Monday, August 30, 2010

به همین سادگی

دیشب اس‌ام‌اس فرستادم بداند به یادش هستم و منتظر خبرهای خوب. که انشالا بیماری رخت می‌بندد و فریده دوباره چشم‌هایش را باز می‌کند.. و پر از خیال ِ باطل از شفا و امید..
امروز خواهرم زنگ زد حال ِ خواهرش را بپرسد.
خواهرش  برای ابد زیر خاک خفته بود..

Sunday, August 29, 2010

می‌گفت: خواهرش سرما خورده بود. فقط یه سرماخوردگی بود.. خودم بردمش اورژانس برای سرماخوردگی ولی رفت تو کما!
هق هق می‌کرد پشت تلفن. می‌گفت: دنیا خواهرم داره پر پر می‌شه. چند روزه چشم‌هاش رو باز نکرده..
چه می‌گفتم؟ چه می‌شد گفت؟
گفت: تو رو خدا دعا کن براش
گفتم: نگران نباش. زود خوب می‌شه و برمی‌گرده خونه. گفتم: قوی باش دختر! گفتم: ...
چرت می‌گفتم. خودم هم می‌دانستم. شوکه بودم. فکر کردم چه راحت می شود مرد ! چقدر مفت و الکی..
این روزها فقط به فکر این بودم حالا که نشد در جشن عروسی‌اش شرکت کنم. زودتر برویم خانه‌اش و شاید کمی از دلخوری دوستم کم شود.. حالا پشت تلفن فقط صدایی خفه و پر از اشک بود.
می‌فهمم چه می‌کشد حالا وقتی تصور ناخوشی خواهرم، تب‌دارم می‌کند..
دعا؟ آرزو؟ امیدواری؟ فقط خوب شود لطفن..

Saturday, August 28, 2010

جاده دیده نمی‌شد از تراکم ابرها که نور چراغ می‌شکافت میانه‌ی جنگل و کوه را.. تاریک بود و خط سفید وسط و تابلوهایی که خبر از پیچ‌های جاده می‌دادند، راه‌نما بود. دیگر این مسیر تکراری هر هفته نبود. گفتم: این جاده یکی را کم دارد که یک‌باره بپرد وسط جاده و بکوبد روی ماشین مثلن!
برق می‌زد اما صدای رعد به گوش نمی‌رسید..
خواهره گفت: زامبی‌ها تو راه هستن..
گفتم: خرس خوبه! میاد می‌ایسته وسط جاده، روی دو تا پا و نعره می‌زنه. پشتش هم که چیزی جز مه دیده نمی‌شه.
خواهره گفت: نه! من زامبی می‌بینم.
گفتم: زامبی هم به خاطر تو! ماه هم نیست گرگینه‌ها نمیان.
مامان گفت: این 15 کیلومتر باقی‌مانده چرا تمام نمی‌شود؟
چراغ‌های روشن را که از دور دید، تکیه داد به صندلی‌اش.. گفت: آخیش. رسیدیم. گردنم دیگه خشک شد انقدر زل زدم به این جاده.
می‌گویم: چه اتفاقی می‌افتاد اگه نگاه نمی‌کردی؟ خب راحت می‌نشستی برای خودت..
نگران بود و من سرم گرم بود به بازی موجودات عجیب غریبی که اضافه می‌کردم به جاده. رسیده بودیم سر خیابان، بابا هم زنگ زد که چرا نرسیدیم هنوز..
خسته بودم. بعد از مدت‌ها قبل از نیمه شب خوابم برد.
بیرون باران می‌بارید. سرد بود و ابرها جست و خیز کنان می‌گذشتند.
نه دوربین برده بودم و نه از خانه بیرون زدم. سرد بود. پتو پیچیده بودم دورم. گه‌گداری چای و حرف و مهمان بازی و معاشرت برای احترام گذاشتن‌ها.. که مدام صدای کسی نیاید که پرس و جو کند، دنیا کجاست؟
بقیه‌اش هم با مادر، دلشدگان، کمیته مجازات، ناصرالدین شاه آکتور سینما، آژانس شیشه‌ای، سینما پارادیزو و شهر قصه گذشت..
امروز صبح ِ زود جاده خیس بود و برگ‌ها نفس می‌کشیدن. رنگ‌ها سبزتر و ابرها سفید‌تر.. جاده فوق العاده..

