Monday, June 30, 2008

در حاشیه ی سفالگری

بین شاگردهای کلاس سفال، یک خواهر و برادر هم هستند. شنبه سومین جلسه ی کلاس بود که مادرشون را برای اولین بار می دیدم. البته هنوز نه اسم همه ی بچه ها را یاد گرفتم و نه قیافه ی مادرها توی ذهنم مونده. گیج می زنم تقریبن!
این خانم اومدن و گفتن می خواد صحبت کنه با من. صداش را پایین آورد و پرسید مجردی یا متأهل؟
بنده هم گفتم مجرد می باشم :دی
بعد فرمودن بچه ها خیلی دوستتون دارن و ازتون تعریف می کردن. خواستم بپرسم شاید متأهل باشید.. و بعد از من و من کردن که منم با لبخند نظاره گر بودم! گفت یه آقایی هستن، مهندس و شاغل و اگه اجازه بدید بعدن با هم صحبت کنیم در مورد امر خیر ..
داشتم منفجر می شدم از خنده. گفتم مرسی ولی من قصد ازدواج ندارم.
دوباره شروع کرد تعریف کردن از آقاهه که مهندس کشاورزی می باشد و خوشگل هم هست :)))))
منم تو مایه های دو نقطه دی و نیش باز ردش کردم که بره و به کلاسم برسم.


امروز که جلسه ی بعدی کلاس بود این دو تا بچه ها که منو کاندیدا کرده بودن برای فامیل شدگی، حضور نداشتن !

نوشته بودم از پنج شنبه ها.. از کودکی که با روزهای پنج شنبه گره خورده.. از بچه هایی که حالا بزرگ شده اند و دیر به دیر می بینمشان..
دیشب عروسی لنا بود. با وجود روز وحشتناک شلوغی که داشتم، بالاخره خودم را رساندم و لنای زیبا و نازنین را دیدم. یعنی خوب شد عروسی اش یک هفته افتاد جلو وگرنه نبودم.

فکرش را هم نمی کردم زن عمو فهیمه و بی‌تا را ببینم. عروسی ارس نبودند، عروسی سامی هم و عروسی مینا هم انقدر کارت عروسی ماند و کسی نبرد تا سیاهکل و بابا فراموش کرد.
یعنی اگر زن عمو فهمیمه همان قیافه ی ساده و آشنای گذشته را نداشت، امکان نداشت بی‌تا را بشناسم. آن دختر کوچولو با موهای کوتاه صاف کجا و این خانم دیشب کجا؟ حیف که عمو شیرزاد و بهرنگ را ندیدم و انگار نیامده بودند.

دلم می خواست ارس را بغل کنم، انقدر که من هر بار از دیدنش ذوق زده می شوم. ارس که گله کرد چرا نرقصیدی؟ تا خواستم بگویم جای سوزن انداختن نبود آن وسط و منم از 9 صبح که رفته ام بیرون هنوز به خانه نرسیده ام و حسابی خسته ام.. زن عمو مهناز گفت حرف برادرت را گوش کن! ذوق کردم از داشتن این برادر و بهانه هایم یادم رفت.

زن عمو مهرنوش و مادرش که کنارمان نشسته بودن. بهادر که مالزی بود و بنیامین چاق تر شده بود. از کی ندیده بودمت پسر؟ آیدین هم قد کشیده بود و چقدر شبیه مادربزرگش شده..
سامی و زنش نبودن. ساره را هم فقط از دور دیدم.

به این ایمان آوردم که چقدر عروسی در این شهر جالب و هیجان انگیز ست! قیافه ی اکثر آدمها آشناست، دوستانی که مدتهاست ندیده ای جلویت سبز می شوند. پریناز را عروسی سهیل دیده بودم و دیشب هم بود. ریحانه ی نازنین را دیدم که درست روز قبلش اس‌ام‌اس فرستاده بود که شماره اش را داشته باشم. نهاله، نفیسه، لعیا و خیلی های دیگر..

دیشب زیبارویان شهر جمع بودند.. به بچه می گم جات خالی.. می گه اگه بودم چشمم را در میاوردی اگه بهشون نگاه می کردم!
می گم نگاه کردن اشکال نداره. باید از زیبایی های طبیعت بهره برد و لذت بصری اش را دریغ نکرد :))

Friday, June 27, 2008

همدردی

الان تو یک عدد معتاد نیستی !

پ.ن: محض دلداری به تو که امروز همه چیز دست به دست هم داده تا به نت دسترسی نداشته باشی.

دیشب که خونه ی پسرعموهه بودیم، ایشون طرفدار ترکیه بود و می گفت فینال روسیه و ترکیه بازی می کنن. دینا هم که شدیدن طرفدار آلمان بود و برای هم کری می خواندند.
بین دو نیمه که آمدیم خانه، تا بازی تمام شده دختره زنگ زد به سهیل و کلی خندید بهش که پیشبینی اش اشتباه از آب در آمده و دیدی آخر آلمان برد و این حرفها..
سهیل گفت فردا شب من زنگ می زنم بهت بعد از برد روسیه! حالا که روسیه به سختی باخت.

پ.ن: هنوز سوت پایان بازی را نزده اند، دینا و بابا زنگ زدن به سهیل!

وبلاگ - عشق و کامنت

اون - این دینا چرا وبلاگ نداره آخه؟ اگه داشت من روزی 4 تا کامنت می ذاشتم براش

من: واسه منکه کامنت نمی ذاری

اون - میزارم از این به بعد. وقتی یه نوشته ای خیلی پروفشناله ، آدم دیگه انگار هیچ نظری نداره براش.
تو هم اینجوری می شم!

من: =))
لطف داری

اون - من خیلی بامزه ام؟

من: آره فکر کنم

اون - يعنی موفق شدم که نظر تو رو جلب کنم به نظرت که عاشقم بشی؟!!

من- :))

Thursday, June 26, 2008

از نوع روزمره

خانم خیاط کمرش درد می کند و دیگر سفارش جدید قبول نمی کند. نم نم و کم کم سفارشات از عهد دقیانوس مانده را تحویل می دهد. با این حساب دو دست لباس بنده چون فعلن هیچ اضطراری درش نیست، مانده ست ته صف. قرار بود امسال برم پارچه بخرم و خانومه مانتو هم بدوزد برایم ولی با این اوصاف از خیر گشتن در پارچه فروشی ها گذشته ام.. حالا اگر شیما بدقولی نکند شنبه برویم مانتو فروشی ها را سیاحت کنیم تا من خرید کنم.

خانم آرایشگر رفته ست سفر. شنبه عروسی لنا ست. من تا 7ونیم کلاس دارم و بعدش هم نمی دانم کدام آرایشگاه می توان رفت. رنگ‌ساج موهایم هم مانده و هنوز تصمیم نگرفته ام چه بلایی سرش بیاورم. دلم رنگ سابقش را می خواست که خانم آرایشگر اسم و شماره ی رنگ را لو نداد. تازه دوشنبه ی بعدی هم عروسی دخترخاله هه می باشد و باید برویم اهواز. تا آن موقع باید ابرهایم را هم دست یکی بسپارم یه بلایی سرشان بیاورد.

