Thursday, December 30, 2010

برای مشق ِ پایان ترم باید نمایش سایه کار می‌کردیم. 3تا جوجه درست کردم روی درخت، کنار برکه با خورشید که از گوشه‌ی کادر بالا می‌اومد. موسیقی آرام ِ جنگل با جیک‌جیک گنجشک‌ها که یکباره صدای شلیک می‌آمد، جوجه‌ها پر می‌کشیدند و یکی‌شان می‌ماند فقط.. جوجه‌ی کوچک ِ تیر خورده آرام می‌افتاد توی آب و جان می‌داد..
پرسید چی‌ درست کردی؟
گفتم: جوجه
پرید بغلم کرد!
گفت: دوباره بگو.. خیلی خوبه
گفتم: جو .. جه ! مگه تو چی می‌گی؟
محکم‌تر بغلم کرد.. گفت: تو رو خدا! یه بار دیگه بگو جوجه !
فقط نگاهش کرد چند ثانیه! گفتم: خدا شفا بده حقیقتن.. بی‌خود نیست می‌گن این هنری‌ها یه چیزیشون می‌شه. این رفتارها را دیدن لابد!! یکی ببینه چه فکری می‌کنه؟ نمی‌گه اینا حالشون خوش نیست؟
می‌خنده و می‌گه: بگو "جوجه" خیلی خوب می‌گی!

- هجدهم دی بازبینی هست و از شنبه هر روز تمرین. شاید همون شب برگردم خونه، شاید هم روز بعد.. از بیست‌و یکم هم امتحانا شروع می‌شه و زود باید برگردم. امسال فقط زهرا مونده. شکوفه الان کاناداست. میهن و شبنم تهران موندگار شدن، فیروزه بین اصفهان و بابل در گردشه، مهسا هم دو، سه سالی هست که رفته ابهر..
- سوم، ششم و هفتم بهمن امتحان دارم و حالا که امروز خبر رسیده کار رفته جشنواره، ممکنه نتونم برم.
- بعد از یه سال هی امروز می‌خرم، فردا می‌خرم دیگه باید بیخیال ِ یه دوربین بهتر شم و واقعن دوربین بخرم..
- خواب دیدم برگه‌ی سوال‌های اشتباهی بهم داده بودن، هر چی اعتراض می‌کردم کسی گوشش بدهکار نبود. وقت می‌گذشت، استرس گرفته بودم.. و با نگرانی از خواب پریدم.
- خانم سردبیر دیروز گفت: داستانت تو این شماره‌ی مجله چاپ می‌شه!
و دارن لیست از داستان‌نویس‌ها تهیه می‌کنن و اگه ایرادی نداره اسم و شماره تماس منم بنویسه. گفتم من داستان‌نویس نیستم، اونم مشق ِ کلاسم بود اگه یادت باشه که اون روز ازم گرفتی..
گفت: همون گه‌گداری هم که می‌نویسی خوبه. لطفن برای شماره‌ی بعدی هم داستانت را بیار !
حالا داستان چه بود؟ باید در مورد یه غریبه می‌نوشتیم و جزئیات ِ ظاهرش را توصیف می‌کردیم، منم یکی از نوشته های وبلاگ را دوباره نوشتم و رسوندمش به دو صفحه.. البته استاد هم گفت این اونی نبود که می‌خواستم!
- برای اجرای کارگاهی قرار بود من طراح صحنه باشم فقط! هی هم بهم مشق ِ تحقیقی می‌دادن که برو جواب ِ این سوال را پیدا کن. بعد گفتن بیا مسئولیت کار را قبول کن و با وجود 3 تا گرایش کارگردانی تو گروه، تو کارگردان باش که قبول نکردم.
کمی بعد استاد گفت فلانی نقال نباشه، تو نقال باش! .. بعدتر قرار شد براساس بازی‌های زنانه کار کنن، من تحقیق کنم و حواسم باشه اشتباه نکنن و بر همون اصول پیش برن. بازیگر کم آوردن گفتن بیا تو پهلوان شمل باش. یه جلسه دو ساعت منو کاشتن، دعوامون شد استاد گفت تو بیشتر از همه تا حالا کار کردی ونگران نمره‌ت نباش، اگه نمی‌خوای بازی نکن براشون. فقط سر کلاس بیا اگه دوست داشتی!
هفته‌ی پیش رفتم سر کلاس بازیگر نقش اولشون گفت باید برم، استاد گفت حالا امروز تو بیا بجاش بازی کن.. این تو بیا بجاش بازی کن یهو شد خب این نقش هم مال تو..

