Wednesday, June 30, 2010

می‌تونم کتاب بنویسم از لحاظ "خاطرات من و جاده" با سرفصل "مزاحمت‌های جاده‌ای"

آغاز رسمی تعطیلات

رسیدم خونه. دوش گرفتم. چای دم کردم. نشستم پای گودر

Tuesday, June 29, 2010

می‌داند دلخورم. می‌گویم: نه .. شوخی می‌کند، قلقلکم می‌دهد، می‌خندد.. جواب که نمی‌گیرد، دراز می‌کشد و دیگر حرفی نمی‌زند..
سرم را بلند می کنم.. آرام خوابش برده. صدای تلویزیون را کم می کنم و می‌نشینم به تماشای فوتبال.
بیدار می‌شود. از گوشه‌ی چشم می‌بینمش. نگاهم به تلویزیون ست..
آرام می‌خزد سمتم و مثل گربه خودش را می چسباند به پاهایم.
دوباره خوابش می‌برد انگار..

صبحانه در دیلمان، نهار لاهیجان، بعدازظهر در آمل، شام در چالوس و رسیدن به رختخوابی در شهسوار..
بیشتر از 12 ساعت زندگی در ماشین و گذر از ترافیک ِ یکی، دوساعته کمربندی چالوس و ترافیک شهرها و شلوغی جاده‌ها یعنی روزی که گذشت با تنی خسته و جانی که نایی برایش نمانده بود. 24 ساعت باقیمانده تا 3 تا امتحان هم‌زمان و سلام تعطیلات!
ساعت که تند گذشت و 12 ساعت باقیمانده به امتحان با شقایق شروع کردیم به درس خواندن میان خمیازه‌های گاه و بی‌گاه و رونویسی از جزوه از لحاظ بسته بودن مغازه‌های شهر و ممکن نبودن کپی..
ساعت 3صبح شال و کلاه کردن و دلت نخواهد برگردی خانه در این هوای خوب و شهر خلوتی که فقط نور تیرهای چراغ برق بهش جان می‌بخشیدند و رساندن جزوه‌ی دست‌نویس به هم‌کلاسی طفلکی دیگری..
کمی خواب و بیداری..
صبح به سرعت سر رسید و جلسه‌ی امتحان. حق انتخاب داری سر کدام شماره صندلی امتحانی‌ات بنشینی. در 3جای مختلف در این ساختمان 5طبقه. سوال‌ها را می‌شناسی و می‌دانی همه را خوانده‌ای، فقط ذهن یاری نمی‌کند. نوشته و ننوشته حوصله‌ی فشارآوردن به مغزت را نداری. برگه‌ی اولی را تحویل می‌دهی و خودت را معرفی می‌کنی به مسئول آموزش. برگه‌ی سوال و پاسخ امتحان دومی را می‌گیری و می‌گویند هرجا دوست داری بنشین. 5تا تیتر از صفحات کتاب سوال ست که حتا یادت هست زیر کدام کلمات خط کشیده‌ای ولی آن چند پاراگراف توضیح هر مبحث را در حد چند خط خلاصه می‌نگاری. باشد که استاد سخت‌گیری نفرماید و به چکیده‌ی مطالب راضی شود.
برگه‌ی دوم تحویل و برای بار سوم لیست می‌گذارند جلویت تا اسمت را پیدا کنی و مقابلش امضا بزنی محض حضور در جلسه. 5سوالی بعدی را هم می‌نویسی و می‌زنی بیرون. استاد چند بار تاکید کرده بعد از امتحان هیچ جایی نروی و با طراحی‌ها حضور بهم برسانیم. چند تا ایراد از کار و چندین تا سوال.. تو که می‌دانی کلمات را می‌بافی فقط و استاد که مهر تأیید می‌زند بر بافته‌های ذهن مغشوشت..

