شاید مثل...

هیچ جای نگرانی هم نداره. فردا صبح "لطفن" گوشی هاتون را بر ندارید که به من زنگ بزنید یا sms بدید.
من خوبتر از همیشه ام.

پ.ن: پروانه جانم، عزیز دلم قهر نباش با من. خودم هم نمی دونم چم شده. فقط خسته ام، خیلی خسته..
هزار صفحه هم بنویسم که اینجا مال من ست و چهار دیواری اختیاری و برای خودم فقط می نویسم، اونی که نخواد بفهمه هیچ وقت نمی فهمه.
من خسته شدم، خسته..
هنوز نفهمیدم چقدر در این زندگی سهم دارم. همه از من انتظار زندگی ای دارن که طبق معیارهای خودشون درست و صحیح باشه. و هر چه زمان می گذره من بیشتر و بیشتر سرزنش می شم بابت فکرم، رفتارم، زندگیم..
من تمام سعیم را کردم که....
از من ناراحت نباش..

خانم یا آقای بی نام به وبلاگ ها هم سر می زنم.

.

می گم من خنگم که نمی فهمم یا نمی فهمم که خنگم؟
می گه دیوونه !
می گم مرسی از راهنماییت !
می گه خدایی تو !!
می گم خدا جایی رفته مگه؟
می گه تا 10 دقیقه دیگه به جنون می رسم!
می گم چی شده؟ چرا تا 10 دقیقه ؟

جواب سوال هام را نمی ده..

Sunday, December 23, 2007

امروز خواستم بگم ادب از که آموختی؟! گفتم ادب از کِی آموختی؟! بعد از کلی خنده، خواستم دوباره بگم، باز گفتم کِی !!! آخرش به این نتیجه رسیدیم که من از بیان ضرب المثل خودداری کنم بهتره، بذاریم ضرب المثل ه آرامش داشته باشه!
نکه خیلی شاهکارم!! دارم اعتراف هم می کنم. تازه دوستمان فکر کرد تمام وقتهایی که غلط غلوط تایپ می کردم، نبود برچسب فارسی روی کیبورد همش بهانه بوده !!

امروز یادم افتاد دوشنبه که تولد فرناز بود و چهارشنبه تولد حمیدرضا، سه شنبه هم تولد یه دوست دیگه بود که فراموش کرده بودم!
خواستم بیام اینجا تبریک بگم با تأخیر. بعد فکر کردم آدمی که فقط یک دقیقه تاریخ تولدش را تو فیس بوک گذاشت و بعد هم حذفش کرد!! شاید سکرته تولدش :دی
تولدت مبارک بسیااااااااار و اگه افشاگری ایرادی نداره، بیا خودت بگو :دی

آهای لعنتی.. این چه بلایی که داری سر زندگیت می یاری؟

خب که چی؟

همیشه اولین گزینه وبلاگ بوده. برای پاک شدن، برای حذف کردن و حتی شروع یه دعوا
نوشته هات را حذف کردی که چی؟ چی الان عایدت شده؟
موبایلت که تا دیروز زنگ می خورد و کسی جواب نمی داد. از امروز زنگ هم نمی خوره.
اصلن برای تو ناراحت نیستم چون مسئولیتی در قبال زندگیت ندارم ولی حداقل می تونستی جواب سوالم را بدی.
من نگران اونی هستم که گفتی بیمارستان بستریه. حداقل خبر بهبودیش را بهم بده.

Saturday, December 22, 2007

شب یلدای خود را چگونه گذرانده اید؟

شروع کردم به نوشتن، طولانی شد و از حوصله ی خودم هم خارج شد!

خلاصه ی اخبار :
شب خوبی بود.

کلی کتک خوردم از سینا جان، پسرعموی 5 ساله! که بازی بود به قول ایشون و هی از سر و کول من بالا رفت. دستش را می گرفتم لگد می زد. پاهاش را می گرفتم، مشت می زد. دست و پاش را می گرفتم با سر می رفت تو شکمم! ولی آخرش به همه گفت این دختره* !!! برده و من باختم.

بعد از شام آتش بس دادیم و مجبور شدم هر چه فندق در آجیل بود پوست بکنم و بدم سینا بخوره!
بهش می گم کمتر بخور، مریض می شی! می گه تو کمتر بخور!!

سینا جان که از خوردن فارغ شدن، همبازی سه تا پسر بچه ی 5 ساله شدم در بازی اختراعی سینا با مهره ها. آخرش هم نفهمیدم قواعد بازی چی بوده و سینا هی می گفت باختی، باختی، من بردم!!

* می گم دیگه باهات بازی نمی کنم! مگه من اسم ندارم؟ این دختره چیه؟ بعد از کلی فکر می گه اسمت دُی نا ست ولی سخته خیلی!

Friday, December 21, 2007

مرسی شیمایی

شیما جونم همیشه ی همیشه خوش خبر باشی قربونت برم..
الان روزنه ی جدیدی یافت شده که هیجان زده ام کرده!

پ.ن: راستی تولد این خانم عزیز را تبریک گفتید؟

X-(

من الان از فرط عصبانیت هر کاری می تونم کنم! اگه امیدوار بودم با کتک آدم خواهی شد، حتمن مفصلن می زدمت.
می خوام داد بزنم .. بده که حتی نمی شه داد زد
اه
اه
اه

پدر و مادر گرامی بعدازظهر رفتن رشت که زود برگردن! ساعت یک و نیم نصفه شب برگشتن! آقای پدر عزیز سوئیچ ماشین را گذاشته رو میز و می گه صبح زود پاشو برو هلیم بخر برای صبحانه!
می گم پدر جان شما خودت لطف کنی خوشحال می شویم!
می گه اینهمه من رفتم خریدم، یه بارم تو برو.
می گم به همون اندازه که شما رفتی منم رفتم قبلن پیش تر ها. امشب که شام به ما ندادید، فردا هم هلیم نخورید.
می گه شام که گذاشته بودیم!! می گم کدوم شام؟! نون را که من خریدم، غذا هم هیچ خبری نبود و نصفه شبی برگشتی! چه وضعشه آخه؟!
می گه خب عوضش ما شام خوردیم و اومدیم !!

مامان هم هی به بابا می گفت پاشو از رو مبل و برو سر جات بخواب و هی بخوابید بخوابید راه انداخته بود! تلویزیون روشن کردن ساعت 2 صبحی و چارخونه دارن می بینن!!!

Thursday, December 20, 2007

من دلم تنگ شده. غصه دارم
امشب با فیروزه حرف زدم. یک ماه و نیم دیگه می بینمش..

دلم یه کار جدید می خواد و یه اتفاق جدید. هیچ امیدی به انجام این کار ندارم. مسلمن نه من و نه اون به این زودی ها نه می تونیم کار را شروع کنیم و نه می تونیم جمعش کنیم و به سرانجام برسونیم.

امروز زنگ زدم یه جا برای کار ولی دیر تماس گرفته بودم، نیاز نداشتن دیگر.

مهسا جانم هم از سفر برگشته.. خیلی دلم تنگیده بود. بعدازظهر می بینمش.

Wednesday, December 19, 2007

یادمه که یه چیزی یادم بود که بنویسم..
ولی خب الان اصلن یادم نمیاد چی بود!!

سرد ست به شدت

می گم روی تاپم یه بلوز آستین بلند پوشیدم، این بلوز بافتنی را هم که پوشیدم روش! جوراب هم پوشیدم تازه.. چرا باز سرده؟!
یه نگاهی به سر تا پام می کنه و می گه عزیزم فکر نمی کنی به جای شلوارک، شلوار بپوشی بهتر باشه؟!
می گم چه ربطی داره اصلن؟! هوا یخ شده..

توضیح

انگار نوشته های این گوشه اندکی سوء تفاهم ایجاد کرده. من منظورم این نبود که حرف نزنید و هیچی نگید. جایی که فکر می کنم هیچی نمی خوام بشنوم مسلمن کامنتدونی را می بندم (که بارها اتفاق افتاده).
دلم نمی خواد وقتی با یکی حرف می زنم بهم بگه حالا برو تو وبلاگت بنویس! یا بگه لطف کن سوژه نساز از حرفهام برای وبلاگت!
یا هر چی من اینجا می نویسم را فکر کنه دارم برای اون می نویسم که اذیتش کنم یا تحقیرش کنم یا به در بگم دیوار بشنوه. فقط خواستم اون گوشه یادآوری کنم اینجا من برای کسی نمی نویسم. فقط و فقط و فقط برای خودم می نویسم و دلم نمی خواد بابت چیزی که اینجا می نویسم سرزنش و یا سین جیم بشم.

همینا دیگه..
بهتر از اینم بلد نیستم توضیح بدم.

می بوسم روی ماهتان را ! (برادران فاصله ی قانونی را رعایت کنید لطفن که اسلام هم به خطر نیفته )

Tuesday, December 18, 2007

دلم سفر می خواد.. یه سفر بی مقصد که بری ترمینال، اولین ماشینی که اومد و از اسم مقصدش خوشت اومد، سوار شی.
تصور همچین کاری هم هیجان انگیزه!

Monday, December 17, 2007

فوری

برادران و خواهران گرامی در راستای اینکه خواهر من خواهر شما هم می تونه باشه، احساس مسئولیت داشته باشید یه ذره! از کجا می تونم درباره ی یه شاعر حداقل 4، 5 صفحه مطلب خوب و جامع پیدا کنم که بدم دست منا جان فردا صبح ببره مدرسه؟!

پ.ن: از طرف خودم و منا تشکر می کنم از دوستان خوب و عزیزی که کمک کردن. نوشته های یافته شده را سرهم کردم و دیگه برم لا لا..

Sunday, December 16, 2007

چند وقت پیش می خواستم یه نوشته این گوشه بذارم که هر کی از در وارد شد ببینتش یا حداقل تا موقع رفتن یه نظری بهش ببندازه.
بالاخره یه چند خطی نوشتم و گذاشتم محض اتمام حجت!

Saturday, December 15, 2007

امان از مردم

می گه من حوصله ی بگو مگوی مردم را ندارما. خبرش را برام میارن!! می گم خب چرا خبر بیارن؟ من خودم دارم بهت خبر می دم :دی
می گه مردم میان می گن! الان هم چون قول دادی به دوستات برو ولی سعی کن برای شب قرار نذاری. حوصله ی حرف مردم را ندارم.

پیش فرض

وقتی می خوای از دوستی که کیبورد گوشیش فقط عدد تایپ می کنه و نمی تونه هیچ اس ام اسی حاوی حروف را بنویسه، سؤال بپرسی یه راهش اینه که پیش فرض هایی را برای جواب ذکر کنی تا حداقل یکی از اون گزینه ها را فوروارد کنه برات.
پیش فرض هایی که خارج از اونها نمی خوای جوابی بشنوی و حتی گزینه ای براشون در نظر نمی گیری.

Friday, December 14, 2007

دوست دارم این روزهایی را که با هم هستیم. شیطنت ها و سر به سر گذاشتن ها را..

ته تغاری خونمون فردا امتحان سیستم عامل داره. کتابش را داده دست من که تو بخون، هر چی فهمیدی را توضیح بده! بعد در راستای دوره کردن کتاب هر بلایی که دلش خواست به اسم تمرین !! سر لپ تاپم آورد. الان کلید کنترل را فشار می دم دایره ایجاد می شه دور نشانگر موس !! نزدیک بود کل درایو ها را هم فرمت کنه، به موقع رسیدم. ریخت و قیافه ی صفحات اینترنت هم قاطی شده انگاری اندکی..

Thursday, December 13, 2007

به خاطر یک عدد شال گردن

می گه این نامردا پارسال قرار بود برای من شالگردن ببافن! می گم تب بافتنی شون فروکش کرده! همون یدونه رو بافتن و تعطیل شد. می گه خب تو بباف ! می گم شرمنده، من مدرسه هم می رفتم خودم شال گردن نبافتم، تازه اون موقع نمره هم داشت! برو اینهمه فروشگاه هست، با کلی شال گردن های متنوع. هر کدوم را که دوست داشتی بخر.
می گه نه !! می خوام یکی برام ببافه. چرا هیشکی برای من شال گردن نمی بافه؟ برو یاد بگیر خب.. می گم بی خیال !
می گه به مامانت بگو !
بگم چی؟
بگو یه پسر خوبی هست شرطش اینه یه شالگردن براش ببافم تا بیاد منو بگیره!
می گم گیرم که شال گردن را بافت. بعد باید بیای خواستگاری خب !
می گه اون موقع تو رو در وایسی قرار می گیرم و می یام می گیرمت دیگه. من شالگردن می خوااااااااام !

یارا جانم اگه امکان داره به همسایه ات که در جستجوی همسر بود، بگو یه شال گردن برای این جوون ببافه تا باهاش ازدواج کنه! توقع زیادی هم نداره. فقط شال گردن می خواد.

هوای پرواز

کاش

همیشه

انقدر

راحت

می شد

رفت..

Wednesday, December 12, 2007

مزیت و عیب

با کلی زحمت و رنج !! بالاخره قبل از اینکه ظهر بشه خودم را به بانک رسوندم که اعلام دارم دفترچه ام گم شده. یه کاغذ سفید گذاشتن جلوم و گفتن بنویس که گم شده و برو دو هفته ی دیگه بیا ولی اگه می خوای پول برداشت کنی باید کارت شناسایی به عنوان سند بذاری اینجا تا بهت پول بدیم.
منم نامه را نوشتم و بردم پیش آقای رئیس که امضاش کنه و تحویل همون آقای اولی بدم که این وسط یکی دیگه پرسید چه کار داری چون رئیس سرش شلوغ بود. یه نگاهی کرد به نامه ای که نوشته بودم و پرسید خودتون حساب باز کرده بودید؟ گفتم بله!
بعد که خواستم پول برداشت کنم حتی نگفتن یه کارت شناسایی نشون بده که واقعن دنیا هستی یا نه؟! گفت آقای فلانی (همونی که قبل از جناب رئیس نامه را ازم گرفت) می شناسن شما را و نیاز یه چیزی نیست!
نه من این آقاهه را می شناختم و دیده بودم و نه آقاهه منو دیده بوده مسلمن! فقط اسمم را دید و فهمید دختر بابام !! هستم، پول را دادن. دارم فکر می کنم خب یکی دیگه هم می رفت می گفت من دختر بابای دنیا هستم! اصلن چه نیازی بود من صبح زود !! پاشم برم بانک؟!

از اون طرف در سطح شهر دنبال بانک سپه می گشتم و فقط می دونستم بانک مرکزی کجاست و خیلی شلوغ بود. یکی از شعبی هم که می شناختم احتمالن هنوز وارد بانک نشده به بابام مخابره می شد که من دیده شدم!! - امان از ملت فضول! گیرم که منو دیدید، خب چی؟ -
سوار تاکسی شدم و از آقاهه پرسیدم بانک سپه تو این خیابون هست؟ و جلوی بانک پیادم کرد. همینکه وارد شدم با لبخند گنده ی خانم سین مواجه شدم که زن پسرخاله ی بابام هستن !
شماره حسابی که باید پول واریز می کردم تو یکی از sms هام بود. یهو دیدم خانم سین گوشیم را داد به آقاهه که شماره حساب را چک کنه! منم با لبخند و مهربونی گفتم می شه گوشیم را بدید؟ ایشون هم با لبخندی شیطنت آمیز گفتن به خاطر sms هات؟ گفتم نه! قرار بود باهام تماس بگیرن الان!

خوبی فامیل و آشنا اینه که کارت زود راه می افته ولی امت شهید پرور شهر و فامیل هم مطلع می گردند!

:-?

نمی دونم چرا به این دلتنگی ها مشکوکم. به این توجهات و دلتنگی هایی که یهو قلمبه می شوند و بعضی آدمها یکباره یاد "دنیا" می افتند.

Tuesday, December 11, 2007

چند روزی هست که دیگر من مخاطب کلامش نیستم. اسمش می شود قهر؟ نمی دانم.. بیشتر وقتم را دور از چشمانش می گذرانم و دیگر غر هم نمی زند. حرفهایش را انگار به دیگری می زند. سؤال هایش را از دیگری می پرسد و من دیده نمی شوم..
این شاید بد نیست برای من که از هجوم غرغر ها در امان باشم ولی ترسم از طوفانی ست که بی خبر نازل شود.

بعضی وقت ها انتظارات زیادی از آدم دارند. که مثلن صبح زود بیدار شوی یا فراموشت نشود که فلان ساعت باید خواهرت را از خواب بیدار کنی.
یا قبل از اینکه از خانه بزنی بیرون حواست باشد که کسی نیست بعد از رفتنت تلویزیون نگاه کند و تی وی را خاموش کنی و بعد بروی پی کارت.
انتظار دارن فراموشت نشود لیوان محتوی چای داغ که گذاشته ای حرارتش کم شود، را بخوری و روز بعد خالی نکنی توی ظرفشویی و صدای مامان در بیاد که چقدر گفتم نذار چای بمونه توی لیوان، لیوانها را تازه با وایتکس شستم و باز زرد شدن و پر از لک های چای!
یا انتظار دارن یادت باشد دیروز نهار چه خورده ای؟! یا وقتی بهت می گویند عزیزم لباس چرکها را ببر پایین و بذار کنار ماشین لباسشویی! فراموش نکنی! تازه وقتی با عجله این پله ها را رفتی پایین و رسیدی پیش ماشین لباس شویی یادت بیاید که لباسها را نیاورده ای !
یا اینکه بعد از چند ماه فراموشت نشده باشد مارک تی شرت هایی که فلانی خریده چه بوده؟! گیرم که من هم همراهش به اون شرکت رفته بودم و حتی به یکی از فروشگاهها.. خب چرا باید اسم شرکت یادم می ماند؟
یا این دختره انتظار دارد من پسورد ای میلش را فراموش نکرده باشم و هر بار که امر کرد، بدون پرسش، برایش چک کنم. بدون اینکه بداند من گاهی می ترسم خودم رمز ای میل و وبلاگ و هر جایی که نیازی به کلمه ی عبور دارد را فراموش کنم.
بعضی وقت ها انتظارات زیادی از آدم دارند..

