Friday, December 25, 2009

شب اول
توی آینه من بودم با صورت سفیدی که بی شباهت به من بود و رژ لبی که توی صورتم وق می‌زد. آرایشم شبیه بازیگران اپرای پکن بود. آرایشگرم چاق‌تر از همیشه بود و من از تصمیم خودم متعجب بودم چرا روز عروسی خودم را سپرده‌ام دست این که می‌دانم دوستش نخواهم داشت.
یکی گفت آرایشم بهتر می‌شود و باید صبر کنم. رفتم خانه انگار تا دوباره برگردم.. موهای جمع شده پشت سرم با چند گل سفید تزئین شده بود.
توی حیاط خانه با پیراهن سفید، سرگردان بودم تا زمان بگذرد.

شب دوم
چیزی درونم حرکت می‌کرد. سمانه همان اطراف بود. توی پارک بودیم انگار. شلوغ بود و آدم‌ها برای جنینی که درونم زنده‌گی می‌کرد، تصمیم می‌گرفتند. سقط؟ یا نگه‌داشتنش؟
حیران و سرگردان بودم. دستم را گذاشته بودم روی شکمی که هنوز برآمدگی نداشت و دنبال راه فرار می‌گشتم.

شب سوم
روی پله‌های باریک، مغازه‌ی بدلی‌جات بود. آرام و به سختی پله‌ها را بالا می‌رفتم و مواظب بودم پایم روی انگشتری، گردنبندی یا سنگ فیروزه‌ای نرود. چشمم به انگشتر آبی ساده‌ای بود با سنگ آبی و مردد بودم بین خریدن یا نخریدنش. خواستم دست دراز کنم و از نزدیک ببینمش..
دخترک یک پله بالاتر از من بود و با جثه‌ی کوچکش خم شده بود به سمت پایین. ترس و دلهره یکباره تمام وجودم را گرفت. پریدم و از پشت گرفتمش تا با سر سقوط نکند.
میانه‌ی اشک و خشم و اندامی که می‌لرزید از ترس سقوط دخترک که 3-4 ساله بود انگار، با عصبانیت نگاهش کردم.
کفش پاشنه بلند و نوک تیز مادر را به پا کرده بود و به سختی پاهای کوچکش را توی آن جا داده بود. اخم کردم بابت کفش‌هایی که چند برابر خودش بود. دستش را گرفتم و هدایتش کردم بالای پله‌ها کنار مادری که فکر می‌کردم لایق سرزنش ست بابت این سهل انگاری.
نشستم روبرویش. کوچک بود، خیلی کوچک.. کفش سفید-صورتی زنانه را در آوردم و آرام کفش‌‌های پارچه‌ای قرمز که کوچکتر از کف دست بود شاید را پایش کردم. مهربان بودم و بوسه ای نشاندم روی لپش که شاید خشم لحظه‌ای‌ام را از دلش در آوردم..

Monday, December 21, 2009

این روزها هیچ هیجانی ندارد. کلاس 8 صبح فقط باعث شک عرفانی و فلسفی در ذات وجودی رابطه‌ی سحرخیزی با کامروایی می‌شود و بس! روزهای آخر کلاس‌ها می‌گذرد و هیچ کامروایی از کله‌ی سحر بیدار شدن، گریبان‌گیر ما نمی‌شود.

روی برد نوشته‌اند تاریخ شروع فرجه‌ها از 15 تا 20 دی ماه و شروع امتحانات از 21 دی! بعد مدیرگروه با انگشت‌هایش 15 تا 20 را می‌شمارد و با خرسندی می‌گوید: 7روز! بیشتر از 7روز تعطیلی می‌خواین؟ همین 7روز کافیه! و فکر نمی‌کند خب 15 منهای 20 می‌شود 5 و اینجا با انگشت شمردن کمکی نمی کند و یک تفریق ساده نیاز دارد.

کاغذهایم را ورق می‌زنم. فقط جلسه‌ی اول 3صفحه جزوه برای این درس نوشته شده و قرار بوده مرتبط با آن کار عملی 4نمره‌ای انجام دهیم و بعد ادامه‌ی درس! ترم تمام شد و کار عملی 4نمره‌ای قرار ست کل نمره‌ی پایان ترم را شامل شود. و من نمی فهمم! اصلن برایم قابل هضم نیست چرا باید در باب خواص یونولیت که هر بچه‌ی احمقی هم بلد ست - و یا در زندگی‌اش یکبار با آن مواجه شده -، کل کلاس به اتمام برسد.

برای 3 تا درس دیگر هم استاد در حد پایان‌نامه طرح و نقشه طلب کرده! کلن هم از من بابت حضور نیافتنم در کلاس های جبرانی به شدت شاکی‌ست و چشم دیدن شاگرد ساعی دو ترم قبل را ندارد و سرکوفت‌هایش بابت غیبت‌ها بدرقه‌ی راهم ست.

این دانشگاه و آموزش و اساتید کلن با من سر شوخی دارند شاید! آیا؟ تا هفته‌ی پیش که به حول و قوه‌ی الهی سایت دانشگاه باز شد فقط تاریخ 4تا امتحان از 10درس مشخص بود. حالا امتحان 4 درس در یک روز - 4تا تحویل پروژه و یک امتحان کتبی - ، 2تا از دروس هم رأس ساعت 8صبح قرار ست از خجالتم در بیایند و کلن در یک هفته قاتحه‌ی 10درس تخصصی خوانده می‌شود! به همین راحتی..

دسترسی‌ام به اینترنت در حد چک میل و مارک‌آل کردن گودر و همین وبلاگ هوا کردن‌ست. هی این گودر +1000 می‌شود و دنیای از دنیا بی‌خبر باقی مانده‌ام همچنان..

Sunday, December 20, 2009

درگیری با گذشته‌ای که سودی هم ندارد نقطه

چشمت ساعت را دنبال می‌کند که از 10 می‌گذرد، به 11 نزدیک می‌شود، ذره ذره عبور می‌کند تا ایست کند روی 12. به 11:59 که می‌رسد دو کلمه می‌نویسی و ثانیه‌های باقی مانده تا 12 را صبر نمی‌کنی و فوت‌ش می‌کنی برسد به دستش..
مکث می‌کنی.. فکر می‌کنی به یک سال و یک هفته‌ی قبل. خودآزاری؟ یک بازگشت بی‌سود احمقانه شاید..
خودت هم می‌دانی هیچ چیزی قابل عوض شدن نیست. همه چیز مثل سابق ست. تو با اخلاق‌های گندت حتا ! و تغییری صورت نگرفته..
برمی گردی به یک سال و یک روز قبل. به ظهر چهارشنبه، تو در جاده‌ای و دلگیری از روز قبل و قبل‌ترها.. و اس‌ام‌اس یک کلمه‌ای که می‌رسد: "ببخشید"
و تو که نبخشیدی..