Thursday, June 24, 2010

جاده بوی شالیزار می‌داد امروز

Wednesday, June 23, 2010

چند تا ماشین توقف کرده بودند. سرباز‌ها ماشینی که 3مرد جوان سرنشینش بودند را جستجو می‌کردند. از پلیس راه به آرامی گذشتم و دوباره صدای موزیک را بلند کردم..
تابلو می‌گوید 15کیلومتر مانده تا مقصد. چراغ بنزین روشن بود و نگاهم به اطراف بود برای پیدا کردن پمپ بنزین. باز ترافیک..
ماشین‌ها به آهستگی حرکت می‌کنند. نزدیک‌تر که می‌روم ماشین‌های نیروی انتظامی را می‌بینم که راه را سد کرده‌اند و فقط از یک لاین اجازه‌ی تردد می‌دهند. مرد از سمت راستم به سربازی که سمت چپم ایستاده علامت می‌دهد که علامت توقف را جلویم بگیرد. کمی جلوتر توقف می‌کنم. دو تا پلیس چاق گنده سراغم می‌آیند. مرد اولی می‌گوید کارت ماشین وگواهینامه
از کیف پولم گواهینامه را در می‌آوردم و همراه کارت ماشین می دهم دستش. مرد دومی می‌پرسد: این عکس خودته؟
حداقل ده سالی از عمر آن عکس با مقنعه می‌گذرد. برای ثبت نام سوم راهنمایی‌ام بود. می‌گویم: آره. خودم هستم
مرد با اخم‌های گره کرده می‌گوید: این چه وضعیه؟ حالا ماشینت را بفرستم پارکینگ؟
نه آرایشی روی صورتم هست و نه ظاهر نامعقولی دارم. از حمام که درآمدم موهایم را جمع کردم پشت سر و یک شال انداختم روی سرم. هنوز خیسی موهایم را احساس می‌کردم.
دوباره می‌پرسد. جواب نمی‌دهم. از شئونات و حجاب و ... می‌گوید. گواهینامه‌ام در دستش بالا پایین می رود و می گوید: باید حجابت مثل همین عکس باشه! مثل همین..
در سکوت به مرد که با عصبانیت داد می‌زند نگاه می‌کنم. می گوید: برو ولی دیگه تکرار نشه..
گواهینامه و کارت ماشین را می‌گیرم. دور شدنشان را از آینه وسط نگاه می‌کنم. راهنما می‌زنم و برمی‌گردم میان ماشین‌های دیگری که از این سد گذشته‌اند. خنده‌ام می‌گیرد.. از چند تار مو که باعث عصبانیت و خشونت می‌شود، می‌خندم و دلم برای روزهای مردی که اینگونه می‌گذرد، می‌سوزد..
به بابا می‌گویم: ماشین را می‌خواستن بفرستن پارکینگ و شرح ماوقع می‌دهم. بابا می‌گوید: می گفتی ببره. گه خورده!
مامان می‌گوید: می‌گفتی عکس روی گواهینامه را غیر از این قبول نمی‌کردن. از رو اجباره..

Tuesday, June 22, 2010

دوشنبه
جزوه را می‌گذاریم جلویمان و خط به خط با نمایشنامه‌ها جلو می‌رویم. آتنا و سودابه و سارا یادداشت می‌کنند، سوال می‌پرسن، نظر و برداشتم از متن را می‌گویم و درباره‌اش حرف می‌زنیم. باران می‌بارد ودلم بالا پایین پریدن می‌خواهد. ساعت از 11 می‌گذرد و نمی‌شود فوتبال دید. باران شدت می‌گیرد وحواسم به بیرون از پنجره هاست. سارا مثل همیشه عقب می‌ماند. ذهنم پر از کلمه‌ست و دلش هوای تازه می خواهد. سارا دوباره می‌پرسد تمام شد؟ می‌گویم: من دیگه چیزی یادم نمیاد که نگفته باشم. جایی رو اگه متوجه نشدی بگو تا دوباره توضیح بدم..
سارا را می‌رسانم خانه‌ی دوستش. سودابه می‌رود خانه‌شان. من و آتنا و هم‌خانه‌هایش هستیم و نم نم باران ومنکه دلم هوای تازه می‌خواهد. بچه‌ها پایه‌ی شبگردی هستند. ما وجاده وموزیک و باران..
شب عذاب وجدان می‌گیرم مبادا تحلیلم از متن درست نباشد و همکلاسی‌ها نمره‌ی خوبی نگیرند. استاد اصول درست حسابی یادمان نداده بود و در مورد هیچ کدام از این نمایشنامه ها در کلاس حرف نزده بودیم.
سه‌شنبه
برگه‌ی سوال‌ها را می‌گیرم و نگاهم می‌افتد به بارم‌بندی. فقط 10 نمره؟ از استاد می‌پرسم 10نمره‌ی دیگه‌ش چی؟ می‌گوید: امروز موضوع تحقیق بهتون می‌دم تا 18ام فرصت دارید تحویل بدید..
محمدرضا بهمان فخرفروشی می‌کند که امتحاناتش تمام شده. با شراره ترانه‌ی گیلکی گوش می دهیم و هم‌خوانی می‌کنیم و خوشحالیم. محمدرضا هیچ نمی‌فهمد. می‌گوید: می‌رم گیلکی یاد می‌گیرم. حالا ببین !
دریا مرا می‌خواند.. می‌روم لب ساحل و اجازه می‌دهم لمسم کند و با موج‌هایش از روی پوستم رد شود..
به اندازه‌ی یک مشت سنگ جمع می‌کنم و برمی‌گردم خانه.

