Monday, March 29, 2010

ظهر بود که حرکت کردیم. بابا پرسید: امروز چند شنبه ست؟
مامان گفت: سه شنبه
بابا گفت: تا سه‌شنبه‌ی بعد من در اختیار شما هستم. هرجا می‌خواین برید، بگید. من راننده‌ی شما.. فقط سه شنبه‌ی بعد خونه باشم.
هنوز به کرج و خانه‌ی مادربزرگ نرسیده بودیم که تصمیم گرفته شد طبق برنامه‌ی قبل عید برویم خرمشهر، پیش خاله که هر روز تماس می‌گرفت و منتظرمان بود.
و چهارشنبه حوالی 8شب رسیدیم به شهری که این‌سال‌ها فقط آدم‌هایش می تواند دلیل دیدنش باشد..

Tuesday, March 23, 2010

این فردایی که قرار بود برویم سفر انگار چند ساعت دیگر از راه می‌رسد. فعلن قرار ست برویم خانه‌ی مادربزرگ. نه مدت سفر معلوم هست و نه مقصد بعدی.. یعنی گفته‌اند شاید برویم و شاید هم برگردیم. در هر حال بعید ترین قسمت این بود که موقع سال تحویل اینجا باشیم که بودیم و دو روز هم گذشت..

Monday, March 22, 2010

بعد از چند روز خورشید از پشت ابرها اومد بیرون و امروز خبری از باران نبود.. ملت هم انگار منتظر فرصت بودن تا همگی با هم بریزن بیرون.
کوچه‌ی ما هم به پارکینگ تبدیل شده..

دو سال پیش بود یا کمی بیشتر، چند از عکس‌هایم را انتخاب کردم که به نظرم حس و حال بهاری داشت، کارت تبریک درست کردم با چند تا متن مختلف و یکی یکی بالایشان اسم نوشتم و تک به تک برای دوستانم ای‌میل فرستادم. سال قبل هم که حوصله‌ی گل و بته نبود برایشان ای‌میل‌های یکی، دو خطی فرستادم با آرزوهای خوب و تبریک سال نو
امسال گوشی‌ام سایلنت بود مثل اکثر این روزها و الان که نمی‌دانم کدام گوشه‌ای افتاده. بعد از سال تحویل هم سراغش نرفتم. برای کسی هم ای‌میل نفرستادم. حوصله‌ی اس‌ام‌اس فرستادن نداشتم و جواب اس‌ام‌اس‌های فله‌ای را هم ندادم.
همان ساعت‌های اولیه بعد از سال تحویل دوست مهربانم تمام تنفرش را یکباره نثارم کرد چون جواب اس‌ام‌اس‌ش را نداده بودم و خودم هم زنگ نزدم برای تبریک سال نو.. و خسته شده بود از اخلاق و رفتارهای بد من !
امروز اس‌ام‌اس دوست دیگری رسید برای دنیای بی‌معرفت و شاکی بود که حسابش نکرده‌ام حتا برای یک تبریک سند تو آل !

