Friday, April 29, 2011

اول درجی‌تاک پیغام فرستاده بود، ایگنورش کردم.. بعد ای‌میل فرستاد احوال‌پرسی و گذاشتم بعدن حواب دهم.. روز بعد دیدم در لیست فالورهای گودر هست.. هیچ راه فراری هم نبود. فقط فک و فامیل کم داشتیم در گودر که این هم اضافه شد..
حالا یهو یه وقتهایی یادم میاد اینم هست.. اکثر وقتها که زندگانی خودمو دارم و یادم هم نیست کی می‌خونه و کی نمی‌خونه..
فقط ته اعماقم یه جاهایی می‌گه ننویس! نگو..
کمی بعد هم می‌گه: بیخیال! اصلن چرا فامیل ِ آدم نباید شعور داشته باشه که این‌جا را با بیرون قاطی نکنه؟

قطره‌های باران به سرعت روی شیشه می‌افتاد و پخش می‌شد..هنوز از پیاده شدن زن نگذشته بود که برگشت و در عقب تاکسی زردرنگ را باز کرد و نشست. با کسی آن سوی خط حرف می‌زدم.. گفتم: بارون نیست دیگه! تگرگ می‌باره! واقعن تگرگه ..
زن گفت: خیلی سرده، نتونستم بیرون بمونم!
- نمی‌دونم کی می‌رسیم با این هوا و جاده.. اولش که مه بود و بارون، حالا هم تگرگ! .. نگران نباش!
نگاهم به یخ‌هایی بود که روی برف پاک‌کن ِ خاموش جمع می‌شد و شیشه را می‌پوشاند..
- کلید را جا نذاری! برو.. خوش بگذره بهت. منم رسیدم خبر می‌دم. خدافظ
مردد بودم برای بیرون رفتن. روی صندلی‌ جابجا شدم و سرم را چرخاندم به سوی عقب.. لبخند تحویل دادم به زن و گفتم: خیلی سرد شده..
زن ِ میانسال هیکل تقریبن درشتی داشت، با صورت جدی، خشن و ابروهای نامرتب.. ژاکت سیاهی روی مانتوی سیاهش به تن کرده و روسری ساده‌ی سیاه رنگی موهای سیاهش را پوشانده بود.. توی ترمینال که دیدمش هیچ ساک و وسیله‌ای جز کیف دستی‌اش همراهش نبود.
زن سری به تأیید تکان داد و گفت: امروز ظهر خواهرم را دفن کردیم!
لبخند روی صورتم می‌ماسد. آرام می‌گویم: تسلیت می‌گم..
زن ادامه می‌دهد: داغ ِ جوون خیلی بده! خیلی بد.. بدبخت پدر و مادرم.. بی‌چاره پیرزن و پیرمرد! چطور می‌خوان تحمل کنن؟ خواهر ِ جوونم.. داغ ِ جوون خیلی بده..
به زبانم می‌آید: صبر.. می‌گویم: خدا صبرتون بده.
می‌گوید: سه روز دنبال این بودیم جسدش را تحویل بدن تا دفنش کنیم. نمی‌دادنش..
از ذهنم می‌گذرد کشته شده؟ می‌پرسم: تصادف کرده بود؟
می‌گوید: نه.. شب خوابید و صبح بیدار نشد! .. نگه داشته بودن علت مرگ را بفهمن.
زن بغض می‌کند و اشک توی چشم‌هایش می‌گردد.. سرم را می‌اندازم پایین و با گوشه‌ی کاپشنم بازی می‌کنم..
- خواهرم خیلی خوب بود ولی شوهرش اذیتش می‌کرد و خیلی درد کشید تو این زندگی.. مطمئنم یه راست رفته بهشت! دو تا دختر داره. 9 ساله و 12 ساله..
غمم می‌گیرد برای عاقبت بچه‌ها..
تلفنش زنگ می‌زند. می‌گوید: هنوز نرسیدم.. نماز وحشت خوندین براش؟ یادت نره! ... الهام اگه زنگ زد چیزی بهش نگینا! نمی‌دونه ... باشه! خداحافظ
رو به من می‌گوید: دخترم نمی‌دونه! هنوز بهش نگفتیم خاله‌ش فوت کرده..
سکوت می‌شود.. دو مسافر دیگر و راننده برمی‌گردند. ماشین حرکت می‌کند و نگاهم به سیاهی جاده ست.. باران با شدت می‌بارد، نوای غمگینی شنیده می‌شود و می‌خواند: دلی ناشاد دارم..
صدای هق هق زن از صندلی پشتی به گوش می‌رسد.. ماشین در دل سیاهی فرو می‌رود و نوای غمگین می‌خواند: پریشانم.. پریشانم.. پریشانم..