جمعه
یک روز مانده بود به تحویل کار و دو تا امتحان کتبی. باید لباس‌هایی که طراحی کرده بودیم را می دوختیم. شقایق آمد با لباس‌های کوک زده، لباس‌های نصفه نیمه‌ی من که از روز قبل شروع کرده بودم به چرخ کردن درزها. درد لعنتی که مجال نشستن نمی‌داد و از پشت پرده‌ای از اشک کمر ِ دامن و شلوار کوک می‌زدم و دکمه می‌دوختم..
فکر کردیم 3تایی می‌توانیم مزون بزنیم. من و هم‌خانه از اتو زدن فراری بودیم و شقایق با کمال میل انجام می‌داد. شقایق دوختن کمر و زیپ برایش سخت بود وهم‌خانه از کوک زدن متنفر. من نشسته بودم خرابکاری‌هایشان را می‌شکافتم و کوک می‌زدم..
بعد از فارغ شدن از دوخت و دوز با صدای بلند از روی جزوه می‌خواندم و می‌پرسیدم و مطمئن می‌شدم توی حافظه‌هاشان مانده. سحر مثل همیشه متعجب بود از این درس خواندنمان.. بعد من بودم و قواعد قرآن..
شنبه
استاد 4تا سوال، به وسعت تمام جزوه داده بود. جواب دادم با خیال راحت و مطمئن که هیچ اشتباهی ندارم و همه را بلدم. خودم را معرفی کردم به مسئول حوزه که بروم برای امتحان قرآن. باز درس عمومی و حساب کتاب من برای نمره‌ی قبولی!
ساعت 1 لباس‌هایی که به سایز خودمان دوخته بودیم، پوشیدیم. استاد یک به یک صدایمان کرد و دست هنرمان را سنجید و نمره داد.
یکشنبه
امتحان کتبی 8نمره‌ای طراحی لباس و دوخت داشتیم. برای اولین بار درسی را بیشتر از یکبار می‌خواندم. انگار که هرچه بیشتر می‌خواندم احساس می‌کردم فراموشم شده ست و خنگ‌تر می‌شوم. به قول خانم هم‌خانه اینهمه درس خواندن با ما سازگار نیست.
باز 3 تا سوال به وسعت کل جزوه. 3برگ کامل نوشتم و آسوده خاطر از اینکه چیزی یادم نرفته. به علت برهم زدن نظم جلسه هم بیرونمان کردند چون با سارا بحث می‌کردم از ساختمان خارج نشود و امتحان دومش را هم بدهد اما سارا حرف خودش را می‌زد و با حماقت تمام درسش را حذف کرد..
خانم هم‌خانه را رساندم ترمینال و رفت تهران. خانه پر بود از نخ.. از هر جایی نخ یافت می‌شد. کمی تر و تمیز کردم تا آتنا بیاید و کمکش کنم برای امتحان بعدی..
باز شب و باز نمایشنامه‌ها و امتحان تحلیل..

Tuesday, June 15, 2010

رویای شبانه

تخت‌خوابش را با زحمت از اتاقش آوردیم و گذاشت زیر پنجره، توی هال. گفت اینجا خنک‌تر ست. گفت توی اتاقش بخوابد نمی‌تواند در را باز بگذارد و گرما هم کلافه‌ کننده‌ست. گفت بهتر ست توی هال بخوابیم. به جابجایی تختم فکر نکردم. لامپ‌ها را خاموش کردم. بالشت و ملحفه به دست ولو شدم وسط هال..
- دنیا
- جانم؟
- هوا امشب خیلی بهتره، نه؟
- آره
- کاش یه تراس بزرگ داشتیم که بریم اونجا بخوابم
- پشه‌ها کبابمون می‌کردن
- پشه‌بند باید می‌بستیم
جابجا می‌شوم..
- دردسرش زیاده
سکوت می‌شود کمی
- کاش یه خونه‌ی حیاط دار داشتیم
- اوهوم. خوب بود. با یه حوض وسطش
- آره. با کلی درخت
- درخت آلبالو و آلوچه
- انگور هم دوست دارم
- من این انگور ریزها که قهوه‌ای قرمز هستند را دوست دارم
- سیاه‌ها؟
- نه. یه مدل انگور که سبز زرده. یه مدل هم درشت و سیاهه. اونها هم نه. اینایی که دونه‌های ریز داره و قرمز قهوه‌ای هستند..
- آها ! شستنش سخته
- آره
- انگور لعل شاهرود
- بلد نیستم چیه
- مثل انار ساوه می‌مونه. البته منم انار ساوه را تو تلویزیون دیدم، هرکدوم به چه بزرگی! انگور لعل شاهرود عالیه. خیلی خوشمره ست
- درخت انار هم خوبه
- گوجه سبز
- گیلاس
- گوجه هم خوبه
- بوته ی توت‌فرنگی
- فکر کن بعدازظهرها می‌تونستیم زیر سایه‌ی درخت‌ بشینیم. پنیر تبریزی و نون تازه با خیار و گوجه بخوریم. به به
- با چای تازه دم
- تو باغچه سبزی خوردن هم بکاریم. خب؟
- خب.. حوضمون هم فواره داشته باشه!
- با کاشی‌های آبی فیروزه‌ای
- می‌شه هندونه هم انداخت توش خنک شه
- ماهی گلی
- ..
- ..
- توجه کردی اگه قرار بود هر شب نزدیک هم بخوابیم، بی‌خواب می‌شدیم؟
- الان می‌تونی از من تشکر کنی خونه‌ی دو خوابه پیدا کردم وگرنه مجبور بودیم تو یه گله جا بخوابیم
می‌خندم
- زیر چشممون گود می‌افتاد، فکر می‌کردن معتاد شدیم اونوقت
- شانس آوردیم
.
.
- ولی کاش خونمون حیاط داشت..