امیدوارم آخرش آرزو به دل از دنیا نرم

Monday, December 10, 2007

آنی تصمیم گرفته یک ماه مرخصی بدون حقوق بگیره و بره یه گوشه کناری و به نوشته هاش سر و سامان بده! هر چقدر هم آه و ناله و داد و بیداد کردم هیچ نتیجه ای نداد! و آنی فقط خندید.
بهش پیشنهاد دادم بیاد دختر ما بشه و من قول می دم باهاش حرف نزنم و فقط دست تکون بدم براش گاهی! ولی گفت نمی شه. شیما هم به این نتیجه رسید حالا که آنی می خواد بره، ما می تونیم بریم و بهش سر بزنیم :دی
به آنی گفتم یادت نره به پاس اینهمه زحمت و رنجی که بهمون می دهی، کتابت را تقدیم کنی به ما و تقدیر به عمل بیاری! می گه اینجوری که داره پیش می ره هر خط کتابم را باید به یکی تقدیم کنم.

گفتم آنی خیلی زشتی، بدی، صدات هم اصلن قشنگ نیست! چرا می خوای بری؟ و اینم جواب نداد. آنی مصمم هست که مرخصی بگیره و یک ماهی بره یه جای دور..

Sunday, December 9, 2007

خواهر جان هر روز زنگ می زنه و بعد از سلام و احوالپرسی می پرسه چه خبر؟! بهش می گم عزیزم ما اینجا تسهیلات هسته ای و پروژه ی ساخت بمب اتم نداریم که انتظار داری هر روز یه اتفاقی بیفته اینجا !!
اگه قبل از ظهر باشه باید بپرسه نهار چی دارید؟ غروب باشه می پرسه شام چی دارید؟ مامان امروز بهش می گه اونجا هر روز چه خبره مگه؟

شوهر خواهر عزیز بعد از چند بار اصرار و اینکه منم می خوام برم فوتبال! امروز صبح با بابا اینا رفت. بعد از اندکی دویدن به پسر عموم گفته بذار من تو دروازده بایستم، قبلش 5 تا گل جلو بودن! از وقتی ایمان ایستاده جلوی دروازه مساوی شدن :دی
طفلک هم تمام بدنش درد می کنه و له شده از قرار معلوم !! :دی
بابا هم محض دلداری دادن بهش زنگ زد و می گه چند جلسه بیای خوب می شی. کسی کار به کارت نداشت امروز که! چرا هنوز چوب نخورده غش کردی؟

من واقعن در عجبم که ایمان با توجه به شاهکارهایی که در این چند ماهه از تیم بابا اینا دیده چجوری جرأت کرده با اینا بره فوتبال بازی کنه؟ تازه می گن فوتبال هم بلد نیست.

Saturday, December 8, 2007

چند روز پیش که با مهسا رفته بودم به یه فروشگاه برای خرید و تو فکر این بودیم که چی بخریم.. چشمم افتاد به دختری که از مقابلم گذشت و توی ذهنم داشتم به این فکر می کردم آشناست و شبیه کیه؟
چند دقیقه بعد که دختره دیگه رفته بود، کشف کردم !! روشنک یکی از قدیمی ترین دوستام بوده که از پیش دانشگاهی دیگه ندیده بودمش. توی ذهنم صورت ساده و بدون آرایشش نقش بست که چقدر زیباتر و دوست داشتنی تر از موجود ناآشنایی بود که می دیدم.

امروز با مهسا حرف می زدم و قدم می زدیم به سمت خونه. از دور چشمم به آزاده (خواهر دوستم) افتاد و دختر کناری که سلام گفت و متعاقبن از من و مهسا جواب گرفت. ایستاده بود روبروم و من توی ذهنم داشتم فکر می کردم این واقعن دوست منه؟! یا اشتباه گرفتم و از آشناهای مهساست؟ ماتم برده بود. چند تا جمله ی کوتاه گفتم و خداحافظی.
از مهسا پرسیدم این واقعن ..... ؟؟! مهسا سرش را به علامت تایید تکون می ده. دوباره می پرسم این واقعن فاطی بود؟ می گه آره!! این واقعن فاطی میم بود. اشتباه نگرفتی.
باز می پرسم این همون خانوم دکتر بود؟ هم کلاسی دبیرستان؟ دوست دوران دبستان؟ چرا من نمی شناختمش؟ یعنی ما هم انقدر عوض شدیم؟
مهسا می خنده و می گه نه! خیالت راحت.
ناراحتم که چرا انقدر مات و مبهوت شدم، درست حسابی با فاطی حرف نزدم. همش شک داشتم که این فاطی هست یا نه؟ حتی صداش هم برام آشنا نبود..

تنفر تنها یادگار توست

دارم به یه روش جدید فکر می کنم. به بی خیالی، بی احساسی و از هر چیز تهی..
حتی اگه دل سردم هم تنگ بشه. نه برای تو.. دلتنگ بعضی از لحظه ها.

می خوای باور کن یا نکن! زندگی خودته.. می تونی هر جور دلت می خواد گند بزنی بهش. می تونی تا آخرین لحظه ی عمرت در حسرت و غم گذشته باشی یا دم را غنیمت بدونی و بری پی زندگیت.

ولی این را باور دارم حتی اگه تو باور نکنی. " من فقط می تونم ازت متنفر باشم "

می خوام به خودم قول بدم حداقل در این یه مورد تنبلی نکنم. خدایا یعنی می شه؟
هیجان زده ام برای شروع و می خوام قول بدم به خودم که نترسم.
اصلن چرا نشه؟! هوم؟

پ.ن: لطفن نپرسید چی و چه خبر و چرا و اینا !! بالاخره که میام اینجا می نویسم. حالا گیرم یه ذره دیرتر.. ولی به وقتش می گم! پس نپرسید، مرسی می شوم!

Thursday, December 6, 2007

ناجی

می گه خوبه کلید خزانه ی بانک ملی را بدن بهت! چون حتمن گمش می کنی و احمدی نمی تونه خالیش کنه!

می گم نمی دونستم می تونم انقدر نقش مهمی برای مملکت داشته باشم !

اینو امشب یکی می گفت

اگر پند بزرگان را به جان و دل نياموزی
زمانه با دو صد تلخی٬ بياموزد تورا روزی

Tuesday, December 4, 2007

دخترای ننه دریا

دیروز تو فکر رفتن و نرفتن بودم.. خوابم برد و بعد هم سردرد و نرفتم بیرون. خانم پ زنگ زد که چرا نیومدی. فکر می کرد حداقل دوشنبه ها به خاطر بودن آنی و شیما حتمن می رم. ازم خواست که سعیم را کنم تا صبح روز بعد برم کانون. دست تنها مونده و کمکش کنم..
از پارسال که به خاطر یه سری تعمیرات و ساخت و ساز، شوفاژ خونه تعطیل شده، در این ساختمان تا مرز قندیل شدن می تونی پیش بری!
امروز از پشت شیشه ها، آفتاب روشن و تابان خودش را به نمایش گذاشته بود در حالیکه اینور شیشه سرما بود و سرما..
به قول خانم پ مغزهامون هم یخ زده بود. آنی ناراحت بود که گرمایی نیست برای دوستی و سرما حاکم شده.
مابین گلایه ها، آنی زد زیر آواز.. و صداش من و خانم پ را دعوت به سکوت کرد.
می گفت هر وقت کسی ازم می پرسید صدای خوبی داری، آوازت هم خوبه؟ می گفتم نه! گفتم دیگه این حرف را نزن پس!
لحظه ها پر شد از صدای آنی و دخترای ننه دریای شاملو که آنی برای دل خودش با ریتمی که ساخته بود براش، می خوند.
تشویقش کردیم به فکر یه نوار قصه باشه! ولی خانم پ و آنی همه چیز را حواله کردن به من! که برو برای این طرح اسپانسر پیدا کن!! حالا اسپانسر برای یه نوار موسیقی از کجا بیارم؟

صدای آنی و قصه ی دخترای ننه دریا هنوز تو گوشمه. این گوشی مرده ی منم زنده نشد وگرنه صداش را ضبط می کردم که الان بتونم گوش بدم دوباره..

در ژانر دلهره

با دینا و مینا (دوستم) قدم می زدیم. چشمم افتاد به روزنامه فروشی کنار خیابون و یه روزنامه که تا حالا ندیده بودم. دنبال فروشنده گشتم برای پرداخت پول. صدای دایی کوچیکه از خیابون اومد که می گفت اون روزنامه را نخر! قیمتش 50 تومن بود. به روزنامه فروش دادم و رفتم به سمت دینا و مینا. با نزدیک شدن دایی دویدم، با آخرین توانم دویدم و دایی هم دنبالم می اومد. صداش به گوش می رسید که می گفت مگه نگفتم روزنامه را نخر؟ عصبانی بود بابت خرید اون روزنامه..
وارد یه پاساژ شدیم. هر کدوم به سمتی رفتیم که دایی نتونه پیدام کنه. طبقه ی آخر وارد یه اتاق شدم. یکی درب انتهای اتاق را نشونم داد و وارد یه اتاق تاریک شدم. با پنجره و یک در دیگه.
به سختی درب دوم که به سوی راه پله بود را قفل کردم. استرس داشتم، نفس نفس می زدم.
مینا اومد، بغلم کرد و می گفت نگران نباشم. نمی تونستم به مامانم زنگ بزنم. می خواستم بهش بگم به برادرش بگه دست از سر من برداره.
مینا سراسیمه گفت که داره می یاد. دری که قفل کرده بودم را به سختی باز کردم، از راه پله ها با عجله می رفتم به سمت پایین. قلبم تند تند می زد، درست نمی تونستم نفس بکشم.
رفتم سمت خیابون، انگار جایی را نمی شناختم. یه پیکان تیره رنگ قراضه ایستاد. فقط صندلی جلوش خالی بود و یه خانم با صورتی خندان و مهربون راننده ی ماشین بود. سوار ماشین شدم.

با یه سر درد وحشتناک از خواب پریدم. حدود نیم ساعت بود که خوابم برده بود.

Monday, December 3, 2007

مامان دنبال گوشی تلفن می گرده.. دیشب که برش داشتم تا به مینا زنگ بزنم، همین جا موند. گیج از خواب می گم اینجاااااااااست !
نمی فهمم چقدر گذشته، زنگ آیفون بلندم می کنه. مامان پشت ِ در ایستاده. میاد بالا و دور خودش می گرده.
مامان زنگ زد آژانس تا منا بره مدرسه و خودش رفت نون بخره، وقتی برگشته آژانس دم در بوده و منتظر. مامان هم می گه دخترم همینجا ایستاده بود شاید دو تا ماشین فرستادید؟! راننده هم اظهار بی اطلاعی کرده.
مامان هم بابا را بیدار کرد (به اضافه ی من و دینا که از قبلش بیدار شدیم) و پرسید شهرام (صبح ها میاد دنبال بابا) چه ساعتی قرار بود بیاد؟ فکر کنم اومده و منا را برده مدرسه. پاشو که الان بر می گرده.
بابا هم می گفت امکان نداره! قرار نبود الان بیاد. بعد از نیم ساعت، 45 دقیقه ی که مادر عزیزم دور خودش می گشت و هی به خودش دلداری می داد، شهرام پیداش شد.
شهرام ساعتی که قرار بود، اومد و بی اطلاع از همه جا.
.
.
ظهر مادر جانمان اومد خونه، کاشف به عمل اومد که رفته مدرسه و مطمئن شده که دختره سر کلاسه. ظاهرن آژانس دو تا ماشین فرستاده بوده و باعث اینهمه دردسر شد. خواب را هم بر ما حرام کرد..

من الان عذاب وجدان دارم؟ دارم می گردم دنبال عذاب وجدان؟ می خوام هی به خودم یاد آوری کنم کارم بد بوده؟
مگه من می دونستم؟ رفتارم بد بوده؟ خب بد بوده..
تقصیر خودش بود؟ هووووم؟ اونکه امروز کار به کار من نداشت غیر از اینکه جوابم را نداد! مگه آدم میره مجلس ترحیم، گوشیشو نمی بره؟ یا اگه گوشیش همراهش بود و یکی پشت خط شاید داشت آتیش می گرفت!! نباید جواب بده؟ هان؟
من باید در کمال آرامش بعد از چند بار زنگ زدن و انتظار می پرسیدم تا حالا کدوم گوری بودی؟ .. همون تا حالا کجا بودی؟ و تو هم لابد تعریف می کردی؟
عمرن !! این جور مواقع سکوت می کنی و لابد باید هزار بار بپرسم تا دهنت را باز کنی! تازه اگه قبلش عصبانی نشده باشم از اینهمه سکوت و هیچی هیچی گفتن و حرف نزدن!
من هنوز هم بابت دیشب می تونم بکشمت!! اونوقت امروز باید آرامشم را حفظ می کردم؟!
اه
من اصلن وجدان ندارم! انسانیت نمی دونم سیری چند!

..

آقا؟ خانم؟ خر کوچولو کامنتدونی نداشتید جواب بدم، اینجا می نویسم: ممنون که بدون عادت قبلی کامنت گذاشتید و حوصله کردید و نوشته ی طولانی منو خوندید. چرا نمی نوشتم؟ اینجا واسه نوشتن هست، برای اینکه بعدن ها خودم یادم نره..

Sunday, December 2, 2007

اس ام اس داده: دنیای قشنگم تولدت مبارک . ایشالله همیشه ی همیشه خوشبخت باشی و شاد. دوستدارت: مونا .. راستی می دونی من تابستون ازدواج کردم؟

تولد؟ اونم تولد من؟ جواب می دم مونا جان مرسی از تبریکت ولی تا تولد من خیلی مونده. بابت ازدواجت هم تبریک می گم. شیرینیش کو خانوم؟ اینجا ساکنی؟

می نویسه: شوهرم اصفهانیه، قراره اصفهان زندگی کنیم. 3 سال با هم دوست بودیم. دنیا جون گوشیمو ریست کردم تاریخش قاطی شد، ولی به هر حال تولدت مبارک!

تو دلم می گم می خواستی از اوضاع و احوال زندگیت منو با خبر کنی، دیگه چه اصراریه به زور هی تبریک تولد بگی؟

من و مونا دوران راهنمایی همکلاسی بودیم. تو اکیپ ما جایی نداشت. و فقط در حد یه همکلاسی بود.

بعد از راهنمایی، مونا را ندیدم دیگه. هیچ وقت هم به یادش نیفتادم شاید. پیش دانشگاهی دوباره همکلاسی شدیم ولی شاید به خاطر سابقه ی آشنایی که از قبل بود و موقع برگشت از مدرسه همیشه تا یه جایی هم مسیر بودیم، رابطه هامون بیشتر شد و شاید مونا بیشتر اصرار داشت.
تابستون، بعد از کنکور مونا تقریبن عضو ثابت بود، خونه هامون نزدیک بود و زیاد می اومد. بیرون هم می خواست بره زنگ می زد که اگه می شه همراهش برم. و حتی وقتی گفت دوست داره هم کلاسیهای دوران راهنمایی را ببینه، همه را دعوت کردم خونمون تا دور هم باشیم ولی مونا یه دختر فوق العاده کم حرف بود. دو باری که کسی غیر از من و اون حضور داشتن (مهمونی تابستون و تولدم) همیشه عذاب وجدان داشتم بهش بد می گذره که همیشه آروم و بی صدا یه گوشه نشسته.

خیلی جاها بهش کمک می کردم، مشکلی داشت تا آخرین توانم سعی می کردم حلش کنم و خوب بودیم باهم خیلی. با اینکه گاهی واقعن دردسر شده بود برای من. با یکی دوست شده بود که خانواده اش مخالف بودن و مامان و باباش هی منو دستگیر می کردن برای درد دل کردن و یقه ی منو می گرفتن که دخترشون را از این کار باز دارم و ارشادش کنم!
حتی مامانش اومده بود خونمون شماره پسره را از من بگیره و کلی با مامان حرف زده بود. یکی نبود بگه به من چه ربطی داره آخه؟!
بعد از اینکه مونا دانشگاه قبول شد و رفت ارومیه باز رابطمون ادامه داشت و هر وقت مونا می اومد می دیدیم همو.
یک سال از این ماجراها گذشته بود که مونا با کلی زمینه چینی که دلم نمی خواد دوستیمون خراب بشه و این رابطه تمام بشه و اینا.. گفت برادرش از من خوشش میاد و اگه موافقت کنم با خانواده اش بیان.
منم بهش اطمینان دادم که خدشه ای تو رابطمون پیش نمیاد. ما با هم دوستیم ولی فقط دوست خواهیم موند و بی خیال فامیل شدن!
بگذریم که خودش اعتراف کرد بخش زیادی از این رابطه و اینکه فرت و فرت خونه ی ما بود و اینهمه رفت و آمد به اصرار برادرش بوده تا من و مونا صمیمی تر بشیم.
دو سال تمام، دقیقن از همون جشن تولدی که برادر مونا اومد دنبالش و منم به رسم ادب تا دم در رفتم و با برادرش سلام و احوالپرسی کردم، برادره هی خواهره را فرستاده جلو و تمام اعضای خانواده اش هم خیلی وقت بود می دونستن!
با تمام این احوال نخواستم به این فکر کنم که تمام این مدت داشتن توطئه چینی می کردن و هر کاری مونا کرده برای بدست آوردن دل من و شاید هم به اصرار برادرش بوده نه به خاطر دوستیمون!

ولی این رابطه هی کمتر و کمتر شد و از مونایی که مدام دور و بر من بود دیگه خبری نشد.
جالب اینجا بود خانم که بعید می دونم شماره خونه و موبایل منو هیچ وقت فراموش کرده بوده، بعد از مدتها که گم و گور شد آفلاین گذاشت که می شه شماره موبایلت را داشته باشم؟ تازه بعدش هم فقط آفلاین می ذاشت گاه گداری برای احوالپرسی!!
هیچ وقت هم جز چند تا اس ام اس تماسی نگرفت با من..
دو شب پیش هم نگفتم خانم عزیز شما چند وقته گوشیت را ریست کردی؟ این چند سال چی؟ غیر از همون دو تا تولدی که جزء مقدمه چینی های احتمالیت بوده.. حالا چی شده که یاد من و متولد شدنم افتادی؟! سعی می کنم مثبت فکر کنم. بی خیال..

خوبی رو کاعذ نوشتن اینه که می تونی تمام ناراحتی و عصبانیتت را روش خالی کنی. می تونی قلمت را فشار بدی، تیکه تیکه اش کنی. خوردش کنی و بندازیش دور..
ولی اینجا آخرش اینه که یه کلیک کنی و پاک شه. انگار که هیچ وقت نبوده! همین..