- یه چیزی این روزها کمه و لنگ می‌زنه.. نمی‌دونم چی..

Friday, December 24, 2010

همراه علی نشسته بودیم در محوطه‌ی تئاترشهر منتظر دوستان.. تعداد بچه‌های زیر 7سال بیشتر می‌شد اطرافمان.
ساعت به 8 نزدیک می‌شد که یل و پوری هم رسیدند. بلیط ردیف دوم بود و ردیف اول خالی.. پسرک 5-6 ساله‌ای نشست کنارم. حواسم به دوست ِ جدیدم بود که کمتر چشم تو چشم دوستان ِ بزرگم شوم، خصوصن پوری که چشم و ابرو می‌آمد همراه با خط و نشان که حالا بذار بریم بیرون.. گفتم به من چه! من‌که گفتم نمایش عروسکی کودکان ست. شما حواستان نبوده..
عروسک‌ها بالا پایین می‌پریدند و موزیک‌های شاد خوشحالی اجرا می‌کردند با قر فراوان. کنسرت حشرات بود در واقع.
دوست جدیدم کفش‌دوزک را دوست داشت اول بعد اونی که یه دایره‌ای دستش بود. گفتم اسمش دف هست و دوباره تکرار کرد تا یادش بماند انگار.. بچه هی وول می‌خورد و مادرش تذکر می‌داد آرام بنشیند سر جایش. خواهر کوچکش هم ریز ریز می‌رقصید و قر می‌داد..
آقای حشره‌ی مجری آمد و به گمانم کفشدوزک بود که گفت بندری بزنیم. بعد مجری خواست نظر ِ تماشاگران عزیز را بپرسد.
نور در جایگاه تماشاگران چرخید و چرخید تا ایستاد روی پوری که با دست زیر چانه و قیافه‌ی بسیار جدی به روبرو نگاه می‌کرد. مجری پرسید: آقا بندری بزنیم؟
پوری سکوت بود، ما ریسه از خنده هر کدام به یک سمتی.. قطعن من هم بهتر بود به فکر ِ جانم باشم که از شانس ِ خوبم توی آن سالن تاریک با آن‌همه کودک، نور آمده اینوری و ول کن هم نیستند. اما دل درد گرفته بودم از خنده و دیدن قیافه‌اش..
دوباره پرسید: آقا بندری بخونیم؟ پوری سر تکان داد و گفت: آره آقا! شما بخون.. آره!

× برای پوریا که تولدش هست.

Wednesday, December 22, 2010

شاعر به درستی می‌فرماید: " کم خور دو سه پیمانه"

آقای حافظ هم دیشب فرمودند: " زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم "

Monday, December 20, 2010

از وقتی پارکینگ را درست کرده‌اند دیگر گروه ما آخرین نقطه‌ی دانشگاه نیست و شده ورودی ماشین‌ها! و دیوار ِ محوطه‌ی جلوی گروه نمایش با پارکینگ مشترک ست.
هوا تاریک بود. از جلوی کارگاه می گذشتم، مجید صدایم کرد. دنبال تحقیق‌های ترم پیش بود که یکی از دخترها هرچه گشته پیدا نکرده و روانه‌اش کرده‌ بودند سمت من و مجید که ترم پیش کامل‌ترین تحقیق در مورد تعزیه را داشتیم. همراه مجید رفتم سمت گروه که دختر را نشان دهد و هماهنگ کنیم ماحصل تحقیق‌ و نت‌برداری از کتاب‌های مختلف را بهش برسانم تا نمره بگیرد. چند قدم مانده به گروه گفت: آسیه را می‌شناسی؟ بهش گفتم نوشته‌های دنیا را بگیر. خواهش کرد خودم ازت بگیرم. نمی‌دونم چرا خودش نیومد سراغت..
خندیدم! گفتم این منو می‌بینه چشم غره می‌ره و از کنارم رد می‌شه! و راهم را کج کردم به سمت پارکینگ. محمدرضا چند قدم جلوتر می‌رفت و مجید دوشادوش من، می‌گفت: خوب شد گفتی. من نمی‌دونستم چنین رفتاری باهات داره..
می‌خندیدم و گفتم: مهم نیست! فوقش ازش می‌پرسیدم چی شده که انقدر قیافه می‌گیره.. من فقط دو، سه جلسه سر کلاس دیدمش. نمی‌دونم چشه..
پژوی نقره‌ای رنگ از پارکینگ آمد بیرون و جلوی پایمان ترمز کرد و آقای سیاه پوش گفت: رعایت کنید!
مجید پرسید چی؟ گفت: موقع حرف زدن رعایت کنید.. مجید پرسید: منظورتون را نمی‌فهمم.. مرد دوباره گفت: گفتم رعایت کنید!
مجید گفت: یعنی چه کار کنیم؟ مرد پرسید: در مورد چی حرف می‌زدید؟ جواب دادیم: در مورد درسمون..
گفت: این‌جا جاش نیست. تو کلاس باید حرف می‌زدید.
چند قدم آن‌ور تر کارگاه‌ها بود. گفتم: خب این‌جا جلوی گروهه..
گفت: این‌جا نایستید. برید.. با بی میلی چند قدم رفتیم آن‌طرف‌تر و ایستادیم.. نگاه کردم به آسمان ابری و آرام گفتم: الان در مورد آسمون باید حرف بزنیم یا چی؟
مرد ترمز دستی ماشینش را کشید و گفت: کارت دانشجویی! گفتیم: نداریم..
گفت: مدیرگروهتون را بگو بیاد.. و شاکی‌تر از قبل بود. می دانستم مدیرگروه نیست. دویدم سمت گروه دنبال پدرخوانده‌.. سر کلاس بود. با عجله رفتم سمت کلاس‌های بالا، پله‌ها را چند تا یکی رفتم بالا دنبال استاد که بیاید حال ِ مردک را بگیرد که گیر داده بهمان!.. تند تند توضیح دادم که بیا پایین. محمدرضا زنگ زد گفت: نمی‌خواد استاد بیاد. رفت..
برگشتم پایین! بچه‌ها گفتند: چرا یه چشم نگفتید و نرفتید تو گروه؟ آدم با رئیس حراست کل‌کل می‌کنه؟ فردا صبح باید بری حراست.. مسئول کارگاه‌ها اسم‌ها را گفته بود.
صبح تا رسیدم. مسئول کارگاه گفت: برو پیش آقای رئیس حراست از صبح چند بار پرسیده این‌ها چرا هنوز نیامدن؟
منتظر شدم مجید آمد و رفتیم. قرار گذاشتیم حرف نزند و حاضر جوابی نکند و من حرف بزنم تا اوضاع بدتر نشود. از صبح مسئول آموزش و استاد و همه توصیه کردند بروید عذرخواهی کنید. خانم آموزش زنگ زد و به آقای حراستی گفت ما بچه های خوبش هستیم..
آقای حراستی نگاهم نمی‌کرد. روی حرف‌هایش مجید بود. مجید ساکت‌ و آرام و بی‌آزارترین هم‌کلاسی‌ام بود. کم می‌دیدمش. ولی می‌دانستم نقطه‌ی جوشش برسد شروع می‌کند جواب دادن و بعد هم لابد می‌رویم کمیته انضباطی!
چند بار گفتم: اجازه بدید من توضیح می‌دم.. یک ریز حرف می‌زد در مورد رفتارهای درست و نادرست! که قبل از تاسوعا 3 تا از دانشجوها را ساعت 1 نیمه‌شب گرفته‌اند درخانه و سه روز بازداشت بوده‌اند و از همین گفتگو‌ها شروع می‌شود و می‌رسد به این‌جا!! و خبر داده‌اند در پارکینگ خلاف صورت می‌گیرد و دخترها سیگار می‌کشند و ...
گفتم: من داشتم می‌رفتم ماشینم را بردارم و برم خونه، این آقا هم باید برمی‌گشت سر کلاسش برای همین عجله داشتیم و در مسیر داشتیم حرف می‌زدیم. از استاد فلانی هم می‌تونید بپرسید در جریان هستند – پدرخوانده گفته بود بگویید من مطلع هستم –
بلاخره آقای حراستی روی سختنش با من شد ولی با نگاه به در و دیوار! گفت من بیوگرافی شما را درآوردم و خبر دارم و شما که از دانشجوهای خوبمون هستید و تو جشنواره مقام آوردید باید فلان باشید و بیسار..
ده، پانزده‌ دقیقه‌ای ارشاد شدیم تا اجازه‌ی مرخصی بهمان داده شد.. مجید ساکت بود و نگاه می‌کرد. نمی‌دانستم عصبانی باشم یا بخندم به تفکری که از راه‌رفتن و حرف‌زدن معمولی و عادی دو نفر می‌ترسید..