روز اول

 - الان یادم افتاد باز نرفتم بانک -
صبح از صدای مامان بیدار شدم که آمده بود از دینا رمز کارت بانکش را بپرسد. بعد دوباره خودم را سپردم به خواب با موسیقی متن تلویزیون و سر و صدای آدم‌ها و آخر که دینا آمد و پرسید: نمی‌خوای بیدار شی؟ و احساس کردم دیگر بهتر است بیدار بود..
چای می‌ریختم برای خودم و نگاهم از پنجره‌ی آشپزخانه به بیرون بود. مامان 3تا ماهی که شسته بود را با کاغذ کاهی خشک می‌کرد. پرسیدم: ماهی چیست؟ دینا گفت: یعنی هنوز نمی‌دونی اسمشون چیه؟ من که هیچ نوع ماهی رو نمی‌شناسم می‌دونم قزل آلاست و پرسید: صبحانه چه می‌خوری؟ گفتم: چای
دوباره پرسید: صبحانه چه می‌خوری؟ اشاره کردم به لیوانم و گفتم: چای
و او هم گفت: آها ! و لقمه‌ی نان و حلوا شکری را دراز کرد جلوی من و گرفتم ازش.. گفت: پس اینجوری می‌خوری! گفتم: نخواستم دستت را کوتاه کنم. خندید و تشکر کرد بابت توجهم..
و به درست کردن لقمه‌ها ادامه داد تا بهش بگویم: مرسی. دیگر نمی‌خورم و خودش خورد.. باز لقمه ی بعدی که درست کرده بود را گرفت طرف من و خواست مطمئن شود دیگر نمی‌خورم. انگار که من مهمان باشم یا تعارف داشته باشیم با هم..
ظهر بود دیگر.. هیچ کدام هنوز آمادگی دید و بازدید عید را نداشتیم که زنگ خانه‌مان به صدا در آمد. عمو بود و عمو بزرگ تر ست و رسم این بود ما اول برویم خانه‌اش ولی او آمده بود.
با تلفن حرف می‌زدم و نفهمیدم کی قرار شد نهار بمانند. من وقتی رسیدم که تعارفات تمام شده بود
چند ساعت بعد که رفتند و جمع و جور کردن خانه که تمام شد. غر زدن‌های نامحسوس من برای پیچاندن عیددیدنی کارگر نیفتاد. رفتیم خانه‌ی مادربزرگ. من و دینا و منا که از پله‌ها بالا رفتیم و مادربزرگه قربان صدقه‌مان رفت و با ماچ و بغل استقبال کرد در را بست و مینا و شوهرش و بابا مامان ماندند پشت در :))
دیگر توجهی به بقیه نکرد. بعدش هم که بابا را دید تازه فهمید بابا دیشب نرفته بوده خانه‌اش و فکر می‌کرد شب قبل بهش سر زده. عمه‌ها نبودند و از خانه‌ی مادربزرگ به سوی خانه ی زن عمو و بعد خانه ی عمویی که تا چند ساعت قبل پیشمان بود.
انگار که بگویی برو خانه‌ات تا من یه ساعت بعد بیایم. چند بار در روز ببینیم هم را؟ یا اگر نیت دیدن ست، خب دیدیم و بودیم کنار هم و خوش گذشت.
می‌رسیم خانه و فکر شام که چه بخوریم حالا؟ موبایل من زنگ می‌خورد و شماره‌ی ناشناس. دخترعمه‌ام می‌خواهد مطمئن شود خانه هستیم و کمی بعد سر می‌رسند.
بعدش دوباره یاد شام همراه می‌شود و شام خورده و نخورده دوباره زنگ در.. عمه و عمو این‌بار سر می‌رسند. همگی سریال شبکه ی 3 نگاه می‌کنند و تیتراژ پایانی که شروع می‌شود، قصد رفتن می‌کنند..
و پرونده‌ی روز اول فروردین میان خمیازه‌های اهل خانه بسته می‌شود..

Saturday, March 20, 2010

کمتر از یک ساعت دیگر مانده
بهار با باران‌ها در راه ست انگار
سال نوی همگی مبارک

مامان می‌گه: نریم خوزستان بهتره. گرد و غباره و بیرون نمی‌شه رفت
این یعنی یه گزینه حذف شد و گامی رو به جلوست

اینجا چند روزه بارون می‌باره. هوای خوبیه ولی برای شکوفه‌ها ناراحتم که یخ می‌زنن و می‌میرن از سرما..

Friday, March 19, 2010

یک روز مانده به پایان سال، آدم بداخلاقی هستم، بی دلیل
برنامه ی تعطیلاتمان هم همچنان در نامشخصی به سر می‌برد و بستگی به برنامه‌ی کاری پدر دارد..

Wednesday, March 17, 2010

سرم زیر پتو بود وقتی چشمانم را باز کردم، هیچ تصوری از زمان نداشتم. یادم نبود روز باید باشد یا شب؟ از خواب کوتاه عصرگاهی بیدار شده‌ام یا از خواب دیرهنگام شب؟ ذهنم خالی خالی بود..
حوالی ظهر بود.. ساعت می‌گفت مدتهاست خواب بوده‌ام