پ.ن: ممنون می شم که تو مهرواژ کامنتی در باب وبلاگ دیگر و اون یکی وبلاگت و اینا نذارید از این به بعد. یه روانی روان پریش داره از این ورا گذر می کنه و دلم نمی خواد اینجا هم پیداش شه.

دیر نیست

من شوخی ندارم. اگه تو برای ترسوندن من تمام اون حرفها را زدی، اگه تو خواستی به قول خودت خیلی بد باشی، اگه تو خواستی اذیت کنی.. من حقیقت را گفتم.
گاهی از خودم می ترسم.. چون می دونم این تهدید نیست! من توانایی اینو دارم. خیلی راحت تر از اونچه بتونی تصور کنی می تونم خودم را به خاک مهمان کنم.

من ذره ای شوخی نکردم..

دیر نیست این اتفاق.. فقط یه جرقه لازم داره. یه جرقه ی خیلی کوچولو. فقط کافیه تو شوخی هات را ادامه بدی تا حقیقت حرف من را ببینی.

به دینا می گه قیافه ی دنیا را ببین.. مثل این شکنجه گرا !! داره فلانی را شکنجه می کنه.
طفلک چی می کشه از دست این..

باور کن

خیلی وقته تو زندگی من جایی نداری.

نشسته اینجا و فیلم می بینه. سرش را میاره سمت مانیتور و می گه داری چت می کنی؟ چه کار داری این بیچاره رو؟ به خدا گناه داره.. انقدر اذیتش نکن.
لبخند می زنم

نوشته جواب منو بده
گیجم.. می پرسم جواب چی؟
می گه اینکه دوس داری بد بشم؟ بدتر از اینا. مثل یه حیوون
دوس داری نذارم بری؟
از خونه هم نتونی بری بیرون؟
.
.
.

مینا دوباره بر می گرده طرف من. می گه هنوز آنلاینی؟ چی می خوای از این طفلکی؟ به خدا گنا داره..

متشکرم

می گه:

ميخوای من هم بد باشم؟

دوس داری من هم يه حيوون باشم؟

.

من بودم که تو هم می خوای باشی؟

Saturday, December 1, 2007

من خوبم

هیچ اتفاقی نیفتاده. باید روزهای خوبی را بگذرونم ولی ته ته دلم اصلن شاد نمی شه. خوشحال نمی شه. اصلن خوب نیست. اصلن حس خوبی ته ته دلم نیست.

Thursday, November 29, 2007

هیجان زدگی

می پرسه آخرین بار چه شکلی بودم؟ ابروهام تتو بود؟
می گم کی دیدمت آخرین بار؟ مکث می کنم و تو ذهنم دنبال زمانش می گردم.
می پرسه موهام مش داشت؟
می گم نه! عکسش را دیدم.. آها! خب دیوونه موقع دفاعیه دیدمت دیگه، اوایل شهریور. و تو ذهنم مرور می کنم آخرین دیدارمون را و لبخند می شینه رو لبام. می گم موهات سرمه ای بود و مثل همیشه تتو بود ابروت. و با خودم می گم مثل تمام این دو سال.
می گه الان موهام مشکیه.. مکث می کنه و می گم خب؟
می گه جلوش چتری کوتاه شده. و با هیجان ادامه می ده ابروهام هم ابروهای خودمه..

می گم خانم قرار نبود سالی یه بار تشریف بیاری. پارسال آذر ماه اومدی و امسال هم آذر ؟! می گه جدن؟ و می خنده..

می گه به شرطی که من اومدم، شما هم بیاین ها! می گم از الان چونه نزن! فعلن پاشو بیا..

صبح تا چشمام را باز می کنم sms می فرستم تا مطمئن شم. می گه تا 4 و نیم کلاس داره و بعدش حرکت می کنه.

هیجان زده ام..

برای ثبت در تاریخ: دیشب ساعت 12 خوابیدم. دینا با تعجب بالای سرم ایستاده بود و می گفت دنیا تو داری می خوابی؟! واقعن داری می خوابی؟ درست می بینم؟! جوابش را ندادم و گفت لابد پارت اوله!
ولی من تا نزدیکای صبح راحت خوابیدم. تا قبل از اینکه از صدای بارون بیدار شم..

پ.ن: زنگ زد که کلاسش را تعطیل کرده و حرکت کرده! خوبه که 12 شب قرار نیست برسه!

Wednesday, November 28, 2007

دوشنبه مهدی را دیدم.. با لبخند و خوشرویی سلام کرد و دوباره شروع کرد به حرف زدن.
میرم سمت مربی و می گم خوب معرکه گرفته و داره با هیجان داستان تعریف می کنه برای دخترا.. مربی می خنده و می گه مادرش می گفت رفتارش تو مدرسه هم خیلی خوب شده. مادرش به مدیر مدرسه گفته که اینجا همه ازش راضی هستن و مدیر هم قبول کرده.
می گم انقدر شخصیت بچه را خرد کرده بودن که طفلک حق داشت رفتار خوبی تو مدرسه نداشته باشه.
مربی می گه آره، وقتی شاگرد اول کلاس را به خاطر شیطنت جلوی اونهمه بچه مجبور کنی روی زمین بشینه تمام ساعت کلاس، خب واکنش نشون می ده. از وقتی اومده اینجا بهش توجه شده، کسی مسخره اش نکرده و سرزنش نشده، رفتار خوبی هم با همه داره.

Tuesday, November 27, 2007

ممنوعه

مرجان کفاره ی خوندن این نوشته که مخاطبش را بالای 25 سال قرار داده، 40 بار باز کردن وبلاگش گذاشته! اگه خوندن این پست برای زیر 25 سال بده، پس چرا باید روزی 40 بار ببینمش؟ همین کارا را کردی خواهر که چشم و گوش منم باز شده و مامانم عصبانی ست.

من هیچ وقت نتونستم به طرق الکترونیکی کتاب بخونم! بیشتر از یکی دو ساله کتاب منتشر نشده ی عباس معروفی در ایران (فریدون و پسرانش) را دانلود کردم ولی با وجود اینکه نثر این نویسنده را بسیار دوست می دارم، هنوز نخوندمش. بنابراین با موافقت مادر عزیزم، پرینت گرفتم از متن دانلود شده ی " خاطرات روسپیان سودازده ی من" و دادم سیمی اش هم کردن که بتونم بخونمش.. 117 صفحه ی ورق ورق اصلن جالب نبود.

قراره هفته ی آینده هم بدم به آنی، بعد هم خانم پ و لابد بعدش هم خانم کاف ! اصولن کتابهایمان اینجوری سیر می کند. یکی که خواند، پیشنهاد می دهد به دیگری و بعد می رسد به دست دیگری البته در صورتی که کتابی در حال خواندن نداشته باشه وگرنه یه ذره به تعویق می افته این چرخه.
مثلن چهارشنبه "بادبادک باز" را باید ببرم برای خانم کاف که هفته ی قبل "هزار خورشید درخشان" را خوانده. برای آنی " خاطرات .... " را و برای خانم پ هم یک فیلم خوب.

مادرمان هم که با عصبانیت فرمودن اینو به هیچ کس ندم! .. نمی دونم مامانم چه فکری می کند درباره ی دخترش که تا کمتر از 2ماه دیگه 24 سالش تمام می شه. فکر می کنه با خوندن کتابی که اسم روسپی و خانه فحشا درش تکرار شده فکر دختر کوچولوش منحرف می شه و یا اگه کسی این کتاب را دستش ببینه فکرهای بدی درباره ی دختر دسته گلش می کنه؟!
حق می دم بهش نگرانم باشه خصوصن که این دخترک تا 19 سالگی با اینکه فهمیده بود لک لک ها با پست هوایی اونو تحویل خانواده اش ندادن ولی فکر می کرد لابد خدا با پست سفارشی دنیا را پست کرده و بهشون هدیه داده!
حق داره نگران دخترکی باشه که حتی دوستاش تو مدرسه هم، همیشه حواسشون به حرفهاشون بود و جلوی اون خیلی از کلمات را به کار نمی بردن چون به نظرشون بسیار مؤدب بود و منگی اش درست وقتی ظهور ِ بیشتری پیدا می کرد که هیچ واکنشی در مقابل جک هایی که از خنده غش می کردن نشون نمی داد و بی اغراق نود درصدش را نمی فهمید!
مادرم حق داره نگران دختر کوچولوش باشه چون دوم یا سوم دبیرستان بود که با اصرار از دوست نزدیکش خواهش کرد حرفهایی که بین اون و یکی دیگه از بچه ها رد و بدل شده بود را ترجمه کنه براش تا اونم بفهمه! و برای اولین بار چیزی به نام بکارت و پرده به گوشش خورد.
مادرم حق داره نگران دختر کوچولوش باشه که بیشتر از یک سال نمی دونست چرا هر ماه از بدنش خون سرازیر می شه و باید درد بکشه! تا وقتی که یه روز معلم دینی راهنمایی پرده های کلاس را کشید، روی تخته یه سری خطوط و شکل کشید و با صدای آرومی توضیح داد برای بچه های کلاس..
مادرم حق داره نگران دختر کوچولوش باشه چون تمام دانسته های دخترش تا قبل از 20 سالگی، کمتر از چیزهایی بوده که در کتابهای از زیر تیغ سانسور وزارت ارشاد جمهوری اسلامی گذشته، چاپ شده.
مادرم حق داره نگران باشه..

Monday, November 26, 2007

برگه ها را پرت می کنه روی تخت.. گیج و بین خواب و بیداری ام. می گه بیا! این مزخرفات ارزش خوندن داره؟ باید انداختش تو سطل آشغال..
داره از اتاق می ره بیرون و مکث می کنه.. می گه به کسی هم ندی ها! چی فکر می کنن دربارت اونوقت؟ بی خود اینهمه سر و صدا کردن برای این آشغال؟
ساعت را نگاه می کنم. فقط نیم ساعت گذشته از وقتی که این 117 صفحه ی پرینت شده را از من گرفت تا یه نگاهی بهش بندازه و شروع کرد به خوندنش..
هنوز گیج خوابم. زمان به نظرم خیلی طولانی تر گذشته بود. شروع می کنم به خوندن. 56 صفحه اش را تا حال خوندم و هنوز نمی دونم چه چیزی مامان را انقدر عصبانی کرد که به این نتیجه رسیده باید بندازمش دور.

Sunday, November 25, 2007

من او

اصلن به تاریخ های درهم این کتاب فکر نکردم که درسته یا نه. به من چه؟ گیرم که تمام آدمهای مرده ی کتاب هم زنده بشن و اصلن سن آدمهای زنده اش هم درست نباشد.. بهش فکر نمی کنم!
اگر یک کاغذ گذاشته بودم جلوی خودم تا الان کلی تناقضات ِ مکتوب داشتم که نویسنده فکر کرده من خرم یا اون خره یا شخص ثالث؟!
باید از خواندن همون مجموعه داستان کوتاه – کتابی که خوندنش به اتمام هم نرسید- می فهمیدم این نثر را دوست ندارم حتی اگه آنی پیشنهاد کنه خوندنش را..

خواستم چند نمونه ذکر کنم ولی بی خیال شدم. نظرات متفاوته، چاپ سیزدهم کتابی دستم بود که از چند نفر تعریفش را بسیار شنیده بودم و آنی هم پیشنهاد کرده بود بخونم.
من دوستش نداشتم ولی.

* من او؛ رضا امیر خانی؛ سوره مهر؛ چاپ سیزدهم، بهمن ماه 1385

سکوت لطفن

شما لطفن نظرت را نگه دار برای خودت و سینه سپر نکن که من فلانم، حتی تو ذهنت !!
بعید نیست واکنش خانواده ی تحصیلکرده و احیانن روشنفکر شما حتی بدتر از این هم می بود وقتی شروط را می شنیدن. اینکه فقط دو تا شرط داشت!

جخ

"جخ" یعنی چی؟ این چه لغتیه که از هر قشر و سنی ازش استفاده می کنن؟ از قصاب و ارباب و مادر و ننه تا بچه ی 7 ساله و دوازده سیزده ساله و تقریبن تمام شخصیتهای داستان با هر لحن و گفتار توی محاوره و روزمرشون این لغت را بارها به کار می برن، ولی من حتی تلفظ صحیحش را نمی دونم! و به گوشم هم نخورده تا حال..
آلرژی شدید به این کلمه پیدا کردم. شکر خدا نویسنده هم نامردی نکرده و در هر دو، سه صفحه از این کتاب 528 صفحه ای حداقل یک بار از این لغت استفاده کرده!

Saturday, November 24, 2007

نمی دونم

نمی دونم این حس عجیب غریبی که الان دارم و دلم نمی خواد بهش اعتنا کنم چیه.. ناراحتی؟ نه ناراحت نیستم..

شاید ترس؟ نگرانی؟ ناباوری؟ یا یه چیز دیگه؟ نمی دونم..

Friday, November 23, 2007

معارفه

می شینه پشت میز، نارنگی پوست می کنه و می گه زود باش!! بگو..

می گم خب.. بعد از سلام و احوالپرسی و این حرفها.. بحث در باب دیلمان و ساختمون سازی و اینا بود. که خرجش چند برابر می شه و قیمت ِ شن و کرایه ی بار و مقایسه این چیزها.. بعد شومینه ای که آقاهه بد ساخته و نقشه و نوع تقریبی ساختمون.. و بابا دوستاش را برده و اون دور و بر زمین خریدن و شروع کردن به ساخت و ساز و شهرک درست کردن و همه آشنا هستن و دوستن با هم.
بعد از دیلمان و حوالی اومدن پایین !! و صحبت به ماشین و رانندگی و جاده و تصادفات و اینا رسید که مفصلن در این باب صحبت شد.
بعد از ماشین و اینا رسیدن به وقت سربازی بابا !! از اینجا کجا رفته (اسمش یادم رفت !!) که هیجان نداشته و بابا چند روز فرار کرده تا بفرستنش به یه جای هیجان انگیز تر! فرستادنش اهواز و از اونجا هم رسیده به آبادان و اونجا را بسیار دوست می داشته و حتی بعد از سربازی هم اونجا مونده یه مدتی، ولی مامان را نمی شناخته اون موقع!
بعد رسیدن به ماجرای آشنایی مامان و بابا که جنگ شده و مامان اینا مجبور شدن برن اهواز و بعد بروجرد و بالاخره به آمل رسیدن و اونجا ساکن شدن به خاطر خواهرش..
و اینکه عمو بیژن (شوهر خاله ام) با عمو محمد (برادر بابام) دوست بوده و سیر اتفاقاتی که منجر به آشنایی و ازدواج پدر و مادرمان شد!
بعد صحبت از صدام حسین هم شد حتی!! بابا گفت مامان صدام حسین و زن داداشم را دعا می کنه همیشه، چون باعث آشناییش با من شد !!
البته در اینجا دینا در حد یکی دو جمله از مامان دفاع کرد که بابا جان شما باید دعا کنی و ممنون باشی نه مامانم!
فوتبال هم این وسط در جریان بود.. شب جمعه ای تمام مرده های فوتبالیست را هم یاد کردن و خدابیامرز فلانی و فلانی و فلانی.. و جریان فوتبال ها و کوه نوردی و امثالهم!
در ضمن یادی هم از افتخارات بابا جان، سر و دماغ و دست و پای شکسته و کتف در رفته و اینا هم شد!
و سخن کوتاهی در مورد رابطه ی ورزش و سلامتی!
بعد بابا به منا گفت دخترم یه لیوان چای بریز برام و تعارف کردن به مهمانها که چای نمی خورید شما؟ بعد مبحث چای شروع شد! که چقدر در روز چای می خورید و می خورم! کی خیانت کرد به چای لاهیجان و کی مدیر بود و کی خرابکاری کرد و کجا زمین خرید و کی ضربه زد و ...

می گه خب آخرش چی شد؟

می گم ما هم هر چه صبر کردیم که برن سر اصل مطلب، انگار نه انگار!! آخرش که از هر دری غیر از اصل مطلب ! گفتگو کردن، خداحافظی کردن و رفتن!!

منا می گه تو داشتی فیلم می دیدی یا گوش ایستاده بودی؟ می گم خوبه تو هم کنار من نشسته بودی! بهتر از تو هم فیلم را یادمه !! .. اینا بلند حرف می زدن.

حالا که فکر می کنم... اول راهنمایی بودیم، من و ریحانه. بعضی روزها می رفتیم دبستانی که همون نزدیکی بود و تا سال قبل ما هم اونجا بودیم. و حالا خواهرامون اونجا درس می خوندن.
گاهی و شاید هم هر روز – درست یادم نیست – برادر ریحانه که اونموقع خیلی بزرگتر از ما بود می اومد. یه مدتی با هم کل کل داشتیم. ریحانه هم خبر می برد و می آورد!!
و من همون موقع ها دیده بودمش.. با برادر ریحانه گاهی می اومد و بعد از اون هم گذری دیده بودمش. تو خیابون از کنارم رد شده بود شاید... و هیچ ازش خوشم نمی اومد..
کی فکرش را می کرد بعد از اینهمه سال یه روزی دوباره ببینمش اونم تو خونمون؟!
چقدر زمان گذشته.. اون موقع 12 ساله بودم و حالا... در انتهای 24. خیلیه، خیلی.. و بعد از اینهمه سال...

Thursday, November 22, 2007

می گم من این آقاهه را دیدم. همون موقع جلوی مدرسه ی ابتدایی با برادر ریحانه..
دینا می خنده.. مامان می گه از ابتدایی؟ تو یادته؟ - تو مایه های امکان نداره -
می گم یه بار و دوباره که نبود.. چند بار دیده بودمش. مطمئنم همونه.

پ.ن: من هنوز نگرانم.

نمی دونم چرا من استرس دارم!
تو دلم تازه شروع کردن به رخت شستن! هنوز به آب کشی و چلوندن و رخت پهن کردن نرسیده..

بارون می یاد جیلینگ جیرینگ! می خواستم امروز برم عکاسی یقه ی آقاهه را بگیرم که سایز عکس را اشتباه کرده. دیروز عجله داشتم. پاکت عکس را گرفتم و تازه وقتی اومدم خونه یه نگاهی بهش انداختم. ولی عمرن اگه هوس کنم تو این هوا برم بیرون!