Thursday, April 21, 2011

امروز بهترم
آرام‌ترم

زر زرو شده‌ام و بی‌حوصله.. کلاس دیروزم را نرفتم. ماندم خانه و سعی کردم کتاب بخوانم. خوابم برد.. امروز هم در خانه گذشت و فقط فیلم دیدم.
می‌گویم: خوب نیستم!‌ نمی‌آیم سر تمرین.. با خنده می‌گوید: بی‌خود! باید بیایی!
بعد تند اشک می‌دود توی چشمم و گوله گوله سرازیر می‌شود! می‌گویم: گفتم که خوب نیستم. سرم درد می‌کند.. اما خودم هم می‌دانم درد ِ سرم اشک ندارد.
دستم را کنار می‌زند. می‌گوید: شوخی کردم! باور کن.. باور می‌کنم ولی باز اشک‌ها سرریز شده روی گونه..
می‌پرسد: نزدیک ست؟ می‌گویم: یادم نیست! .. یادم هست. وقتش الان نیست و نبود. دلم می‌خواهد فکر کنم تقصیر طبیعت ست!

Saturday, April 16, 2011

می‌گوید: خب که چی؟
می‌گویم: خاطره تعریف کردم. یک اتفاق، واقعه یا اسمش را هرچیزی که می‌گذاری..  لزومن هرچیزی که آدم تعریف می‌کند که نباید یک "خب که چی؟" تهش داشته باشد.. می‌توانی فقط گوش کنی. به همین سادگی! حتمن نباید یک مطلب عمیق و فلسفه‌ای پشتش باشد..
می‌گوید: چرا تعریف می‌کنی پس؟ چرا با من حرف می‌زنی وقتی نمی‌خواهی بعدش سؤال و نظر و انتقادی بشنوی.. برو با دیوار حرف بزن که در سکوت حرف‌هات را گوش می‌ده!
می‌گویم: باشد! با دیوار حرف می‌زنم زین پس..

