Monday, May 19, 2014

خوندن کتاب آلیس مانرو تمام شد. اسم‌ش با عنوان «خوشبختی در راه است» من‌و یاد کتاب‌های روان‌شناسی و خودشناسی می‌نداخت. ولی بعد از خواندن داستانی به همین اسم فهمیدم چه نام پرکنایه ای‌ست. کتاب از ۹تا داستان کوتاه تشکیل شده٬ بیشتر با محوریت زنان.
کتاب را که بستم یادم به تابستون‌های دور بود. تابستون ۱۸ سالگی و چندتا تابستون بعدش که تو کانون پرورشی نقاشی و سفال‌گری درس می‌دادم. ۲ روز در هفته آناهیتا و شیما هم بودن. آناهیتا مربی ادبی که از رامسر و شیما مربی نقاشی که از رشت می‌اومد. بنابراین ظهرها خانه‌ی نزدیکی نبود که برن ناهار بخورن و برگردن. از ساعت ۱۲ تا ۳ بعدازظهر تایم خالی بین کلاس‌های صبح و بعدازظهر بود.
این دو روز من هم می‌موندم و در آشپرخونه‌ی کوچک کانون باهم ناهار می‌خوردیم و حرف می‌زدیم. تو این فاصله بیشترین فرصت برای حرف زدن از هر دری بود تا قبل از این‌که پدرومادرهای کلافه از تعطیلات برای ساعتی نفس راحت کشیدن زودتر از ساعت ۳ بچه ها را جلوی در پیاده کنن و دیرتر بیان دنبال‌شون و مجبور باشیم بریم سراغ کلاس‌هامون.
از خودمون٬ از اتفاق‌های بامزه‌ی سر کلاس٬ از شاگردهای پردردسر و خوانده‌ها و شنیده‌ها گپ می‌زدیم. من و آناهیتا می‌تونستیم ساعت‌ها در مورد کتاب‌هایی که خوندیم باهم حرف بزنیم. من کوچک‌ترین مربی بودم و آناهیتا ۳۰ سالگی را رد کرده بود و حافظه‌ی بی‌نظیری داشت در به خاطر آوردن جملات و عبارات از کتاب‌هایی که خونده بود. باعث آشنایی من با خیلی نویسنده‌ها و یا کمک کردن به نوع دیگری دیدن و خواندن بود. شاید همون آدمی بود که باعث شد من خیلی راحت‌تر چیزهایی که می‌خونم را تحلیل کنم٬ حرف بزنم و حرف‌های تازه‌ای در کلمات کشف کنم.

پ.ن: فایل صوتی‌اش در این‌جا

Saturday, May 17, 2014

این روزها که این‌جا ننوشتم سرم گرم بود به اینستارادیو و به‌جای نوشتن حرف زدم. جای نوشتن را که نخواهد گرفت فقط هنوز وَرِ خودسانسورگرم با شدت و حدت همراهی می‌کنه و همیشه همراهه.. فرقی نمی‌کنه توییتر باشم یا اینستاگرام یا فیس‌بوک یا هر اسم دیگری..