بهش می گم از الان که اینجوریه.. وای به حال عروسیت.. فکر کنم شهر را آب ببره! می خوای ازدواج نکنی؟ :دی

Wednesday, November 21, 2007

امروز با مهسا رفتم خرید.. خسته ام و حوصله ی غر زدن ندارم ولی وضع تاکسی وحشتناکه تو رشت. نیم ساعت ایستادیم و آخرش هم یه آژانس پیدا کردیم که با دریافت هزینه ی بیشتر راضی شد ما را تا یه جایی برسونه.
دیگه لازم به ذکر نیست که رفته بودم کفش بخرم ولی کاپشن خریدم!! از این اتفاقات زیاد می افته..
یه بار رفتم برای مانتوم روسری بخرم ولی برای روسری تازه ای که قبل از اون خریده بودم، مانتو خریدم!!
امروز در کمال خرسندی و تعجب در اولین مغازه مانتو خریدم!

خسته ام خیلی.. شب بخیر

Tuesday, November 20, 2007

من اصلن قصد خرید نداشتم. فقط یه عکاسی باید می رفتم و بر می گشتم.
بعد از چند سال که روی تمام کارت های شناساییم از قبیل کارت ملی، کارت دانشجویی و شناسنامه ام عکس سیاه و سفیدی بود که مربوط می شه به زمانی که می خواستم برم سوم راهنمایی!! تصمیم گرفتم برم عکس جدید بگیرم. سوم دبیرستان رفته بودم عکاسی ولی عکس را دوست نداشتم و هر 6 تا را دادم مدرسه. پیش دانشگاهی هم همینطور. حتی شماره ی عکس را ننوشتم که یه وقت اگه مجبور هم شدم، دوباره چاپ نکنم. برعکس هی می رفتم عکس ِ قدیمی ام را تجدید چاپ می کردم.
داشتم می گفتم. من اصلن قصد خرید نداشتم. دینا زنگ زد که برای منا نوک ِ مداد بخر..
نوک ِ 300 تومنی را گرفتم و آقای فروشنده گفت کتابهای جدید اومده، نمی خوای نگاه کنی؟!
من اصلن قرار نبود کتاب بخرم.. ولی باز...
نزدیکای خونه که رسیدیم، مهسا اشاره کرد به مغازه ی لوازم آرایشی که تازه باز شده. گفت هر بار از جلوش رد می شم کلی ناراحتم براشون. انگار هیچ کس خرید نمی کنه ازشون. همیشه خلوت و خالیه..
ما هم محض دلسوزی !!! رفتیم کیف هایمان را تقریبن خالی کردیم و اومدیم بیرون.
گفته بودم که.. من اصلن قصد خرید نداشتم.

می گه من اصلن یادم نمیاد چی گفتم که اینجوری شد؟!
با تعجب می گم بهش اثبات کردی خدای سوتی هستی؟ باز چی گفتی؟
می گه چقدر جو زده ست.. گفت الان دیگه کاملن مطمئنم.. اگه تا حال قرار بود منتظر مامانم شم ولی...
می گم پشیمون شد؟
می گه نه! گفت اگه می شه تلفن را قطع کنیم زنگ بزنم به مامانم که با اولین پرواز برگرده و فردا شب بیایم.
منم گفتم فردا شب مامان اینا نیستن ولی گفت بعدازظهر که هستن؟ ما بعدازظهر می یایم..
می گه من اصلن نمی دونم چی گفتم که اینجوری شد؟! قبلش که قرار بود مامانش چند هفته ی دیگه برگرده.

می گم عزیزم می شه روش ها و راهکارهات را بگی تا مکتوبش کنم برای دختران دم بخت و کم کنم از دختر ترشیده های دور و برم؟ :دی

بی خیال من شو
باشه؟

Monday, November 19, 2007

مغزم احساس تعطیلی می کنه! هیچ ربطی هم به این نداره که من از دیروز شروع کردم به درس خوندن! اتفاقن دارم لذت می برم از تاریخ هنر خوندن..

می گه فحش بده اگه راحت می شی.. با سگت هم این رفتارو نکن دنیا!
من نه سگ دارم و نه فحش بلدم بدم! چه کار کنم؟ سگ بخرم یا چند تا فحش یاد بگیرم؟

Sunday, November 18, 2007

حالا که پرچم سفید افراشته ام

امشب دوستی می گفت حق را باید گرفت.
و یه مرور کوتاه یادم انداخت که من در تمام این سالها در حال گرفتن همین حق بودم. برای کوچکترین و بی اهمیت ترین چیزها حتی..
و حالا که فکر می کنم فقط برای درسم بوده که هیچ وقت نجنگیدم و خیلی راحت طی شده و انرژی زیادی صرفش نکردم.
به دوستم گفتم همیشه نمی شه جنگید. آدم یه جایی کم میاره و من خسته ام.. حوصله ی بحث کردن ندارم. و تا اطلاع ثانوی تا مجبور نشم بحث نمی کنم. خسته تر از اینم...
و شاید بد نباشه اینبار به درس برسم و انرژی بیشتری صرفش کنم.

مهمونمون آخر دیروز طاقتش تمام شد فکر کنم و پرسید: سردت نیست؟
گفتم نه..
گفت آخه شلوارک پاته همش ولی یا سوئیشرت پوشیدی یا بلوز آستین بلند!

من دلم نمی خواد اینجا بشه "هذیان های یک ذهن بیمار" .. " هذیان های یک خواب زده" شاید بهتر باشه!

هوس چای کردم. یه لیوان ِ بزرگ چای ِ داغ با دو قاشق شکر..
دلم نمی خواد بخوابم. تا صبح بیداری..

خب من دلم می خواد ................
نه!
دلم هیچی نمی خواد.
آره!
هیچی نمی خواد.

Saturday, November 17, 2007

این روزها عادت کردم به پیاده روی های تقریبن هر روزه.. بالاخره هر روز یه بهانه ای برای بیرون رفتن هست. موقع برگشت تو صف طولانی تاکسی منتظر نمی مونم و در کمال آرامش قدم می زنم تا خونه و گاهی خرید هم می کنم..
پنج شنبه رفتم کتاب فروشی و کمی با پیرمرد صاحب مغازه در مرود کتاب و نویسنده ها گپ زدیم ولی خب کتابی که می خواستم را نداشت و دست خالی اومدم بیرون ولی صحبت کردن درمورد کتابهای جدید و پیشنهادات پیرمرد برای کتابهایی که باید از دست ندم خوب بودم.. فقط انقدر کتابها قطور بود که در خودم نمی دیدم فعلن بخونمشون و ترجیح دادم اضافشون نکنم به کتابهای نخونده! فقط اسمشون را به خاطر سپردم برای بعد..

Friday, November 16, 2007

تجربه های مشترک

گاهی خیلی خوبه صحبت کردن از تجربه های مشترک.. به قولی پرگلکی اینطوری آدم می بینه تنها نیست.
و به قول خودم: و می بینه یکی هست که خیلی خوب حرفهات را می فهمه بدون اینکه نیاز به توضیح اضافه داشته باشه.
هر بار که می گه "می فهمم" باور داری که از روی تعارف نگفته و واقعن می فهمه..

Thursday, November 15, 2007

همیشه پیش از شروع کلاس شهریه باید پرداخت بشه تا شما اجازه ی حضور در کلاس را پیدا کنید.
کلاسها از دوم تیر شروع شد و 13 شهریور آخرین جلسه اش بود. امروز تماس گرفتن که بیا چک حقوقت را بگیر!!
چک به تاریخ 12 آبان صادر شده ولی 12 روز طول کشیده تا این 42 کیلومتر را طی کنه..

حقوق ِ 5 تا کلاس ِ 20 جلسه ای، هر جلسه یک ساعت و نیم با کسر 5درصد مالیات تقریبن برابر با یک کلاس سفالگری ِ 16 جلسه ای - هفته ای 2 جلسه - در مهدکودک بوده برای من.
ولی باز من کانون را بیشتر دوست می دارم.

وقتی اعصاب ندارید و حالتون خوش نیست.. شعرهای کودکی را مرور کنید. حواستون را جمع ِ یادآوری شعر ها کنید و با مرورشون لبخند و شادی و هیجان را به خودتون هدیه بدید..
آرامش قشنگی در انتهاش داره - حتی برای چند لحظه - .. امتحان کنید.

تجربه 2

کمترین شماره های ممکن را در دسترس دوستتون قرار دهید.

وقتی به ذهنتون می رسه شماره موبایلتون را عوض کنید یادتون می یاد شبیه یه کار عبث و بی فایده ست. گیرم که به تازگی خونتون را تغییر دادید و شماره ی جدید را نداره ولی شماره خواهر، پدر، مادر و دوستان عزیزتر از جان را که نمی تونید عوض کنید!

تجربه 1

Wednesday, November 14, 2007

می پرسه: دلتنگ نمی شی؟

می گم: عشقی که به نفرت برسه.. دلتنگی هاش زیاد نیست.

شعر کودکی

کوچولو ام، کوچولو
صورتم مثل هلو
قد و بالام کوتاهه
چشم و ابروم سیاهه
مامان خوبی دارم
می شینه توی خونه
می بافه دونه دونه
می پوشم، خوشگل می شم
مثل یه دسته گل می شم

شعر محبوب ِ کودکی ِ من همیشه تضاد آشکاری با من داشت. هر چقدر هم سعی می کردم هم خوانی پیدا نمی کرد!! کسی این شعر را برای من نگفته بود. هیچ وقت چشم و ابروم سیاه نمی شد..

Tuesday, November 13, 2007

من می دونم گیجم کمی! - فقط کمی - ولی گاهی به بقیه هم اثبات می کنم ظاهرن!
می گه این عکست را دوست دارم! می گم لطف داری، چشمات قشنگ می بینه !! دارم فکر می کنم چه ربطی داره اینی که من گفتم؟!

دیروز که کانون بودم به خانوم کاف می گم مامان گفته موقع برگشت نون بخرم.. با خنده می پرسه مطمئنی قراره نون بخری؟ مامانت چیز دیگه ای نگفته؟!
هفته ی قبل مامان زنگ زده بود وسط کلاس نقاشی و سفارش خرید سبزی داد که موقع برگشت بخرم. گوشی را قطع کردم به خانوم کاف گفتم مامانم هزار بار یه جمله اش را تکرار کرد! فهمیدم دیگه.. و رفتم سر کارم.
یک ساعت بعد قیافه ی مادر عزیزم دیدنی بود! می گه من گفتم سبزی که خریدم شنبلیله اش زیاده، گشنیز بخر.. اونوقت شنبلیله خریدی؟!

بقیه ی کارهای قشنگم را هم نمی گم! چشمم می زنید..

زن با غم و حسرت به پسرک نگاه می کرد. فکر می کردی هر لحظه بغضش می ترکه. آرامش پسرک ردی از غم و اندوه مادر را در خودش نداشت.
چشمهاش با نگرانی پسر را دنبال کرد و رفت. دوباره برگشت و انگار اشکهاش می خواست سرازیر بشه از شدت نگرانی. شماره تماس گذاشت که اگه پسر اذیت کرد تماس بگیریم و بیاد دنبالش. خانوم پ بهش اطمینان داد نگران نباشه و با خیال راحت بره.
پرسیدم این مامانه مشکل داره؟ چرا انقدر ناراحته؟ جوری بچه را نگاه می کنه انگار پسره یه بیماری مهلک داره و خودش بی خبره و داره با آسودگی زندگی می کنه.
خانوم ک آروم گفت بچه اش بیش فعاله! چند روز پیش اومد و گفت معلم مدرسه گفته بچه اش را بیاره کانون و یه کلاسی ثبت نام کنه تا سرش گرم بشه. می گفت تو خونه با دو تا برادر بزرگترش همیشه دعواش می شه. اتفاقن منم قیافه اش را دیدم ازش پرسیدم تو خونه مشکلی دارید؟ اختلافی با شوهرت نداری که شاید روی رفتار بچه تأثیر گذاشته باشه؟ ولی گفت نه!

نیم ساعت مونده تا کلاس نقاشی. دختر ها با گِل در گیرن و مهدی نگاهش به اونهاست. خانوم پ بهش گفته بود می تونه از کتاب هایی که تو قفسه ست استفاده کنه ولی کتاب روی میز مونده و تمام حواسش به کلاس سفالگری هست.
گل می دم بهش. توضیحاتم را با دقت گوش می کنه و شروع می کنه.. خیلی بهتر از یه بچه ای که بار اوله که گل دادن بهش کار می کنه. خانم پ ازش می پرسه قبلن گل بازی کردی؟ می گه مهدکودک که می رفتیم فقط خمیر بازی داشتیم، بهمون گل نمی دادن.

دفتر نقاشیش را همراهش آورده. نقاشی های قبلی را بهم نشون می ده و یکی یکی توضیح می ده و حرفهای معلم و نظرش درباره ی موضوع و شیوه ی کار را تعریف می کنه. معلم بر این اعتقاده که اگه از کتاب (مدل) نگاه کنید خیلی بهتره و نمره ی 20 خواهید گرفت.
پاک کردن این نظریه که تو ذهن اکثر بچه مدرسه ای ها حک شده چند جلسه ای وقت می بره ولی گاهی نتایج خیلی خوبی به همراه داره و نقاشی های فوق العاده ای باقی می مونه.

این پسرک که ما انتظار داشتیم طبق گفته ی مادرش کانون را بهم بریزه!! فوق العاده مودب و باهوش بود. من شاگردهای نرمال ِ خنگ کم نداشتم ولی این پسر واقعن هوش خوبی داشت و هیچ آزار و اذیتی نداشت. نه کتابخونه را بهم ریخت و نه مشکلی ایجاد کرد. من و خانوم ک و خانوم پ متعجب مونده بودیم با تعریفهایی که مادر مهدی کرده بود و چیزی را که خودمون به چشم می دیدیم.
بچه های بیش فعال یه ثانیه آروم و قرار ندارن چه برسه به یک ساعت و نیم! من شاگردی داشتم که اگه تک و تنها هم بود مشکل ایجاد می کرد و یک جلسه امکان نداشت پیش بچه های دیگه بشینه و دعوا نشه. اگه کلاسش هم زود تمام می شد، کتابخونه به صحنه ی نبرد و اگه می تونی منو بگیر ! تبدیل می شد. و مادرش هم اعتقادی نداشت که بچه اش مشکل داره که کمک کنه برای بهبود رفتار پسرش!
بر عکس مادر مهدی حتی تصمیم داشت اگه اومدن به کلاس نقاشی تأثیری نداشت بچه اش را ببره پیش مشاور و روانشناس. در حالیکه پسرش نه تنها از کلاس نقاشی، از سفالگری هم خیلی خوشش اومد..

قرار شد مهدی چهارشنه هم بیاد. به قول خانم پ در یک جلسه نمی شه بچه ای را شناخت.
البته من بر این اعتقادم اگه قیافه ای مثل اون زن -کوه غصه- را هر روز ببینم و باهاش زندگی کنم، سالم هم باشم افسردگی خواهم گرفت!

پ.ن: با اینکه قبلن هم مطمئن بودم که مهدی بیش فعال نیست ولی سرچ کردم و با خوندن این و این بازم مطمئنم این بچه بیش فعال نیست. یا معلم این بچه نمی دونه بیش فعال چیه یا معلم و مادر مهدی مشکل دارن!

Monday, November 12, 2007

دلم می خواد معلم ِ پسرکوچولویی باشم که امروز اومد کانون.. ولی من هیچ کلاسی ندارم و امروز هم باز بجای شیما رفته بودم.
روش تدریس شیما را نمی پسندم..

Sunday, November 11, 2007

نرسیدی هنوز؟

برام جالبه بدونم از دیروز بعدازظهر که اون هواپیمای لعنتی پرواز کرده تا الان چرا گوشیت خاموشه؟!
متأسفانه هواپیما هم نباید سقوط کرده باشه.. حداقل خبرش تا الان باید می رسید، نمی رسید؟!

دستهام آبی شده..

پ.ن: یکی از بچه ها رنگ آبی گواش را خالی کرد روی میز.. منم مثل معلم های فداکار !! مجبور شدم میز را تمیز کنم قبل از اینکه بیشتر گند بزنه..

دیشب از درد چشم خوابم نمی برد. چشم راستم را نه می توانستم باز نگه دارم و نه ببندم. دستم را گذاشته بودم روی پیشانی و فشار می دادم تا آرامتر شود.
فایده ای نداشت!
نمی دانستم استامینوفن به درد چشم هم می خورد یا نه؟! sms دادم به دوست پزشکی که حدس می زدم بیدار باشد ساعت 2 شب.
استامینوفن را که خوردم، پتو را کشیدم روی سرم، دستم را گذاشتم روی پیشانی و حایل بر چشم راستم.. به خودم می گفتم خوب می شود، خوب.. تا اشکها سرازیر نشود از درد..
نفهمیدم کی خوابم برد. صبح چشم چپم درد می کرد.

....

کتاب خوندنم نمياد..
فيلم ديدنم نمياد..
شعر خوندنم نمياد..
موزيک گوش کردنم نمياد..
نوشتنم...
من همیشه پر از حرفم شاید. مجال نوشتن نیست. مجال حرف زدن نیست. شاید هم زبان گویایی نیست. شاید هم گوش محرمی............................................................................... نیست
نیست
نیست

Friday, November 9, 2007

مژده .. مژده

بالاخره این یه دونه دندان من خالی شد، عصب کشی گشت و دیروز هم پر شد! تا بعد از حدود 3 ساعت کار و سه جلسه دندانپزشکی رفتن یه دونه دندونم درست شه!
بماند که غمم گرفته با همین سرعت بخواد پیش بره من تا آخرای سال باید برم دندانپزشکی، تازه اگر خدا بخواهد و تمام بشه.
ولی خانم و آقای دکتر از یکشنبه به مدت 8 روز می رن آلمان برای گذران یک دوره ی فشرده و تا آخرای آبان از دندونپزشکی و پست های مرتبط خبری نیست شکر خدا :دی

پ.ن بی ربط: تولد این آقاهه مبارک باشه!

Thursday, November 8, 2007

مفنامیک اسید ها هم دیگه اثری نداره.. معلوم نیست چی توش ریختن که به درد هیچی نمی خوره!