فقط همین

Saturday, December 19, 2009

به آخر ماه - موعد پرداخت کرایه - که نزدیک شدیم، به بنگاه هم اطلاع دادیم دو ماه و اندی گذشته و تلفن همچنان قطع ست، آقای صاحبخانه امروز به این فکر افتاد این مشکل را حل کند و بدین گونه تلفن‌دار شدیم!

Thursday, December 17, 2009

همزمان توپ فوتبال و لگد خورده به دستش ! 8صبح که از تمرین برگشت دستش درد می‌کرد. ظهر که آمد خانه بدون کمک کاپشنش را نمی‌توانست در بیاورد ولی با یک دست تمام صبح تا ظهر رانندگی کرده بود و از اینور به آن‌ور دنبال کارهایش. می‌گفت وقت نکردم برم دکتر.
بالاخره ساعت 6 با مامان رفتیم دنبالش و همراهی‌اش کردیم و تا مطب دکتر هدایتش کردیم! دستش شکسته و گچ گرفته‌اند.
از مطب که بیرون آمد و نشست توی ماشین، گفت: دکتر گفته 3 هفته باید بسته باشه.
5 دقیقه بعد می‌گوید : خب فردا که خواستم برم حمام، بازش می کنم دیگه !
من و مامان مات به هم نگاه می‌کنیم !

هنوز به خانه نرسیده‌ایم زنگ می‌زند به یکی از اینهایی که با هم فوتبال بازی می‌کنند. می گوید دستش شکسته و باید 3هفته در گچ باشد و در انتها تأکید می‌کند " منکه میام. این 3 هفته داوری می‌کنم براتون "
می‌گویم: خدا این 3 هفته را به خیر بگذرونه که بابا بتونه تحمل کنه و اجازه بده دستش خوب شه..

Wednesday, December 16, 2009

خانم کاف: بیا بازی کنیم! هر کی بگه بابا از کدوم ور میاد؟
دخترک سمت چپش را نشان می دهد. کمی مکث می کند و دوباره به راه سمت راست اشاره می کند.
خانم کاف: کدومشون؟ نظرت چیه؟
دخترک جاده‌ی سمت چپ را نشان می‌دهد و می‌گوید: از اینور !
خانم کاف جهت مخالف را نشان می‌دهد و می گوید: خب منم می‌گم اینور. حالا جایزه ی کسی که درست گفت چی باشه؟
دخترک : شوووووکولات !
خانم کاف با خنده می‌گوید: شکلات که تازه خوردی! جایزه یه چیز دیگه.. کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: مثلن هر کی برنده شد لپ اون یکی را گاز بگیره!
دخترک دور خودش می‌گردد و می‌گوید: نه ! روبروی مادرش می‌ِایستد و می‌گوید: بوس کنیم !
خانم کاف باز آرام می‌خندد و می‌گوید: فایده نداره ! ما که همیشه همو می‌بوسیم. جایزه یه چیز دیگه باشه !
دخترک فکری می‌کند و می‌گوید: باشه! شوکولات خوبه !

ماشین پدرش از سمت چپ نمایان می‌شود. دخترک لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند و می‌گوید: مامان بریم شوکولات بخریم !

یک ساعتی زودتر از کلاس زدم بیرون تا به آخرین ماشین‌هایی که این جاده را به سمت خانه طی می‌کنند برسم. دختر محجبه‌ی چادری کنارم می‌نشیند. ماشین که حرکت می کند زنگ می‌زند و اطلاع می دهد. استاد اجازه نداده زودتر بیاید و مجبور شده تا این موقع بماند.
روشنی چراغ اتومبیل،‌ تاریکی جاده را می‌شکافد و طی می‌کند. دختر می‌پرسد: دانشجویی؟ مثل همه‌ی سوال‌های کلیشه‌ای برای شروع کردن صحبت. جواب مثبت می دهم. می‌پرسد: دانشگاه آزاد؟
سرم را برمی‌گردانم سمتش و می گویم: آره. سوال بعدی هم قابل حدس ست
- چه می خوانی؟ و سوال‌هایی از این دست در مورد کلاس و درس و ..
جواب سوال‌هایش را می دهم، بی هیچ پرسشی. انگار منتظر فرصت ست تا به حرفهایش ادامه دهد. با لبخندی همراهی‌اش می‌کنم. می گوید: 5 روزه عقد کردم. شوهرم مونده خونه‌ی ما و دارم برمی گردم.
تبریک می‌گویم و آرزوی خوشبختی برایش. انگار که بخواهد شادی‌اش را با من - غریبه - تقسیم کند.
می‌گوید: 23 بهمن، 7 سال از آشناییمون می‌گذره.
در ذهنم غریب به نظر می‌آید دوست پسر 7ساله داشتن ِ یک آدم مذهبی. حداقل ظاهرش که گواه این - مذهبی بودن - می‌داد.
24 سالش هست. بدون اینکه منتظر اشتیاقی از سوی من برای شنیدن باشد و یا سوالی که در پاسخگویی‌اش از زندگی‌اش تعریف کند، ادامه می دهد. تند حرف می‌زند و کلماتی که انگار نصفه ادا می‌شوند و انتهای جمله‌ها درست به گوشم نمی‌رسد.
- تو قم با هم آشنا شدیم. یک سال اول فقط یه صدا بود. یک سال و سه ماه! بعد همو تونستیم ببینیم. خانواده‌هامون به شدت مخالف بودن. خانواده‌اش که منو ندیده بودن. می‌گفتن این مذهبی نیست. نکه ما مذهبی نباشیم، اونها به شدت مذهبی هستن.
از سختی ها و مصائب بهم رسیدنش می‌گوید. دو، سه سال قطع رابطه و مدتی که هیچ کدام آدم دیگری را وارد زندگی‌شان نکردند. هم قسم شدنشان در جمکران و ...
و بلاخره خانواده‌هایی که رضایت دادند و وصالی که حاصل شد.
برق خوشحالی را در چشمانش می‌بینم. آرامش جدید زندگی‌اش بعد از سختی‌ها. انگار که دلش بخواهد شادی‌اش را تقسیم کند و فریاد بزند..

لبخند می‌نشیند روی لبانم. نگاهم می‌رود به جاده..
حس پیری می‌آید انگار.. مثل این زن‌هایی که سن و سالی ازشان گذشته و انتظار یاری برای وصال هم ندارند و دیگر فقط ردی از عشق برایشان مانده. و در سکوت به شوق کودکانه‌ای گوش می‌سپارند.