Sunday, June 13, 2010

سحر با کتابش آمده بود. سر در کتاب زیر نکات مهم خط می‌کشید. سوال می‌پرسید و در خلال حرف‌هایم با خانم هم‌خانه جوابش را می‌دادم. گفت: آفرین. اینا رو امروز خوندی؟
گفتم: نه! دو هفته پیش.
خانم هم‌خانه گفت: اصولن من و دنیا بهتره بریم تو اتاقمون در را ببندیم تا بتونیم درس بخونیم. اما مثلن اگه من از اتاقم بیام بیرون محض دستشویی رفتن و دنیا در راه آشپزخانه باشه که یه لیوان آب بخوره، یهو می بینی 3 ساعت گذشته و من و دنیا نشستیم به حرف زدن. امروز هم که در اتاق‌هامون باز بوده کلن..

Saturday, June 12, 2010

شب ِ امتحان - 2

ساعت از 10 و نیم گذشته بود. رسید با چهره‌ی درهم. تصورم این بود آدم از ساعت 3 ونیم بعازظهر در اتوبوس باشد بهتر از این نمی‌شود. زنگ زدم سحر بیاید تا شام بخوریم. غذا را گرم کردم و سفره انداختم. عادت ندارم پا پی کسی شوم وقتی بی‌حال و بی‌حوصله ست. گفتم حالش که جا بیاید تعریف می‌کند همه چیز را. می‌خواست دوش بگیرد. گفتم آب نداریم. حالش بدتر شد. سحر دم به دم سوال می‌پرسید که چه شده؟ گفتم خسته‌ست. فعلن شام بخوریم تا آب بیاید و برود دوش بگیرد.
آخرین لقمه در دستم بود. دخترک رفت توی اتاقش. حس کردم بغضش ترکید.. به سحر اشاره کردم بماند و رفتم دنبالش. پرسیدم چه شده؟ گفت: چهارشنبه حال عموم بد شد یهو. نگاهم به چشم‌های پر اشکش بود و منتظر بودم بگوید حالش وخیم ست مثلن و بگویم خوب می شود انشاالا! گفت حالش یهو بد شد. خوب بود تا قبلش..
منتظر بودم بگوید بیمارستان ست مثلن. گفت: تمام کرد !
بغلش کردم. گریه می‌کرد. حرفی نداشتم بگویم. کم کم به حرف آمد. امروز نزدیک ظهر عمویش را دفن کرده بودند..