Wednesday, November 7, 2007

:D

موهام را کوتاه ِ کوتاه کردم!

Tuesday, November 6, 2007

دنیای حال ندار

حدود ساعت یک و نیم شب رسیدیم خونه. شام را در ساحل دریا و سرمایی که با دور شدن از آتش خودش را بیشتر نشون می داد خوردیم.. شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت همراه عموها ولی..
از ساعت 4 و نیم صبح تا نزدیکای ظهر فاصله ی بین رختخواب و دستشویی را در حال پیمودن بودم.. - گلاب به روتون!- یک لیوان آبی که خورده بودم را هم آوردم بالا.. غیر از قرص آموکسی سیلین که من ساعت 1 خوردم و کسی نخورد!! هیچ چیز اضافه تری نخورده بودم.
هر چی دیشب خوش گذشت، چند برابرش حالم گرفته شد و نا نداشتم امروز..

Monday, November 5, 2007

می گم بهتره اول به این موضوع فکر کنی که می خوای ازدواج کنی یا نه؟ وقتی جواب این سؤال را قاطعانه پیدا کردی، اگه مثبت بود به این آدم فکر کن.
ویژگی های مثبت و منفی که تو نظرت اومده را جدا کن، ایده آل ها و انتظارات خودت را دسته بندی کنی تا بتونی بهتر تصمیم بگیری.
من فکر می کنم تو هنوز حتی نمی دونی می خوای ازدواج کنی یا نه؟ به این فکر کن اگه تو این سن ازدواج کنی چی ها را به دست می یاری و چه چیزهایی را از دست می دی. و اگه چند سال بعد ازدواج کنی چی؟! هنوز خیلی فرصت داری.

ولی تقریبن مؤدبانه ازم می خواد نظراتم را نگه دارم برای خودم و حرف نزنم دیگه!!

Sunday, November 4, 2007

امروز به جای شیما رفتم سر کلاس نقاشی. و فردا و چهارشنبه هم سر کلاس نقاشی و سفالگری باید برم.
یادم رفته بود این حس خوب ِ بودن سر کلاس نقاشی و بودن با بچه ها..

خسته شدم!!
بعد از یک ساعت و نیم عصب کشی که تمام بدنم درد گرفت و خشک شد! پر کردن دندونم موکول شد به روزی دیگر. سه جلسه برای یک دندون فقط!!
تازشم امروز که از همین دندون عکس گرفت و عکس 4 تا دندون باهم بود! کشف جدید به عمل آمد که دو تا دندون پر شده ی 7 سال ِ پیش، نیاز به عصب کشی دارند..
دخترعموی دانشجوی دندانپزشکی مان از همان روز اول پیشنهاد داد که همه ی دندونهات را بکش و یه سری دندون جدید سفارش بده! مامانم هم کم کم داره به این نتیجه می رسه که برو همین کارو کن!
اینجوری که داره پیش می ره.. اکثر دندونام حداقل یکبار پر خواهد شد!

پ.ن: افروز جان حالا می تونی بسیار فراوان بیشتر فخر بفروشی. منم اصلن حسودی نمی کنم!

Saturday, November 3, 2007

باورم نشده هنوز

شوخی شوخی داره جدی می شه انگار..
دختره "بله" را گفت!!

حکایت وارونگی

کیبورد لپ تاپ برچسب فارسی نداره.. تایپ انگلیسی برام خیلی سخت تر از فارسیه! حروف ها را گم می کنم..

Friday, November 2, 2007

نرسیده به قزوین

مامانم زنگ زده که شام بخورید. ما هنوز به قزوین نرسیدیم!
می گم ساعت چند حرکت کردید؟
می گه چه فرقی می کنه.. هنوز به قزوین نرسیدیم!
می پرسم: بقیه را جا گذاشتید؟ می گه نه.. هستن. هنوز به قزوین نرسیدیم!
می گم خب یعنی کجایید؟ با بی حوصلگی می گه هنوز به قزوین نرسیدیم.
بعد هم بدون اینکه گوشی را قطع کنه با بابا حرف می زد ..

چند ساعت بعد که دوباره زنگ زد که بپرسه منا خوابیده یا نه؟ می پرسم کجایید؟ می گه نزدیکای رشت..
هر چی منتظر شدیم خبری ازشون نشد. به دینا می گم لابد از قزوین گذشته بودن !!

خواهر متأهل نازنینم قبلن چون کم تماس می گرفت و حضور بهم می رساند در اینجا ظاهرن! حالا روزی چند نوبت تماس می گیره.. چند روز پیش مجبور شدیم بهش بگیم مگه کار و زندگی نداری تو؟! از صبح تا شب چند تا اتفاق مگه قراره اینجا بیفته که فکر می کنی عقب بمونی احیانن؟

همون خواهر نازنین متأهلمان دو تا لاک پشت کوچولوی سوئدی (!!) خریده و دیروز مراسم نامگذاری داشتیم برایشان! زنگ زده و می گه زود باش اسم انتخاب کن براش! انگار من اینجا مسئول نامگذاری لاک پشت ها هستم، تازه می گه جنسیتش را هم نمی دونم! یه اسم فرا جنسیتی انتخاب کن.
بهش می گم خب اسمش را بذار "خر" ، جنسیت هم نداره..
پشت تلفن می خواست منو بزنه!! تهدید هم کرد اگه اسم پیشنهاد ندی "دنیا" صداش می زنم..

امروز با دو تا لاک پشت آمده که تازه وارد ها را به منا نشان دهد. می گم تنهایی خیلی بهت فشار آورده عزیزم که مدام با لاک پشت ها حرف می زنی؟!
به لاک پشت ِ می گه بیا "خاله" را ببین!!!!

Thursday, November 1, 2007

فعلن که به خیر گذشت

ده دقیقه زودتر رسیدم.. پشیمون شده بودم از زود رسیدنم. صدای این مته دندون سوراخ کن!!! که از توی اتاق می اومد روی اعصابم بود و هر لحظه پشیمونم می کرد از اومدن..

روی صندلی که نشستم (دراز شدم!) شدیدن پشیمون شدم که چرا اصلن اومدم. من و چه به دندونپزشکی.. بعد به خودم دلداری می دادم که بهش فکر نکن. فکر نکن. فکر نکن..

بوی دندون سوخته ی له شده ی پودر شده که به مشامم رسید نزدیک بود بالا بیارم! درد چندانی نداشت ولی این بو داشت می کشت مرا..

خانوم دکتر دسته ی مسواکش !! را کرد توی دهنم و در مانیتوری که روبروم بود، دندون سابقم ! را نشونم داد. دندون سابق چون فقط سه تا دیواره باقی مونده بود و یه چاله ی عظیم.. می تونستی حدس بزنی اینجا قبلن دندونی وجود داشته و آخرین بازمانده هاش توی مانیتور دیده می شد!

خانوم دکتر بسته ی میخ هاش را گذاشت روی میز و هر کدوم را فرو می کرد توی دهنم و تا ته ِ تهش را فرو می کرد در دندون بیچاره ی من و در می آورد..

کارش که تمام شد و پنبه ها را فرو کرد در سوراخ دندونم.. تازه دوزاریم افتاد که عصب کشی که می گفتن همین بوده احتمالن! عجب غولی درست کرده بودن از این عصب کشی برای من.. ولی من درد وحشتناکی که حدس می زدم را اصلن درک نکردم شکر خدا!

الان یه آدامس (!) روی دندونم هست و عملیات پر کردن و بقیه اش مونده تا یکشنبه!
جای این آمپولِ که زده هم درد می کنه خیلی.. :((

پ.ن: یک ساعت قبل از اینکه برم دکتر زنگ زده و نیم ساعت درباره ی دردها و وحشتناک بودن عصب کشی و بدبختی هایی که سرم قراره نازل شه حرف زده و ته ِ ته ِ دل منو خالی کرده..
از دندونپزشکی که برگشتم، می گه دیدی گفتم درد نداره و نباید بترسی!! :-O

Wednesday, October 31, 2007

غم عالم تو دلم جوونه کرده

من بالاخره خودم را راضی کردم برم دندانپزشکی! البته قبلن هم زیاد از این تصمیم ها گرفتم ولی اینبار پام به دندانپزشکی رسید..
آخرین و اولین باری که رفته بودم 16 سالم بوده طبق نوشته ی روی پرونده و 10 تا دندونم تعمیر شده بود!
اینبار یه جراحی، چند تا عصب کشی و تعمیرات دیگه خواهد داشت که از فردا ساعت 4 بعدازظهر قراره شروع بشه..
حالم شدیدن بده!

Tuesday, October 30, 2007

دلم گرفت
فقط
همین
.

به کجا فرار کنم؟

نمی دونم باید از نزدیک ترین دوستانم عصبانی باشم و ناراحت بشم یا بی خیال طی کنم و به روی خودم نیارم.
می گم خب تقصیر اونا هم نیست. یکی همه را دعوت کرد وسط میدون و اینم تبعاتش..

دلم به این خوشه که می گم به خودم یه مرخصی طولانی مدت دادم! ولی هنوز دارم تاوان دوستی ها را پرداخت می کنم.

آرامشی که نیست و گم شده..

من خسته ام. از تو، از خودم، از همه..

مگه وقتی خواستیم شروع کنیم این آدمها بودن؟ که وقتی من خواستم تمام شه، عالم و آدم را خبر کردی؟ حالا بعد از چند ماه هنوز باید هر بار یه چیزی به گوشم برسه..

باید پوست کلفت شده باشم تا حالا! نه؟!
چرا که نه..

پر از سؤالم..

تمام این مشکل ها از یه جا نشأت می گیره. از وقتی که کوچکترین دعوایی می شد و جواب آقای الف را نمی دادم، زنگ می زد به خانوم الف که نزدیک ترین دوستم بود. آخرش این مشاوره ها به این ختم شد که بگه من افسرده و دیوونه ام! آقای الف با من مدارا کنه لطفن..
چرا باید یه دوست خیلی خیلی نزدیک به آقای الف ِ غریبه بگه من افسرده ام؟! خنده ام از این می گیره که چه طور خودم نفهمیدم و یا هیچ کس دیگه ای؟ اونم وقتی که من کنار اون دوست شادترین روزهام را داشته ام.

وقتی که من برای همیشه یه "نه" ی بدون بازگشت گفتم.. آقای الف موبایلش را برداشت و شروع کرد به زنگ زدن و زنگ زدن و ساعتها دردل کردن با هر کسی که منو می شناخت..
نتیجه اش این شد که هر کسی به من زنگ می زد باید مطمئن می بودم که می خواد از عشق جانگداز آقای الف صحبت کنه و حرفهای اونو به گوش من برسونه..

خانم میم.پ عزیزم هم هر چه قدر باهاش حرف زدم، حرفهای آقای الف را تحویلم می داد که عزیزم اینا هیچ کدوم قانع کننده نیست! قانع کننده یعنی چی آخه؟ و از سر خیرخواهی !!!! گزارش زندگی و حال و احوال من را مفصلن برای آقای الف تعریف می کرد. آخرش نفهمیدم خانم میم.پ عزیز دوست منه یا مدافع حقوق آقای الف؟!

چرا باید وقتی که من به خانوم میم اعتماد کردم و از چیزهایی بهش گفتم که غیر از اون با هیچ کس دیگه نتونستم صحبت کنم، از روی خیرخواهی ظاهرن و یا شاید هم برای مشاوره دادن به آقای الف، همه را بذاره کف دست اون؟!
و من تازه دیشب بفهمم..
و بدتر از اون.. چرا خانوم میم عزیزم باید با اطمینان از طرف من به آقای الف بگه که "دنیا خیلی دوستت داره" ؟
و آقای الف هم فکر کنه من فقط کمی عصبانی ام! ولی به خاطر علاقه ای که هست خوب می شم به زودی! چون همه می گن دنیا دوستش داره. فقط دنیا از احساسات خودش خبر نداره ظاهرن و داره لگد به بخت و زندگی خودش می زنه. قدر خودش را نمی دونه و مدام جفتک اندازی می کنه..
لابد خانوم الف اشتباه نکرده بوده و من دیوونه ای، مریضی، چیزی هستم.

من نباید عصبانی بشم وقتی که خانوم ح - که هیچ اطلاعی از دوستی من و آقای الف نداشت - یهو یه روزی زنگ بزنه و از آقای الف مهربون و عاشق بگه؟!

یا من احمقم که فکر می کنم مسائل خصوصی زندگیم به خودم مربوطه و نباید تلفن بگیرم دستم و همه را به عنوان شاهد و ناجی و بزرگتر دعوت کنم به مداخله؟!

یا من سنگدل و بی رحمم که فکر می کنم هیچ کدوم از اینا و خیلی چیزهای دیگه قابل بخشش نیست! و آقای الف با این رفتارهاش بهتره از من و زندگیم دور باشه و هر چه دورتر باشه من در امان ترم؟!

و هر چه بیشتر سعی می کنم این موجود را دور کنم.. دوستان عزیزم هر چه رشته ام را پنبه می کنن با امیدواری های بیخودی که بهش دادن و می دهند..

تجربه 1

وقتی با یکی به خط پایان رسیدی، دوباره شروع نکن و حتی فرصت دوباره هم نده.
چون این بار زودتر به پایان می رسی.

Sunday, October 28, 2007

:(

عروس خانم سرماخورده و رفته دکتر. گفته می خوام هر چه زودتر خوب بشم.. و دکتر هم پنی سیلین تجویز می کنه.
عروس خانم بعد از تست سرش گیج می ره و ...
دیروز فک شکسته اش را جراحی کردن..

زنگ زدن به مهمونا و جشن را کنسل کردن!

Saturday, October 27, 2007

گل بود و به سبزه آراسته شد

موهای سابقن آبی- سرمه ای من که الان طیفهای متفاوتی از آبی و سبز را می شه رو کله ی من مشاهده کرد و برای تدریس مبانی رنگ! و طیف های رنگی کاملن می تونه کاربرد عملی داشته باشه!!! الان به یک مشکل خیلی کوچولو تبدیل شده! (کوچولو چون در این همه خبرهای جور واجور مرگ و اعدام و بازداشت و بدبختی، رنگ مو اصلن مشکله مگه؟! )
با خانوم آرایشگر عزیز - آرزو جووون- مشورت کرده بودم و فرموده بود یه ذره شامپو، یه ذره نرم کننده و یه ذره اکسیدان را با هم مخلوط کنم و بزنم به کله ی مبارک ولی سریعن آبکشی کنم!
دیشب هر چه فکر کردم "یه ذره" یعنی چقدر؟ نفهمیدم.. مامانم هم می گفت حالا موهات را زرد نکنی.. اکسیدان زرد می کنه!
منم هی بی خیال می شدم و با خودم فکر می کردم خب چه اشکالی داره با پیراهن زمینه سفیدی که گل های صورتی و گلبهی داره موهای سبز و آبی داشت؟! گل ها هم به سبزه و چمن و آب و رودخونه نیاز دارن مسلمن!!
ولی عاقبت نصفه شبی یهو بی خبر و ناغافل !! این معجون را درست کردم و زدم به کله ام! تند تند هم خواستم سرم را بشورم، زرد نشه که گل های لباسم به خورشید دیگه نیاز نداشتن! همه ی موهام گره خورد به سختی.. تنها آرزویم در آن لحظه این بود که موهام را از ته بتراشم و بی خیال همش بشم..
به هر حال به خیر گذشت.. ولی چه فایده که همچنان این رنگ بر روی موهام پایداری نموده..

Friday, October 26, 2007

مامان می گه فکر کنم یکی از معلم ها فوت کرده، امروز که داشتم می اومدم از خیابون کارگر داشتن پارچه سیاه می زدن.. یادم نمیاد اسمش چی بود؟
می گم آقای میم که سرطان داشت؟ مامان می گه نه!
می گم ولی اگه مرده بود که خبر دار می شدم. مامان می گه عمو چند وقت پیش رفته بوده عیادتش می گه اصلن نمی شه نگاهش کرد حتی. خیلی حالش بده.
می گم آقای نون، دبیر انگلیسی؟ می گه نه.. می گم خانوم ع هم خونش تو همون خیابونه، ولی سنی نباید داشته باشه. مامان می گه نه.. "فر" داشت آخر فامیلیش..
کمی فکر می کنم، اسم معلم هام را بالا و پایین می کنم. می گم آقای ف ؟! نه.. امکان نداره..
مامان می گه آره! خودشه. همین بود. مسیرم را عوض می کنم به سمت خیابون کارگر تا مطمئن شم..
مامان می گه می شناختیش؟! می گم معلم زبان فارسیمون بود دیگه، زنش هم ادبیات درس می داد. سه سال دبیرستان معلمم بود.
آخرین بار که دیده بودمش پرسیده بود خیلی پیر شدم، نه؟! می دونم پیر شدم دنیا، بگو..
مامان می گه آروم تر برو! حالا ما رو به کشتن نگی.. از دور پارچه های سیاه را می بینم. اشک تو چشمام جمع می شه. باورم نمی شه.
ولی عکس پایا رو حجله ی سیاه ست و تسلیت بابت فوت فرزند.. نفس راحتی می کشم و بعد عذاب وجدان می گیرم. پایا جوون تر بود خب. خیلی جوون.
چند بار که شاگردای کلاس نقاشی جمع شده بودن، دیده بودمش..

Wednesday, October 24, 2007

فسقلی خوشبخت

اسم اولین نوه و نتیجه ی خانواده ی مادری را گذاشته اند "امیر سام" !

Tuesday, October 23, 2007

می نویسه: و من لذت می برم از بودن در کنارت. دورادور حتی. همين که ببينم شادی و خوب. و غصه هات کم و کمتر بشه. و به اون چيزی که تو زندگيت ميخوای، ميرسی.

و من با شیطنت می نویسم: ازدواج می کنم! و تو هم فکر کن که اينجوری خوشحال ترم.

می نویسه: هر چيزی رو می تونم تحمل کنم به جز يه چيز رو..

می نویسم: مگه نمی گی هر جوری که من خوشحال تر باشم؟

می نویسه: می کشمش
می نویسه: به جون دنيا که عزيزترين چيزمه
می نویسه: می کشمش

می نویسم: دیوونه ای ..
همین!