باران ریز ریز می‌بارد. می‌گویم "دانشگاه" و توقف می‌کند. کوله‌ی سنگین و تخته شاسی را هل می‌دهم داخل ماشین و نگاهم به باران ست که یکباره شدت می‌گیرد.
مرد می‌پرسد : دانشگاه خبری هست؟
می‌گویم : نه. اینجا همه بی‌خبرن !
می‌گوید : البته اینجا شهر کوچیکه. حق دارن، سریعن شناسایی می‌شن.
زنگ می‌زند: کجایی؟ می گویم تو راهم . دارم میام دانشگاه.
مرد ادامه می‌دهد: من خیلی سال پیش لیسانس مدیریت گرفتم. دو، سه ساله بازنشسته شدم. بازنشسته که نه! از کار افتاده.. با برق 3 فاز یهو رفتم رو هوا و با کمر خوردم زمین. کمرم شکست. دیگه نتونستم برگردم سر کار.
اشاره می‌کند به خودش پشت فرمان اتومبیل و می گوید: اینم شده عاقبتم. با حقوق از کارافتادگی که نمی‌شه زندگی را چرخوند. الان دیگه کسی به امید اینکه درس بخونم و با مدرکم به جایی برسم، نمی‌تونه باشه! البته با پارتی چرا..
مرد مکث می‌کند. شاید پی مسافری می گردد. ضبط را روشن می کند ولی هیچ صدایی ازش به گوش نمی‌رسد.
می‌گوید: عاقبت شما جوونها نمی‌دونم چی می‌خواد بشه..

Thursday, December 10, 2009

نگاهم می‌افتد به ساعت روی تلویزیون. میم دراز کشیده و تقویمش را ورق می‌زند. سین بساط صبحانه را آماده می‌کند.
از سر شب حرف از دانشگاه و کلاس‌ها و اساتید و برنامه‌های آینده بود تا پیدا کردن مدیرتولید برای فیلم بعدی میم و همکاری‌ها و قرارداد تازه و پیدا کردن عوامل وسط شب‌نشینی‌مان. مهمانی طبقه‌ی پایین و یک ساعتی با آدم‌های تازه. امید و ناامیدی‌ها. دعوا و خوشحالی و حرکات موزون، گریه و خنده، شوک و درد و بی‌خیالی.. تعزیه و نمایش‌های ایرانی، سیاست و مکافات، خانواده و قرص‌های ضد افسردگی و کیسه‌ی پر از آرام‌بخش و ...
فیلم و کتاب‌ها و بحث‌های جدی و شوخی.. موزیک و صدا و اشعار مصدق، مشیری، پناهی، فرخزاد..
خاکستر سیگار را می‌تکانم. " ساعت 7صبح داریم چه غلطی می کنیم؟ "
میم نیم‌خیز می‌شود. سین از آشپزخانه بیرون می‌آید. می‌گوید: " من‌که با این شعرخوانی‌ها دارم حال می‌کنم. خیلی خوبه.. "
و من با صدای بلند از سر می‌گیرم، "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" را..

Wednesday, December 9, 2009

برای بار چندم به آقای مدیر ساختمان یادآوری کردم اگر ممکن ست سیم تلفن واحد ما که اشتباهی وصل شده را درست کند. کار 5 دقیقه باشد شاید. همانطور که آن بار در 5دقیقه این سیم‌ها را اشتباه وصل کرد. در این ساختمان تمام امور مربوط به سیم و تلفن مربوط به این آقاست که کارمند مخابرات ست.
به آقای صاحبخانه هم گفتیم بعد از دوماه و اندی این تلفن قطع ست هنوز. گفت یکی را می‌فرستد تا درستش کند و هنوز خبری ازش نیست.
نتیجه‌اش این ست که من دسترسی‌ام به نت بسیار محدود ست. در این ده روزی که همخانه‌ام نبوده تلویزیون روشن نشده. کلن من آدم اهل تلویزیون دیدن نیستم حتا مواقع تنهایی و از سر بیکاری دلم روشن کردنش نمی خواهد. و حالا باز برگشته ام خانه که این دو شب باقی‌مانده را هم تنها نباشم.
دوشنبه که ساعت از 10 گذشت. دیگر دلم فیلم دیدن نمی‌خواست. حس کتاب خواندن نبود. تنها قدم می‌زدم توی خانه. از اتاق خودم به هال، به آشپزخانه و کمی مکث پشت پنجره و باران که به شدت می‌بارید.. تعجب کردم از دل گرفته‌ی خودم و اشکهایی که سرازیر بود. بی‌حوصلگی، کلافگی و هیچ کاری که دلم نمی خواست جز قدم زدن. و در این شهر ساعت 11 شب تنها نمی‌توانستم بیرون روم حتا برای خرید که قطعن مغازه‌ای هم باز نبود.
آن‌وقت منی که همیشه از تنها ماندن ابایی نداشتم و استقبال می‌کنم. نصف مهمانی‌ها و سفرهای یکی دو روزه پیچانده می‌شد و من تنها در خانه می‌ماندم بدون کوچکترین ناراحتی و کلافگی!
خلاء بزرگ این تنهایی‌ها نبود اینترنت بود. پذیرفتنش سخت ست که چقدر نشسته وسط زندگی ولی واقعیت یک زمان گنده‌ای بود که حالا مانده بود این وسط که دیدن 3تا فیلم در شبانه‌روزی که نصف بیشترش را دانشگاه هستی، هم پرش نمی‌کرد.

وقتی تلویزیون نمی‌بینی - که دیدن و شنیدن ندارد - وقتی روزنامه‌ای برای خواندن نیست، تنها منبع خبری که از احوال اطراف و کمی آن‌ورتر از کلاسهایت باخیر شوی، برای من فقط اینترنت ست. حالا برگشته‌ام اینجا. نشسته‌ام پای گوگل‌ریدر و می‌خوانم و انگار فرسنگ‌ها فاصله داشته‌ام با کل جهان و بی‌خبر از همه جا هستم.

Friday, December 4, 2009

آهای آزاده
چرا این وبلاگها که نباشد و نوشته ای نباشد، دیگر خبری از هم نداریم؟ دل خوش کرده‌ام به وبلاگت که به روز می‌شود و از خودت و از سفرت و از لحظه‌هایت می‌نویسی.
دلم تنگ شده برایت.  باید تابستان بیاید تا باز ببینمت؟

می پرسم: کمکی از من برمیاد؟
می گوید: جلوی درد، از درد ِ دل دارم می‌گم.. یه نمایشنامه‌ی کمدی در جریان ِ ! می‌شه انقدر منطقی و روشنفکر نباشی؟

Saturday, November 28, 2009

پسرک دست در دست زنی از روبرو می آید. با هیجان می گوید: " ببین، ستاره ها هم رفتن بخوابن! "
سرم را می چرخانم رو به آسمان، ابری ست و هیچ ستاره ای دیده نمی شود.