Tuesday, May 13, 2014

زنگ زدم به مامان. سروصدا بود و مامان کلافه. پرسیدم: کجایی؟ گفت: بیمارستان. چیزی در دلم تکان خورد. پرسیدم: چرا؟ گفت: بابا جراحی داشت. حال ِ من؟ توصیف ندارد. بلافاصله می‌پرسم: چرا؟ می‌گوید: همان سنگ کلیه. مگه نمی‌دونی کلیه‌ش سنگ‌سازه؟ دیروز اومدیم بیمارستان.. انگار حواس‌ش جای دیگری است. می‌گوید: الان میام. (و رو به من ادامه می‌دهد) گوشی را می‌دم به بابا. فقط بلند حرف بزن.
بابا صدای‌ش خسته است. می‌گوید: خوبم. چیزی نشده. چرا شلوغش می‌کنی؟ یک ماه پیش هم که مامان گفت بابا تصادف کرده٬ زنگ زدم بهش و حال‌ش را پرسیدم. گفت: چیزی نشده. چندتا خراش ساده است! .. چند تا خراش ساده یعنی از کار افتادن دو انگشتش و جراحی و بخیه‌های زیاد و هنوز هم نمی‌دانم نتیجه چه شده.
مسیج می‌دهم به خواهرم. همین دیروز چندبار بابت عروسی‌اش و پیدا کردن آرایشگاه باهم حرف زدیم ولی هیچ نگفت. هیچی.. شاکی‌ام. می‌گوید: تقصیر من نیست. باور کن. مامان تأکید می‌کنه من هیچی بهت نگم ولی خودش یهو می‌گه. من چه کار کنم؟
می‌گویم به‌جای یک‌هو شوک دادن به من همه چیز را همان وقت بگین. نه این‌که من زنگ بزنم و بگه بیمارستان! جراحی! که تا بفهمم چه خبر شده قلبم ایست کنه.
می‌گوید: سر جریان تصادف مامان بارها تاکید کرد هیچی به دنیا نگو. می‌گویم: تو که می‌دونی خودش طاقت نمی‌یاره و می‌گه. می‌گوید: خب پس بذار خودم زودتر بهت بگم. ژیلا هم امروز جراحی داشت. سرطان سینه گرفته.
دخترعمه‌ام است. سنی ندارد. عروس جوان همین عمه‌ام از دو سال پیش درگیر سرطان است. سرطان هم مثل سرماخوردگی ویروسی شده؟ یهو شیوع پیدا می‌کند و می‌آید یقه‌ی خانواده را می‌گیرد؟
می‌گویم: خبر دیگری نیست؟ بگو. من طاقتش را دارم.
می‌گوید: فعلن نه. همین بود.

Sunday, May 11, 2014

سفرنوشت- ۶

دوهفته از مستقر شدن‌مان گذشته بود که جمعه بازار را کشف کردم. آن‌هم درست در خیابان روبرویی. خیلی پروپیمان و شلوغ. از صبح جمعه چادرها را علم می‌کردند و با رسیدن غروب یک‌باره دیگر هیچ اثری ازشان نبود. از قسمت‌های هیجان انگیز این‌جا برایم شد همین جمعه بازار. از هفته‌ی بعدش و گشت و گذار در بازار دیدم به صرفه‌تر این است که خرید میوه و سبزیجات را هفته‌گی برگزار کنیم جز مواقع ضروری و لازم. قیمت همه چیز ارزان‌تر بود. شدیم مشتری هر جمعه.
این هفته تنها دوست‌های‌مان در این‌جا و در واقع همین ۲نفر آدمی که باعث شدند بیایم به این شهر مهمان‌مان بودند. باهم رفتیم جمعه بازار. جز پیازهایی که به اتمام رسیده بود هدف دیگری از خرید نداشتم تا هرچه پیش آید خوش آید.
رفتیم سراغ آخرین چادر میوه‌فروشی که همیشه بیشتر میوه‌ها را از او می‌خریدیم. کل مکالمه‌ی ما در تمام این مدت مرحبا و بای بود و قیمت را هم که روی کاغذ می‌نوشت. وقتی دید با ۲تا تازه وارد آمده‌ایم آمد به استقبال‌مان و خوش‌آمد گفت. انگار که بخواهد جلوی غریبه‌ها احترام ما را حفظ کند. انقدر مهربان بود که ب متعجب بود از مرام‌ش.
کمی جلوتر رسیدیم به فروشنده‌ی آشنای دیگری و در جست‌وجوی اسفناج سالم و تازه بودم. نگاه مرددی داشتم به اسفناج‌های بی‌جان خسته. مرد از پشت کوه اسفناج‌ها٬ جایی که فقط خودش دسترسی داشت چند دسته اسفناج سرحال با برگ‌های جوان‌تر درآورد و پرسید چه‌قدر می‌خواهم؟
کلن ۳ یا ۴ جمعه باید باشد که این آدم‌ها را می‌بینیم و چنان خودی باتو برخورد می‌کنند که دیگر حس ِ غریبه‌ای میان‌شان را نداشته باشی. شاید اگر کمی زبان هم را می‌فهمیدیم می‌شد بیشتر بایستیم و چاق سلامتی کنیم باهم. از وضع بازار بگوییم و میوه‌های تازه‌ رسیده‌ی تابستانی.
باید نگاهی به تقویم بیندازم. فرصت زیادی تا آخرین جمعه نمانده. از الان می‌توانم دل‌تنگ همه‌شان باشم.