خواب دیدم...
ایستاده بودم منتظر تاکسی.. کسی ماهی می‌فروخت و راننده‌ها دورش جمع شده بودند.. چندبار خواستم سوار تاکسی‌های نارنجی شوم، به سرعت پر می‌شد و جا نبود..
خانه‌‌مان هنوز در همان محله‌ی قدیمی پدری بود. 25دی بود و تولدی با تأخیر یک هفته‌ای. بابا سر صحبت را باز کرد و گفت: برایم ساعت خریده و توی داشبورد ماشین ست.
در دلم لبخند زدم که بلاخره آشتی کرد و در فکر این بودم الان بروم یا بعد؟ مامان با کیک دایره‌ای سبزرنگی که مثل ژله تکان می‌خورد و هیچ شمعی رویش نبود سر رسید.. چیدمان مبل‌ها با همیشه فرق می‌کرد، در همه‌ی 15-16 سالی که آنجا زندگی می‌کردیم هیچ‌وقت این شکلی نبود..
صدای فریاد و همهمه از کوچه می‌آمد. همراه ِ مامان رفتم سراغ ِ پنجره‌ی اتاقشان که مشرف به کوچه و خیابان بود. همسایه‌ی روبرویی روی بالکن خانه‌اش ایستاده بود.. خانه‌اش هنوز حیاط داشت و جایش را به آپارتمان تنگ و بدقواره نداده بود.
عده‌ای سیاه‌پوش مردی را در خیابان دوره کرده بودند.. دورش می‌گشتند و ناسزا می‌گفتند.. مرد با قد بلند و هیکل درشتش، گرد خودش می‌چرخید و انگار دنبال روزنی برای فرار می‌گشت!
مردی چاقوی بزرگی را بالا گرفت و فریاد کشید.. زن به سرعت راهش را از بین جمعیت باز کرد و چاقو را از دست مرد سیاه‌پوش گرفت و فریاد زد: بدش به من! من باید بکشمش! .. و به سوی مرد که ایستاده بود و دیگر تقلایی برای فرار نمی‌کرد حمله برد و چند بار با شدت چاقو را تا دسته فرو کرد و بیرون آورد..
مرد که حالا در میانه‌ی کوچه بود، تکانی خورد و روی دست‌های خون‌آلود زن افتاد..
هنوز ایستاده بودم پشت پنجره،  فریاد زدم: قاتل!
زن سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.. بعد سرش را میان دستانش گرفت و به هق هق افتاد..
برگشتم به سمت هال.. با لکنت و بغض. یکی آن بیرون مرده بود..

Friday, April 15, 2011

قلقلکم می‌ده، من اشک‌هام سرازیر می‌شه

Thursday, April 14, 2011

صدای زنگ که می‌آید نگاهم می‌چرخد در خانه.. لامپ‌های هال خاموش ست و روشنی اندکی اطراف را فرا گرفته.. یادم می‌آید که این ‌روزها از نور فراری‌ام. خانه در تاریکی و سکوت فرو رفته، پرهیز می‌کنم از هر معاشرتی و هر زنگی مثل اخطار ست برایم و از جا می‌پراندم.
یک‌وقت‌هایی هم سکوت می‌کنم و وانمود می‌کنم نیستم، نمی‌شنوم..
آن‌هم منی که از هر فرصتی برای مهمان دعوت کردن استفاده می‌کردم و روزهایم پر بود از معاشرت‌های دسته‌جمعی و سکوت برایم معنی نداشت..

Wednesday, April 13, 2011

به نظرم سیگار نکشیدن آدمی را نمی‌کشد! منظورم حتا ترک ِ کامل نیست.. این‌که یک روزها و لحظه‌هایی سیگار نکشی اتفاق ِ عظیمی در زندگی نمی‌افتد.. این وقت‌ها اعتیاد من به نت را هدف قرارمی‌دهند و کسی می‌گوید: تو می‌تونی ترک کنی؟
آره! ساعت‌ها و روزهای زیادی پیش می‌آید که به اجبار یا خودخواسته آنلاین نمی‌شوم.. هیچ اتفاقی هم برای حیات و زندگی‌ام نمی‌افتد.. کره‌ی زمین به گرد خود می‌گردد و از حرکت نمی‌ایستد..
سیگار کشیدن توی خانه‌م ممنوع نیست! مهمان‌ یا مهمان‌هایم مجبور نیستن خانه را ترک کنند.
ولی هر خانه بوی خودش را دارد.. بویی که وقتی از در وارد می‌شوی اولین آشنایی تو با خانه ست و دوست ندارم بوی خانه‌م، سیگار باشد و بچسبد بر تن ِ دیوارها و نفوذ کند در تار و پودش..


Saturday, April 9, 2011

اوضاع سخت‌تر از پیش‌بینی می‌گذره.. یه زمانی به نظرم خیلی راحت بود آخر خرداد پایان‌نامه‌ام را تحویل بدم.. بعد که استاد راهنما موکول کرد به بعد از امتحان‌ها – 7تیر – فکر کردم چقدر وقت اضافه حتا..
ولی حالا ترس از نرسیدن یا نتیجه‌ی نامطلوب یه وقت‌هایی گریبانم را می‌گیره..