Sunday, November 15, 2009

مامان می‌گفت پیرمرد همسایه که طبقه‌ی سوم زندگی می‌کند را از سه شنبه ندیده ست. تلفنش را جواب نمی‌دهد و هیچ خبری ازش نیست.
آقای میم با آنکه سن و سال زیادی داشت، ظاهر سالمی داشت. هیچ وقت ازدواج نکرده بود و تنها زندگی می‌کرد. تنها خرید می‌رفت، خودش غذایش را می‌پخت و به باغچه رسیدگی می‌کرد. خواهر و برادرش هم فوت کرده بودند و فامیل نزدیکی نداشت. چندباری مامان برای مهمانی‌های خانوادگی دعوتش کرده بود و چندساعتی در جمع شلوغ ما بود.
یادم ست در طول این یک سال و اندی فقط یک بار سفر رفت و قبلش اطلاع داد که یک هفته‌ای نیست. مامان 5شنبه چندبار زنگ خانه‌اش را هم زده بود ولی جوابی نیامد.
دیروز بعدازظهر مامان رفت سراغ یکی از اقوامی که از آقای میم سراغ داشت. آقای میم، پسرعموی شوهرش بود. به شماره‌هایی که از فک و فامیل آقای میم داشت زنگ زد تا بلاخره خواهرزاده‌ی آقای میم که شهر دیگری زندگی می‌کرد را پیدا کرد. آنها هم خبر نداشتند و گفتند می‌آیند تا در را بشکنند و وارد خانه شوند.
بابا که دیگر مطمئن شد، آقای میم باید در خانه باشد، زنگ زد 110. پلیس هم چون بویی از خانه به مشام نمی‌رسید، به بابا گفت احتمالن جایی رفته و نگرانی بی‌مورد ست ولی با اصرار بابا، با حضور پلیس، بابا از روی بالکن وارد خانه‌ی پیرمرد شد.
آقای میم روی تخت خوابیده بود.. برای همیشه..

Thursday, November 5, 2009

خب
..

Sunday, November 1, 2009

آخرین بار که از آن اتاق آبی آمدم بیرون و از آن آدمهای دوست داشتنی خداحافظی کردم، اردیبهشت 87 بود؟ و نشد دیگر ببینمش.. وقت نشد، برنامه ها جور نشد یا هر بهانه ی دیگری..
خواستم ثبت کنم اینجا چقدر هیجان زده ام که امشب می بینمش و دلم تنگ شده برایش..

Monday, October 26, 2009

من یادم نمیاد پست قبلی را بابت چی و در چه حالی و محض چی نوشته بودم.. نپرسید کجا؟ از لحاظ اینکه آلزایمرم من!
هر وقت باد مرا با خود برد و به یه جایی که اینترنت داشت، رسیدم. اطلاع رسانی می کنم
 
قصد ترک اعتیاد و اینترنت و اینا داشتم ولی نمی شود ظاهرن! در اولین فرصت باید یه فکری به حالش کنم
دلم تنگ شده برای دوستام و کلن انگار بیخبر از جهان دارم زیست میکنم. واقعن تو غار یا جزیره ای، چیزی!

Wednesday, October 21, 2009

دیگه کم‌کم باید پرواز کنم، برم

Sunday, October 18, 2009

با تلفن حرف می‌زنم. از وسط ترافیک تا حالا چند بار هی قطع کرده‌ام هر چند دقیقه.. صدای زنگ در می‌آید. فکر می کنم مامان برگشته که او هم برای بار نمی دانم چندم رفته بیرون. این‌بار یادش افتاد لامپ برای اتاقم نخریده. به سمت در می‌روم و می‌گویم: "مادر ِ من! تو که می‌دونی این در از بیرون باز می‌شه، خب بیا تو، اینکه قفل نیست "
در باز می‌شود و خانم همسایه‌ی روبرویی با یک بشقاب کوکو سبزی، پشت در ایستاده بود. می‌گوید: " امروز خیلی کار کردید، گفتم حتمن وقت نشده شام درست کنید"

توزیع ناعادلانه یعنی شنبه‌ها از ساعت 10 صبح سر کلاس باشی تا 5بعداظهر که حتا فرصت نهار خوردن هم نباشه این بین. 12 تا 12:30 تایم استراحتت باشه و 2:30 تا 2:45 در کل اینهمه ساعت و 3 تا کلاس با یه استاد که یه عالمه مشق داره همیشه و نمی‌شه پیچوند و از زیر کار در رفت.
یکشنبه هم 3 تا کلاس ملال آور و خواب آور از 8 صبح تا 5:30 بعدازظهر
در مقابل دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه و جمعه روزی 2 تا 2/5 ساعت کلاس داشته باشی
تعادل و توازن و عدالت کجا رفته اونوقت؟

مامان دیروز اومد و اجاق گار و تخت‌خواب و یه سری خرده ریز خریدیم. آخر هفته هم قراره باباهه یخچال را بیاره. موکت‌ها شسته شد، همه جا مرتب و تمیز شده..
دیگه جهیزیه‌ام تقریبن کامل شد، فقط مونده یه شوهر! که اونم باید برم سمساری، بخرم :دی

Thursday, October 15, 2009

می‌گوید: دنبال خونه باید بگردم دوباره
سمانه می‌پرسد: مگه خونه نگرفتی بودی؟
می‌گوید: " چرا.. با یه دختره که به نظر آدم خوبی می‌اومد خونه گرفتم ولی مامانش رو اعصابه.. برگشته می‌گه روزهایی که دخترم ساعت 5 به بعد کلاس داره، باید با آژانس بری دنبالش! هوا تاریک می‌شه و تنهایی نمی تونه بیاد. می‌گه باید مرغ بخوری! هر چی می‌گم من مرغ دوست ندارم، هیچ وقت نمی‌خورم. می‌گه من نباشم، تو مرغ نخوری، دخترم هم نمی‌خوره.
زنگ زدن، دختره رفته در را باز کرده. مامانش با من دعوا می کنه که وقتی تو هستی چرا دخترم باید بره در را باز کنه؟
حالا هم منتظرم پولم را پس بده برم یه جای دیگه پیدا کنم.. مامانم هم می‌گه تنها نباید خونه بگیری. اگه همخونه پیدا کردی که هیچی. اگه کسی پیدا نشد باید بری خوابگاه!
چند هفته پیش یه خونه پیدا کرده بودم، خیلی هم خوب بوده. مامان همین دختره اومد خونه را دید، گفت از سر خیابون تا کوچه دوره و دخترم سختشه این راه را بره و بیاد. قرارداد را فسخ کرد. 270 تومنی هم که پیش پرداخت داده بودم، پرید.
خیلی بده رفتارشون..
اون هفته اومدم دانشگاه دیدم دختره نشسته یه گوشه داره گریه می‌کنه! می‌گم چی شده؟
می‌گه اینجا چرا اینجوریه؟ همه‌ی دخترا جن.ده هستن! "

تلفنش زنگ می‌زند. می‌گوید: مامانمه. باید خوب باشم.
نفس عمیقی می‌کشد و دور می‌شود.