از چند روز پیش که به این دو تا عروسی و سفر و اینها نزدیک شدیم جوش ها روی صورتم جا خوش کرده اند! مثل دخترهای خوب هیچ توجهی به این جوش گنده ی روی پیشانی ام نکردم ولی هیچ از رو نرفت که زودتر برود. امروز مجبور شدم عملیات پاک سازی انجام دهم و یه سوراخ روی پیشانی ام اضافه کنم.
ناخن هایم هم از دیروز شروع کرده اند به شکستن، آنهم از ته ته !

دیروز می خواستم یه ذره خواص مواد بخوانم. صبح که رفتم کلاس و ظهر برگشتم. بعد هم خسته بودم و کمی خوابیدم و رفتم پیش خانم چایی اینا. از اونجا دویدم سمت خیاطی لباس مامان را بگیرم و نیم ساعتی معطل شدم آنجا. بعد دویدم خانه ی فیروزه اینها که امروز می خواست برود و تا چهلم مادرجون برنمیگردد. تا رسیدم خانه همه سر شام بودند و شام میل کردیم و هی گفتن زود باش زود باش زود باش و رفتیم خونه ی سهیل اینها. مسلم هست وسط بازی باباهه را نمی تونستیم از جلوی تی‌وی بلند کنیم. پس تا پایان نیمه ی اول آنجا بودیم.
الان انتظار دارم درس هم می خواندم؟ اصلن نمی دانم چرا کنکور شرکت کردم. هیچ دلم نمی خواهد بعدازظهر برم سر جلسه..
دیروز تا به خانه ی فیروزه اینها برسم یادم افتاد از اول هفته که کلاسها شروع شده هی خواسته ام زنگ بزنم به مهسا ولی یا خانه نبوده ام یه نصفه شبی یادم افتاده. زنگ زدم و قرار شام امشب را گذاشتیم.

دیروز تو خیاطی یه دختر کوچولوی کوچولوی جینگیلی هم بود که با مامانش آمده بود. نیم ساعت با هم بازی کردیم و خوش گذراندیم. آخرش با آن صدای جیغونکی که من عاشقش بودم، پرسید دنیا من را دوست داری؟

حوصله ام از این دختره که این بالا ایستاده و می خواهد ماه را بگیرد، سر رفته! باید پاکش کنم.. خسته شدم از دیدن هر روزه اش. فقط نمی دونم بعدش چی بذارم جاش!
یه نگاشی کشیده بودم خیلی وقت پیش ها ولی خانوم شیما دعوام کرد که چرا با آبرنگ رنگ کردم و گواش مالید روش و همونجوری موند بدون اینکه ریخت و قیافه اش را درست کنم. الان هم نمی دونم کجاست.

نه! نمی شه

یعنی فکر کردید تا ابد قراره من تو خواب زندگی کنم یا بیدار نمی شم هیچ وقتی؟
خب امروز ظهر که زنگ زد و بنده تازه یادم افتاد دیشب چه گندی کاشتم، به اشتباه خودم اعتراف کردم و عذرخواهی کردم..
یعنی حرفم را و موافقتم را پس گرفتم با اینکه همه چیز را جدی گرفته بود و به خواهرش هم گفته بود تماس بگیره :(
خیلی بد بود، باز هق هق گریه هاش پشت تلفن..
وقتی من گیج خوابم انقدر منو سؤال پیچ نکنید که هر چیزی را قبول کنم! بیدار شم پشیمون می شم خب.. به قول بچه خدا را شکر اون موقع شب ملت خواب بودن و محضر هم بسته بود وگرنه یهو می دیدی تو خواب "بله" را می گفتم و بدتر از خر می موندم تو گل.
.
امروز عمه جان زنگ زده بوده به مامان و هی داشته می گفته ایشالا عروسی بچه ها و این حرفها. دینا می گفت تا مامان گوشی را قطع کرد گفت دنیا را که کسی نمی بره. اگه ببرنش هم بعد از یه مدت برش می گردونن، پس بهتره همینجا نگهش داریم و شوهرش ندیم..
اینم از مامان خانوم بنده! بخوام هم شوهرم نمی ده.. دلش واسه پسر مردم می سوزه!


پ.ن: کامنتدونی را دیدید؟

Wednesday, June 25, 2008

گفته بودم منو تحت فشار نذار، یهو دچار جنون آنی می شم و کاری می کنم و یا حرفی می زنم که نباید.
گفته بودم من خسته ام، خوابم میاد.
گفته بودم گریه هات عصبی ام می کنه، اعصاب اضافه ندارم که هر بار پشت تلفن هق هق های تو را بشنوم..
گفته بودم امکان نداره..
گفته بودم ....

ظاهرن دیشب بین خواب و بیداری، وقتی که چشم هام را نمی تونستم باز نگه دارم و دراز کشیده بودم روی تخت، قبول کردم ازدواج کنم!
که تو یه خونه زندگی کنیم ولی نه من اونو ببینم، نه اون منو. کاری به کارم نداشته باشه و ....

گفته بودم باشه! زنت می شم.. من صبح کلاس دارم و باید بخوابم. شب بخیر !

صبح انقدر عجله داشتم که مبادا دیر به کلاس برسم، یادم نبود چه شده دیشب و ساعت 2 بعد از نیمه شب "بله" را گفتم.

کلاغه اومد و بُردش

اون وقتی که من گیج و خواب آلود و خسته رسیدم خونه و دلم می خواست بخوابم.. گفتن پاشو بریم خونه ی مادربزرگه! بعدش هم راهی خونه عمو شدن..
من الان خسته ام ولی دریغ از یه قطره خواب حتی!! خوابه پرید و گم شد..

Tuesday, June 24, 2008

خوابم میاد

نمی دونم چرا انقدر خسته ام، خسته تر از هر روز..
فردا صبح کلاس دارم، بعدازظهر باید برم پیش خانم چ، آموزش فشرده ی کامپیوتر براش راه بندازم. پنجشنبه بعدازظهر امتحان، شنبه صبح هم امتحان و دوباره یه هفته ی خیلی شلوغ..

خب من الان همه ی کامنت های گمشده ام در هالواسکن را یافتم! یعنی اون مهربونی که پسورد را عوض کرده بود و خودش هم یادش نبود، دستش درد نکنه.. خودم بالاخره یافتم!
حالا فقط مونده یه همتی هم کنم و این کامنتدونی را درست نمایم..

شاید همه چیز فقط بهانه ست

کلی زحمت کشیدم و تلاش کردم تا بلاخره بلاگر باز شد.. ولی خیلی دیر باز شد. حرفهام یادم نیست

پ.ن: آدم چند تا وبلاگ داشته باشه همین می شه دیگه! این نوشته را یه جای دیگه می نویسه، نوشته ی یه جای دیگه را اینجا می نویسه.. قر و قاطی و سوتی پیش می آید.