Tuesday, March 16, 2010

کفرگویی‌های یک دانشجو - 1

یک اعتقاد - شاید هم نظریه - وجود دارد که گمانم اساتید در مغزمان کرده اند! که در دانشگاه هیچی یاد نمی‌گیری و یا دانشجو خودش باید کتاب بخواند و درس بگیرد و یاد بگیرد و استاد که نباید درس دهد. استادمان هفته‌ی قبل می‌گفت استاد 1درصد نقش دارد و دانشجو 99درصد.
درست هم می‌گویند. کسی دلش برای وقت و جوانی و هزینه‌هایی که می‌دهیم نمی‌سوزد. کسی برایش مهم نیست چیزی یاد گرفته باشی یا نه؟ کسی برایش مهم نیست چیزی بهت یاد داده باشد یا نه؟ خودت هم وقتی دلت بسوزد فقط مشتی سرخوردگی نتیجه‌اش می‌شود.
ترم پیش یکی از افتخارات مدیرگروه این بود استاد ایکس را برای بچه‌های کارگردانی آورده که فلان ست و چنان. همه هم سر و دست شکنان با همین استاد درس‌هایی که ارائه شده بود را برداشتند. یک ماه گذشت و خبری از استاد نشد.. گفته بود یک هفته در میان می‌آید. اساتید گفتن یک هفته در میان آمدنش هم غنیمت ست. یک ساعت کلاس با او برابر با فلان ساعت ست و حرف ندارد و ...
بیشتر از یک ماه گذشت و استاد دیگری بجایش آمد و خبری از آقای ایکس نشد.
ترم جدید باز نوشتن او می‌آید - یک هفته در میان - . از یک هفته قبل نوشتن آقای ایکس می‌آید و کلاس تشکیل می‌شود. ساعت 8 صبح همه منتظر ورود ایشان. آقای ایکس تا جلوی در دانشگاه آمد و التماس‌های مدیرگروه و اساتید دیگر افاقه نکرد و برگشت. حاضر نشد یک قدم جلوتر بیاید و رفت..
همه عصبانی و شاکی. مدیرگروه سوار ماشینش شد و رفت.. بعدازظهر آمد سر کلاس تا توضیح دهد چرا باز از آقای ایکس خبری نشد. آقای ایکس شب قبل از تهران رسیده بود و اتاق اشتباهی در طبقه‌ی اول را بهش دادند به جای سوئیتی در طبقه‌ی سوم. صبح هم آمد جلوی ورودی دانشگاه اعلام اعتراض کرد و رفت.. مدیرگروه می‌گفت من به رئیس دانشگاه زنگ زدم. ایشون خارج از شهر بودن، نمی تونستن بیان ولی گفتن از استاد عذرخواهی کنیم و گفتن هر هتلی که استاد می خوان براشون اتاق بگیریم. من به خاطر شما از غرورم گذشتم، دست ایشون را بوسیدم و... ولی راضی نشد بمونه..
استاد ایکس هم به هیچ کسی فکر نکرد. دلش هم برای دانشجوی فلک زده‌ای که از 8صبح منتظر ایستاده بود تا کلاس تشکیل شود هم نسوخت. چه اهمیتی داشت برایش؟
مدیرگروه گفت من حساسیت‌های آقای ایکس را می‌دانستم. از روز قبل هم حواسم بود اتفاقی نیفتد و همه چیز مرتب باشد ولی دیگه فکر نمی‌کردم مسئول خوابگاه، اتاق اشتباهی به ایشون بدن. ایشون استاد من هم بودن. اگر کلاس کثیف باشد و آشغال ریخته باشه، درس نمی‌دهد. اگه دانشجو کم کاری کنه، پا می‌شه می‌ره. اگه... اگه ... اگه ...
و ما فهمیدیم حتا پرواز مگسی در هوا هم ممکن ست باعث ناراحتی آقای ایکس شود و آقای ایکس استاد فوق العاده‌ای ست که باید از حضورش استفاده کرد و درس گرفت ولی آقای حساسی ست که امروز به خاطر اتاق ِ ناراحتش قهر کرد، فردا ممکن ست بابت کلاس‌هایی که هیچ وقت رنگ جارو به خودش نمی‌بیند و صندلی‌هایی که همیشه نامرتب ست قهر کند و برگردد تهران. اینجا قرارداد و قول و قرار هم بی معنی ست. آقای ایکس که به دانشجو نیاز ندارد، این دانشجو ست که باید التماس استاد را کند مرگ‌ ِ من بیا درس بده! و ما حق نداریم بگوییم تو که اعصاب تدریس نداری کار دیگری برای خودت پیدا کن.