Saturday, October 10, 2009

یک وقتهایی نیاز نیست آدمی را دیده باشی تا حس کنی دوست قدیمی‌ات هست. حتا اگر ندیده باشی‌اش و وبلاگش تنها راه ارتباطی شما و خبرگرفتن از حالش باشد. نه می‌توانی تماس بگیری و صدایش را بشنوی، نه اصرار می‌کنی به دیدنش و می‌دانی اینگونه راحت‌تر ست..
ولی مثل یک دوست با خوشحالی‌اش شاد می‌شوی و با غمش ناراحت. 6 - 5 سال زمان کمی نیست برای خواندن روزنوشت‌های یک نفر..
یک وقتهایی هم مثل الان که معلوم نیست چه بلایی سر پرشین‌بلاگ آمده و وبلاگش باز نمی‌شود، یاهومسنجر هم باز نمی‌شود تا برایش چند خطی بنویسی.. دسترسی‌ها قطع می‌شود. فقط مطمئنی به اینجا سر می‌زند و می‌خواندت.
 
عسل جانم، خواهرک نازنینم تولدت هزاران بار مبارک
به یادت هستم و برایت دعا می‌کنم باز همان عسل شاد و بازیگوش روزهای اول آشنایی‌مان باشی و لحظه‌هایت پر شود از  آرامش..

Wednesday, October 7, 2009

آدم حس می کنه یه روزهایی رو .. یه لحظه هایی رو.. باید با عمق وجودش حفظ کنه و نگه داره

Saturday, October 3, 2009

از ساعت ۸ و نیم نشستم بالای سر دوستم كه پاشو بریم. زود باش. ولی قبل از این كه به دانشگاه برسم خبر تعطیلی کلاس رسید. رفتن سر کلاس، به دید و بازدید و سلام علیک تبدیل شد و تنها خاصیتش دیدن بچه ها  بعد از چند ماه بود..

و وسوسه پیچوندن کلاس ۸ صبح فردا ..

Thursday, October 1, 2009

گذشت زمان یادم داد همه تحمل صداقت را ندارند. واقعیت همیشه خوش نیست و کسی استقبالی از آن نمی کند. آدمها دوست دارند چیزی که به فکر و ایده‌آل خودشان نزدیک‌تر ست را ببینند و بشنوند. همیشه نمی‌توان جلویشان ایستاد و گفت " همین‌ست که هست! خوش نداری، برو! نمی‌توانی چیزی که نیستم را طلب کنی!"  این فقط وقتی جواب می‌دهد که تو نیرویی غالب داشته باشی یا امکان قطع رابطه‌ها. وگرنه به جایی می‌رسی که خستگی مجبورت کند از اصطکاک‌های هر روزه جلوگیری کنی و دنبال راهی بگردی که کمتر جواب پس دهی، دنبال رضایت مقابل باشی و اعصاب آرام‌تر.
 کم‌حرف‌تر شوی و گزیده گو ! زمان یادم داد همیشه نباید صادق بود. من زندگی خودم را می‌خواستم. یا باید دخترک حرف‌گوش کنی می‌شدم یا همه‌ی حرفها و شعارها در باب صادق بودن را می‌ریختم دور!
قرار بود شهسوار باشم ولی تهران بودم، رشت باشم ولی انزلی بودم، در خانه باشم ولی چالوس بودم. با ایکس باشم ولی با ایگرگ بودم. خانه‌ی زد باشم ولی چند خیابان آن‌ورنر بودم. همراه ایکس بودم ولی دور از هم  به هزار و یک راه شاید می‌رفتم.
زمان یادم داد کمتر بگویم و زندگی خودم را داشته باشم. و دور شدیم.. به همین راحتی و در طول سال‌ها. کم‌کم فاصله‌ها عمیق‌تر و بیشتر شد و من کمتر از خودم و زندگی‌ام برایشان گفتم. کمتر حرف هم را فهمیدیم و از حال هم باخبر شدیم.
آخرین باری که با تمام صداقتم جلویشان ایستادم، آخرش به اشک رسید و قرص‌ آرام‌بخش و خواب..
 

Wednesday, September 30, 2009

رسیده‌ام به یک‌چهارم پایانی 26سالگی
 

تند و با عجله از خانه می‌دوم بیرون و سوار می‌شوم. می‌گوید عجله نکن
دستش را می‌برد سمت دنده که حرکت کند، مکث می‌کند و نگاهش به تقلای من ست برای پوشیدن کفش‌هایم و گره زدن بندها
می‌گوید: من عاشق اینم که همیشه می‌یای تو ماشین و کتونی‌هات را می‌پوشی.
یه وقت کفش‌هات را بپوشی و بندهاش بسته باشه، سوار ماشین شی باور کن ناراحت می‌شم!
می خندم و می گوید همیشه همینجوری بیا!

Tuesday, September 29, 2009

روز خوبی بود. همین

این فضا.. این میز کوچک آشپزخانه وقتی می نشینیم دورش و نهارخوردنمان انقدر کش می‌آید که چای و نسکافه‌ی بعدش را هم همانجا می‌خوریم و حرف می‌زنیم و می‌خندیم و از تجربه‌ها و نظرات و فکرهایمان می‌گوییم..
اینجا، این  لحظه‌ها که بغض و خنده و بی‌خیالی و خوشحالی را باهم دارد..
اینجا این وقتهایی که یهو می‌زنیم زیر آواز و یکباره یکی‌مان ساکت می‌شود و شعر یادش نمی‌آید..
دیروز که نگران صداهایمان نبودیم و خیالمان راحت بود فقط ما 3تاییم..
شاید هم بزم کوچکی بود برای زنی که به 35سالگی سلام می‌گفت
 
این فضا، اینجا، این لحظه‌ها، دیروز  را نمی‌شود توصیف کرد.