Monday, June 23, 2008

من الان کلی حرف و خاطره و داستان دارم از همین 2 روزی که از شروع کلاس ها گذشته ولی هم خسته ام خیلی و باید بخوابم حتمن و هم فردا احتمالن لپ تاپ نخواهم داشت. یعنی اگه وقت کنم باید ببرم پسش بدم به پسرعموهه که درستش کنه. عرفان که امروز یه نگاه بهش انداخت، گفت ویندوزش را عوض کنی مشکلاتش حل می شه احتمالن!
فردا باز 8 صبح بیدار باید شوم و برم رشت. حدودای یک، یک و نیم می رسم خونه. ساعت دو و نیم، سه باید کانون باشم تا هفت و نیم. یادم هم نمیاد چی باید به این فینگیلی ها یاد بدم. یعنی همیشه همینجوریه! لحظه ی آخر تصمیم می گیرم موضوع اون جلسه چی باشه. خیلی بده؟ خب بده دیگه.. چاره چیه؟ :دی
در حالت عادی وقتی با بچه حرف می زنم، من همیشه کلی حرف دارم و تند تند و یک ریز حرف می زنم.. حالا این دو روز که وسط امتحانای بچه هم هست من هر بار تصمیم می گیرم یه ذره فقط انرژی فوت کنم برای بچه که به درس و مشقش برسه، بعدش یادم می ره و از کلاس و بچه ها و اتفاقات جالب شروع می کنم به تعریف کردن.. پرحرفی هام دو چندان شده ظاهرن :دی

من برم لالا .. کی می خواد صبح زود بیدار شه؟ ظلم که می گن، همینه واقعن..

Sunday, June 22, 2008

مثل این بچه هایی که بابا، مامانشون برای اینکه تابستون ها تو کوچه ول نچرخن، دستشون را یه جایی بند می کنند و می فرستنشون پیش یکی کار کنه..
البته فکر کنم قدیم تر ها بیشتر این اتفاق می افتاده، الان شونصد جور کلاس هست که بچه را بفرستن تا کمتر آتیش بسوزونه تو خونه!
حالا حکایت من شده که فقط تابستونها می رم سر کار !
از شنبه من خانم نقاشی، خانم سفال، خانم مربی و خاله ی همه ی بچه های جینگیلی هستم! یعنی گاهی آرزو به دلم می مونه اسمم را صدا بزنن!
ولی باز جای خوش شانسی داره که هیچ وقت کسی منو "خانم کتابخونه" صدا نزده و نمی زنه! ماه منظر در کنار القاب عجیب و غریب دیگه ای که گاهی مورد خطاب قرار می گرفت، چند باری هم خانم کتابخونه نامیده شده بود و چنان من غش کردم از خنده، بچه ای که ماه منظر را صدا زده بود مات و مبهوت موند. سحر هم دعواش کرد! گفت مگه بچه کوچولو هستی؟ این خانم اسم داره..
امسال ماه‌منظر نیستش دیگه.. جاش خالیه.

یه عالمه تابستون گذشته از وقتی که منم مثل این بچه ها عضو کانون بودم.. هیجان انگیزه همکار شدن با خانم مربی های قدیمی ِ خودت که چند ساله از بهترین دوستات هستند.

این دو روز به سرعت گذشت. 3 تا کلاس سفال شنبه و 3 تا کلاس نقاشی یکشنبه.. دوباره فردا 3 تا کلاس سفال، پس فردا 3 تا کلاس نقاشی و ادامه دارد...

Thursday, June 19, 2008

434

فکر کنم این آقای امید مرا چشم زده اند آنقدر که هر بار کامنت گذاشت و غر زد!
آپدیت کردنم نمی آید.
الان به نوشته های من می رسی؟!

Tuesday, June 17, 2008

هنوز خسته ام انگار.. چشمهام خسته ست


بی ربط: پروانه جونم وبلاگت فیلتره اینجا. من از ریدر می خونم همیشه ولی نمی تونم کامنت بذارم برات. من بوس، من بغل

Monday, June 16, 2008

آنقدر که من از روبرو شدن با این آدمهای عزیز دچار استرس شده بودم و غمم گرفته بود از رفتن وسط نزدیکان و اقوام فیروزه، وحشتناک نبود.
من از پسش بر اومدم! با رسیدن فیروزه و گذشت زمان اوضاع بهتر هم شد. شب روحیه ها هم بهتر بود. اوج فشار در روز شنبه بود که من بی خبر بودم و فروزان تنها مونده بود. طفلکی حسابی عصبی بود.

فکر کنم تنها نکته ی وحشتناک وجود عسل و حورا در کنار هم بود که تا سر حد دق دادن ملت، پیش می رفتن. یعنی خدا نصیب نکنه همچین بچه هایی را.. هر بار این دو تا را من می بینم برای ماماناشون صبر آرزو می کنم و صدالبته برای خودم.
عسل جان که دیروز پاش را کرده بود در یک کفش و هی به مامانش می گفت منو کانون ثبت نام کن، می خوام برم کلاس دنیا جون!
حورای نازنین هم که تا منو دید می گه سلام خانم معلم! کی کلاس شروع می شه؟ از مامانش نپرسیدم واقعن اینو ثبت نام کرده یعنی؟

بی ربط: دیشب تصمیم داشتم بالاخره کامنتدونی اینجا و اونجا را خودم درست کنم ولی خونه نبودم. امروز هم که وقت نمی شه و باز می ماند.

Sunday, June 15, 2008

هاه

من هیچ لباس مشکی و تیره رنگی ندارم
در ضمن کلی کار دارم ولی نشسته ام اینجا با موهای خیس!

زنگ زدم به مهسا حالش را بپرسم و احوال امتحانات و اینها.. فهمیدم دیروز مادر جون - مادربزرگ فیروزه - را دفن کرده اند.
هنوز sms ندادم به فیروزه که بپرسم آمده یا نه؟ به مهسا می گم اینجور وقتها چی باید گفت؟ می گه زنگ بزن تسلیت بگو.
خیلی زود مرد. فکر نمی کنم کسی هنوز آمادگی پذیرفتنش را داشت. سر حال و خوب بود. از بیماری و بستری شدنش در بیمارستان شاید یک ماه هم نگذشته. زود همه چیز تمام شد.

این خط ِ اول نوشته ها رو اعصابمه وقتی عنوان ندارد، چپ چین می شه و از اینور می پَره اونور !! من دلم نمی خواد برای خیلی از این نوشته ها عنوان بذارم ولی تو رودروایسی و اجبار قرار می گیرم! یا جمله ی اول را بلندتر می نویسم که وقتی قراره از راست بره چپ زیاد فرقی نداشته باشه و کل فضای خط را اشغال نماید.