Saturday, May 10, 2014

سفرنوشت-۵

همین چند دقیقه پیش در زدند. ساعت ۱۱ شب. آقای سرایدار با یک آقای اهل اسکاندیناوی دم در بود. هم‌سایه را آورده بود تا به انگلیسی برای‌مان مشکل پیش آمده را توضیح دهد. از دیروز این‌جا طوفان است و باران سیل آسا و دریای بی‌اعصاب. چندبار برق قطع شده. جنراتور کل مجتمع ترکیده انگار و از ساعت ۱۲ شب برق را قطع می‌کنند تا فردا صبح که کسی برای تعمیر بیاید. گوشی‌ها و لپ‌تاپ را سریعن زدیم به برق. امیدوارم اسفناج‌های روی اجاق تا قبل‌ش بپزد. کار شست‌وشوی ظرف‌های توی ماشین هم تمام شود. یادم باشد آب بگذارم جوش بیاید و چای بخورم. در این خانه هیچ چیزی بدون برق کار نمی‌کند.

Thursday, May 8, 2014

سفرنوشت-۴

این‌جا بابت هیچ چیزی خبر نمی‌دهند. ۲ روز از مستقر شدن‌مان گذشته بود که صبح بیدار شدیم و برق نبود. فیوزها را چک کن. برق راه‌پله را ببین. سرایدار را پیدا کن و نهایت این‌که باید پیش پرداختی بابت برق پرداخت کنیم که بماند پیش‌شان تا بتوانیم از برق استفاده کنیم و هیچ کسی از قبل به ما نگفته بود. پول درخواستی را دادیم و گفتند اگر موقع تخلیه‌ی خانه میزان برق مصرفی شما از مبلغی که پرداخت کرده‌اید کم‌تر بود٬ باقی‌اش را پس می‌دهیم. این یعنی قطعی برق نخواهیم داشت دیگر.
یک شب نبودیم. حوالی ظهر رسیدیم خانه و خواستم کیسه‌های خرید را خالی کنم. یخچال خاموش بود. اولین چیزی که به ذهن‌م رسید این بود: خراب شده. بعد یادمان افتاد پریزهای برق را چک کنیم. هیچ جریان الکتریسیته‌ای از سیم‌ها نمی‌گذشت. از خشم می‌توانستم سرهمه‌شان فریاد بزنم ولی زبان هم را نمی‌فهمیدیم و بی‌فایده بود. هم‌خانه رفت پی سرایدار و فهمید یک کارت شارژمانندی برای برق وجود دارد که تو می‌توانی ماهیانه شارژش کنی و حالا مبلغی که قبلن از ما گرفته‌اند به اتمام رسیده. یک نفر صبح از خواب بیدار شده و کلید را زده تا همه چیز خاموش شود. بدون هیچ توضیحی٬ بدون هیچ خبری.. و شانس آوردیم که زود رسیدیم وگرنه همه‌ی محتویات یخچال و یخ‌دان را باید می‌ریختیم دور. گوشت‌ها قوی بودند و کمی کیسه‌های بسته‌بندی ازشان جدا شده بود. قارچ تقریبن یخ زدایی شده بود و حساس‌ترین بستنی بود که ده سانتی‌متری در ظرف‌ش فروکش کرده بود.
پول را پرداخت کردیم و دندان‌های خشم‌گین‌مان را نشان مرد دادیم که از این به بعد خبر بده. پول اگر ندادیم این کلید کوفتی را بزن و برق‌ را قطع کن.
این‌جا بابت هیچ چیزی خبر نمی‌دهند. صاحب‌خانه‌ی دانمارکی تصمیم گرفته خانه‌اش را بفروشد. هربار ولو و در حال کش‌وقوس٬ لباس‌ها روی صندلی یا پتوی کشان کشان آورده روی مبل٬ لباس‌های تازه شسته از درودیوار حمام آویزان٬ کسی کوبیده به در. آقای بنگاهی با مشتری لبخندزنان پشت در ظاهر شده که خانه را نشان مشتری‌های تازه بدهد. حداقل در این یک ماه ۳-۴ باری آمده و هربار سرزده.
آخرین بار هم‌خانه نبود. رفته بود شنا کند. در زدند. از چشمی آقای بنگاه را دیدم با ۳نفر دیگر.. گفتم فکر کن من حمام هستم. حالا که نمی‌توانم بیایم بیرون. در را محکم‌تر کوبید. بی‌اعتنا به صدا روی تخت را مرتب کردم. لباس‌های کثیف را ریختم توی ماشین. درجه‌ی اجاق را کم کردم تا غذا نسوزد. خانه مرتب شده بود که هم‌خانه رسید. گفت آقای بنگاهی را دیده پایین و گفته ۱۰دقیقه‌ی دیگر می‌آید. گفتم کاش یاد بگیرد دفعه‌ی بعد هم خبر دهد.