Friday, June 11, 2010

شب ِ امتحان

نامبرده حوالی ساعت 5 بعدازظهر اس‌ام‌اس فرستاد به همخا‌نه‌اش که تو کی می‌آیی؟ و هم‌خانه‌اش پاسخ گفت ساعت 3 و نیم حرکت کردم. جاده چالوس بسته‌ست و از رشت می‌آید و حوالی 10 شب می‌رسد. نامبرده در جواب نوشت: جزوه‌ی ناقصی دارم.
خانم هم‌خانه نوشت: نگران نباش. من جزوه‌ی کاملی دارم اما هیچی نخوندم. میام با هم می‌خونیم.
فرد فوق الذکر هم با خیال راحت روی هارد گشت و فیلم Doute را یافت و یادش آمد فقط نیم ساعت اولش را قبلن دیده و زمان مناسبی‌ست که تا انتها ببیند. بعد هم رفت سراغ Dr Parnassus. بعد هم در گودر چرخی زد و چشمش افتاد به عبارت "کشک بادمجان". حوالی ساعت 8 و نیم بود که شال و کلاه کرد برود از نزدیک‌ترین میوه‌فروشی بادمجان ابتیاع کند. ولی یادش افتاد آخرین ذره‌های نعناع خشک را استفاده کرده قبلن. موقع پایین رفتن از پله‌ها، سحر را که میان جزوه‌های امتحان فردایش غرق شده بود را پیدا کرد و مطمئن شد نعناع خشک به قدر کافی دارد.
بادمجان خرید و موقع برگشت سری به سوپری زد و ماست برای نهار ِ احتمالی فردا، شیر برای دسر بعد از شام و نان خرید. سر راه هم شیشه‌ی نعناع را از سحر گرفت. عرق‌ریزان و کلافه از هوای دم کرده، بادمجان‌ها را پوست کند و نمک پاشید. و به سرعت به حمام شتافت. زیر دوش بود که رفته رفته هی آب کم و کمتر می‌شد. هی شیر آب را باز و بسته کرد به خیال اینکه مشکل از آن ست ولی آخرین قطره‌ها هم آمد و دیگر اثری از آب نبود. شیر دستشویی را امتحان کرد. واقعن آب نبود.
با آب معدنی سرد ِ از یخچال درآمده خودش را شست و سعی کرد الفاظ رکیک به کار نبرد!
ماهیتابه را گذاشت روی اجاق و روغن ریخت و چند باری نزدیک بود پاهای خیسش لیز بخورد و کف آشپزخانه پهن شود ولی در لحظه‌ی آخر خودش را نجات داد. بادمجان‌های خرد شده در ماهیتابه جیلیز ولیز می‌کردند که با بطری آب سرد دیگری سعی کرد سیر بشورد و رنده کند و کمی بو را از دست‌هایش بزداید.
سیرهای رنده شده را همراه نعناع خشک سرخ کرد و حواسش بود کمترین ظرفی کثیف شود. آب کتری را اضافه کرد به ماهیتابه. بادمجان‌های سرخ شده را داخلش چید و در ظرف را گذاشت.
تخم مرغ یادش رفته بود بخرد. دسر بدون تخم‌مرغ بلد نبود. ایستاده بود جلوی یخچال و فکر می‌کرد حالا چه کند؟ ظرف ماست را از یخچال خارج کرد. یک عدد سیب پوست کند و به قطعات کوچک تبدیلش کرد، به اضافه‌ی موز خرد شده. سرکی در کابینت کشید. اینجا چه داریم؟ کشمش‌ها را با اندکی آب شست و اضافه کرد به سیب و موز‌ و ماست. دلش یک چیز دیگر می‌خواست. بین آویشن و چاشنی ماست و خیار، دومی را انتخاب کرد و اندکی به ماست افزود. نتیجه‌اش بد نبود. کاسه‌ی ماست را گذاشت توی بخچال.
آب ِ غذا هم بخار شده بود و کشک بادمجان آماده! اجاق را خاموش کرد تا خانم هم‌خانه از راه برسد..

Thursday, June 10, 2010

از آمل آمدم بیرون، نگاهم افتاد به نشانگر بنزین. اندکی فاصله داشت تا خط قرمز. به خودم گفتم رسیدم محمودآباد می‌روم پمپ بنزین.
بریدگی را دور زدم و ایستادم در صف. نوبتم شد. کارت بنزین در دست منتظر آقای مسئولش شدم. با پیرمردی حرف می‌زد. حواسش به همه جا بود. صدایش زدم، گفت الان میام. برای پیرمرد در دبه‌ی پلاستیکی‌اش بنزین ریخت. در ردیف کناری هم ماشینی با 5سرزنشین دختر نشسته بود و خودشان را باد می‌زدند و منتظر آقای بنزینی بودند. مرد آمد و به من گفت: چند لحظه صبر کنید تا برای این خانم‌ها بنزین بزنم. الان میام.
ماشین پشت سری‌ باکش را پر کرده بود و منتظر بود. رفتم جلو تا بتواند برود. ولی تا خواستم برگردم سر جایم دو تا ماشین اشغالش کرده بودند. آقای بنزینی به آقای سیبیلو می گفت برو عقب. این خانم هنوز بنزین نزده. نوبت ایشونه. آقای سبیلو به صف بنزین اشاره می‌کرد که سختش هست برگردد سر جایش و با هم بحث می‌کردند.
پیاده شدم. در باک را بستم. پایم را روی پدال گاز فشار دادم و رفتم.
عصبانی بودم. عصبانی از خودم! مگر چلاق بودم که ایستاده بودم منتظر مردی که بیاید باک بنزین برایم پر کند. دست‌هایم کار نمی کرد یا چشم‌هایم نمی‌دید یا سواد نداشتم؟ ترسیدم دستم بوی بنزین بگیرد؟ بنزین سر ریز کند؟ چه اتفاقی ممکن بود بیفتد که من بعده این همه سال هنوز یکبار هم خودم از ماشین پیاده نشده بودم.
عصبانی بودم. تا شهر بعدی 20 کیلومتر فاصله بود. فکرم به روشن شدن چراغ هشدار نبود. ذهنم درگیر سرزنش بود. عصبانی بودم از خودم.
گفتم بالاخره باید این یک جایی تمام شود. همین امروز. منتظر هیچ آدمی نمی‌شوم. رسیدم به پمپ بنزین. کارت بنزین را گرفتم دستم و رمز را تکرار ‌کردم یادم نرود. کیف پولم را هم گذاشته بودم روی صندلی.
پیاده شدم. کارت بنزین را فرو کردم در دستگاه. مرد آمد و گفت: بلدی باهاش کار کنی؟ گفتم: آره
آرنجش را تکیه داد به پمپ و انگار که نمایشی در شرف وقوع بود ایستاد به تماشا. رمز را وارد کردم. دکمه ی لغو را زد و گفت: دوباره
دوباره وارد کردم. بار دکمه‌ی لغو را زد و گفت: دوباره! من هنوز خشم در وجودم بود و این مردک سر شوخی داشت با من انگار! گفتم چرا؟
گفت: محکمتر دکمه‌ها رو فشار بده. به جای 4 رقم فقط 3 تاش افتاده اینجا. دکمه‌ها را محکمتر فشار دادم. گفت: آفرین!
و همانجا ایستاده بود. برگشتم. در باک را باز کردم و شلنگ بنزین را فرو کردم داخلش. هر 4 لیتر می‌پرید! هیچ چیز عجیب غریب سختی نیست. می فهمی؟ 20لیتر برای حالا کافی بود. بقیه منتظر بودند و نمی‌خواستم معطل کنم.
رفتم سمت مرد و شلنگ بنزین را دادم بهش و برگشتم تا در باک را ببندم. صدایش می‌آمد که می‌گفت: ببین! اینجوری می‌ذارنش اینجا. اصلن کار سختی نیست. یاد گرفتی؟
حوصله‌ی تودهنی زدن بهش را نداشتم. نگفتم چرا این آموزش را به این مردانی که شلنگ می‌دهند دستت و دست در جیب می‌کنن برای حساب برگزار نمی‌کنی؟ سوار شدم و کیف پولم را برداشتم. گفت 2017 تومن!
همراه 5هزارتومانی، 100تومنی دادم و گفتم 17تومن را ازش کم کن. گفت: نه خب. همون 2تومن.
از پمب بنزین آمدم بیرون. دیگر عصبانیت در وجودم نبودم..