مامانه شاکیه که چرا از وقتی رفتن بیرون، یه زنگ نزدیم بهشون!
تا ساعت 10 شب که خبری از مامان و باباهه نشد دینا زنگ زد بپرسه شام چی داریم؟ و یا احیانن چی باید بخوریم؟
انگار به مامانم توهین کردیم! از وقتی اومده خونه یه ریز غر می زنه مگه اینکه واسه شام به من زنگ بزنید، یه زنگ که نمی زنن حال آدم را بپرسن و ...
حالا انگار مامانم رفته بود گم بشه که نگرانش بشیم. خوبه تنها هم نبود و شوهر گرامی اش همراهش بوده.

Friday, June 13, 2008

محض یادآوری

امروز اندکی توجه کردم و دیدم کمتر از یک ماه پیش، یک سال گذشت از اولین نوشته ی ماسو..

فکر کردن، کمی با صدای بلند

گاهی دلم می خواد یکی بجای من فکر کنه و تصمیم بگیره!

نمی دونم عروسی دخترخاله ام برم یا نه؟
بدترین روز هفته در بدترین تاریخ و در بدترین مکان !
دوشنبه ! یه روز زوج وسط هفته.. اگه چهارشنبه بود باز بهتر بود برای من ولی خب عروسی روز دوشنبه ست. نگرانی بابت سه تا کلاس سفالی که بعدازظهر دوشنبه دارم و سه تا کلاس نقاشی و یک کلاس سفال روز سه شنبه ندارم. آدم وقتی مربی باشه این حق را به راحتی می تونه داشته باشه که کلاسهاش را حداقل یک جلسه در طول ترم تعطیل کنه! و خیلی راحت می گه خب جلسه ی جبرانی می ذارم! اصلن جای نگرانی نیست..
ولی دوشنبه و چهارشنبه صبح، من در نقش شاگرد کلاس زبان هستم و این حق را دارن که بابت هر جلسه غیبت از نمره ی پایان ترم کسر کنن. این اصلن عادلانه نیست! خصوصن که تا همین الان یک جلسه غیبت هم دارم.
هفده تیر به تنهایی می تونه روز گرمی باشه. یعنی تصور عروسی در تابستان گرم و کسل کننده ست. حالا این روز را وقتی کنار " اهواز " بذاری می شه وحشتناک! می شه پر از تردید و دودلی که یعنی واقعن باید رفت توی دهن جهنم؟!
اونم منی که طاقت گرما را ندارم، کسل و بی حوصله و بی اشتها هم می شم.
در حالیکه من آخر هفته ی قبلش باید تهران باشم. بعد جمعه برگردم که به کلاسهای شنبه و یکشنبه برسم. یکشنبه تا ساعت هفت و نیم کانون باشم و با بچه های ملت سر و کله بزنم. بعد برم تهران، با پرواز صبح دوشنبه خودم را برسونم اهواز و سه شنبه برگردم تهران و دوباره مسافت تهران تا اینجا و به کلاس چهارشنبه برسم؟
یا کلن بیخیال کلاس چهارشنبه بشم و با پرواز چهارشنبه صبح برگردم تهران، پنجشنبه برگردم خونه. جمعه را استراحت کنم و شنبه روز از نو ...

سخته !!

نان آور

بد عادت شده اند! باباهه شب میاد خونه، می گه ماشین را بیرون گذاشتم، برو نون بخر.. برنامه ی هر شب شده انگار!
خانه که نباشم و ساعت از 9 بگذره، زنگ می زنند بابا اومده، بیا خونه ماشین را بردار و برو نون بخر!
اکثرن هم چون در مسیر برگشت به خانه نانوایی موجود ست، نان می خرم و می رم خونه ولی تا در باز می شه یکی سوئیچ می ده دستم که ماشین را بذار تو پارکینگ!

هر چه پیش آمد خوش آمد

خیلی خنده داره! نمی دونم باید ناراحت بود، یا به مضحک بودنش خندید و یا عکس العملی نشون داد؟
سکوت می کنم! اینجوری بهتره..
خودم را می سپارم دست باد.. هر چه پیش آمد خوش آمد! برام هیچ اهمیتی نداره.
هیچ وقت کاری نکن و یا حرفی نزن که شهامت قبول کردنش را نداشته باشی. اگه به فلانی این حرفو زدی، توپ را پاس نده به زمین اون و دروغ عنوانش کن! بالاخره که من با اون فلانی یه روزی.. حتی خیلی دور، روبرو می شم که اون هم روایت دیگه ای از ماجرا داشته باشه.
تعداد حرفهای ضد و نقیضت مدام بیشتر می شه. مجبور نیستی چیزی بگی که هی بخوای ماله بکشی روش..
برو خوش باش جوون..

Wednesday, June 11, 2008

دیدار

پیاده روی تقریبن طولانی و کلی حرف.. خوب ِ خوب بود

خانم نازلی دنیای ماسو را کم سن و سال تر تصور می کرد و دنیای مهرواژ را بزرگتر ! و امروز فهمید در حقیقت یک نفر مهرواژ و ماسو را می نویسه :دی

Tuesday, June 10, 2008

هنوز هیچ چیزی ملال آور تر و سهمگین تر از صبح زود بیدار شدن نیست، اونم وقتی که باید سریع خودت را از رختخوابت جدا کنی و بزنی بیرون!
لذت بخش ترین لحظه ی دنیا هم وقتیه که صبح زودتر بیدار شدی و می دونی هیچ برنامه ی اجباری وجود ندارد.
بعد از چند تا کش و قوس پا می شی، دست و صورتت را می شوری. با خوش اخلاقی تمام، خودت را به یک لیوان چای داغ و خوشرنگ مهمون می کنی..

می گه جات خیلی خالیه. پارسال اینجا بودی.. یادش بخیر..
می گم اوهوم! البته نه این وقت صبح! بعدازظهر رسیدم خونتون.

دلم برای تمام روزهایی که پارسال با شیمن گذشت تنگ شده. بعد از مدتها باز کنار هم بودیم و ... و خیلی خوب بود.
چند روز پیش.. تا ماشین تو پارکینگ توقف کرد، پله ها را تند تند طی کردم و حتی منتظر آسانسور نشدم. اولین نفر بودم که رسیدم خونه ی مامانی و بعد از سلام و روبوسی پرسیدم تلفن کجاست و زنگ زدم به شیمن. بعد از هر جمله هم می گفتم زود باش، زود بیا اینجا.. من فقط چند ساعت هستم.
تا دوش گرفتم، سر و کله ی شیمن هم پیدا شد. چند ساعت بدون وقفه حرف زدیم – مسلمن بیشتر من :دی – ولی زمان زود گذشت و خیلی خیلی کم بود. با اینکه شیمن تا لحظه ی آخری که خونه ی مامانی بودیم، پیشم بود.
امیدوارم تابستون بیاد اینجا..

حال من خوش نیست

دلم یه جوریه.. از اینهمه ... – نمی دونم چه اسمی می تونم روش بذارم – حالم بد می شه !
از علاقه ی زیادت می ترسم. از عشقت وحشت دارم.. به جنون رسیدی. به جنون !