ادامه دارد..

پ.ن: زیاد فکرتان را مشغول نکنید که آقای ایکس چه کسی بوده مثلن. من هم تا ترم پیش اسمش را نشنیده بودم

Wednesday, March 10, 2010

چگونه با کامپیوتر آشنا شدم

بعد از 5دقیقه می‌فهمم کلاس را اشتباهی رفته‌ام. کوله‌ام را برمی‌دارم و می‌روم به سمت کلاس مجاور. چهره‌های آشنا می‌بینم. انگار کلاس مختص بچه‌های تئاتر ست برعکس بقیه‌ی کلاس‌های عمومی.
جلسه‌ی سوم کلاس ست. استاد می‌گوید در حد متوسط درس خواهد داد نه خیلی پیشرفته و نه خیلی ابتدایی و حد وسط را در نظر می‌گیرد. نمی دانم دو جلسه‌ی قبلی چه گذشته ولی از word  شروع می‌کند.
می‌گوید میانبر چیست و چگونه می توان نوار ابزار را حرکت داد و جابجا کرد و افزود و کم کرد و ... و تأکید می‌کند اینهایی که می‌گوید برای همه‌ی برنامه‌های تحت آفیس کم و بیش در همین مایه‌هاست.
می‌گوید یک خط بنویسیم که مثلن سایز فونتش را بعدن تغییر دهیم. هی فونت را تغییر می‌دهد ولی تغییراتی مشاهده نمی‌شود و ما به صورت عملی یاد گرفتیم که اگر کاراکتری مارک نشود تغییری در آن صورت نمی‌گیرد و اتفاقی نمی‌افتد.
وسط حروف درهمی که تایپ کرده بود چند تا اسپیس زد و بعد از اینکه آموزش داد جز موس، می توان با نگه‌داشتن shift و کلیدهای حرکتی مارک کرد، شروع کرد مارک کردن. بعد دوباره پشیمان شد و دید اصل مطلب ادا نمی‌شود. بنابراین یک صفحه‌ی جدید باز کرد و چندتا 9 تایپ کرد و وسطش 5 باری اسپیس زد و شمرد که حواسمان باشد.  بعد از اول جمله شروع کرد مارک کردن و شمردن که مثلن تعداد 9 هایی که تایپ‌ کرده 10 تاست ولی از اول تا آخری که مارک کرده، شده 15 تا و بدین‌گونه ما فهمیدیم هر اسپیس یک کاراکتر محسوب می‌شود!
و در ادامه برای چیزفهم کردن بیشتر این موضوع یک صفحه‌ی جدید باز کرد و بست و خب اتفاقی هم نیفتاد. دوباره صفحه‌ی جدید باز کرد و چند تا اسپیس گذاشت وسطش و خواست صفحه را ببندد ولی سوالی پرسیده شد که آیا این صفحه ذخیره شود یا نه؟
و فهمیدیم با ‌این‌که صفحه سفید ست و هیچ چیزی دیده نمی‌شود ولی اسپیس هم کاراکتر محسوب می‌شود و فیلان!
کمی از این کلاس مهیج که گذشت و من همچنان دست زیر چانه با این عجایب روبرو بودم و هی پنجره‌های جدید به رویم گشوده می‌شد، استاد گفت که خب اینگونه شما هیچ جزوه‌ای ندارید و من دیگه دوباره سر این مباحث برنمی‌گردم و امکان داره یادتون بره!! پس نکات را می‌گویم تا بنویسید.
تیترهایی که تا پایان کلاس از روی کتاب همراهش خواند و گفت بنویسید: ایجاد یک سند جدید – باز کردن فایل – ذخیره کرده سند – ذخیره فایل با نام جدید – ذخیره فایل با همان نام
و در انتها هم " بستن سند " که گفت تیتر بعدی می‌باشد و در جلسه‌ی بعدی توضیحاتش را خواهد گفت.
استاد در خلال این مباحث سخت بسیار هم جدی بود و بعد از هر نکته‌ای منتظر می‌ماند مثلن همه فایل جدید باز کنن یا کنترل+اِن را تست کنن و از منوی فایل دوباره امتحان کنن و همچنین از آی‌کن‌های بالای صفحه استفاده شود. و خب چون من دستم زیر چانه‌ بود از نظاره‌ی کلاس مستفیض می‌شدم.
همچنین چندباری تذکر می‌دهد با موبایل وَر نرویم! – آن وقت صبح کسی با من کاری نداشت و دلخوشی هم نداشتم که سرم را گرم کنم حداقل و تذکرش متوجه‌ی من نبود - و یکی از بچه‌ها را هم به خاطر خندیدن از کلاس بیرون کرد..