Sunday, September 27, 2009

از لحاظ چای و عاشقی

زمان 3:35 صبح
من - تشنمه
گشنمه
اون : ای بابا . یکی یکی
من - چرا یکی یه لیوان چای نمیاره واسم؟
اون : خب عزیزم پاسی از شب گذشته. فلورانس نایتینگل هم خوابه الان
من - اصلن واسه همینه من تا حالا عاشق کسی نشدم. کسی این وقت شب برام چای نیاورده
اون : بیاره هم چشم من آب نمی‌خوره. چای رو می نوشی، می زنی بر بدن. بعد هم می گی یارو عجب دیوونه ایه تا این وقت شب بیداره
من - =)))))))))
جوابت منو کشته :))
اون : جز اینه آخه؟
خنده ات به خاطر اینه که خودت رو خوب می شناسی :))))))))))))))
من - ولی مطمئنن وقتی برام چای می آورد بهش می گفتم عااااااشقتم. در اون لحظه عاشق می شدم
اون : آره خب در اون لحظه :)))))))
من - چای که تمام شد، یادم می رفت :))
اون : زحمت می شد البته ها
من - نه خب.. زحمت کشیده بود منو به چای رسونده بود. برای یه لحظه قطعن عاشق می شدم :))
اونم خوشحال میشد باز برام چای می آورد :)))))))))))))
اون : آره من نگران کلیه ات می شدم اون موقع
اون برای تداوم عاشق بودن تو، راهی بیمارستانت می کرد :))))))))))))))
من - نگران نباش. همه را یه شبه نمی‌خوردم
اون : خب اون می ریخت توی حلقت بابا
من - ولی چه خوب بود هر وقت اراده می کردی چای حاضر بود :))
یا یکی چای تازه دم میداد دستت :دی

Saturday, September 26, 2009

مهر با سرمایش پریده در آغوشم

Sunday, September 20, 2009

با فیروزه قدم می‌زنیم. یکی چند قدم مانده به من، لبخند می‌زند. جلویم مکث میکند. سلام می‌گوییم و روبوسی می‌کنیم. احوالپرسی می‌کنیم. درست مثل این آدمهایی که سالهاست همدیگر را می‌شناسند و یکباره اتفاقی همدیگر را در خیابان می‌بینند.
خیلی عادی و خوشحالانه از این دیدار اتفاقی خداحافظی می‌کنیم. من همراه فیروزه می‌روم و او در جهت مخالف می‌رود.

فکر می‌کنم این زندگی مجازی چقدر حقیقی شده شاید که وقتی برای بار اول انقدر اتفاقی در خیابان همدیگر را می‌بینیم و از روی عکس‌ها همدیگر را می‌شناسیم، یک لحظه شک نکردیم به آشنایی و دوستی‌مان. درست مثل این آشناهای قدیمی که اتفاقی همدیگر را می بینند

Thursday, September 17, 2009

دنبال دمپایی می‌گردم بروم زیر باران.. مامان می‌گوید: الان تمام می‌شه
می‌گویم هنوز که تمام نشده و می‌روم
دیگر نه داد می‌زند سرما می‌خوری، خیس می‌شی و نه غر می‌زند. می‌داند وقتی باران می‌بارد یا سر از حیاط در می‌آورم یا کوچه. فقط ترجیح می‌دهد با تی‌شرت و شلوارک به سمت حیاط بروم نه کوچه


بابا که سر می‌رسد، منتظر دلیل و توضیح نمی‌ماند. می‌گوید هیچ چیزت مثل آدمیزاد نیست
مینا می‌خندد و می‌گوید به ایمان گفتم، دنیا باز نمیاد .. رو به کوچه، به سمتی که هیچ کسی را نمی‌بینم با صدای بلند می‌گوید: دیدی؟ من نگفتم این همراهمون نمیاد.

Wednesday, September 16, 2009

می‌گفت: " یک سری از آدمها، آدم روز هستند و یک عده‌ای آدم شب
من آدم روز هستم و تو آدم شب "


این روزها به شدت دلم می‌خواد صبح‌ها خوابم نیاد و شب مثل آدم بخوابم ولی نمی‌شه و به هیچ کدوم از کارهای صبح نمی‌رسم.

Sunday, September 13, 2009

برگشته ام خانه با یک مشت* دلتنگی


* واحد قیاسی من هنوز دستم ست و با انگشتهایم می شمارم

یادتان هست می گفتند دستت را مشت کنی برابر با اندازه‌ی قلبت هست؟ الان به اندازه این دست بسته شده دلتنگم با اینکه خانه هم نبودم باز دلم تنگ و بی قرار بود برای خانه. زندگی بدون اینهمه تناقض انگار نمی شود.

Friday, September 11, 2009

هنوز نرسیده ام به خانه
بوی مهر کم کم خفه مان خواهد کرد با چه کنم ها و چگونه ها و رفت و آمدها و شروع ترم جدید و باز جمع کردن و رفتن
دارم فکر میکنم این تعطیلی تابستان بدعادتم کرده. سه ماه زمان کمی نبود برای تغییر عادتها و روال تازه ای از زندگی.. حالا باز من غرم می آید از تغییر و تکانها و اینهمه قر و قاطی بودنی که ازهمین انتخاب واحد گریبانگیر شده
از کل دروس ارائه شده، 4واحد دارم و یک خروار دروس عمومی و بی ربط
آن وقت نمی فهمم هيدرولوژی پيشرفته، سمينار2، تحليل محتوای كتابهای درسی دوره ابتدایی، بررسی کتب زبان انگليسی دوره راهنمایی و اصول بالينی وسط دروس "نمایش" چه می کند؟

پ.ن:  من نگران نیستم از لحاظ انتخاب واحد و غیره. کلن عرض کردم

Thursday, September 3, 2009

ساعت 7ونیم صبح با زنگ موبایل می پرم ازخواب. انقدر خسته راه و جاده بوده ام که نفهمیدم کی خوابم برد و کی صبح شد
می گوید الان مگه وقت خوابه؟ و خبرهای خوش می دهد.
خواب از سرم می پرد.

ساعت 8 دوباره اسمش روی صفحه ی گوشی ظاهر  می شود. عذرخواهی میکند و میگوید اشتباه شده بود. خبر نیم ساعت قبل درست نبوده.
اس ام اس میدهم به دوستان نزدیکی که همان موقع مطلعشان کرده بودم. محض تکذیب و اشتباهی که رخ داده.

نکته 1: به چشمهای خودت اعتماد کن نه به حرف دیگری.
نکته 2: موقع خواب اگر گوشی را خاموش نمی کنی، سایلنت کن.