Monday, June 9, 2008

لطفن

فکر می کنم از هر جایی که هستیم حتی کیلومترها و کیلومتر ها دورتر می شه انرژی مثبت فرستاد..
پس برای این دوست دریغ نکنید

تصمیم داشتم امسال تابستان خلوت تری داشته باشم و تعداد کلاس هام را کم کنم. اولش فقط 3 تا کلاس برای تابستون امسال تو کانون داشتم که برابر بود با 2 روز در هفته. این یعنی با نه گفتن به مهدکودک ها که اواخر خرداد تازه یاد برنامه ریزی می افتن و تماس می گیرن، من به خواسته ام می رسیدم.
امروز فهمیدم یه کلاس نقاشی اضافه کردن که احتمالن می شه 2 تا. یعنی برابر با همون 5 تا کلاسی که پارسال داشتم.
به خانم جیم هم به علت رودروایسی و سلام علیک و اینها.. قول دادم یه تایم خالی براش بذارم. و باز مثل پارسال یه کلاس نقاشی و یه سفال تو مهدکودکش خواهم داشت.
فقط می مونه دو تا کلاس سفالی که پارسال تو یه مهدکودک دیگه داشتم که با وجود 3 روز در هفته ای که باید برم رشت، اصلن وقت ندارم و می تونم خوشحال باشم که یک جا را حذف کردم!
پارسال از شنبه تا سه شنبه، صبح و بعدازظهر کلاس داشتم ولی برنامه ریزی ها جوری تنظیم شده بود که به 3 روز آخر هفته خدشه ای وارد نشه. فقط یکی، دو جلسه چهارشنبه کلاس جبرانی گذاشتم.
امسال از اول تیر ماه شنبه تا سه شنبه، صبح و بعدازظهر پر شده به اضافه ی چهارشنبه صبح تا ظهر!
مثلن خواستم امسال کلاس بر ندارم و آسوده خاطر باشم.. نشد که!

بی ربط عطف به بی ربطیانه ی پست قبلی: خب شاید هم ننوشتم! نمی دونم.. باز وبلاگ ِ زندگیم داره زیاد می شه. این روزها زیادی هم می نویسم! برگه های سفید دفترچه ی سرمه ای سیاه می شه. وبلاگ ها تند تر آپدیت می شن. تازه یه سری از نوشته ها هم مشمول گذر زمان می شه و یا به هر دلیلی دیلیت می شه. تازه شانس آوردم صفحه ی اول بلاگر فیلتره، هنوز مشکل دسترسی من به اینترنت هم حل نشده. نمی دونم این یک هفته ای که قولش را دادن چرا هیچ وقتی نمیاد ظاهرن! باید دوباره تماس بگیرم..

Sunday, June 8, 2008

تا همین چند وقت پیش هم وقتی یکی می فهمید باباهه شمالیه و مامانه جنوبی اندکی تعجب می کرد و می پرسید چجوری با هم آشنا شدن و اینها..

حالا دانشگاه کارها را راحت کرده! هی شمال و جنوب و شرق و غرب را بهم پیوند می ده!

درسته اینترنت کل جهان را داره به هم پیوند می ده ولی درصد دوستی هایی که به ازدواج منتهی می شه خیلی کمتره. قبول کنید اینترنت در این مورد ضعیف عمل کرده :دی


کاملن بی ربط: نمی دونم برم یه وبلاگ جدید بسازم و داستان خواب های هر شبه ام را بنویسم توش یا نه؟

Saturday, June 7, 2008

:-*

تولدت با بهترین آرزو ها مبارک پویه ی نازنین

می خوام میزی که روش دو تا لیوان چای گذاشتم را جابجا کنم که گیر می کنه به پایه ی مبل.. لیوان ها یه تکونی می خورن، پام را می کشم کنار و لیوان می افته روی فرش. خوشحالم که در آخرین لحظه پام را کشیدم کنار ..
بابا می گه تو نمی خواد هیچ کاری کنی. حالا خودتو نکشی.
منا جلو میاد و لیوان خالی را بر می داره از روی فرش. می گم بده، برم یه چای دیگه بیارم. می گه نمی خواد. خودم میارم! مامان هم با دستمال خیس می رسه تا لکه ی چای نمونه روی فرش مادربزرگ.
می شینم کنارش روی مبل و می گه از اولش هم گفتم چای نمی خواد و آروم می گه گفتم نیاوردمش که! حالا یه جعبه شیرینی دیدی دستم، هول شدی نکنه خبریه. آرامشت را از دست نده عزیزم! خبری نیست.
می گم پررو ! تو هم با اون داداش تحفه ات!
می گه منکه نمی دونم چه بلایی سرش آوردی. ولی داره مثل خودت دیوونه می شه.
می خوام بگم عزیز دلم، داداشت اگه دیوونه نبود که یک درصد هم احتمال نمی داد ما هرچقدر هم خودمون را بتکونیم باز بتونیم یک اپسیلون تفاهم فکری و اخلاقی و اعتقادی پیدا کنیم بنابراین به من فکر هم نمی کرد حتی! به قول مهسا ما در صورتی به تفاهم می رسیم که غیر از سلام و احوالپرسی هیچ حرفی نزنیم با هم، هیچ وقت با هم بیرون نریم، در هیچ مجلس و مهمونی با هم شرکت نکنیم! کلهم شدیدن دوری تا شاید دوستی حاصل گردد!
بی خیال می شم.
می گم بنده تا همین امروز که زنگ زدم خونتون و برادر گرامی گوشی را برداشت، خدای را شکر هیچ خبری ازش نداشتم. نامرد بهش می گم دنیا هستم، گوشی را بده به شیمن. می گه شماره کرج افتاده بود که.. می گم نگو لطفن! گوشی را بده به شیمن. بلندتر می گه کرج هستی؟
می گم خب گند زدی. لطفن حالا نگو منم! گوشی را زودتر بده بهش، خودم می خوام بهش بگم. بلند می گه چرا دنیا؟ چرا نگم دنیایی و از کرج زنگ زدی؟

دوستی ها هم قیافشون عوض می شه

می گه منکه شیمن را از دست دادم، تو رو نمی دونم!
می گم یعنی چی منو نمی دونی؟ مگه منم قراره زن ِ مداح بشم که از دست دادی منو.. زن ِ اون برادر بسیجی هم نشدم که.. هنوز اسلام نزده پس کله ام!
می گه دیوونه!! منظورم این نبود که..
می خندم و می گم خب ببخشید! یهو فکر کردم منو از دست دادی، برات متاسفم شدم! .. خب اینکه مسلمه ما دیگه رابطه ی سابق را نخواهیم داشت. اون آدم عوض شده و با ازدواجش که دیر یا زود اتفاق می افته شکل رابطه ی ما هم تغییر می کنه. چاره ای نیست جز اینکه فرم سابق دوستیمون را به خاطره بسپریم و به این فرم جدید عادت کنیم. اینجوری برای هممون هم بهتره.
می گه واااااااای ! یعنی جشن عروسی منم نمیاد.
می گم مگه می شه؟ واسه چی نیاد؟ مثل جشن نامزدیت با مانتو و روسری میاد. فوقش حالا چادر هم سرش کنه و باز بشینه یه گوشه..
می گه اون موقع زن حاج آقاست.. من مطمئنم دیگه نمی تونیم بعد از ازدواجش رابطه ی خانوادگی داشته باشیم. شوهر من عمرن اجازه بده.. تو که خانواده اش را می شناسی. از بیخ و بن خدا را هم قبول ندارن. شوهر من هیچ وقت راضی نمی شه ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشته باشیم.
می گم خب من به این شدت از دست ندادمش. البته فکر نمی کنم شوهر اونم از شوهر تو خوشش بیاد!