دیروز بعدازظهر به آنی گفتم فردا صبح میام صحبت هامون را ادامه بدیم. ولی نتونستم بیدار شم! وقتی ساعت از 5 صبح بگذره و بعد از دو ساعت تو رختخواب بودن با جون کندن بخوابی.. چطور می شه بیدار شد آخه؟

دیروز بعدازظهر رفتم انصرافم را از همکاری با خانوم میم اعلام کردم! اینجوری بهتر شد.

زنگ زدم به فیروزه. می گم آهای فیروزه قشنگه، هر کی به من می رسه احوال شما را می پرسه، تو هم که آخر بی معرفتایی و هیچ خبری ازت نیست. باز هم بهانه ی درس و کار و اینا...
دختره دلم برات یه ذره شده. بیشتر از یک ساله که یک دل سیر ندیدمت. هر بار که اومدی سهم من کمتر از چند ساعت بوده. چی شد اون روزایی که دختر ما بودی؟

Monday, October 22, 2007

قدم زدن با دوستی که در آزمایشگاه یک بیمارستان دولتی کار می کنه و از قضا یکی از همکاراش هم همراهش هست.. بیشتر در باب جیش و خون و مریض و درد و موضوعات حال بهم زن و غم و اندوه می گذره..
می گم آسمون چقدر قشنگه! می گه اینم تعریف کنم دیگه هیچی در این مورد نمی گم! می گم خوبه تو آزمایشگاه همو می بینید. هر کی ندونه فکر می کنه شما تازه همو دیدید و باید گزارش کل کار، مراجعین، رفتار و حرف همه را برای هم تعریف کنید..

چند روز پیش با هم رفتیم تا خون ساعت 5 پدرش را ببریم آزمایشگاه و منتظر شدیم تا نتیجه ی آزمایش آماده شه، وارد کامپیوتر کنه و پرینت بگیره.
آقای محترمی هم لطف کردن در همون موقع لیوان یک بار مصرف ِ حاوی جیش مبارکشان را آوردن، گذاشتن رو میز، روبروی من..
یکی از دستگاهها هم خراب شده بود و مهسا نیم ساعت در باب اهمیت این دستگاه و آزمایشش و اینا صحبت کرد.. پرسیدم این اسمی که گفتی یعنی آزمایش چی؟!
بعد هم دیگه وسط حرفاش نپریدم و این کلمات سختی که نشنیدم تا حالا را نپرسیدم، هی این چیه و اون چیه؟!

از اواسط تابستون که خانوم میم بهم پیشنهاد کار داد فرصت زیادی برای فکر کردن بهش هم نداشتم. بار اول که قاطعانه گفتم "نه" .بعدش کمی شیما وسوسه ام کرد که نه نیارم ولی فرصت هم نداشتم و روزهام با کلاسها پر بود.
دوباره هفته ی قبل خانوم میم زنگ زد و قرار شد باهاش تماس بگیرم. بیشتر از یک هفته طول کشید تا بهش زنگ بزنم و امروز هم چند ساعتی آزمایشی رفتم سر کار.
چیزهای زیادی برای تردید وجود داره یکی هم تایم کاریشه که از 4بعدازظهر تا 11 شب ه و از لحاظ مالی هم باید با این فکر برم جلو که دارم مجانی کار می کنم.
تنها چیزی که باعث می شه با قاطعیت "نه" نگم تجربه ی جدید این کاره و اینکه امروز فهمیدم هیچ اعتماد به نفسی هم توش ندارم، می ترسم و با ترس کار می کنم، می خوام این ترس از بین بره!

مامانم امروز مادربزرگ شد! البته این نوه ی خوشبخت 3 تا مادربزرگ داره! گفته بودم مامانم بیشتر از 4 تا بچه داره.
مامان زنگ زده به خاله، اول از همه حال سیامک را می پرسه. می گم مگه سیامک داشت فارغ می شد؟ باید حال رویا را بپرسی.. بعد هم زنگ زد به سیا و خیالش راحت شد که پسرش حالش خوبه. سیا هم گفت نذاشتن بره تو بیمارستان و خانم بچه ها را ندیده.

جمعه ی هفته ی آینده هم پسر عمو جانمان رسمن مرد متأهل خانواده دار می شود. اعتماد به نفسش هم که در حد بالاست و به قول خودش یه پسرعمو که مثل اون نداریم بنابراین از چند روز زودتر من و دینا و خواهرش می رویم همدان! هیچ کس هم شکر خدا نظر ما را نپرسید. زن عمو گفت دنیا و دینا چند روز زودتر باید با سحر برن. ما هم گفتیم چشم!

Friday, October 19, 2007

اعترافات

آقای شیخ الشیوخ دعوتمان کرده به بازی.. اینبار گفتم زود بجنبم تا مثل بازی قبلی نشه که بگذره و یادم بره!

معرفی: ماشالله سفره ی دلمان همیشه اینجا و آنجا پهن بوده و انقدر روزمره هام را نوشتم که نیازی به معرفی فکر نمی کنم داشته باشه ولی خب دنیای متولد دی ماه 62 و فعلن بیکار که فکر کنم فارغ التحصیل شده باشم از کاردانی هنرهای تجسمی - گرافیک!

فصل و ماه و روزی که دوست می دارم: بهار را برای شکوفه هاش و تمام زیبایی های هیجان انگیزش،
تابستون را به خاطر میوه های خوشمزه و رنگ و وارنگش و رنگ سبز پررنگی که جریان داره،
پاییز را برای برگ ریزون و برگ های رنگی رنگی و خوشگلش
و زمستون را برای سفیدی و سرما و حتی اون درخت های لخت از برگش دوست می دارم.
فکر کنم 18 دی را هم بیشتر دوست دارم چون دوستانی که شاید تمام سال خبر نداریم از هم و نمی بینیم همو، بهم زنگ می زنن.

رنگ مورد علاقه ام: همه ی رنگ ها را دوست می دارم و چند وقتی هم هست که فقط یک رنگ توی زندگیم نیست. یادمه تا دوران دبستان آبی رنگ من بود و بعد هم سبز.. ولی الان همه ی رنگها!

غذای مورد علاقه: نمی دونم دقیقن! کباب ترش همیشه انتخاب من بوده وقتی قراره از بیرون غذا گرفته بشه. ولی از بین غذاهای مامانم: قلیه ماهی، خوراک میگو، قرمه سبزی، فسنجون، آش رشته، ماهی که تو شکمش ترشی (هَشو) می ریزه، کباب کوبیده، خورشت بامیه، کشک بادمجون و ...
به اضافه ی ته دیگهای مخصوصی که مامان شیمن می پزه.
تبصره: خیلی از غذاها را فقط در صورتیکه مامانم پخته باشه یا کسی که به آشپزیش اطمینان دارم مثل خاله جان هایم مورد پسندم هستن!

موسیقی مورد علاقه: بستگی به حال و هوای همون موقع ام داره که چی دوست داشته باشم!

بدترین ضد حالی که خوردم: نمی گم :دی

بزرگترین قولی که داده ام: هنوز موقع ِ دادن بزرگترین قول نرسیده!

ناشیانه ترین عملی که انجام داده ام: ناشیانه ترینش را نمی دونم کدوم ه !

بهترین خاطره ی زندگیم: شاید اومدن داییم بعد از 13 سال به ایران وقتی که 10 سالم بود. و یک هفته از داییم جدا نشدم و مدرسه هم تعطیل! :دی

بدترین خاطره ی زندگیم: فقط می تونم بگم اوایل بهمن پارسال بود که بعدش دنیای جدیدی متولد شد.

کسی که دلم می خواد ببینمش: دوست ِ مامانم "دنیا" !

برای کی دعا می کنم: همه ی آدمها..

کی را نفرین می کنم: هیچ کس و خوشم نمیاد از اونایی که نفرین می کنن.

روزگارم در 10 سال بعد: یک گوشه ای از این دنیا، زندگی مستقل و تنها

و دعوت می کنم از بابا جان عزیزم، مطرود تازه متولد که تولدش مبارک باشه!، یک دیوونه، گلنازی، بی بی باران، گلپر و ...

گوشیم مُرده! چهارشنبه یهو تصویرش رفت! دیشب به توصیه ی دوستی فرمتش کردم و درست شد موقتن و تمام شماره ها و یادداشت هام پرید. درست هم یادم نمیاد اسم کتاب ها و فیلمهایی که نوشته بودم تا خوانده شود و دیده شود چی بود دقیقن!
دوباره گوشیم مرد :(
این گوشی سامسونگ مسخره را دوست ندارم! گوشی خودم را می خوااااااااااااااام !!

Wednesday, October 17, 2007

سرم به شدت درد می کنه و چشمهام خسته ست.. موقع برگشتن به خونه، زیر این بارون سیل آسا یه بغض داشت خفم می کرد و هیچ جور نمی تونستم عصبانیتم را خالی کنم!
رسیدم خونه، جورابهای خیسم را کنار پله ها تو پارکینگ می اندازم و می دوم بالا. چند بار لیز می خورم و نزدیکه با سر فرود بیام.
کیف خیسم را پرت می کنم یه گوشه و توی ذهنم دنبال بدترین فحش هایی می گردم که بلدم تا نثارشون کنم! ولی چیزی یادم نمیاد.
به ساعت نگاه می کنم، ده دقیقه مانده به 7. با حرص می گم از ساعت 6 و ده دقیقه من تو صف تاکسی ام! مامان می گه با آژانس می اومدی خب..
می گم کدوم آژانس؟ کدوم تاکسی؟ مگه پیدا می شه؟ تمام این تاکسی ها خالی داشتن می رفتن. اینهمه مسافر و کسی سوارشون نمی کرد. خوب بقیه ی موقع ها بلدن غر بزنن و بنالن از بدبختی. حقشونه! حقشونه..
داشتن خالی می رفتن.. اینهمه ایستادم تو ایستگاه تاکسی فقط یه تاکسی اومد! فقط یکی..

حتی تی شرتی که زیر مانتو تنم بوده هم خیسه. دستمال کاغذهای داخل کیفم را انگار انداختن توی آب! گوشیم که بی مقدمه خاموش شده بود و روشن نمی شد حالا خیس هم شده.
کتابی که مدتها دنبالش بودم و امروز به دستم رسید خیس شده. سی دی فیلمها، دفترچه یادداشتم، کیف پولم و کاغذهایی که روانه ی سطل زباله می شن.. همشون خیسه خیس ه..

Tuesday, October 16, 2007

مردن و خوشگل شدن

اینجوری بهتر شد! مخصوصن با این تب خالی که زخم مانند شده روی لبم و جوش های روی چونه ام.. فقط این ابروها مونده بود تا این ترکیب زیبا!!! را تکمیل کنه.
امروز رفتم آرایشگاه..

به خدیجه - دختری که در آرایشگاه کار می کند - می گم من هر بار میام آرایشگاه به خودم می گم این باره آخره و دیگه نمیام!
خودش را روی صندلی جابجا می کنه و با تعجب می گه چرا؟! می گم درد داره خب.. و خدیجه می خنده!

درست وقتی که از گوشه ی چشم من قطرات اشک سرازیر می شه و حس می کنم که چشمهام را دیگه نمی تونم باز کنم.. آرزو یک ریز حرف می زنه.
یهو می پرسه: پس کی می خوای عروس شی؟! بجنب تنبل..
سعی می کنم چشمهام را باز کنم و مطمئن شم که پلک هام از هم جدا می شه! و با لبخند می گم بی خیال..
دست آرزو باز می یاد جلوی صورتم و چشمهام را می بندم. می گه حیف که پسرهای من سنشون کمه! وگرنه حتمن دو تا از دخترای مامانت را می گرفتم. خوش به حال مامانت 4 تا دختر خوشگل و خانوم داره..
و شروع می کنه به تعریف کردن از مامان و دختراش.. و درد در چشمهای من تردد می کنه..

به قول مهسا که می گه به این می گن شیوه های جذب مشتری و حفظ آن!
ماشالله آرزو حتی شده یه چیز کوچک هم در تو پیدا می کنه که ازش تعریف کنه. از قیافه ات، خانواده ات، مامانت، جنس موهات یا رنگشون، چشمات و ...
به مهسا می گم اگه یه به سرم زد و گوینده !!! شدم.. بدان که همش و همش بر اثر تشویق های آرزو بوده! فکر کن مثلن ازت بپرسن چه طور شد به فکر گویندگی افتادی و بگی وقتی می رفتم سلمونی آرایشگرم گفت صدات خیلی مناسبه و چرا نمی ری یه تست بدی؟! :دی

Monday, October 15, 2007

خوبی حرف زدن با آنی اینه که به هیجان میای و انگار ذوق و شوق کتاب خوندن و دربارش حرف زدن بیدار می شه. حس می کنی که باید بیشتر ببینی و بخونی تا مصاحب خوبی براش باشی و حرف های جدیدتری که باید برای هم بگید و بشنوی.
وقتی این دختر از کتاب و فیلم حرف می زنه انگار فقط می شی گوش تا با اون لحن و فراز و فرودهای خاص خودش و گفتار شمرده و روشنش حرف بزنه و تعریف کنه.
نویسنده های جدید، کتابهای جدید و حتی کتابهایی که هر دو خوندیم و می شه دربارش حرف زد. و عادت های مشترک و کلی سلایق و علایق مشترک..

جمعه که به اصرار منا همراهش شدم تا بریم کتابفروشی و طبق معمول هفته های گذشته بپرسه جلد دوم کتاب ِ آخر هری پاتر اومده یا نه و از قضا اومده بود و خیال خواهرمان راحت شد!! با هم رفتیم یه کتابفروشی دیگه که همون نزدیکی بود و آخرین بار چند سال پیش رفته بودم اینجا.
تا جایی که یادم بود اون موقع هیچ کتاب جدیدی نداشت. فقط یه فیلمنامه از ناصر تقوایی خریدم، اونم شاید بیشتر به این دلیل که دست خالی بیرون نیام!
ولی اینبار کلی هیجان زده شدم! و دو تا کتاب هم خریدم.

امروز به آنی هم کشف جدیدم را اطلاع دادم. چون هر دو سرخورده شده بودیم از کتابفروشی که قبلنا مشتری اش بودیم و دیگه یه کتاب خوب هم توش پیدا نمی شه!
قرار شد یه روز با هم بریم خرید.

پ.ن: ماکان جان مرسی از پیشنهادت. بادبادک باز را خیلی وقت پیش خوندم و خوبی خدا را هم اوایل امسال.

من یه روح سرگردانم! اعتراضی هست؟

می دونستم می شه وبلاگ را خصوصی کرد ولی خب از کشف دیشبم خشنودم که ماسو را فقط خودم رویت می کردم و بی خیال حذفش شدم..
الان حالم بهتره! هر بلایی هم که دلم بخواد سر نوشته هام میارم! قرار نبود "تو" اینجا را بخونی.. شاید یکی از دلایل ِ مهم ِ داشتن ِ اینجا همین بود و هیچ وقت هم فکر نمی کردم با یه سرچ ساده به اینجا برسی. ولی حالا که شده و مهم هم نیست. هر اراجیفی که دلم بخواهد خواهم نوشت و هر وقت هم بخوام با یه کلیک ساده حذفش می کنم.
و برام اصلن مهم نیست چی درباره ام فکر می کنی که یه دختر کوچولوی خودخواه و لجباز و بد و بدجنس و بی فکر اسیر در مردابی که خودم درست کردم باشم یا خیلی بدتر از اینا..
فقط دلم نمی خواد یکی مدام دنبالم راه بیفته و بزنه تو سرم و یادآوری کنه که یه نظمی به زندگیت بده و اینهمه سرگردان نباش و به خودت رحم کن!
خوشم نمی یاد کسی خودش را به زور وصل کنه به زندگی درهم و روح آشفته و سرگردان من و مدام غر بزنه و شکایت کنه که منو بازیچه ی خودت کردی و روح منو خرد کردی و اهمیت نمی دی و له شدم و چیزی ازم نمونده و ...
شما که مطمئنی این ره که می روم از یه جایی بدتر از ترکستان سر درمیاره، دنبالم راه نیفت و مدام سرزنشم نکن و هر چه بر سرت اومده را به پای من ننویس!
هیچ دلیلی هم برای من مسخره تر از دوست داشتن نیست! همونطور که تو حرفهای منو نمی فهمی، منم اینو نمی فهمم. پس تکرار نکن اینو!

Saturday, October 13, 2007

تمام کتاب فروشی هایی که سراغ داشتم را سر زدم. هیچ کتابی که دوست داشته باشم به یه دوست خوب هدیه بدم، پیدا نکردم. هنوز هم هیچی به ذهنم نمی رسه برای هدیه!

دو تا کتاب را نیمه کاره رها کردم.. دلم یه کتاب جدید می خواد میون اینهمه کتابی که خونده نشده.

چرا همیشه روزهای تعطیل یادم می افته باید برم دندانپزشکی؟

Friday, October 12, 2007

هنوز تب خالی که بینی مان را هدف قرار داده بود کاملن خوب نشده، یکی روی لبم سر در آورده! فکر کنم توی مغز و گلوم هم تب خال زده..
خسته شدم!

حراج

من حاضرم به معامله ی زندگی..

Wednesday, October 10, 2007

زنگ می زنم و خبری نیست. بابا تو جیبش دنبال کلید می گرده. می گم آیفون تصویریمون یه ذره سرعتش پایینه!
تا یکی بیاد سر پنجره و ببینه کی پشت دره و برگرده تا پیش آیفون و در را باز کنه، یه مقدار طول می کشه!

پ.ن: فعلن در آیفون انگار طوفان شده. صدا به صدا نمی رسه!

:)

امروز مهسا عکسهای نازمدیش را آورد و با هم گذاشتیم تو آلبوم..
عکسها را ردیف کردیم روی میز که کدوم اول باشه و کدوم بهتره و کدوم را بعد از این یکی و با چه ترتیبی..

Tuesday, October 9, 2007

آخیش.. خیلی بهتر از اون چیزی که تصور می کردیم، اجرا کردن. به خانوم پ می گم یه چند بار دیگه تمرین کنن درست می شه :دی

دختر کوچولوی خانوم ک تا منو دیده، می گه خاله درنا خمیر بازی* می کنیم امروز؟!

* منظورش گل بازی بوده! منو با گل و کلاس سفالگری می شناسه..