Wednesday, May 7, 2014

توی دلم می‌گویم چه خوب شام داریم و اضافه‌ی پاستا را می‌ریزم توی قابلمه. لیوان دوم کوکتل را پر می‌کنم برای خودم. می‌گوید این خیلی سنگینه. سیاه مست می‌شی! می‌خندم. شاید این بغض را بشود فرو داد همراهش. انگشت‌م را خیلی احمقانه بریده‌ام. با لبه‌‌ی کاغذ و قطره قطره خون آمد تا مجبور شدم چسب زخم بزنم رویش. اسم بازیگران زن را سرچ می‌کنم تا به ن برای انتخاب بازیگر کمک کنیم. اگر دوهفته زودتر تهران بودم طراحی هم مال من بود که حالا نیست.
خسته و غمگین‌م. از آدم‌ها.. فکر می‌کردم من که یک گوشه همیشه ماست خودم را خورده‌ام. نه سرک کشیده‌ام توی زندگی مردم و نه سوالی پرسیده‌ام و نه هیچ نظر و دخالتی.. چرا بقیه هم سرشان به زندگی خودشان نیست؟ آدم‌ها را نمی‌فهمم که چرا تا کمر خم می‌شوند توی زندگی من و همیشه آدم بد منم. با آدمی که از روز اول رابطه‌ش را با من روی این بنا نهاده که دوست‌دخترهای دوست‌هایم چشم دیدن من را ندارند (فرقی به آدم‌ش ندارد٬ قانون کلی شده برایش) من هرقدر سعی کنم خوب تا کنم آخرش که چه؟ همیشه یک گارد آماده دارد. گیرم سال اول مشت را نزد زیر چشمم. سال سوم که با این گارد آماده بادمجان را بلاخره کاشت. خسته‌ام از هی مراعات آدم‌ها را کردن. هی پذیرفتن این‌که فلانی را همین‌جوری باید پذیرفت. من آدم نیستم؟ چرا هیچ کسی من را همین‌جوری نمی‌پذیرد؟ من باید راه بیایم با همه‌ و آخرش هم بدهکار دو عالم.
آن یکی که هزاربار نشسته روبروی من و ریده به سرتا پای من و آخرش با گفتن در مود افسردگی‌ام٬ من باید درکش می‌کردم ولی مثل یک کینه‌توز قدیمی هنوز بابت این‌که من دو سال پیش فلان جمله را بهش گفته‌ام هرازچندگاهی زخم‌ها می‌گشاید و طعنه‌ها نثار می‌کند. یا آن‌یکی که تا آرنج عسل در حلقش کردن نهایتش می‌شود فلانی هیچ‌وقت از من خوشش نمی‌اومد یا آن یکی که هزاربار توی کاسه‌ام گذاشته٬ پشت سرم حرف زده٬ دعوا کرده٬ قهر کرده٬ وسط مهمانی تولد توی چشم‌هایم نگاه کرده و می‌گوید من عاشقتم! فحش داده٬ تحقیر کرده و من گذشتم.. آخرش باز می‌گوید تا وقتی دنیا هست...
من‌م آدمم دیگر.. دلم می‌شکند. دلم می‌شکند از آدمی که یک‌باره بی هیچ توضیح و دلیلی در توییتر بدوبیراه نثار من می‌کند با اسم مستقیم من که باعث شود چندنفری کل توییترم را بجورن و آخر سر بپرسند تو که چیزی ننوشتی! فلانی از چی دل‌خوره؟ آدم‌ها برای خودشان می‌برند و می‌دوزند.. نکه ادای مظلوم‌های عالم را دربیارم. یک وقتی هم رسیده که بعد از هزاران بار لبخند٬ جواب هم داده ام. همین الان که دلم شکسته از همه‌ی آدم‌هایی که به پارتنرم می‌گویند دنیا٬ دنیایت را کوچک کرده و دنیا بد است و اخ است ولی این‌ور و آن‌ور برایم از دل‌تنگی می‌نویسند و قربان صدقه می‌روند. آدمم دیگر.. دلم بدجوری شکسته. حتا این کوکتلی که قرار بوده سیاه مست‌م کند مانع اشک‌ها نمی‌شود.