Sunday, August 30, 2009

محمدحسن پسر 6 ساله‌ی خدمات اینجاست. گاه گداری همراه پدرش می‌آید. خانم مدیر گفته بود اگر دوست دارد می‌تواند زودتر بیاید و سر کلاس بنشیند ولی همیشه وسطهای کلاس می‌آمد. پدرش کاغذ و پاستل می‌دهد دستش. گاهی برایش توضیح می‌دهم چه بکشد و گاهی هم خودش زودتر شروع می کند به نقاشی کشیدن.
این‌بار که رسید، ارشیا نقاشی‌اش را تمام کرده بود و اطراف میز راه می‌رفت. حواسم بهشان بود. رو به محمدحسن گفت: بذار من بهت یاد بدم چی بکشی.
محمدحسن از اینکه کاغذش را در اختیار ارشیا بگذارد خودداری کرد ولی ارشیا همانجا تکیه داد به میز و بالای سرش ایستاد. حواسش به نقاشی بود. با دستش اشاره می‌کرد و سعی‌ می‌کرد محمدحسن را راهنمایی کند.
ارشیا: حالا اینجا باید پاش را بکشی
محمدحسن تنه‌ی آدم را زیادی بلند کشیده بود و جای پا در کاغذ نذاشته بود. ارشیا انگار که ناامید شده باشد، ادامه داد: حالا اشکال نداره.. و با دستش نقطه‌ای را نشان داد و گفت: حالا اینجا دستهاش را بکش
محمدحسن خطوطی روی کاغذش کشید.
ارشیا خوشحال و ذوق زده: آفرین! درسته.. خوب کشیدی. حالا رنگش کن
امیرحسین کمی آن طرف‌تر با عجله نقاشی‌اش را رنگ می‌کرد و گاه گداری سرش را بالا می‌آورد و حواسش به ارشیا و محمدحسن بود. رو به محمدحسن گفت: صبر کن. من الان نقاشیم تمام می‌شه. بهت یاد میدم
پسرک کلافه شده بود از اینهمه نگاه که متوجه‌ی نقاشی اش بود و همه می خواستن یاری‌اش دهند. خنده‌ام گرفته بود. از ارشیا تشکر کردم بابت اینکه به دوستش کمک کرده و خواهش کردم سر جایش بنشیند تا محمدحسن نقاشی‌اش را به تنهایی تمام کند. امیرحسین هم همچنان با عجله رنگ روی رنگ می‌گذاشت و مقوایش را رنگی می‌کرد.

مثل همیشه یک کتاب گرفتم دستم و با خودم بردم آخر هفته‌ای کتاب بخوانم وسط طبیعت. هوا سرد و مه آلود و ابری بود و چمن‌ها خیس از باران‌های گاه و بیگاه. نمی‌شد روی علف‌ها دراز کشید و نمایشنامه خواند. حداقل منه تازه از مریضی جسته، حوصله‌ی دوباره مریض شدگی نداشتم
انقدر هم این دو روز مهمان بازی بود که یک خانه‌ی شلوغ داشتیم با تغییر مهمان‌ها
شب اول، همه هی گفتن فوتبال دارد. فوتبال باید ببینیم. بعد زن عموهه میگفت سریال دارد و سریال باید ببینیم، با تأخیر بازی که نفهمیدم چی‌شد آن وسطها وقتی که باید بازی تمام می‌شد و زن‌عموهه سریال دیدنش تمام شده بود تازه نیمه‌ی دوم بود.
بابا و پسردایی‌اش که شطرنج بازی می‌کردند. آن طرف تر دخترخاله‌ی بابا و خاله‌ی من تخته نرد بازی می‌کردند. دخترها هم نشسته بودند پای حکم
بعد از آنجایی که هیچ وقت روی من برای بازی حساب نمی‌کنند و می‌دانند جوابم منفی‌ست و حوصله‌ام هم نمی‌‌امد کتاب بخوانم. نشستم کنار پسرخاله فوتبال ببینیم
منی که نه فوتیال می‌بینم و نه آبی و قرمز تعلق خاطری برایم دارد. حس وطن‌پرستانه‌ام بالا زده بود، انگار وسط استادیوم نشسته ایم. به اندازه‌ی کل آدمهای حاضر در خانه سر و صدا ایجاد می کردم از لحاظ تشویق تیم ملوان
پسرخاله‌ی خرمشهری‌مان هم شد طرفدار ملوان.. آن وسط‌ها باباهه را هم تشویق می‌کردم و پسردایی‌اش هی کیش و مات می‌شد. می‌گفت: ایشالا ملوان ببازه
عموهه و شوهرخاله هم طی یک دوره‌ی فشرده‌ ریتم دست زدنشان را با ما هماهنگ کردند. فقط حیف ملوان یک گل هم نزد بعد از اینهمه تشویق ولی همه آخر بازی نظرشان این بود چون من اینهمه تشویقشان کرده ام از استقلال گل نخورده اند.

دنیا هستم. آدمی که بعد از سالها 45+2دقیقه فوتبال دیده ست :دی

Saturday, August 29, 2009

پمب آب را خاموش کرده بودند تا منبع پر از آب شود. بعد من ماندم و دستهای صابونی. عمو صدایم زد که حوصله داری برویم تا شهر، خرید کنم و برگردیم؟
مامان گفت برو پایین و شیر منبع را باز کن و همانجا دستت را بشور.
در پارکینگ دو تا منبع بود. یعنی بعدن که حواسم آمد سر جایش یادم افتاد باید دو تا منبع باشد.
دستم را گرفتم زیر شیر و بازش کردم. دستها را به سرعت مالیدم بهم و خب.. بجای اینکه تمیز شوند، چرب شدند با بوی گند!
شیر منبع را بستم. بلند شدم. کافی بود به اطرافم نگاه کنم تا یادم بیاید اینجا باید دو تا منبع باشد. یکی برای " گازوئیل " و دیگری برای آب!

Tuesday, August 25, 2009

جلوی آینه با مقنعه‌ام کلنجار می‌روم که این گوشه‌ی این ورش چین نخورد. بالای سرش لوله نشود. درزش درست پایین چونه‌ام باشد با اینکه می‌دانم در کمتر از چند دقیقه ی دیگر فقط از بالای سرم سر در نمی‌آورد! آخرش هم مثل همیشه بی‌خیال می‌شوم و می‌گویم: هیچ وقت یاد نگرفتم مقنعه درست سر کنم!
خواهره می‌گوید چند سالته؟ از کلاس اول.. بعد کمی مکث می‌کند و می‌پرسد پیش‌دبستانی مقنعه می‌ذاشتین؟
می‌گویم آره! پیش‌دبستانی هم تو همون مدرسمون بود. باید مقنعه و مانتو می‌پوشیدم
و ادامه می‌دهد خب.. از 6 سالگی داری مقنعه سرت می‌ذاری و هنوز یاد نگرفتی! همیشه هم کج و کوله ست

می‌شود 19 سال! 19 سال کلنجار بی‌نتیجه با مقنعه‌ که همیشه یک مشت موی گره خورده و گوله شده فقط داشته..