Saturday, December 11, 2010

ساعت از 12 گذشته، نگاهم می‌افتد به تقویم که رسیده به 18 آذر
می‌گویم: درست یک ماه دیگه
می‌گوید: خوشحالی؟ خیلی خوبه؟ ذوق زدگی داره؟
لبخند می‌زنم.. می‌گویم: حالا نه به این شدت.. ولی غصه بخورم یعنی؟
می‌گوید: تولد 17-18 سالگیت که نیست! از 25 که می‌گذره دیگه بالا رفتن سن بیشتر دردناکه! ناراحت کننده ست.. بهتره بهش فکر نکرد!

سه هفته‌ی دیگر تا پایان ترم باقی ست! این هفته که باز آخرش تعطیل ست و می‌ماند دو هفته و نیم..
از دیروز که هم‌خانه نیست فکر کردم مشق بنویسم؟ یادم نیامد چه کاری اولویت دارد.. کابوس پیش از کریسمس دیدم و بعد از سال‌ها برای بار چندم زیبای خفته.. آخر شب هم رسید به قیصر
امروز گذشت به چند کیلوخرما برای مراسم تدفین که بیش از انتظارم خوب بود و بعد هم بیگ‌فیش

Saturday, December 4, 2010

صبح باید آرام بیدار شد. کمی از این پهلو به آن پهلو شد و غلت زد. آرام چشم‌ها را باز کرد، اطراف را نگاه کرد و کش و قوس آمد. صبح ِ خیلی زود که باشد وقت لازم ست تا خودت را از زیر پتو بکشی بیرون و زیر لب فحش دهی به هرچه کلاس 8صبح!
نمی‌شود یکی داد بزند "دنیا" و انتظار داشته باشد مثل فنر از جا بپری، صاف و شق و رق بایستی جلوی دیدگانش. که چون یک دقیقه گذشت، فاصله‌ی "دنیا" گفتن‌ها را کم کند و صدایش مثل چکش فرو رود به مغز سرت و گفتن این‌که "بیدارم" هم کمکی نکند..
و گند بزند به روزت. بی‌کلام صبحانه بخوری، لباس بپوشی، بزنی بیرون و انقدر زود برسی که منتظر بمانی تا مسئول کارگاه بیاید درها را باز کند.. دلت بخواهد خرخره‌ی همه را بجوی و مجبوری جلوی خودت را بگیری تا پاچه‌ش گیر نکند میان دندان‌هایت.
صبح باید آرام از خواب بیدار شد..

Wednesday, December 1, 2010

باید یاد بگیرم "خودش خوب می‌شه" وجود خارجی ندارد.. درد به درمان نیاز دارد!
هی به تعویق انداختنش کمکی به بهبودی نمی‌کند.. فقط اوضاع بدتر می‌شود.
باید یاد بگیرم!