سفرنوشت- ۳

خانه‌مان اینترنت ندارد. یک سیم‌کارت داریم و اینترنت محدود و گران‌قیمتی که با دیوایس‌ها شر می‌کنیم. پس٬ از دانلود و دیدن ویدئو و کارهای پرحجم خودداری باید کرد. مثل این است که لب دریا باشی ولی یک سطل پر از آب کنند و بگذارند جلویت برای شنا. همین‌قدر فقط و نه بیشتر وگرنه باید بهای گزافی بپردازی.
این‌جوری است که ما هروقت می‌رویم خانه‌ی دوستان و با شیر نامحدود اینترنت پرسرعت مواجه می‌شویم شنا می‌کنیم. از واجبات دانلود فیلم و موزیک است. جمع‌کردن جیره تا بار بعدی که این ۴۰دقیقه را برانم و برویم به سوی شهر. ما در یک جایی دور که فقط دوقدم با دریا فاصله است سکنا گزیده‌ایم خیلی در آرامش و سکون. جز غریبه‌هایی که گاهی از ساحل اختصاصی مجتمع رد می‌شوند آدم دیگری نمی‌بینیم تازه در صورتی‌که هوا ابری و بارانی نباشد. بیشتر ساختمان‌های مجتمع خالی هستند تا شروع تابستان که می‌گویند دیگر جای سوزن انداختن نیست.
آقای بنگاهی که خانه را برایمان پیدا کرد باور نمی‌کرد این‌همه خواننده و بازیگر وطنی‌شان را بشناسیم. دقیق‌ترش می‌شود خواننده‌ها و بازیگرانی که در دهه‌ی ۷۰ خورشیدی بوده‌اند را خوب می‌شناسیم. زمان ِ ستلایت‌های ترک و تنها جهان خارجی که به روی‌مان باز شد بعد از کانال‌های آذربایجان که گاهی روی چند تا از کانال‌های ایران می‌افتاد میان برفک‌ها و پرش تصویری که بی‌رنگ به تلویزیون می‌رسید.
دیشب مرور اهنگ‌های آن دوره بود. یکی یکی پیدای‌شان می‌کرد و دانلود می‌کرد برای موزیک جاده‌ای‌مان. یادم افتاد به موزیک ویدئوی مهسون که بارها پخش می‌شد. مهسون با کت‌وشلوار روشن از ماشین پیاده می‌شد در یک داهات طوری و دختری با موی افشان بلند و پیراهن قرمز٬ خیلی باریک اندام از دور می‌آمد و با هم می‌رقصیدند. کمی از ریتم آهنگ در خاطرم بود و همین تصویر. نه اسمی از آهنگ و نه حتا کلمه‌ای از ترانه.
ب شروع کرد به جست‌وجو و ویدئوی مهسون تکیه داده بر مخده با کلی دخترها که رقص دسته‌جمعی آیینی طوری داشتند را پیدا کرد. گفتم: ویدئوی قدیمی! اون موقع که فقط کانال‌های ترک را داشتیم. این‌و که چهل‌هزاربار پی‌ام‌سی پخش می‌کرد.
گفت: البته باید عرض کنم همین ویدئویی که فکر می‌کنی خیلی جدیده مال ۲۰۰۱ بود.
۲۰۰۱؟ حتمن شوخی داشت با من.
در راه برگشت امراه «بلالیم بنیم» می‌خواند. فکر می‌کنم چه‌قدر گذشته. صدای معین توی سرم روی تکرار است: «عمر گران می‌گذرد خواهی نخواهی».