پ.ن: حالا من بر سر دوراهی‌ام که اینهمه سوژه را از خودم دریغ کنم یا بروم خیلی منطقی با استاد صحبت کنم اگر می‌خواهد به همین روند تدریس ادامه دهد من را از شرکت در کلاس معاف کند.

Tuesday, March 9, 2010

نشسته‌ایم توی همان کافه‌ی همیشگی. میم مردد ست بین گفتن و نگفتن. به سین می‌گوید: هر اتفاقی افتاد بدون من خیلی دوستت دارم و برضد تو کاری نمی کنم.
سین می‌خندد و می‌گوید: من بهت اعتماد دارم. حداقل تو این دانشگاه تو و دنیا برای من ثابت شده هستید. اینو مطمئن باش.
میم گیج ست. از وقتی آمده انگار بین خواب و بیداری تلو تلو می‌خورد. سر به سرش می‌گذاریم. می‌خندیم. منتظریم حرف بزند. انگار سبک سنگین می‌کند.
می‌گوید: اصلن بحث مردونه‌ست.
نگاهشان می کنم. سین می‌گوید: تو نمی‌دونی نباید این جمله رو به دنیا بگی؟ مردونه زنونه نداریم!
خنده‌ام می‌گیرد.
سین می‌گوید: من که تو را نمی‌ذارم، برم طرف دوست یه هفته‌ای. این کارو می‌کنم؟ اصلن دنیا تو بگو..با یکی یه هفته دوست باشم، با میم یه سال.. تو باشی حرف کدوم را باور می‌کنی؟
خاطرات رژه می‌روند.. وقتی که حلقه‌ی دوستی فدای دوست یک روزه شد، نه حتا یک هفته‌ای. آن وقت کسی فکر نکرد حرمت لحظه‌های دوستی‌مان را نگه دارد. فکر نکرد همه‌ی آدم‌ها را فدای یک نفر نکند. اصلن چه لزومی دارد همه را گذاشت کنار به خاطر تازه‌وارد؟ دوری و دوستی را گذاشته‌اند برای همین وقت‌ها لابد! نیازی نبود با بلدوزر از روی دوستی ها رد شد و له کرد و رفت. که اگر دلت تنگ شد جای احوالپرسی گذاشته باشی. جای دیدارهای سال به سال باقی مانده باشد.. نه اینکه دیگر نشود به عقب و به روزهای خوب برگشت و دوباره سلام گفت. اصلن رویت بشود دوباره در چشم‌هایشان نگاه کنی.
من آدم کینه‌ای نیستم. بدترین توهین‌ها هم بهم شده باشد وقتی آدمی می‌آید سلام می‌گوید، علیک می‌گویم. نه اینکه بپرم بغلش و بگویم همه چیز فراموش شده.. ولی دستی که دراز شده جلویم را پس نمی‌زنم. قهر نمی‌کنم. بگوید سلام جواب می‌گیرد و بعد خداحافظ..
شاید خوبی جی‌میل این باشد که آرشیو چت‌ها موجود ست و چیزی پاک نشده. کافی ست یک اسم سرچ کنم تا حقانیتم ثابت شود. که دیالوگ‌‌ها ردیف شود و سال‌ها بعد هم بشود مرور کرد و مطمئن شد توهینی نکرده‌ام ولی توهین شنیده‌ام و یادم نرود اشک‌هایی که آن شب سرازیر شد.. که هنوز نفهمیده‌ام به چه جرمی محاکمه شدم و توهین شنیدم.. و این‌ها باعث می‌شود دیگر دلم دوستی با آن آدم را هیچ وقت نخواهد.
در کسری از ثانیه شخم می‌خورد در خاطراتم. به میم می‌گویم: حق با سین ست. ماها که با هم تعارف نداریم. هرچیزی هست را بگو و نگران نباش.
حرف می‌زنند. نگاهشان می‌کنم و لبخند می‌نشیند روی صورتم. آدم‌ها را می‌شود در موقعیت‌ها شناخت. خوب برخورد می‌کنند هر دویشان و درست..