Wednesday, August 25, 2010

ظاهر جدیدم با موی کوتاه را ندیده بود. برق می‌زد چشم‌هایش و وسط حرف‌ها می‌گفت: وای چقدر خوب شده!
عجله داشتم برسیم به میهن. گفته بودم 8 و نیم، و حالا گذشته بود. سر خیابانی که باید می‌رفتم تا اواسطش و بعد می‌پیچیدم سمت راست و اولین کوچه.. می‌رسیدم به دو راهی، دور می‌زدم و جلوی آپارتمان منتظر می‌شدیم تا میهن از طبقه‌ی چندم بیاید پایین.. سر همان خیابان گفت: دفعه‌ی پیش نبودی، به میهن و شبنم گفتم. ماه دیگه می‌رم کانادا..
خندیدم. گفتم: حداقل زودتر خبر می‌دادی انقدر نزدیک نباشد رفتنت. گفت: خودم هم تازه فهمیدم.
بعد از مدت‌ها باز هر 4 نفرمان بودیم. اول رفتیم کافه‌ی همیشگی. بعد هم بساط شام.. هدیه‌ی تولد هر 3تایشان هم مانده بود و تولد بازی با تأخیر داشتیم.
شاید بیشتر از همیشه خندیدیم. از پیتزای ولو شده‌ی شکوفه و سس مالی شدن صورتش تا سرفه‌های من که بند نمی‌آمد و میان خنده‌ها در مرز خفگی بودم و سوتی‌های مداوم..
گفتم: اصلن آخرین باری که هر 4 تایمان با هم بودیم، چه زمانی بوده؟ کلی وقت گذشته.. حتا یادم نیست. انگار که باز شکوفه می‌رود تهران و دیر به دیر برمی‌گرده.. تازه الان اینترنت بدون فیلتر و سرعت خوب خواهی داشت. بیشتر می‌بینیمت
ساعت چرا انقدر زود گذشت؟
بغلش کردم.. حرف از دلتنگی نزدیم. تا خواست حرفی بزند، گفتم تو که تهرانی! برمی‌گردی و می‌بینمت..
گفت: آره..
شبنم گفت: آره! علی هم تهران ِ شاید.. گفتم: تو که فردا می‌ری.. نه! مثلن رفته بوشهر و خیلی دوره. نمی‌تونه زود به زود برگرده
میهن قبل‌تر رفته بود خانه.. شبنم را رساندم. پا را گذاشتم روی پدال گاز. عقربه‌‌ روی عددها با سرعت می‌رفت جلو. 20- 30 - 40 .. دنده 3
ماشین‌ها آرام‌تر از همیشه انگار حرکت می‌کردن. لاین مخالف.. 70- 80 .. دنده 4
یه بغض ِ گیر کرده که فشار می‌آورد روی پدال گاز توی خیابان‌های این شهری که پر از خاطره بود..

Tuesday, August 24, 2010

آخر شهریور قرارداد خانه تمام می‌شود. آقای صاحبخانه با اضافه کردن پول ِ پیش موافقت نمی‌کند. - نمی‌فهمم چرا همه‌ی صاحبخانه‌ها تأکید روی اجاره دارند و کمی هم از موضعشان پایین نمی‌آیند. - گفته 10 روز قبلش بیایید برای صحبت در باب مبلغ تازه و تمدید قرارداد.
یا باید امروز سحر را راضی کنم از طبقه‌ی پایین کوچ کند بیاید بالا که باز از ترم دوم مشکل افزایش اجاره خانه خواهیم داشت ولی مشکل هم‌خانه حل می‌شود. یا من و سمانه اسباب کشی را به جان بخریم و باز دنبال خانه بگردیم..

دیروز
باران می‌بارید نم نم.. تنبلی چند روزه‌ای که مانع می‌شد از خانه بیرون روم را کنار گذاشتم. شلوغی بی حد خیابان و نبود جای پارک روی اعصاب بود و کلافه‌کننده ولی باران و خنکی دلپذیرش و کولری که خاموش بود، آرام‌بخش بود در هیاهوی خیابان.
از خیابان خیس آرام می‌گذشتم مبادا لیز بخورم - به لطف کفش عزیزم – یکی گفت: " دنیا "
آقای گ بود. گفت داشتی پارک می‌کردی تو شک بودم که خودتی یا نه؟
خداحافظی کردیم و سربرگرداندم تا به سمت عکاسی بروم. نزدیک بود با آقای ب برخورد کنم. سلام علیک کردیم و احوال‌پرسید. فکر می‌کرد نباید اینجا باشم. گفتم تابستان ست و تعطیلم فعلن..
عکس‌های خواهره را گرفتم و رفتم سراغ کارهای عقب مانده.
جلوی خط عابر پیاده ایستادم، مهدی چتر به دست گذشت و ندید مرا. دور زدم و برگشتم.. از شهسوار برمی‌گشت و می‌رفت سمت مغازه‌اش. چند خیابان فرصت داشتیم تند تند حرف بزنیم و خبر بدهیم و خبر بگیریم. از نمره‌ها و استاد و دانشگاه و... هر روز تمرین داشتند و آخر شهریور موعد دفاع فرشید بود.
هیچ وقت فکر نمی‌کردم یک روزی از دیدن مهدی انقدر ذوق زده و خوشحال شوم. گفتگوی کوتاه اما خوشحال کننده‌ای بود.
روز خوبی بود. باران می‌بارید. هوا خوب و خنک بود. حرف‌ها خوب بود. برگشتم خانه. باران تند و شدید می‌بارید. برخورد قطره‌های آب با صورتم و باران که از من می‌بارید.. ایستادم در حیاط تا وقتی دوباره آرام گرفت..