توی جاده همیشه آدم‌هایی پیدا می‌شوند که احساس کنند الان وقت معاشرت ست. فلاشر روشن می‌کنند، ویراژ می‌دهند، انواع ژانگولرها را اجرا می‌کنند تا تو بهشان توجه کنی و در آخر هم اصرار دارند شماره بدهند. طفلکی‌ها نمی‌دانند با صدای موزیک و در این فصل گرما با شیشه‌های بسته و کولر روشن صدایی ازشان نمی‌رسد. گه‌گاه صدای بوقی می‌آید و بالا پایین پریدن ‌ها و بال بال زدن‌شان که از گوشه‌ی چشم دیده می‌شود و بیشتر باعث سرگرمی‌ست. قسمتی از جاده را همسفرت می‌شوند. همانطور که یکباره پیدایشان شده، یکباره هم ناپدید می‌شوند. خیلی‌هایشان اذیت زیادی ندارند. می‌شود به راحتی از کنارشان گذشت.
اما همیشه هم همسفران عزیز بی آزار و اذیت نیستند. یکیشان می‌شود مثل این آخری که یهو چراغ ماشینش از توی آینه چشمم را زد و کنار کشیدم رد شود. یکبار، دوبار، سه‌بار، بارها راه دادم برود. سرعتم را زیاد می‌کردم، باز بود. کم می کردم، باز بود. همه‌ی 4-5 سرزنشین ماشین قصد اذیت داشتند. فریادشان و بوق‌های ممتد و نور بالا و ویراژهایی که می توانست مرا به مرز تصادف برساند که چه؟ یکیشان می‌گفت: این شماره رو بگیر !
نگاهم به جاده بود و گوشم به صدای داریوش. یکباره تقی صدا کرد و پریدم. وقتی از کنارم رد می‌شدند کوبیده بود به آینه بغل. با فاصله‌ی کمی بودیم و ترافیک عباس‌آباد و صدای خنده‌هایشان. شکر خدا این جور وقت‌ها هیچ پلیس زحمت‌کشی پیدا نمی شود. شماره‌ی ماشین را نوشتم تا پیدا کردن یکی از حافظین اسلام و مردم!
تا شهسوار اگر شما پلیس راهنمایی رانندگی یا نیروی انتظامی دیدید، منم دیدم. رفته بودند بخوابند و جاده در امن و امان بود.
به اولین باجه‌ی راهنمایی رانندگی در مرکز شهر رسیدم گفتم می‌خواهم از یک شماره‌ی ماشین شکایت کنم. گفتند باید بروی کلانتری. این مربوط به ما نیست. آدرس کلانتری را گرفتم و رفتم. نگهبان دم در راهنمایی‌ام کرد تا پیش افسر نگهبان.
افسرنگهبان پرسید بچه‌ی کجایی؟ گفتم اهل اینجا نیستم و دانشجو هستم.
پرسید: می‌شناسی‌اش؟ گفتم نه
گفت: شماره ماشین رو داری؟ گفتم آره
پرسید: تنها بودی؟ گفتم آره .. انگار که جواب سوال یافت شده باشد. دختر تنها ساعت 9 و نیم شب در جاده!
گفت: باید اول بروی دادگستری شکایت کنی. بعد بیای اینجا. بعد... دنگ و فنگش زیاده!
انگار که بگوید بیخیال شو! گفتم اگه همه بیخیال نمی‌شدند دیگر کسی به خودش اجازه نمی داد به حریم کسی تجاوز کنه و باعث آزار و اذیت بشه.
گفت: شنبه صبح باید بری دادگستری شکایت بنویسی
گفتم: شنبه صبح می‌روم دادگستری