Sunday, March 7, 2010

ن: دنیا الان می خواد بره؟  شبه دیگه. خرس‌ها می‌خورنش!
س: خرس کجا بود؟
ن: تو جاده بلاخره ممکن‌ه خرس هم باشه، دنیا رو می‌خوره!
س: خرس گوشت می‌خوره. استخون که دوست نداره. حالا اگه می‌گفتی سگ شاید علاقمند می‌شد دنیا رو بخوره!
ن: نه! خرس می‌خورتش..
س: نخیر.. نمی‌خوره..
ن: خرس...
من: دوستان من دیرم شده! من برم بعد شما می تونید هر چقدر دوست داشتید بحث کنید سر اینکه خرس منو می‌خوره یا نه؟
س: رسیدی خبر بده.
ن: آره خبر بده حتمن مطمئن شیم خرس‌ها نخوردنت..

Friday, March 5, 2010

چهارشنبه نزدیکای 4 صبح که خوابم برد، قبل از اینکه ساعت رأس 7 صداش در بیاید، مامان بالای سرم ایستاده بود و فرمان بیدار باش داد. با چشم‌های نیمه باز و بدن خسته به سختی خودم را از رخت‌خواب جدا کردم.
یک لیوان چای و کوله‌ی سنگینی که انداختم پشتم تا به کلاس 10صبح برسم. نیم ساعت وقت اضافه‌ای که داشتم وسوسه‌ام کرد سری به پست بزنم ولی آقای میانسال انقدر با سرعت لاک‌پشتی کارش را انجام داد تا به کلاسم نرسیدم.
تا ظهر تمام طول دانشگاه را بارها و بارها طی کردم تا در آخرین روز حذف و اضافه 2 واحد معادل‌سازی کنم و یک درس دیگر را جایگزین. بعد هم کلاس و کلاس.. تا ساعت 5بعدازظهر موفق شدم بعد از آن یک لیوان چای صبح به غذا برسم.
وسیله‌هایم را ریختم داخل یک کوله، ترمینال و ساعت از 12 گذشته بود که رسیدم به مهتاب..
یادم نیست کی خوابم برد. چای خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم تا کم‌کم به بیهوشی رسیدم. ساعت 10و نیم صبح با زنگ ساعت از تخت پریدم بیرون و باز یک لیوان چای و خرید و ...
دیدن دخترو و دوستانش و یک دیدار هیجان‌انگیز..
یک شب استثنایی در کنار دوستان که به صبح رسید و پلکی که روی هم نرفت..
ساعت 8صبح دوباره ترمینال و جاده و رسیدن به خانه.
نهار و فیلم بینی و پلک‌هایی که سنگین می‌شدند ولی قرار نبود حالا بسته شود..
و بی‌خوابی که از 34 ساعت مداوم گذشته..

تولدت مبارک

شاعر می فرمان: نمه نمه بیا تو بغلم
آره تویی تاج سرم - ال تاج الملوک بانو -

Tuesday, March 2, 2010

گاهی باید بهش یادآوری کرد فقط 3 سال اختلاف سن داریم و مابین خنده‌ها گفت: من "هستی" نیستم.. ولی مادر ست، مادری می‌کند برایمان. نگران سرد و گرم شدنمان، گرسنه و تشنه ماندنمان، در راه ماندنمان، دیر آمدنمان، بداخلاقی‌ یا ناراحتی‌مان..
حواسش بهمان هست.. در آغوشش پناه می‌دهد و تنهایی بی‌معنی می‌شود..
او که دوستی و بودنش غنیمت ست..

Monday, March 1, 2010

عمو همیشه می‌گوید: "بچه‌ی خانواده" .. سر به سرش می‌گذارد و می‌گوید: هر چقدر هم بگذره، تو همیشه بچه‌ی خانواده‌ای !
سال به سال می گذرد و باورمان نمی‌آید 365 روزی که گذشته و نشسته روی سال دیگر.. و حال رسیده به 18 سالگی اش.