می گم ولی من واقعن موندم در حماقت ملت! فکر کردم فقط دوست ما مغزش تکون خورده. تعریف می کرد که چند وقته با یه شماره ی ایرانسل براش مزاحمت ایجاد می کنن و sms های تهدید آمیز می فرستن که از ازدواجش با حاج آقا منصرف شه! یه نسخه اش را هم برای حاج آقا می فرستن و بهش گفتن داغ اینو می ذاریم به دلت! و حسابی جنایی شده ماجرا !! حالا قراره پیگیری و شکایت کنن..
حالا بدتر از اون! مثل اینکه یه دختری هم رفته حاج آقا را از ننه اش خواستگاری کنه! یعنی با ننه اش حرف زده و مادره هم گفته که این ازدواج کرده. دختره هم زار زار گریسته و شدیدن شکست عشقی خورده!
انقده که ملت به موبایلش زنگ می زنن و عاشقان و کشتگانش هستن و اینها.. رفته یه خط دیگه گرفته که برای همسر آینده اش همیشه در دسترس باشد و اون خط یا خاموشه یا از شبکه خارج ه.

می گه حالا انگار چه تحفه ای هم هست که اینهمه طرفدار داشته باشه! حیف شیمن واقعن..

محال

نمی دونم مامان و بابا چیزی فهمیدن و به روی خودشون نیاوردن یا خوشبختانه توجهی نکردن.
خونه ی خاله رسیدیم خاله گفت شب تا صبح نوبتی داشتیم شماره ی شماها را می گرفتیم مال همتون می گفت تماس امکان پذیر نیست، مال دنیا هم که خاموش بود.
خودم را زدم به نشنیدن..
روز بعد رفتیم خونه ی مادربزرگ و دایی جان فرمودند ده دفعه زنگ زدم به دنیا، همش می گفت خاموش هست!
دینا گفت گوشی دنیا قطع ه. مخابرات قاطی داره!
دخترعموهه زنگ زده و خوشبختانه فقط با دینا حرف زد و اونم گفت چرا موبایل دنیا خاموشه؟

باید همین روزها بروم مثلن!! خطم را وصل کنم. خوشم اومده بود از این یه مدت در دسترس نبودن. تنبلی ام می آمد صبح زودتر بیدار شوم، پول از حساب بکشم بیرون و قبض پرداخت کنم. اصلن حسش نبود با اینکه اگه قبضم پرداخت نمی شد حتمن تا الان وصلش کرده بودم.

فکر کنم از این به بعد باید شب و روز دعا کنم یه دوست دختر و در حالت خیلی بهتر یه همسر خوب پیدا کنی و دست از سر من برداری! حتی وقتی نیستی هم رد پات هست. با اینکه به قول خودت موقتن کنار کشیدی تا من آرامش داشته باشم ولی چرا باز سر و کله ات پیدا می شه؟
می دونم و می دونم و باز هم می دونم هیچ کس به اندازه ی تو دوستم نداره. شاید هیچ کسی در هیچ زمانی یافت نشه که به اندازه ی تو از خودگذشته و فداکار باشه در مقابل من، اونم وقتی که اینهمه بی توجهی دیده و می بینه و کلی هم بلا سرش اومده. ولی من نمی خوامت!
حتی اگه به این فکر کنم که شاید یه روزی شدیدن پشیمون بشم، شاید سرم بیاد هر چه بدی که در حقت کردم، شاید زندگی خوبی در انتظارم نباشه، شاید اصلن بدون تو دنیا تمام بشه.. حتی به این هم فکر کردم شاید این بزرگترین اشتباه زندگیم باشه ولی.. من نمی خوامت!
حتی اگه همه چیز حرف من باشه، همیشه خواسته ی من باشه، هر شرط و شروطی پذیرفته بشه حتی با وجود اون شرایط احمقانه ای که قبول کردی و حاضری هر گونه تعهدی بدی که تا ابد روی حرفت خواهی ماند..
ولی باز هم من نمی خوامت!
می دونی شبیه عزیز شدن مُرده ست برام. تا وقتی بودم اوضاع جور دیگه ای بود و تو غرق بودی در کار.
اون روزهایی که انتظار توجه داشتم تو نبودی. اون روزهایی که من تنهای تنها بودم درست وقتی که فکر می کردم تو هم به اندازه ی من شریک دردهام باشی، تو نبودی و حتی نمی ذاشتی حرف بزنم. تو منو وادار کردی سکوت پیشه کنم در مقابلت.
می دونم می گی باید فراموش کنم، دیگه تکرار نمیشه، دیگه بر نمی گرده اون روزها.. ولی قلب من ذره ذره ترک خورد. ذره ذره خورد شد. ذره ذره همه ی عشق و علاقه ی من به نفرت رسید، ذره ذره همه چیز برای من تمام شد.
تو یکباره فهمیدی منو از دست دادی.. ولی من ذره ذره مردم. من ذره ذره وجودم را تمام شده دیدم و نتونستم هیچ کاری کنم چون تو نمی دیدی منو که ذره ای کمک کنی تا نمیرم.
اون دنیایی که می شناختی، اون دنیایی که چند سال مال تو بود، اون دنیایی که هنوز تو ذهنت به زور و با اصرار داری زنده نگهش می داری، اون دنیایی که می پرستی، اون دنیایی که دوستش داری، اون دنیا... مرده ! باور کن مرگش را.
نیست. باور کن نیست. هیچ مرده ای هم نمی تونه از قبر بیاد بیرون و مثل سابق به حیاتش ادامه بده.. تو یک مرده را به من نشون بده که از زیر خروارها خاک استخونهای پوسیده اش را سالم در آورده و به زندگیش ادامه می ده.. اونوقت امید داشته باش که من هم می تونم برگردم.
هر چقدر هم که فکر کنی وقتی زنده بودن باید این کارو براشون می کردم، فلان روز نباید این حرفو می زدم و هزار تا کاش و کاش و کاش و ای کاش ردیف کنی.. دیگه نمی تونی زمان را به عقب برگردونی و یا هیچ کاری انجام بدی براشون. چون مُردن!
چطور با مرگ عزیزانی که این چند سال از دست دادی کنار اومدی؟ هنوز انتظار داری یه روز زنگ در خونتون را بزنن و بگن سلام؟! یا وقتی رفتی سر قبرشون برای خوندن فاتحه، سنگ قبر و خاک ها کنار بره، بلند شن و خاک کفنشون را بتکونن و بگن خب حالا بهتره بریم خونه ؟!
من هم این توانایی را ندارم!