Tuesday, June 8, 2010

نیمه‌های شب بود. مامان می‌گفت: برو بخواب. خاله مریم پشت چرخ خیاطی نشسته بود و برایم دامن می‌دوخت. چند روز بعد عروسی عمو محسن - دوست ِ بابا- بود. خاله برایم بلوز سفید دوخته بود. منتظر بودم دامن سرخابی هم آماده شود اما مامان می‌گفت وقت خواب ست. بابا فوتبال می‌دید. گرسنه‌اش شده بود. دو تا تخم مرغ گذاشت آب‌پز شود. خاله و دوستش مهمانمان بودند. تخم‌مرغ‌ها که حاضر شدند، بابا گذاشت روی نان لواش و نمک و فلفل پاشید رویش. نان را پیچید و تعارفمان کرد. حواسش به فوتبال دیدن بود. ساندویج تخم‌مرغش را نزدیک دهان برد. هنوز گاز اول را نزده بود که همه‌چیز شروع به لرزیدن کرد.
مامان گفت: زلزله! بابا گفت: زلزله چیه؟ اینجا که زلزله نمیاد.
خاله گفت: زلزله! مامان گفت: زلزله! .. بابا هنوز باورش نشده بود اما خانه می‌لرزید. خاله دستم را گرفت و با دوستش آمدیم بیرون. مامان و بابا، دینا و مینای خواب‌آلود را در آغوش گرفتند و آمدند در حیاط.
کسی نگران ریختن دیوار حیاط بود. با فاصله ایستادیم وسط حیاط. صدای زنگ تلفن می‌آمد. بابا می‌خواست برود، مامان می‌گفت: نرو
خانه‌ی عموی مرحومم انتهای کوچه بود. زن‌عمو با دخترش زندگی می‌کرد. بابا رفت دنبالشان که تنها نمانند. بابا می‌گفت مردم در خیابان هستند. همه ترسیده بودند.
زن‌عمو و مهرنوش هم آمدند. بابا موکت پهن کرد. رخت‌خواب‌ها را آوردند تا در حیاط بخوابیم. خوابی که از چشم‌ها رخت بسته بود. تا صبح پس‌لرزه‌ها می‌آمد. مامان نگاهش به دیوار بلوکی بود. دوست ِ خاله - اسمش یادم نیست - حسابی ترسیده بود. اهل بندرعباس بود و می‌گفت دیگر پایش را حوالی گیلان نمی‌گذارد. چند سال بعد که حرفش شده بود، خاله می‌گفت دیگر شمال نیامده.
صبح، بابا با دوچرخه‌اش رفته بود خرید نان. رختخواب‌ها جمع شدند و جایش را سفره‌ی صبحانه گرفت.
قسمتی از دیوار حیاط پشتی ریخته بود و سوراخ بزرگی وسط دیوار بود. می‌دانستم اوضاع عادی نیست. یکی از شکاف آسفالت می‌گفت و یکی از کشته‌شده‌ها. عروسی عمو محسن هم نرفتیم.

پ.ن: این نوشته‌ی نادر - "جام جهانی نود ایتالیا، شب های گرم خرداد. زلزله وحشتناک رودبار و منجیل..." – خاطرات را یادم آورد. یادم آورد 20 سال گذشته..