Tuesday, May 6, 2014

سفر نوشت- ۲

نشسته‌ام پشت میز در همان بالکنی که از پرستوها پس گرفتم‌ش. حالا پرستوها زیباترند. اوج می‌گیرند در آسمان٬ می‌آیند و می‌روند ولی با این یک تکه جا کاری ندارند. باران می‌بارد. نه.. باران می‌بارید٬ وقتی که خواب بودم. سهم من قطره‌های جا مانده روی نرده‌ است.
۲ روز پیش آسمان آفتابی و هوا گرم بود. در ساحل آدم‌ها تشنه‌‌ی گرما بودند. من؟ نشسته بودم همین‌جا. آدم‌ها را از طبقه‌ی دهم می‌دیدم. دیروز هوای دریا بود. دریا خاکستری و آرام.. آرام.. آرام.. انقدر شفاف که فکر می‌کردی نشسته‌ای وسط فیلم‌ها. پایم را آهسته گذاشتم توی آب. سرد بود. وسوسه‌ی دریای آرام و شفاف قدم به قدم مرا همراه خود کشید. گول خوردم. جیغ کشیدم از سرما و راه بازگشتی نبود. انگار اشتباهی شیر آب سرد را به‌جای گرم پیچانده باشی با فرق این‌که آب گرمی وجود ندارد تا خودت را نجات دهی. باید از آب سرد به آب سرد پناه بری. تا شانه رفتم زیر آب. شگفت انگیز بود. همه چیز شفاف با فیلتر عکس‌های نگاتیو. همان بلایی که به ضرب و زور فتوشاپ سر عکس‌های براق دیجیتال می‌آوریم.. این‌جا سراسر گسترده روبروی من بود. حرکت کند آب. صدای دریا در گوش. انگار که فیلم زندگی را گذاشته‌اند روی اسلوموشن و فکر کنی چه انتخاب هوشمندانه‌ای. نباید لحظه‌های خوب تمام شود.
دراز کشیدم روی آب. با ترس.. گوش‌هایم پر از دریا و چشم‌هایم خیره به ابرهای سفید که چشم را می‌زد و ضربان تند قلب از ترس سقوط و خفه‌شدن. دستش را گرفتم تا خیالم راحت شود کسی هست به وقت نیاز نجاتم دهد. حالا این اطمینان می‌توانست آرامش را برگرداند. این مشکل همیشگی من با آب است. یک احساس دوگانه‌ی ترس و عشق موازی پیش می‌رود. نه پای رفتن است و نه پای بیرون ماندن. تا منطقه‌ای که با حس‌هایم امن باشد پیش می‌روم. دریای این‌جا عجیب است. مدیترانه بی‌شک زیباست.
من هنوز این‌جا نشسته‌ام. ژاکت پیچ و لیوان داغ چای در دست٬ فکر می‌کنم آب لابد خیلی سرد است. مرد با گرمکن آبی در ساحل نخ بادبادکش را با دقت باز می‌کند. زن با چکمه‌های سفید بادبادک را نگه می‌دارد برایش. مرد دور می‌شود و زن می‌سپاردش به باد ولی سقوط می‌کند روی شن‌ها. بارها و بارها.. هیچ بادی این اطراف نیست تا بادبادک را با خود ببرد. درخت‌ها خشک و سنگین بی‌هیچ تکان ِ شاخه و برگی ایستاده‌اند و دریا آرام است.