تعطیلات پر دردسر

سفر نامه نویسی ام حوصله اش نمی آید! فقط فهمیدم در این مملکت گل و بلبل چه راحت می توانند اجازه ندهند از تعطیلات بهره ببری. مسلمن جاده ها که شلوغ تر از زمان تعطیلات عید نبود، مسلمن یک روزه همه ی پلیس های راهنمایی رانندگی اتفاقی به مرگ دچار نمی شوند که هیچ مجری قانونی وجود نداشته باشد. اگر یک پلیس راهنمایی رانندگی در این دو روزه بین امامزاده هاشم تا پلیس راه قزوین دیده اید حتمن سلام مرا برسانید و ازش تقدیر به عمل آوردید! البته اگر همان یک ماشینی نبود که سرنشینش در خواب بود.
واقعن داشتم به شک می افتادم این قزوین کجاست که هیچ وقت بهش نمی رسیم. ساعت 9 شب از سربازی که وسط جاده ایستاده بود، پرسیدم تا قزوین چقدر مونده؟ گفت 50 – 60 تا !
نه می دانستیم دقیقن کجا هستیم و نه تابلویی محض اطلاع رسانی دیده می شد. آخرین تابلویی که یادم بود 103 کیلومتر تا قزوین را اطلاع می داد آنهم حوالی 6 بعدازظهر دیده بودم.
وقتی تابلو می گفت 500 متر تا تونل مونده و انگاری 5000 متر بوده، دیگر تصور اینکه قزوین کجای این جاده می تونه وجود داشته باشه هم سخت بود. همه هم می گفتن ترافیک فقط تا قبل از اتوبان ه. اتوبانی که انگار قرار نبود بهش برسیم.
فکر کنم با بیشترین آدمهای غریبه ی عمرم حرف زدم و لبخند تحویل دادم. ماشین های کناری که سر درددلشون باز می شد. یکی می پرسید چقدر تو راهی؟ یکی از وضع جاده می گفت. یکی صدای گریه ی نوزادش از ماشین کنار می اومد و دلت می سوخت برای اینهمه سختی که باید در ابتدای زندگیش بکشه. یکی نظرت را می پرسید که بره سمت رشت یا برگرده؟ یکی می پرسید استامینوفن دارید؟ یکی می پرسید چه ساعتی حرکت کردی؟ یکی می گفت من بیشتر تو راهم. یکی از نگرانی کمبود بنزین می گفت و ...
و به خیلی ها لبخند می زدی، لبخند می زدند و از کنارت رد می شدند..
ولی همه خسته ی خسته ی خسته بودند و خیلی ها عصبی..
ساعت 5صبح که پیاده شدم تا بابا بشینه پشت فرمون، هیچ چیزی غم انگیز تر از دیدن تابلویی نبود که نوشته بود قزوین 55کیلومتر !!
تابلوی بعدی 8ونیم صبح دیده شد که اعلام می کرد 3ساعت و نیم زمان صرف شده تا 15کیلومتر جابجا شویم!
نبود پمپ بنزین تا قبل از پلیس راه و بی بنزینی هم بدترین هراس بود که فقط امیدوار بودیم این 40 کیلومتر زودتر طی شود.
نیروی انتظامی ماشین هایی که به سمت قزوین می رفتن را از زیر گذر فرستاد تو جاده ی خاکی در دست احداث و بابا دیگه هیچ رحمی به ماشین نکرد و فقط رفتیم که بریم. بدون اینکه به خاک و چاله و سنگ در سایزهای مختلف و ... فکر کنیم.
هیچ چیزی هم بهتر از این نبود وقتی چند کیلومتری بود که چراغ هشدار بنزین روشن شده بود به پمپ بنزین رسیدیم!
غیر از آزمون تحمل نشستن در ماشین و تحمل موانع مختلف، مثانه ی منم امتحانش را پس داد و ثابت کرد می تونه حدود 23 ساعت دووم بیاره! حتی تو فکر این بودم که تا خونه ی خاله هم صبر کنم که دیدم اصلن روی خوشی نداره اینجوری از بین برم!
از قزوین که گذشتیم معجزه شد! تابلوها تند تند از مقابلمان می گذشتن و خبر از 5کیلومتر هایی می دادن که طی شده. انگار مفهوم 5کیلومتر از ابتدای اتوبان تغییر کرده بود.
خاله برای نهار سه شنبه منتظرمان بود ولی 11صبح چهارشنبه بعد از 25 ساعت که از ترک خونه می گذشت، رسیدیم شهریار..پنج شنبه بعدازظهر هم رفتیم کرج خونه ی مامان ِ مامانم. از ترس اینکه نکنه روز بعد تو جاده بمونیم با وجود اعلام یک طرفه بودن جاده در روز شنبه، بعد از تناول شام و چای از خونه ی مامانی زدیم بیرون و 4 ساعت بعد خونمون بودیم.

Tuesday, June 3, 2008

چند تا نکته

نکته ی اول: فردا می رویم سفر! خونه ی خاله هه.. یعنی من امروز تازه واقف شدم چرا مامانم چند روزه کادو بغل! میاد منزل و دنبال خرید برای بچه های خاله ست و جریان چیه! یعنی من انقدر این یک هفته تو بیهوشی دست و پا زدم که تا امروز نمی دونستم قراره فردا - تقریبن شده امروز - برویم شهریار.
یعنی دوباره چند روز اینترنت تعطیل و خداحافظ و اینها! برای آرام شدن ندای وجدانم هم یک کتاب گذاشتم تو کیفم که اگه آقا بطلبه بخونم. کتاب غیر درسی هم که اکیدن ممنوع ست و همراهم نمی برم که گوش شیطون کر !! وسوسه نشم..

نکته ی دو : من شدیدن ترجیح می دادم بشینم خونه این چند روز! ولی حتی جرأت مطرح کردن همچین چیزی را هم ندارم. یعنی وقتی من تا دور و بر تهران باید بیام ولی احتمال دیدن دوستام در حد صفره، هیچ رغبتی به این سفر نخواهم داشت.
ولی در صورت اعلام نظرم مبنی بر نرفتن و نخواستن، مطمئنن باباهه یه سخنرانی در رسای "خانواده" سر خواهد داد که آدم برنامه ریزی می کنه همه دور هم باشن و باید با هم بود و از این حرفها. مامانه هم مستقیم یا غیر مستقیم خواهد گفت حالا اگه دوستات زنگ بزنن با سر می ری و اونها را ترجیح می دی و از این حرفها.. و به قول دینا برای جلوگیری از جنگ جهانی، بدون نشان دادن پرچم سفید، در سکوت کامل تسلیم شده ام.