Saturday, October 6, 2007

دلم برای ماه منظر می سوزه!! اینهمه با این بچه ها تمرین کرده، همینکه هنوز سکته نکرده، خیلیه!!
امروز برای اولین بار اجرای کامل نمایش را دیدم.. فقط حرص خوردم! دوشنبه به مناسبت روز جهانی کودک اجرا دارن و امروز تمرین آخر بود.. افتضاح بودن!
یه ذره خلاقیت اگه بگی، داشتن که نداشتن.. بدیهی ترین چیزها را باید هزار بار بهشون می گفت و تکرار می کرد.. با موزیک هم که هماهنگ نبودن اکثرشون.
طفلکی ماه منظر که اینهمه وقت و انرژی گذاشت برای اینا.. و حیف اونهمه زحمتی که شیما و سحر و بقیه برای عروسکها کشیدن.

با آرزوهای خوب

بیست و هفت سالگی ات پر از شادی و رنگ و زیبایی..
تولدت مبارک!

Friday, October 5, 2007

خدای تو برای خودت

گفته بودم می خوام روزه بگیرم.. این یک روزه را. شاید به حرمت سفره ی سحری که کنارش نشسته بودم..
خدای خودم را بیشتر دوست می دارم. خدایی که برای حرف زدن باهاش لزومی به نماز و روزه و دعاهای عربی نیست..
خدای تو برای خودت
تمام روز شنیدم و خواندم ازت:
چیه کوچولو؟ گشنه ات شده؟
تو که نمی تونی گشنگی را تحمل کنی.. چرا روزه می گیری؟
زبون روزه حرف الکی نزن.
زبون روزه دروغ نگو.
بهتره ادامه ندی تا روزه ات باطل نشده.

خدای تو برای خودت
خدایی که انگار فقط همین را یاد گرفتی ازش که اگه روزه ای لب به دروغ باز نکن. که به روزه ات سوگند حقیقت یاد کن.. که دین و ایمان را در روزه و نمازت ببین و من بی دین اگه شکوه ای کردم و حرفی زدم لابد از فشار گرسنگی بوده.. فقط همین را بهت یاد داده؟

خدای تو برای خودت
تو و خدایت را دوست ندارم.

خدای تو برای تو

هیچی از این کلمه های عربی که با یه ریتم خاص پشت سر هم ادا می شن، نمی فهمم.. روم را برمی گردونم و به مهسا که کتاب را گرفته جلوم می گم بی خیال. نمی خوام بخونم، هیچی نمی فهمم..
و نگاه می کنم به زن های سیاه پوش توی سالن که سرهاشون را خم کردند روی کتابها و زمزمه می کنن.. چند نفرشون می دونن چی دارن می خونن الان؟!

نوشته: آدمی که قدره خودش را ندونه از این بهتر نمی شه. احمق کمه براش.

مهسا می گه چی رو شروع کرد؟ چی داره می خونه؟ سرم را تکون می دم و پیرزن روبرویی هم می گه اعلام نکرد چرا؟ منم پیدا نمی کنم..

می گه جوشن کبیر را پیدا کن.. چند تا آیه ی اولش را می خونم و خب... چرا؟! وقتی که نمی فهمم؟
مهسا یه کتاب دیگه می یاره.. ترجمه ها را می خونم...

می نویسه: تو بهتره بری وبلاگ بخونی.. یه سری از آدم ها هستن که نگرانه سفرشون باشی و دلت تنگ بشه براشون و مواظب خودشون باشن.

ای که جز تو معبودی نیست.. فریاد فریاد برهان ما را ز آتش، ای پروردگار

می نویسه: خدا را هم بذار برا امثاله من که هیشکی رو نداران که حتی لفظن هم نگران درد کمر و سر درد و کوفتگیشون باشه.

ای که جز تو معبودی نیست.. فریاد فریاد برهان ما را ز آتش، ای پروردگار
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
..

می نویسه: خودم خودم را به لجن کشیدم..
می نویسه: تقصیر هیشکی نیست.. خودم اینجوری خواستم.....
می نویسه: خدا مگه امشب را قول ندادی به بنده هات؟ پس چرا خلاصم نمی کنی همین امشب؟


می خونم: به نام خداوند بخشنده ی مهربان
..

می نویسه: بی رحم سنگدل

Wednesday, October 3, 2007

من آدم بده ی قصه نیستم. من فقط یه آدمم که می خوام برای خودم زندگی کنم. همین..

Monday, October 1, 2007

.

دل آدم ها به هر تقی می شکند..

Sunday, September 30, 2007

یه حس خوب

این عکس سینا را گذاشتم بکگراند دسکتاپ و خنکی و طراوت این قطره ها انگار با یه نسیم ملایم به صورتم می خوره ..

Friday, September 28, 2007

من نیستم

تو سایت سنجش نوشته اسامی قبول شدگان رشته های نیمه متمرکز اومده.. اسامی 5 برابر ظرفیت که آبان ماه باید امتحان عملی بدن.. جواد می گه محاله قبول نشی. با رتبه ی بالاتر از تو هم قبول شدن..
ولی سایت سنجش می گه: " داوطلبی با چنين مشخصات موجود نمی باشد ، لطفا در ورود اطلاعات داوطلبی دقت فرماييد "

S.O.S

گرگ بد ِ بدجنس گنده، پس کی می یای منو بخوری؟

Wednesday, September 26, 2007

نمی دونم چرا در مقابل کسی که جسارت و شجاعتم تو رانندگی را مدیون اونم.. اصلن اعتماد به نفس ندارم! همیشه ترجیح می دم وقتی هست من پشت فرمون نباشم و خودش رانندگی کنه.. ولی یه وقتهایی مثل دیروز که مجبور بودم چند جا ببرمش، تو یه پارک ساده هم قر و قاطی بودم..
احساس می کردم زیر ذره بینم و نباید اشتباهی پیش بیاد..

شاهکار آخر

با صدای زنگ تلفن از خواب می پرم.. میون خواب و بیداری صدای مامان از یه نقطه ی نامعلوم میاد که می گه یکی گوشی را برداره.. گیج و منگ می رم سمت تلفن و باباست. می گه مامان کجاست؟ می گم نمی دونم..
می گه بهش بگو ابروم پاره شده و دارم می رم بیمارستان. با خودش پول بیاره و بیاد.. می گم باشه و گوشی را می ذارم..
صدای مامان از حمام می یاد. می گه چرا نگفتی من حمامم؟ می گم من چه می دونستم و جملاتی در باب خنگی و گیجی و بی شعوری من می گه..
ساعت 6 و 15 دقیقه ست. لباس می پوشم و از کیف مامان پول برمی دارم. باز صدای مامان میاد که می گه همین روبروی کوچه برو سوار تاکسی شو، اگه آژانس نبود..
پرنده پر نمی زنه.. وقتی ساعت 9 صبح اینجا مغازه ی باز پیدا نمی شه! نمی دونم مامانم چه انتظاری داره که ساعت 6 صبح تاکسی پیدا شه..
راه زیادی نیست.. تمام مسیر را می دوم.
بابا روی تخت دراز کشیده.. یه خط بالای ابروش دیده می شه. نزدیک تر می رم، یه خط که چند سانتی هم عمق داره.. یه سوراخ بزرگ!
دکتر می گه 11 تا بخیه خورده. می پرسه فوتبال بوده؟ می گم آره..
دکتر آنتی بیوتیک می نویسه و آمپول کزاز و می گه بعدش هم واکسن کزاز بزنه.. و استراحت کنه.
ظاهرن آقای بابا خواسته با سر ضربه بزنه که خورده به سر یکی دیگه و اینجوری شکافته بالای ابروش..

وقتی بهش می گی لطف کن و هفته ای 3 روز، اونم 5 صبح نرو فوتبالی که معلوم نیست جنگه یا بازی.. می گه فوتبال نرم، تریاک بکشم خوبه؟!

از شاهکارهای بابا که قبلن و قبلتر هم نوشته بودم..

Sunday, September 23, 2007

.

من طبق معمول حرفهام زیاده.. حوصله ام کمه!

Friday, September 21, 2007

آهای

خوابهایم را می فروشم..

آی.. خواب می فروشم.. خواب...
.
.
خواب می فروشم.. خواب....


آی....

Thursday, September 20, 2007

اعتیاد اینترنتی

مامان می گه چه خبره؟ صبح و ظهر و شب.. بیخود نیست که می گن معتاد می شن. معتاد شدی؟!

Wednesday, September 19, 2007

اعصابم خورد می شه وقتی وسیله هام را نمی تونم پیدا کنم. وقتی کتابهام را نمی تونم از این کارتن ها در بیارم. وقتی عروسکهام تو این کیسه ها باید دفن بشه..
حالم بد می شه وقتی همه چیز ریخته بهم.. درسته قبلن هم اتاقم همیشه آشفته و درهم بود ولی خودم جای هر چیزی را می دونستم. می دونستم چی کجاست و ساعتها دنبال یه وسیله نمی گشتم..
درسته همیشه لباسها و کتابهام کف اتاق و روی تخت و کاناپه ولو بود ولی توی همون آشفتگی ها آرامش بود. آرامشی بود که هیچ وقت نمی ذاشت آشفته باشم..
ولی الان گیجم، ناراحتم، شاکی ام.. نمی تونم نفس بکشم!
می دونم کسی هم مقصر نیست، می دونم....

خیر باشه انشالله

انقدر که من امروز سر به سر خانواده گذاشتم و بهشون گفتم همگی خواب دیدیم! ملت هم فکر کردن من خواب دیدم!

Tuesday, September 18, 2007

!

زمان چقدر زود می گذره.. اصلن نمی فهمم کی شب می شه!!

چشمم می افته به لیوان چای که فراموشش کردم.. لواشکی که چند وقته روی این قفسه ست.. و بسته ی شکلاتی که تازه می بینمش.. دو هفته ای باید گذشته باشه.
و گاز می زنم به هلوی سرخ و نارنجی هسته جدا که سرما توش نفوذ کرده..

Monday, September 17, 2007

حکایت روزه داری

از وقتی ماه رمضون شروع شده می گه می خوام روزه بگیرم! دینا هر شب براش ساعت را زنگ می ذاره و هر شب بهش تذکر می دیم مطمئنی می خوای بیدار شی؟ یا فقط می خوای ما را بیدار کنی؟!
ساعت زنگ می زد، من و دینا صداش می زدیم و می گفت بیدارم!! و صبح می گفت خوابم برد خب!!
بهش گفتم نگران نباش خواهر جان! تازه اول ماهه.. هنوز فرصت داری!

دیشب همراه مینا رفت خونشون تا باهاشون بیدار شه و بالاخره روزه بگیره..
به مامان هم سپرده بود ظهر یه زنگ بزن که اگه گرسنم بود بیام خونه! ولی قول می دم تا ظهر روزه بگیرم..
امروز ساعت 3، 3 و نیم اومده خونه.. می گه می شه نماز نخوند؟! دینا را بلند کرده که بیا اینجا بشین تا من نماز بخونم..
وضو گرفتن و چادر سر گذاشتنش که سوژه ای بود.. دینا هم خط به خط می خوند و خانوم تکرار می کرد.
نماز ظهر و عصر که تمام شد، می گه تمام شد؟! می گم نه! مغرب و عشا هم یکباره بخون..
مامان می گه هنوز که اذان نگفتن! می گم قبلن که یهو هوس کرده بود نماز بخونه، ساعت 11 و نیم شب یادش می افتاد نماز نخونده و 24 رکعت را باهم می خوند! خب الان همه را باهم بخون و خلاص!
مامان با تعجب می گه 24 رکعت؟!!!

شنبه که بی خبر ابرها شهر را پوشانیدن و بارون می اومد جیرینگ جیرینگ، کار تعطیل شد.. به جاش دیروز هوا کاملن صاف، آفتابی و گرم بود..
دیروز رنگها خریداری شد و قرار شد دیوار یه ذره خشک شه که امروز کارم را شروع کنم.
ولی صبح با صدای بارون از خواب بیدار شدم :دی
بسیار هم بارون می باره..

Sunday, September 16, 2007

کاش همه ی آرزوها به راحتی پختن غذا و محیا کردن مواد و مصالحش، برآورده می شد..

Saturday, September 15, 2007

کلمات جادویی

" من خوب نشانه می گیرم، اما اگر به تو نخورد، تقصیر من نیست. "

عشق در زمان وبا؛ گابریل گارسیا مارکز؛ بهمن فرزانه

پ.ن: بالاخره تمام شد! وسطش شازده احتجاب هم خوندم.. اما این بار تمامش کردم و رفتم سراغ کتاب بعدی..

آش رشته لطفن

- آش رشته با کشک فراوان، ماماااااان!
: قلم نداریم.

کمی بعد..
- نون پنیر سبزی و شامی با چای داغ! شامی نداریم مامان؟
: فردا باید برم گوشت بخرم، لپه خریدم. صبح زود برو سبزی بخر.. امروز رفتم صف بود! انگار همه یادشون افتاده سبزی بخرن.
- من چه می دونم سبزی چی باید خرید.
: برو بگو سبزی خوردن می خوای..
- فردا صبح بیدارم کن، خودم می برمت که بخری.

کمی بعدتر
- رنگینگ !!
: خرما تو یخچال هست. برو هسته اش را در بیار و گردو بذار توش..
- D:

بوی پاییز

بارون میاد جیرینگ جیرینگ! یه هوای پاییزی کامل..
کار هم تعطیله فعلن تا وقتی هوا آفتابی شه.. توی این هوای بارونی که فقط سرماخوردگی نصیب من می شه و هیچ کاری هم پیش نخواهد رفت.. ولی مهم نیست زیاد. هوا را عشقه !!!

..

تعداد sms ها که از ده تا و بیست تا و سی تا می گذره.. می ره رو اعصابم!
و تو نمی فهمی که من چقدر حالم بهم می خوره از اینهمه sms ...

من باید بخوابم.. فردا صبح زود بیدار شم. طرح را روی دیوار پیاده کنم. برای خرید رنگ برم و ...

می شه یعنی؟

من خیلی اطلاعاتم کمه! ضعیفم.. باید خیلی بیشتر بخونم و یادبگیرم.

خدایا این تنبلی را از من بگیر.. لطفن!!! خوااااااااااااااهش می کنم...

Friday, September 14, 2007

خواب زمستونی

آخرای زمستون گذشته که بعد از کلی آنتی بیوتیک خوردن و سرما خوردگی های تمام نشدنی.. آخرین دکتری که رفتم به این نتیجه رسید که آلرژی هست.. دو تا قرص برام نوشت که هر کدوم را پیدا کردم، بخورم.
خب همون اولی که باید روزی یک عدد می خوردم را پیدا کردم و 10 تا دونه ازش خوردم و دیگه اثری از آبریزش بینی و تب و ... نبود و خوب ه خوب شدم!
تا امسال که دوباره رفتم همون قرص را بخرم و چون اولی را نداشتن، دومی را که باید روزی یک نصفه می خوردم را خریدم. بعد از خوردن دو تا نصفه قرص فهمیدم چرا خانوم دکتر گفتن که روزی یک نصفه!
همون یک نصفه قرص کوچولو خوردن همانا و بیهوش شدن من همانا.. با همون یک نصفه قرص اولی که خوردم آبریزش بینی ام قطع شد اونم در حالیکه دستمال کاغذی را نمی تونستم از خودم جدا کنم تا قبلش..
دو روز نخوردم و دوباره داشت شروع می شد. این یعنی دوره ی درمان را باید کامل کنم! ولی این خواب آور بودنش خیلی بده..

Thursday, September 13, 2007

دنیای آبی

رنگ مش هام را آبی کردم. دوستشون می دارم ولی بیشتر از یکی، دو هفته نمی مونه!

این آقای بابای ما شدیدن زد تو ذوقم با این موهای آبی! دو هفته پیش هم که دوستم موهام را بافته بود (بافت آفریقایی می گن انگار!!) گفت این چه قیافه ایه؟


پ.ن: کاردانی به کارشناسی هم قبول نشدم!

Monday, September 10, 2007

.

خیلی از روزها را با هم گذروندیم.. امکان نداشت تعطیلات که برمی گشت خونه حداقل یک شب را خونه ی ما نباشه.. تمام قرار مدارهامون با هم بود. به قول یه دوستی که بهش گفته بود وقتی به تو می گم، انگار به دنیا هم گفتم..
شبیه هم شده بودیم.. اولین بار یکی از شاگرداش وقتی منو دیده بود ماتش برده بود و یهو گفت این چقدر شبیه خاله حرف می زنه!
بیرون رفتنا، نمایشگاه رفتنامون، ولگردی ها و بستنی خوردنا.. چقدر حرف داشتیم برای گفتن..

کی آقای الف پیداش شد؟ و کم کم این دختره ناپدید تر شد.. وقت هاش برای من محدود تر شد. دیدارهامون کوتاه تر شد.. حرفهامون کمتر شد.. شباهت هامون کمتر شد.. دورتر شد.. دور ه دور...
و اولین دعوا ها و اختلاف نظر های من و تو شروع شد..
و قرارهای دو نفرمون، سه نفره شد..

چرا باید اینهمه همه چیز عوض شه؟! الان که نامزدی، اوضاع اینه.. بعد از ازدواج لابد همین اندک هم قطع خواهد شد..
دیگه گذشت روزهایی که تا می رسیدی، من اولین نفر بودم که مطلع می شدم.. الان بعد از یکی دو روز یه اس ام اس می دی..
گذشت روزهایی که به در و دیوار می زدیم که 5دقیقه هم شده همو ببینیم و تو روزهایی که بودی امکان نداشت یه روز بی خبر باشم ازت..
الان شاید هر چند ماه، یک ساعتی با نامزدت و خواهرت و شاید هم برادرت یه گشتی در شهر بزنیم و منو هم ببینی..
الان یه اس ام اس می زنی که اگه شد همو ببینیم و اگه نشد که نشد دیگه.. حتی زنگ نزدی باهم حرف بزنیم. باشه این کارم من می کنم!
دیگه تمام شد دختر خونه ی ما هم بودن..
دیگه تمام شد ...
خیلی چیزها تمام شده..
مشکل از منه که تو باورشون مشکل دارم بعد از یک سال.. یک ساله که دارم دنبال اون آدم قدیم می گردم و به سختی داره باورم می شه که دیگه تمام شد.. دیگه وجود نداره.. و غصه ام می گیره.