Thursday, August 19, 2010

می‌گویم: اینا که شاخ دارن، بز هستن. اینا که شاخ نداره، گوسفند !
می‌گوید: آها ! اینا که مثل من گوش دارن، گوش‌فندن. اینا که شاخ دارن، بز !

رفتیم حوالی گاوها و گوسفندان و بزها.. صدای گاو خشمگینی از دور می‌آمد. پدرش - پسرخاله‌ی بنده - می‌گفت گاوه عصبانیه، الان میاد می زنتمون. مادرش می گفت: نمی خوام بچه‌م رو مثل خودت ترسو بار بیاری. اینها را نگو بهش. اصلن این گاوه رو تو دیدی؟ صداش از دور میاد..
امیرسام - دوماه دیگر 3 ساله می‌شود - چند قدم رفته بود عقب. می‌ترسید نزدیک‌تر برود. در عمرم به تنها حیوانی که نزدیک شدم و در آغوش گرفتم فقط گربه‌ی سمیرا بود! امیرسام را زدم زیر بغلم رفتیم کنار خانم و آقای گاو که جینگیل مستون رنگی به شاخ خانم گاو بسته بودند و زنگوله‌ای به گردن آقای گاو. گوش‌فندها و بزها هم چرخ می‌زدند اطرافمان.. با امیرسام‌شان - کوچکترین بز گله - هم آشنا شدیم.
رفتیم خوشحال و خندان نزدیکشان که ببین ترس ندارند و مهربانند و می‌شود دوست شویم با هم ! - شجاعت‌م از خودم -
بعد دیگر پسرک دل نمی‌کند ازشان. به بهانه‌ی اینکه حیوانات دیگری در راه منتظرمان هستند با گله خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم..

Wednesday, August 18, 2010

روز اول که آمد فقط احوال بابا را می‌گرفت. انگار در تعطیلات عید، بابا دستش را گاز گرفته بود. هنوز یادش بود دردش گرفته و گریه کرده.. گه‌گداری حتا مادرش را تهدید می‌کرد می‌رم به عمو می‌گم گازم بگیره‌ها !!
وقتی رسیدند بساط نهار حاضر بود. نشستیم دور میز، سرش را چرخاند. نگاه سرزنش باری به‌مان کرد و گفت: پس عمو چی؟ عمو کجا بشینه؟
خیالش را راحت کردیم که هر وقت عمو بیاید صندلی اضافه داریم و می‌آوریم برایش. شب دوباره نگرانی‌اش این بود که پس عمو چه شد؟ چرا نیامد؟ گفتیم بخواب.. فردا می‌آید.
مادرش می‌گفت: از هرکسی که بیشتر حساب ببره، بیشتر اسمشو میاره و حرفشو می‌زنه..
پسرک صدای گاو را که می شنید به اهل خانه خبر می‌داد: آقا گاوه‌ست! و ذوق زده می‌شد.
سرگرمی‌اش این بود که مدام برود روی بالکن و چک کند سگ‌ها آمده‌اند یا نه؟ موقع غذا حواسش بود استخوان‌ها را جمع کنیم برای هاپو. استخوان که تمام می‌شد، نوبت می‌رسید به نان.. این چند روز سگ‌های کوچه‌مان حسابی پروار شدند به لطف امیرسام که برایشان مهمانی گرفته بود..
به کوچکترین سگ‌شان هم می‌گفت امیرسام! می‌گفت: امیرسامشون هم آمده! و به مامان اطلاع می داد که غذا بدهد برایش.
این چند روز به خاطر امیرسام با حیوانات بیشتر معاشرت کردیم و گپ زدیم..