نکته ی سه : یادش بخیر.. یه زمانی خانوم مهرنوش همسایه ی خاله اینها بودند و یه خیابون فاصله بود فقط.. خوشحالم تابستون نزدیکه و به اومدن مهرنوش نزدیک می شه.

نکته ی چهار: بالاخره ساعت 8 بود، نمی دونم گذشته بود از 8 یا نرسیده بود به 8 که این خانوم میهن زنگ زدن که سر خیابون ما هستن و بلاخره موفق به رویت ایشان و خانوم بهار شدم و قدم زنان و خوش خوشان رفتیم تا بهار خریدهاش را انجام بده.
بعدتر هم تصمیم داشتم برم با این کافی شاپ ه دعوا کنم که چرا انقدر سرویس دهیشون افتضاحه ولی شانس آوردن در همین وانفسا سفارشات ما را آوردن.

نکته ی پنج: امروز که من هی با خودم درگیر بودم برم پیش دخترعموهه یا نه و اینها.. خب تا من رسیدم خونه باباهه گفت زنگ بزن ببین خونه هستن، براشون چای خریدم و ببر بده. زن عموهه هم از پشت تلفن اصرار که همگی بیاین، دور هم و اینها.. با خانواده هم رفتیم خونه ی عموهه شب نشینی.

نکته ی شش: امروز یهو عماد را دیدم تو خیابون و یادم افتاد بپرسم این داداش کوچیکه اش واقعن همونی بوده که من تو این شرکت اینترنتیه دیدم یا نه؟
بعد از دو سال درسته داداش کوچیکه اندکی بزرگ شده بود ولی من اشتباه نکرده بودم :دی و عماد گفت مسئول دی‌اس‌ال خود ِ شخص ِ داداش کوچیکه است! خب این یعنی اینکه تو خیابون دست به دامان عماد شدم که تو رو خدا به این داداشت بگو زودتر این دی‌اس‌ال را وصل کنن. یک هفته هم گذشته که..

نکته ی هفت: مممممممممم !! یادم نمیاد.. وسیله هام را هنوز جمع نکردم. یعنی یه دونه کتاب فوق الذکر محض آرام نمودن وجدان، دفترچه ام - این روزها شده همراه همیشه ام - و کیف پولم که توی کوله ام موجوده.. فعلن فکرم - یا مغزم؟ - یاری نمی کند که امداد برسونه چه چیزهایی نیاز خواهم داشت.

نکته ی مهم تستی- کنکوری : نداریم !! تمام شده فعلن. بعد از تعطیلات مراجعه کنید ! حتی شما دوست عزیز ..

Monday, June 2, 2008

حوصله ی سرریز شده ی هدفمند

خب من امروز بعدازظهر کلی فکر کردم برم بیرون یا نه؟ اول تصمیم گرفتم برم کانون، بعد دیدم حوصله ندارم. سحر هم احتمالن اگر در مرخصی نباشه هنوز، شیفت صبح بوده و نمی تونم برم فضولی! بعد کم کم بی خیال شدم.. یعنی اصلن حسش نبود.
بعد گفتم برم یه ذره به دخترعموهه سر بزنم که همیشه ی خدا شاکی ست که چرا زنگ نمی زنم هیچ وقتی و همینجوری سرم را نمی اندازم پایین که یه نهار یا شامی برم پیشش که خب با این اوضاع افتضاحی که پیدا کردم نهار پنج شنبه گذشته را کنسل کردم، جمعه هم باهاشون نرفتم رامسر. فکر کنم یک هفته ی دیگه هم می ره تا سال بعد که دوباره بیاد.. و مثلن بد نیست بعدازظهر برم یه سری بهش بزنم.
بعد دیدم نچ! حسش نیست..
بعد به این فکر کردم برم پیش متین و ازش خرید کنم! طفلکی اجناس جدید مغازه اش رسید اطلاع رسانی هم کرد بهم.. ولی بعد دیدم نچ! اصلن حالشو ندارم..
بعد به اینجا که رسید ساعت نزدیک چهار و نیم بود و به این نتیجه رسیدم اندکی بخوابم!
ولی نخوابیدم که.. خواستم زنگ بزنم به بچه نق نق کنم یه ذره! بعد دیدم بچه م سرش شلوغه و الان چون حسابی رو بورسه به قول خودش (:دی) پس با غرغر وقتش را نگیرم.
تو لیست دوستان و رفقا تفحص کردم. فیروزه که نیست. مهسا هم با نامزدش خوش ست. دلم شبنم خواست ولی همچنان جا خوش کرده تهران!
می گم پروژه نویس بی درد ! من حوصله ام سر رفته..
می گه در واقع یه بدبخت پروژه نویس دردناکم!
ولی خب من اصلن حس انساندوستانه ای در وجود پیدا نکردم و هیچم ابراز همدردی ننمودم. دلم برای ولگردی ها، کافه نشینی و شب نشینی هایمان تنگ شده. دلم هوای یک گپ و گفتگوی اساسی دارد شبنم..
گزینه ی بعدی میهن بود که اطلاع رسانی کردم من حوصله ام سر ریز شده! برنامه ای هست برای امروز؟ گفت با بهار قرار ست بروند یک خرید کوچولو و به من هم خبر می دهند تا راهی شوم. بعد به دلم صابون زدم یک پیاده روی مبسوط و شاید کافه ای و شاید هم شام - چقدر هم شام می تونم بخورم با این معده ی سوراخ شده ی خوشگلم! -
و اطلاع رسانی کردم که من پایه ام و شما هم چقدر مهربونید! ولی خب همچنان منتظر اینهمه مهربانی چشمم به ساعت خشک شد و هنوز ساعت دقیقی اطلاع نداده اند..
فرقش الان در این ست که حوصله ام بیخودی سر ریز نمی شود. هدف دارد و در انتظار ست..

معده ی از کار افتاده

این صبح ها که چای داغ از گلو پایین می رود و سعی می کنم یکی، دو لقمه ای هم نان بخورم.. هنوز کامل از آشپزخانه بیرون نرفته ام، بین خودم و خودم درگیری شروع می شود که باید برم دستشویی یا نه؟
که خب نتیجه از پیش معلومه و بازنده این درگیری من هستم که سر از دستشویی در میارم تا معده ام خیالش راحت شه!
ظهرها با احتیاط و کم غذا می خورم ولی معده ام این موقع روز تقریبن خوش اخلاق ست و می توان به اندک درگیری موجود بی اعتنا بود.
شب باز زحمت اضافه ست خوردن شام ولی هم گرسنگی وسوسه می کند و هم نگاه منتظر مادر که مچم را بگیرد!
و باز حکایت صبح ها با شدت بیشتری برقرار ست..