من از تو راه برگشتی ندارم .. به سمت تو سرازیرم همیشه

من .. جاده .. داریوش

با کلی ذوق و شوق گفت زود پاشید ببرمتان پیش شقایق‌ها. توضیح می‌داد که مسیر سال قبل را هفته‌ی گذشته رفته‌اند اما خبری از شقایق نبوده. یادم نیست گفت باران کم بوده؟ دیر بوده؟ یا به هر دلیلی شقایق‌ها خیلی کم بودند امسال.
صبح من هنور پیچیده بودم بین پتو و منا کم کم رختخواب‌ها را جمع می‌کرد و پتویی که رویم بود را از یک طرف می‌کشید تا از روی تشک پرتم کند بیرون، صدای بابا از روی بالکن می‌آمد که می‌گفت: دارن زمیناشون را شخم می‌زنن و علف‌ها رو می کنن. بریم تا شقایق‌ها رو نکندن..
همیشه می‌رفتیم سمت دیلمان، این بار از همان جاده‌ی نزدیک خانه در جهت مخالف رفتیم. بابا هنوز از دیده‌های هفته‌ی قبلش تعریف می‌کرد. از روستایی که بین راه هست و هنوز خانه‌هایش روستایی ست و مدرن نشده‌اند. می‌گفت: هفته‌ی قبل گفتم دنیا اگه اینجا بود حتمن از این خانه‌ها عکس می‌گرفت.
از روستا گذشتیم و قرار شد موقع برگشتن، پیاده شویم. آسفالت تمام شد و کمی بعد رسیدیم به دشتی پر از شقایق. 20-30 تا عکس از خواهرا و شقایق‌ها و کفش‌دوزک‌ها که گرفتم، شارژ دوربین تمام شد. قبل از اینکه بیاییم، یادم رفت چک کنم.
دست از پا درازتر و دوربین به دست رفتم سمت ماشین. بابا نشسته بود منتظر. گفت چه شد؟ گفتم باتری تمام شد!
گفت شارژر نیاوردی مگر؟ گفتم چرا. ولی باید بریم خونه که بذارمش شارژ شه و نشد از روستائه عکس بگیرم.
گفت: بعدازظهر دوباره میایم. اینکه مسئله‌ای نیست
فکر می‌کردم غر می‌زند لابد. شاید من بودم غر می‌زدم به این سر به هوایی که یادش رفته باتری دوربین را چک کند آنهم وقتی مامان پرسیده بود شارژ دارد یا نه؟ و بدون اینکه چک کنم گفته بودم آره. یعنی اینجوری فکر می‌کردم.
بعدازظهر آفتاب داغ ولویمان کرده بود. قبل از نهار تا خواستیم با منا آب‌بازی کنیم، گفتند آب چاه تمام می‌شود. بجایش مامان شلنگ آب را گرفته بود به سر تا پای من! بابا قول داد یک رودخانه پیدا کنیم همان حوالی.
منا بالای سرم ایستاده بود و می‌گفت پاشو بریم. دلش آب می‌خواست. به بابا گفتم می‌رویم؟
تمام راهی که قبل از ظهر رفته بودیم را دوباره رفتیم.. و برگشتیم تا پیدا کردن رودخانه‌ای..

Monday, June 7, 2010

تعطیلات پیش از امتحان‌ها دارد تمام می‌شود. درس که نخوانده‌ام. کتاب نخوانده‌ام. فیلم ندیده ام. به دیدن هیچ دوستی نرفته‌ام..
یعنی نشد. زنگ زدم به مهسا، رفته بود. نبود..
طرح لباسم را فرستادم برای عمه تا الگویش را در بیاورد. چهارشنبه می‌روم همانجا بدوزمش و این تکلیف سخت از روی دوشم برداشته شود. بعد فقط می‌ماند طراحی‌ها که تا شب امتحان وقت ست و درس‌های خواندنی..
سخت تر هم طرح صحنه‌ای ست که باید برای فیلم بزنم. هر چه فکر می‌کنم هیچ اصولی یادمان نداده که بذارم سرلوحه‌ی کارم و طراحی کنم.

Sunday, June 6, 2010

آرام شدم؟
بعد از چند سال برای بار دوم مرا می‌دید. قیافه‌ی ف یادم نبود. الف گفت یادت هست چند سال پیش که آمده‌بودید خانه‌ام یکی از دوستانم هم بود؟
گفتم : یادمه غیر از ما، یه نفر دیگه هم بود ولی قیافه اش یادم نمونده..
اشاره کرد به ف و گفت: خب ایشون هستند.
ف گفت: نسبت به بار قبلی که دیدمت خیلی آروم شدی.
الف خندید و گفت: متاسفانه یا خوشبختانه بزرگتر شده.
گفتم همه‌ی امروز دانشگاه بودم. یه مقدارش مال خستگی هم هست..

صبح روز بعد استاد ص کتابش را داد دستم که بروم کپی بگیرم. کلاس تک نفره با حضور من تشکیل شده بود. گفت: آرامش عجیبی داری دنیا! خیلی ساکتی..

کی به این آدم جدید تبدیل شدم؟

Wednesday, June 2, 2010

بهایش چند؟

هوا دم داشت. شب بود دیگر.. حرکت قطره‌های عرق را روی تنم احساس می کردم. شال روی سرم را از زیر گلو آزاد‌تر کردم تا کمتر بچسبد به گردنم.
دلم می خواست از این گرما خلاص شوم. دستم رفت سمت دکمه‌های مانتو.. قبل از اینکه دکمه‌ی اولی باز شود، مکث کردم و دستم را آوردم پایین. نگاهم افتاد به آدم‌ها و خیابان..
فکر کردم حالا که همه چیز پولی ست و بابت هرچیزی قرار ست جریمه شویم، حداقل مانتوام را در بیاورم و خنکی هوای آزاد را روی پوستم احساس کنم و اجازه دهم باد میان موهایم بپیچد.
بعد هزینه‌ی این لحظه را پرداخت کنم به جیب آقایان.