Saturday, August 14, 2010

من در جاده زندگی می‌کنم

دفعه‌ی قبل که شکوفه آمده بود، نشد ببینمش. آخر هفته بود مامان می‌خواست برود دیلمان.
ظهر اس‌ام‌اس فرستاد من آمده‌ام. شبنم هم هست. برای فردا قرار بگذاریم؟ میهن هم موافق هست. منم از خدا خواسته. چند وقت بود ندیده بودمشان؟ برای منی که معاشرت‌هایم در این تابستان فقط محدود به خانواده شده فرصت خوبی بود که بزنم بیرون.
چند ساعت بعد یکباره یادم افتاد صبح که خواب بودم مامان بالای سرم هی می‌پرسید فردا یا پس فردا؟ بهش گفتم هر وقت خواستی. باشه! رفت و من هم دوباره خوابم برد به سرعت.
می‌خواست کارگر ببرد دیلمان که خانه را تمیز کند. زنگ زده و قرار گذاشته برای فردا صبح. خاله هم امروز زنگ زد که فردا تا ظهر می‌رسند و می‌آیند دیلمان.
مامان می‌گوید: چرا امروز با دوستانت نمی‌روی بیرون؟
زنگ زدم. امروز نمیشود. عذرخواهی کردم بابت فردا و اتفاقات غیر منتظره..
دلم می‌خواهد سرم را بکوبم به دیوار! ما دیشب برگشتیم از دیلمان..

خسته شدم

Tuesday, August 10, 2010

بعد از راه رفتن‌های بی‌هدف در خانه و دنبال یک چیز جالب، هیجان‌انگیز، خوب و عالی که نمی‌دانستم چیست. فقط می دانستم یک چیزی می‌خواهم که طعمش را نمی‌دانم! کلافه از خودم سر از آشپزخانه درآوردم. قوری را شستم. آب گذاشتم جوش بیاید. با آب ولرم چای خشک را شستم. آب جوش آمد. کمی آب داغ روی چای، نه خیلی.. به اندازه‌ی یک یا 2 لیوان چای..
حالا منتظرم چای دم شود با بخار کتری که آرام در گوش قوری قُل‌قُل می‌کند..

Saturday, August 7, 2010

خلاصه‌ - نتیجه یا ماحصل یا چکیده یا ... - همه‌ی‌ همه‌ی حرف‌هایی که نوشته نشد: خسته شدم

Friday, August 6, 2010

از دیشب بیمارستان ست. سر باز زدم از دیدنش.. نرفتم همراهشان. گفتم نمی آیم! باز بحث‌مان شد و دلخوری‌های تازه..
هی به خودم می‌گویم مریض ست. حالش خوب نیست. تنهاست لابد حالا. حوصله‌اش سر می‌رود. درد دارد شاید..
دراز می‌کشم روی تختم. به خودم می گویم: با امشب می شود دو شب که روی تخت خودش نمی‌خوابد. که باید در اتاق دوست نداشتنی بیمارستان باشد و ...
هیچی در وجودم پیدا نمی کنم. هیچی ِ هیچی.. نمی‌دانم چه بلایی دارد سرم می‌آید یا آمده؟
خالی‌ام..

جاده شلوغ ست. بیش از همیشه در اطراف ماشین و آدم به چشم می‌خورد. دیگر جاده‌ی خلوت و آرام چند سال پیش نیست. اکثرن گذری سری به این زیبایی تمام نشدنی می‌زنند. بعضی شاید هر چند هفته یکبار، عده‌ای فقط تابستان‌ها، بعضی هم اولین و آخرین بارشان خواهد بود. پلاک ماشین‌ها خبر از دور و نزدیک بودنشان می‌دهد..
مهمان‌هایی که چند ساعتی اینجا خواهند بود اما با کوهی از زباله جای پایشان را برای هزاران سال باقی می‌گذارند و خود محو می‌شوند.
ماشین جلویی پیچ و تاب می خورد در دل جاده و هر از گاهی از پنجره‌ی عقبی ماشینش زباله‌ای بر آسفالت می‌افتد. نمی‌شود سبقت گرفت و تذکری داد. اصلن این جاده جای مکث ندارد..
نزدیک آبشار ماشین جلویی کم کم سرعتش کم می‌شود. آرام از کنارش رد می‌شوم و به راننده که مرد جا افتاده‌ای ست و زنی هم‌سن و سالش کنارش نشسته، با صدای بلند که بشنود می‌گویم: تو جاده آشغال نریز
مرد با خشم و صدایی بلندتر می‌گوید: خفه شو !!

Monday, August 2, 2010

اعتراف یه چیزهایی سخته و نوشتن ازشون سخت‌تر.. سکوت پیشه می‌کنم
دلم نمی‌خواد هیچ از حال این روزها و این وضع بنویسم.
دیروز به یکی، دو نفر که می‌دونستم هر روز جویای احوالم می‌شن اس‌ام‌اس فرستادم و گوشیم را خاموش کردم. کمال بی‌شعوریه ولی مهربونی کسی را نمی‌خوام و احوالپرسی‌هایی که جوابش از قبل معلومه.. لطفن دنبال راه ارتباط هم نباشید.
آدم بی‌عرضه‌ی ترسویی هستم و اینو هر روز بیشتر درک می‌کنم.