Sunday, September 9, 2007

خوابم میاد

دستمال کاغذی را نمی تونم از خودم دور کنم.. دماغم درد گرفته!
بعدازظهر باید برم قرصی که پارسال دکتره بهم داده بود را دوباره بخرم.. فکر کنم هنوز مهر نیومده آلرژی من شروع شده..

لباسی که برای نازمدی مهسا دوختم دوست می دارم! با اینکه تقریبن یک روزه آماده شد. چهارشنبه ظهر رفتم پرو و پنج شنبه ظهر هم تحویلش گرفتم..
البته اگه بخوام لباسه را یکبار دیگه بپوشم، یک اپسیلون هم نباید چاق بشم!

موزیک که تمام شد و ایستاده بودم کنار شیمن.. شوهر خواهر مهسا ازم پرسید غذا هم می خوری؟!

من هر وقت کنار مهسا و شیمن می ایستم، احساس قد کوتاهی مفرط بهم دست می ده!

دلم برای مهسا تنگ شده.. از الان غصه ی اینو دارم که بعد از عروسیش باید بره یه شهر دور ه خیلی دور..

اصلن نفهمیدم تابستون چجوری گذشت و به آخراش رسیدیم..

مثل اینکه نتایج کاردانی به کارشناسی را بیست و پنجم اعلام می کنن!
قبول نمی شم! می دو نم ..

شُکر

زیر لب زمزمه می کنم خدا خیلی دوستم داشت، خیلی...
هر خط را که می خونم چهره ام در هم می ره. اشک جمع می شه توی چشمم.. دلم نمی خواد بخونم ولی نمی دونم چرا ادامه می دم..
لحظه ها، درد ها و غم ها برام تکرار می شه و فکر اینکه می تونست چه اتفاقای وحشتناکی بیفته...
خوشحالم برای خودم و ناراحتم برای آدمهایی که زندگی بهشون رحم نمی کنه..
درد دیگران هم درد داره..

باید برم پیش مامک.. باید تشکر کنم برای همه ی کمک هاش...

Saturday, September 8, 2007

حال روحم بهتره.. ولی باز سرما خورده ام انگاری!

از فردا باید تو فکر طراحی به بسته بندی باشم که تا الان تنبلی کردم برای فکر کردن!

از شنبه هم باید یه نقاشی دیواری را شروع کنم. یه سنگینی احساس می کردم سر این کار که امروز به این نتیجه رسیدم که کار سختی نیست و من می تونم!

سه شنبه دوباره باید برگردیم آمل برای دفاعیه دینا. ولی اینبار یکی، دو روزی می مونم..

فکر کنم دوباره از مهرماه باید برم مهدکودک نقاشی و سفالگری درس بدم.. از بیکاری بهتره!

یه خروار کتاب مونده رو دستم. حسابی تنبل شدم تو کتاب خوندن. فکر کنم برای یک سال آینده کتاب دارم برای خوندن..

سلکشن

این آهنگها به گوش می رسه :
نیلوفر
طلوع من - معین
دل دیوونه - ویگن
گل یخ - کوروش یغمایی
مرا ببوس
پریا - سهیل نفیسی
یه روزی - زیبا شیرازی
گل گلدون من - سیمین غانم

دارم خفه می شم

من دلم گرفته و یه بغض از دیروز، شاید هم پریروز، شاید هم از خیلی قبلتر.. اینجا، داره خفم می کنه..
و من یه جا برای تنهایی هام ندارم، برای بغض هایی که باید لابلای اشک هایم سرازیر بشن..

..

Friday, September 7, 2007

عدالت محوری

عدالت یعنی یکی با رتبه ی شصت و چهار هزار و خرده ای کنکور علوم انسانی، مدیریت صنعتی قبول شه ولی یکی (احیانن مثل من!) با رتبه ی 5088 کنکور هنر هیچی ِ هیج جا قبول نشه!
از اینهمه برابری و مساوات در کنکور ذوق زده ام!

Thursday, September 6, 2007

ساعت نزدیک دو و نیم می شه و هی نگاه می کنم به این عقربه ها که باهم مسابقه دادن و تو فکر اینم که چقدر خوب می شد بتونم بخوابم. یه خواب طولانی و راحت..
خواب مقطع و بدی داشتم دیشب، مثل چند شب گذشته.. پای چشمام گود رفته و سیاه شده.
کاش می شد بخوابم.. به جای اینکه همش به فکر این باشم که باید برم دوش بگیرم و این موهای فرفری را بشورم و برم آرایشگاه.. قبلش هم باید باز یه سر برم خونه ی مهسا اینا..
کاش میشد بخوابم.. خسته ام...

Wednesday, September 5, 2007

گروه هنری دم در

آخرش من نفهمیدم این جینگیلی فینگیلی هایی که عروس و داماد می دن به مهمونا برای یادگاری و این حرفا اسمش چیه! هر چی که اسمش هست.. دیروز بعدازظهر که رفتم خونه ی مهسا اینا، داشتن از همینا درست می کردن..
هر چی به مهسا گفتیم پشت این کاغذها که اسم و تاریخ نوشته، بنویس که سفارشات پذیرفته می شود و تزئینات و چیدمان سفره عقد و ... هم انجام می دهیم و شماره تماس بذاریم.. ننوشت!
به پیشنهاد راحله هم اسم " دم ِ در " را برای گروهمون انتخاب کردیم که اختصاریه نامهامون هست..
د: دامون . م: مهسا . د: دنیا . ر: راحله
امروز هم از صبح "دَم" ما را جا گذاشته و فقط "در " باقی مونده تا کارها را سر و سامان بده..

امروز ظهر بدو بدو رفتم برای پروی لباسم.. به خانوم خیاط می گم ببخشید دیر اومدم، عروسی مهساست و کارا مونده..
می گه دیگه داری استاد می شی ها..

Monday, September 3, 2007

دیشب خواب می دیدم

خواب دیدم یک سفینه روی سقف همسایه فرود آمد و من از پنجره می دیدمش.. آدم کوچولویی که ازش پیاده شد هیچ توجهی به من نکرد.. منو ندید. پسرکی که ظاهرن پسر همسایه بود سر رسید و اونو با خودش برد..

خواب دیدم خونه ی قدیمی بودم.. تو خیابون سر و صدا بود و سرم را از پنجره بیرون کردم که ببینم چه خبره.
یه پسر کوچولو، نوزادی را بغل کرده بود و گریه می کرد، شاید هم التماس.. مرد (پدرش شاید!) نوزاد را ازش گرفت..
گذاشت روی آسفالت خیابان، نزدیک ماشینش. پسر کوچولو هنوز گریه می کرد، دورتر ایستاده بود و شاید التماس می کرد..
مرد میله ای از ماشینش در آورد و ...
جیغ می زدم، جیغ می زدم... با گریه از اتاق بیرون رفتم و داد می زدم کشتش! بچه را کشت.. چرا کسی جلوش را نمی گیره؟!
برگشتم جلوی پنجره، مرد با لباس خونین به انتهای کوچه می رفت...

خواب دیدم در یک مکان عمومی مثل یک فروشگاه بودیم. من و یه دختر دیگه خواستیم خارج بشیم، درش مثل درب یک خونه بود.. باز نمی شد. بعد از چند بار تلاش موفق شدیم بیایم بیرون.
ماشین روشن بود با درهای قفل شده و درها باز نمی شد.. یک آقایی تو ماشین جلویی منتظر بود و پرسید کمک نمی خوای؟
درب ماشین باز شد. ما هم دنبال ماشین جلویی رفتیم. از مارال حرف می زد که تو شرکتش کار می کرد و ظاهرن می شناختیمش. مارالی که 11 ساله داشت!!
یک ساختمان در حال ساخت بود. آینه هایی که داشتن در چهار طرف نصب می کردن و یکی هم بالای تلویزیون بود..
برای دیدن مارال از پله ها بالا می رفتیم...
تو یک اتاق بودم با آدمهای دیگه.. براشون قصه ی کتابی که در دستم بود تعریف می کردم، قصه ی مارال..
جلد کتاب شبیه " کارگاه تجربه " بود با رنگ قرمز و مشکی..
نمی دونم به کجای قصه رسیده بودم که یکی گفت نه! اینجوری نیست، اشتباه نوشته..
و من توضیح می دادم که نه! این قصه ی مارالی نیست که شما می شناسید. این مال سالها قبله و دنبال اطلاعات کتاب می گشتم که سال انتشارش را پیدا کنم... و ثابت کنم که این نمی تونه قصه ی مارالی باشه که شما می شناسین.. این یه مارال ِ دیگه ست..

خواب دیدم... - درست یادم نمیاد! -

پ.ن: صبح، چشمام را باز کردم و دیدم رو تخت منا هستم. یادم افتاد دیشب دراز کشیده بودم اینجا و با تلفن حرف میزدم. گفتم خوابم میاد و خداحافظی کردم... و نفهمیدم کی خوابم برد.

Friday, August 31, 2007

با سپاس

1. بابایمان گفت که جاده شلوغ ست امروز و گیر می کنی تو ترافیک. و قرار شد فردا 6صبح حرکت کنم و مستقیم برم دانشگاه که دینا کاراش را به استاد راهنما نشون بده که کشته ما را!! انقدر که از فونت ها ایراد می گیره..

2. بالاخره مشق های من تمام شد و دیشب با خیال راحت خوابیدم!

3. بابک زنگ زده می گه کارات چی شد؟ اون 20 صفحه را نوشتی؟! می گم آره، یکی از دوستان لطف کرد و 27 صفحه نوشت..
می گه اون 2 تا عکسی که کم بود را چه کردی؟ می گم دیشب زنگ زدم به صالح، امروز چندین تا عکس فرستاده بود.
می گه خسته نباشی.. می گم دست دوستان درد نکنه، شرمنده کردن. ولی قبول کن کار سختش مال منه! باید برم به جای شما ها جوابگو باشم! جواب پس بدم و دفاع کنم..

4. دفتر دینا را گذاشتم جلوم که بر طبق همون اصولی که استاد گرامی ترم قبل تدریس نمودن صفحه ها را چینش کنم! به صفحه ی تقدیم و تشکر که می رسه.. شروع می کنم به نوشتن اسامی! می گه چه خبره؟! چندتا تشکر؟!
می گم تازه بیشترش را ننوشتم.. :دی

Wednesday, August 29, 2007

مادر شجاع

1. بزنم به تخته مادرمان شجاع شده و ریلکس.. بهش گفتم یکشنبه صبح دفاعیه ست، جمعه می رم آمل. گفت خب می ری بیرون بلیط بخر.. گفتم من یکشنبه ظهر باید برگردم که به کلاس بعدازظهر برسم، آخرین جلسه ست.. مثل هفته ی قبل کلی بدبختی باید بکشیم تا یه ماشین پیدا بشه و بتونیم برگردیم.
بنابراین ماشین را می برم! مادر هم کمی بهانه آورد ولی راضی شد راحت تر از آنچه تصور می کردم.
شما هم بزنید به تخته، چشمش نکنید که مامانم پشیمون بشه یهو.. 3 ساله این جاده را می رم و میام مامان جانمان فقط یه بار تونست خودش را راضی کنه همراهمان نیاید!

2. این بنزین هم شده معضل! تاکسی پیدا نمی شه! هفته ی قبل که من و دینا مجبور شدیم برای کارای دانشگاه بریم آمل.. برای اولین بار فقط یک ماشین تو محمودآباد بود به مقصد چالوس، برعکس همیشه که ماشین به میزان کافی بود.. از چالوس هم که دیگه بدتر.. هیچ ماشینی حرکت نمی کرد. می گفتن بنزین نداریم! یک ساعت معطل شدیم تا یه ماشین گازسوز آمد و سوار شدیم..

3. نقل ست که در روزهای گذشته استادان گرامی حال اساسی به دانشجویان گرامی دادن و استاد مهمان آنچنان دانشجوی گرامی را کوبانید که استاد راهنما (مدیرگروه) جمعش کرد و شروع کرده به دفاع!
وقتی هم که استاد مهمان جلسه ی قبل استاد راهنما بوده، استاد راهنمای قبلی (مدیرگروه) انتقام گرفته و حال دانشجوی اونو گرفته و باز جلسه ی پرس و پاسخ اساتید گشته..
از آنجایی که استاد راهنمای ما فقط دو روز شنبه و یکشنبه تشریف می آورن و کسی هنوز خبر نداره چه اتفاقی خواهد افتاد و نه مدیرگروه اهل خوب نمره دادن است و نه استاد راهنما.. و مدیرگروه هم مسلمن سین جیم اساسی خواهد نمود و از استاد راهنمای گرامی ما هم بعید که دفاعی ازمون کنه..
خدا آخر و عاقبتمان را بهبود بخشد و فارغ التحصیلمان گرداند!

4. من از هفته ی بعدتر (حدودای 14 شهریور) تعطیلاتم شروع می شه! هنوز برنامه ای ندارم..

Monday, August 27, 2007

مریم واره

زهرا می پرسه خانوم شما ازدواج کردین؟! می گم نه..
می گه من فکر می کردم شما یه بچه قنداقه هم داشته باشید!!!
درسا می پرسه بچه هم ندارید؟!
قبل از اینکه جواب بدم زهرا می گه: خانوم می گه ازدواج نکردم، چطور بچه داشته باشه؟ مگه مریم مقدسه؟!

Sunday, August 26, 2007

*

از سالار می پرسم کدوم مدرسه قراره بری؟ می گه شاهد ! همون که مال جنگی هاست !!


به آی تک می گم چه بلوز خوشگلی.. از کجا خریدی؟! می گه از شورتی ِ!
دوباره می پرسم از کجا؟ می گه از شورتی!
مامانش می گه آی تک چی می گی؟ لباست را از کجا خریدیم؟! می گه مامان از شورتی دیگه! از شورتی خریدیم.
مامانش می خنده و می گه آها! آخه قبلش از اونجا براش شورت خریده بودم..

Thursday, August 23, 2007

دانشجوی ساعی

1. من گرممه..

2. چند روز قبل یکی پیدا شد که یادمون بندازه دانشجوی عزیز پروژه ات را تا 29 مرداد باید تمام کرده باشی!! حالا چند روز مونده بود؟ کمتر از یک هفته.. خیلی کمتر از یک هفته..
بعد فهمیدیم زیادم بد نشده که پروژه را با مدیر گروه برنداشتیم. چون هم گیر بسیار می دهد و هم سختگیری دو چندان می کند و کار هم باید 100درصد آماده شده باشه تا زیر یک برگه را امضا کنه و معرفیت کنه برای دفاعیه!
بعد فهمیدیم که یکی باید بره آمل اون برگه را بگیره و با پروژه به استاد راهنما تحویل بده و بیست و نهم برسونه به مدیر گروه تا اونم زیر اون برگه را امضا کنه!
شوهر عمه جان را فرستادیم دانشگاه که اون برگه را بگیره و فکس کنه برامون.
استاد راهنما گفت من تا دوشنبه (29مرداد) در سفرم! .. مدیر گروه فرمود من فقط دوشنبه دانشگاه هستم!
آخرش قرار شد دوشنبه ساعت 10 صبح تهران باشیم و چهارشنبه صبح هم دانشگاه، برای دیدار با مدیرگروه..

3. کلاسهای یکشنبه و سه شنبه را تعطیل کردم. دوشنبه صبح هم که آخرین جلسه بود تعطیل شد تا وقتی من برگردم.. دوشنبه بعدازظهر هم خواهر گرامی به جای من رفت.

4. یکشنبه ساعت 9 صبح حرکت.. فقط همین بس که راه نیم ساعته تا رشت، 2 ساعت طول کشید.. دو بار پلیس راه جلوی اتوبوس را گرفت. یک بار هم پنچر شد!!

5. من و دینا رسیدیم بالاخره!! دینا رفت کتاب بخره.. منم رفتم کارام را به دوست گرامی نشان بدهم.. وقتی هم رسیدم خونه ی عمه جان باید 20 صفحه ای می نوشتم که آخرش بیخیالش شدم..

6. استاد تأکید کرده بود تأخیر داشته باشید من منتظر نمی مونم! ما هم از هول نیم ساعت زودتر رسیدیم.
استاد جان از چند تا کار ایراد گرفت که تا روز دفاعیه اصلاحش کنم ولی زیر برگه را امضا کرد که اگر خدا بخواهد تا آخر شهریور فارغ التحصیل شویم..

7. بعد هم پیش به سوی ترمینال شرق و حرکت به سوی آمل..

8. دانشگاهمان پولدار شده بود ظاهرن! برای کلاسها کولر گذاشته بودن و برای اساتید میز..
چند تا از همکاسیها را هم دیدیم.. فقط دلم برای این خل و چل های دانشگاه تنگ شده بود. شکر خدا یه آدم حسابی سالم نداشتیم :دی

9. شنبه معلوم می شه چقدر وقت داریم و پوسترها تا کی باید حاضر باشه و چقدر فرصت دارم برای نوشتن این 30-20 صفحه ی کذایی!

10. نگرانم برای دفاعیه.. مدیر گروه عزیز مو را از ماست می کشه بیرون! یه جورایی برای تک تک سلولهای کار سین جیم خواهد نمود!

11. من هنوز دندانپزشکی نرفته ام!

Monday, August 13, 2007

کابوس

بالاخره خودم را راضی کردم در همین هفته برم دندانپزشکی!!
اگه من پام به دندانپزشکی رسید و بالاخره دندونهام (که فاصله اش با نابودی داره کم می شه..) را سپردم دست دکتر، باید در تاریخ ثبت کرد.. فعلن که تصمیمش را گرفتم و این یک قدم رو به جلو ست..
آمپول بی حسی شاید فقط 30 تا 40 درصد از دردم را کم می کنه و پر کردن دندان که حالا باید عصب کشی هم بشن، وحشت آوره.
آخرین باری که رفتم دندانپزشکی.. - غیر از اونباری که دندونم را نشون دادم فقط و قرار شد بعدن برگردم و هیچ وقت برنگشتم! - برای یکی از دندونام 2 تا آمپول کامل را تزریق کرد خانوم دکتر عزیز و کلی هم اسپری بی حسی خالی کرد تا من کمتر درد بکشم! و فقط کمتر درد کشیدم..
می شه چشمهام را ببندم و وقتی باز می کنم همه ی دندونام تعمیر شده باشه بدون اینکه ذره ای درد حس کرده باشم؟! ای خداااااااااا .. می شه؟!