Monday, September 19, 2011

یادم نره قوی باشم

برای رسیدن به رویا و واقعی کردنشون باید هزینه داد

کسی برایم دعوت‌نامه نفرستاده بود. خودم انتخاب کردم. خودم جنگیدم بابت به کرسی نشاندن خواسته‌ام. خودم ماه‌ها ترس از نرسیدن را مهمان خودم کردم.. و در آخر خودم، خودم را آواره کردم تا برسم..‏‏
باز می‌پرسد.. مثل همه‌ی روزهای گذشته.. خونه‌ت چه شد؟ برای بار چندم می‌گویم: اول مهر تحویلم می‌دن!‏
می‌گوید: از اول تا آخر این کار بی‌خانمان بودی!
دیگری می‌گوید: مثل پرین
لبخند می‌زنم!‏
تازه اول سختی ست.. نباید وا داد! نباید ترسید. روزها و کارهای سخت‌تر مانده هنوز. خودم خواستم خانه‌ی پدری با همه‌ی راحتی‌اش را بگذارم و بگذرم و بیایم از زیر صفر زندگی کنم.‏
مشکلات بغض می‌شود توی گلویم و می‌ماند.. می‌ماند و جاخوش می‌کند.‌‏
گریه نمی‌کنم. اشک‌ها هم خسته شده‌اند و سرریز نمی‌شوند.

Thursday, September 15, 2011

از میانه‌ی شلوغی و آدم‌ها و خنده‌ها رفتم میان ِ تاریکی و درخت‌هایی که از دو طرف محصورم کرده بودند.. ‏
روشنایی ِ چراغ ماشین‌ها از دور می‌آمد و به خیابان باریک و تاریک جان می‌داد.. چراغی نبود تا در انتظار سبز شدنش بایستم.. نیمه‌های خط‌کشی ایستاده بودم و موتورسیکلت به سرعت می‌آمد. نور  ِ شدید چراغش از رویم گذشت و رد شد.. انگار که نبودم و ندید منی که ایستاده‌ام.‏
مثل روحی بودم که موتورسیکلت بی‌اعتنا از من گذشت! از نیمه‌ی تنم رد شد و تکان خفیفی به وجودم داد.‏
خیابان بعدی شلوغ‌تر بود.. بی‌محابا با قدم‌های محکم رفتم در دل خیابان تا در میدان دیگری وجود داشتن یا نداشتنم را بیازمایم!‏
اتوبوس از دور نزدیک می‌شد.. اصلن زمان مناسبی برای شوخی با یک اتوبوس که با سرعت به سمتت می‌آید نبود.. پا را پس کشیدم و برگشتم!‏

Wednesday, September 14, 2011

فقط 7 تا از دفاتر خدمات همراه اول در تهران سیم‌کارت 911 -شهرستان!- را تحویل می‌دهند که حوالی قلعه‌مرغی، میدان خراسان، خیابان قزوین، میدان هلال‌احمر و امثالهم هستند.‏
برم شمال و برگردم راحت‌تره.. خانواده‌ام را هم می‌بینم، خوشحال می‌شم!‏

Tuesday, September 13, 2011

گوشی و سیم‌کارت نابود شد! در واقع افتاد در چاه مستراح!
فردا صبح باید بروم ببینم از این‌جا می‌شود سیم‌کارت‌م را بگیرم یا نه؟ پس تا اطلاع ثانوی شماره‌ای هم ندارم..‏
کل دفترچه تلفن عریض و طویل -بدون هیچ نسخه‌ی پشتیبانی- را هم از دست دادم. دوست داشتید شماره‌ی تماستان را ای‌میل بفرستید..‏
خواستید پیدایم کنید هم فعلن ای‌میل بفرستید.‏ تا فردا ببینم چه کار می‌شود کرد در شهر غریب..‏

اتفاق خوبی باید باشد که سی‌ویک شهریور اولین کار ِ حرفه‌ای و غیر دانشجویی‌ تمام می‌شود؛ و هفته‌ی اول مهر شروع ِ کار جدید خواهد بود.‏




برچسب: طرح ِ یادآوری نیمه‌ی پر لیوان

تازه دیپلم گرفته بودم، خانه‌مان دیوار به دیوار خانه‌ی مادربزرگ بود. تابستان بود شاید که گفت بروم یک کلاس درست حسابی! مثلن خیاطی یاد بگیرم و لازم ست و ...‏
خندیده بودم و رفته بودم خانه. شاکی برای مادر تعریف کردم مادرشوهرش چه گفته! و من متنفرم از خیاطی!‏

ده سال گذشته.. تابستان 90.. من هنوز خیاطی دوست ندارم. دوخت و دوز نمی‌فهمم.‏ اما به اجبار کارهای عجیب و غریب تجربه می‌کنم!‏
پله‌ها را کمی پایین آمده‌م و فرار کردم از تاریکی پشت صحنه و رسیدم به تنها لامپی که انتهای پله‌ها را روشن می‌کرد. قد 4 انگشت گیپور لباسش پاره شده بود. 10دقیقه شاید وقت داشتم تا تعویض لباس بعدی، فکری به حالش کنم..‏
ریز و ظریف پارگی را وصل کردم لابلای گل‌های پارچه که نخ از وسط همان‌ها رد شود.. کمی بعد به سختی می‌شد رد پارگی را توی دامنش پیدا کرد..‏
راضی بودم!‏

Sunday, September 11, 2011

خواب دیدم چشم‌هام را می‌خواستن ببرن..‏
خواهش کردم یکی‌ش را بذارن برای خودم.. این‌قدر خالی نمونه جاش!‏

Thursday, September 8, 2011

زندگی با چشمان بسته

در طول فیلم داشتم فکر می‌کردم: "چرا آخه؟"‏
"چرا این‌قدر بد؟"

Wednesday, September 7, 2011

دلم می‌خواد برم یه جای دور .. دور.. دور
خیلی دور..‌‏
تنهای تنهای تنها

امروز خاله‌م رفت قرارداد خونه را بست.. من سر کار بودم.‏
از اول مهر می‌رم خونه‌ای که قراره خونه‌ی من باشه!‏
زندگی کولی‌وارم داره تمام می‌شه بلاخره..‏
 باید خوشحال می‌شدم و خوشحال باشم..‏ منتظر همین لحظه بودم.‏
.
.
غم نشست روی دلم و اشک اومد!‏

Monday, September 5, 2011

صبح‌ها با زنگ تلفن مامان از خواب بیدار می‌شم که می‌پرسه: خونه چی شد؟
 وسط صبحانه خوردن خاله کوچیکه زنگ می‌زنه و می‌پرسه: چرا ازت خبری نیست؟ خونه چی شد؟ کی بیایم برات قرارداد ببندیم؟
کمی بعد خواهره زنگ می‌زنه و می‌گه: بابا دیشب می‌گفت چرا هنوز خونه نگرفتی؟
می‌رم سر کار.. گروه به نوبت می‌پرسن: خونه پیدا کردی؟
از تماشاخانه می‌زنم بیرون..رئیسم زنگ می‌زنه و می‌گه: فقط زنگ زدم حالتو بپرسم! راستی خونه‌ت چی شد؟



Saturday, September 3, 2011

خواهرکم ! ‏
دنیا را بدون تو نمی‌شه تصور کرد !‏