سفر نوشت-۱

پرستوها٬ معضل چند هفته بودند. دسته‌جمعی حمله می‌کردند به بالکن. انگار که تو هیچ‌وقت آن‌جا پشت میز ننشسته بودی و در آرامش صبحانه نمی‌خوردی. درس اول این بود که پرستوها کورند یا حداقل این‌جور وانمود می‌کنند تا لج‌ت را دربیاورند. نمی‌خواهند تو را ببینند و هدف برای‌شان مهم‌تر از هرچیزی دیگری است.
هدف چه بود؟ خانه ساختن! بالاخره بهار است.. و ای پرستوهای عاشق به لانه‌ای احتیاج دارند. توی دهان‌شان انباشته از گِل بود و گوشه‌ای نزدیک به سقف را انتخاب کرده بودند برای خانه ساختن. در انبوه بالکن‌های بی‌سکنه و خالی انگار سر لج افتاده بودند با من. هر روز گل و لای از دهان‌شان تف می‌کردند و می‌چسباندند به دیوار و من کلافه و خسته سعی می‌کردم دیوار را تمیز کنم. قطعن خراب کردن خانه‌ای پیش از ساختن بهتر از این بود که خانه‌ای بسازند و بعد خراب شود. سعی کردم به هر زبانی بهشان بفهمانم این‌جا خانه‌ای من است و نه شما! بروید برای خودتان زمین خالی دیگری پیدا کنید. گوگل می‌گفت این پرستوهایی که وحشیانه به‌سوی ما نشانه می‌روند ماهی می‌خورند. در دسته‌بندی می‌شود گوشت‌خوار. ممکن بود به من هم حمله کنند؟ خوش‌بینانه‌اش این بود که نه! من که در آب نیستم. با آب هم میانه‌ای ندارم. همیشه می‌ترسم از افتادن و خفه‌شدن.
همین‌جور که یک روزی آمدند و تا روزهای دیگر نمی‌فهمیدند دیوار هر روز خالی می‌شود از گِل‌هایی که می‌آورند٬ این خانه و بالکن طبقه‌ی دهم را فراموش کردند و بالاخره این جنگ تحمیلی به پایان رسید.
حالا جنگ روزها خاتمه یافته و جنگ شبانه ادامه دارد. جدال با پشه‌هایی که به راحتی تکان دادن دستی در هوا می‌افتند روی زمین و می‌میرند اما انگار دوباره جوانه می‌زنند و از اجسادشان هزاران پشه‌ی دیگر متولد می‌شود. نه قرص‌های حشره‌کش اثر ماندگاری دارد و نه کشتن‌شان و نه پنجره‌های حفاظت شده با توری مانعی در راه‌شان است. ساعتی کم می‌شوند و دوباره با ویزویزی کنار گوش‌ت آرامش را حرام می‌کنند. منتظرم یک روز پشه‌ها هم از این‌جا بروند. خیلی امیدوارانه و خوش‌بین!