دوشنبه دو تا از کلاسهام تمام شد
سه شنبه سه تای دیگه تمام میشه
چهارشنبه دو تای دیگه تمام میشه
و تمام
بعد کلی حرف مونده از این جینگیلی‌ها که تعریف نکردم و ننوشتم هنوز

Wednesday, August 19, 2009

کلاسهای امروزم تعطیل شد. از دیشب یه خستگی تمام نشدنی ندارم. خواب هم کمکی نمیکنه. انگار به بدنم وزنه‌ وصل کردن و به شدت سنگینه.. یه نقطه‌ی بدون درد توی بدنم وجود نداره. همراه با سرگیجه..
هیچ وقت مناسبی برای مریض شدن نیست. حوصلشو ندارم

Sunday, August 16, 2009

امروز یکی از بلاگرهای فرندفیدی خیلی اتفاقی مهمون کلاسم شد. یکی از شلوغ‌ترین و پر سر و صداترین کلاسها که همه حضور فعالی از لحاظ حرف زدن و شیطنت کردن دارن.
برام جالب بود آروین و دانیال و چند تا از بچه‌های دیگه را قبل از اینکه معرفیشون کنم شناخت و موقع دیدن نقاشی‌ها، به نقاشی پارسا که رسید، پرسید این همون نقاشی که نوشتی یه عالمه علف کشیده؟

Saturday, August 15, 2009

عجله دارد زودتر از کلاس سفالگری برود. با نگرانی می‌گوید: خانوم می‌شه من زودتر برم؟ کلاس دارم
من - الان؟
ماهنوش: ساعت 4 و نیم
من- خب هنوز مونده تا 4 و نیم. عجله نکن
کمی بعد دوباره می‌گوید: خانوم کار من تمام شد. می تونم برم؟ کلاسم الان شروع می‌شه
من- کلاس چی داری؟
ماهنوش: نقاشی
من- ماهنوش جان با کی کلاس داری ؟
ماهنوش: با شما
من- به نظرت وقتی من هنوز اینجام، میتونم کلاس نقاشی رو شروع کنم؟

هر جلسه ماهنوش استرس دیررسیدن به کلاس نقاشی را دارد. چند باری خودم باورم شده بود الان کلاسش دیر می‌شود. بعد یادم افتاد خب وقتی این با من کلاس دارد، چطوری امکان دارد دیرش شود؟
یادآوری هرباره‌ی منم هیچ کمکی نکرد تا جلسه‌ی بعد ماهنوش نگران دیر شدن کلاس نقاشی‌اش نباشد. میگذارم زودتر برود و سر کلاس نقاشی منتظر بنشیند.

خوابم میاد و خسته ام
بدنم داره کم میاره و سیر فرسایشی دارد..

این اصلن غر نیست. من از الان برای دو هفته‌ی بعد - هم ماه رمضان ست و هم کلاسها تمام شده، نه می‌شود جایی رفت و نه کلاسی دارم و خانه نشین خواهم بود - دلم تنگ می‌شود.

Thursday, August 13, 2009

صدایم که به سختی از گلو در می‌آمد. تصمیم گرفتم فرصت بدهم بهشان اگر تا حالا سفالهایشان شکسته، گِل بدهم تا همان را دوباره درست کنند.
از پیشنهادم استقبال کردند. یکی گفت لاک‌پشتش را گم کرده. آن یکی گفت گوش خرگوشش شکسته، یکی گفت چشم آدمش در آمده و ...
به همه‌شان گل دادم و گفتم اگر کم آمد بگویید تا دوباره گل بدهم. مدام هم خانم خانم نکنید. جلسه‌ی دوازدهم کلاس ست و درست کردن یکی از 11 تا حجمی که تا الان یاد گرفته‌اید نباید کار سختی باشد. گفتم همه‌تان مدرسه رفته‌اید. معلم بعد از هر درسی برای اینکه بفهمد شماها خوب یادگرفته‌اید یا نه؟ سؤال می‌پرسد. گفتن آره و تأیید کردند.
گفتم حالا هم فرصت دارید یکی از شکل‌هایی که درست کرده‌اید و خراب شده را درست کنید و هم من می‌فهمم چقدر یاد گرفته‌اید این مدت..

منم تقریبن کاری به کارشان نداشتم تا مستقل کار کنند. فقط گه گاه تذکر می‌دادم اینجایش ترک خورده یا آب اضافی به گل زدی یا اینجا را خوب وصل نکردی، خشک بشود جدا می‌شود و ...

انتهای کلاس حجم‌هایی که درست کرده بودند را می‌دادند در قفسه‌ها بگذارم تا خشک شود، دخترک یک تکه گل صاف اندازه‌ی کف دست گرفت جلویم که رویش جای انگشتهایش را گذاشته بود!
می پرسم این چیه؟
با خنده و خوشحالی می‌گوید: نون درست کردم!

به لطف باران یک کلاس ایده‌آل کم جمعیت داشتم با 6 تا شاگرد 5-6 ساله. پارسا از لحظه‌ای که آمد و نشست روی صندلی گفت من اصلن حوصله‌ی نقاشی ندارم
گفتم ولی ما امروز یه چیز هیجان انگیز می‌خوایم بکشیم و مشتاق شد ببیند امروز چه خبر ست
با اینکه دانیال - عضو پر حرف کلاس - نبود، انگار پارسا و آریان سعی می‌کردند جای خالی‌اش را پر کنند مبادا من فکر کنم کلاس آرامی خواهیم داشت. پارسا یک عالمه علف کشید پایین نقاشی‌اش. گفتم: اگه همینجوری بخوای وقت تلف کنی و فقط کاغذت رو سبز کنی، من از پشت این علفها یواش یواش میام و می‌خورمت..
می گوید: هه.. نمی‌تونی
می‌گویم: من همون شیر قوی هستم و پشت علفها کمین کردم. خیلی راحت یه لقمه‌ات می کنم
آریان می‌گوید: من خیلی راحت فرار می‌کنم و دستت بهم نمی‌رسه
پارسا می گوید من می خورمت و تو دیگه هیچ کاری نمی‌تونی کنی..
فریناز و ساناز آن سر میز با فاصله نشسته اند و پانته‌آ روی صندلی کناری من. مابین حرفها گاه‌گداری سرش را بالا می‌آورد و همراهمان می‌خندد.
می‌گویم: خب حالا نقاشی هاتون را تمام کنید، بعدن بازی می‌کنیم
پارسا می‌گوید: یعنی می تونیم بدو بدو کنیم؟
می‌گویم: بدو بدو که نه.. ولی بعدن می‌تونم در موردش حرف بزنیم به شرطی که با حوصله و دقت نه همینجوری الکی، نقاشی‌تون را تمام کنید
فریناز یکباره می‌گوید: خانم معلم تورمون* کردی. چقدر حرف می‌زنی!

حس این بچه مدرسه‌ای ها را پیدا کردم که یکی شیطنت می‌کند و تمام مدت حرف می‌زند بعد تا تو دهنت را باز می‌کنی بهت می‌گویند ساکت باش و تقصیر توست!

* تور به معنی خل و چل و دیوانه ست. شاگرد عزیزم فرمود خانم معلم دیوونمون - خل‌مون- کردی

Wednesday, August 12, 2009

کلاس در باب ترکیب رنگ و رنگهای اصلی بود
نارنجی و سبز و بنفش را درست کردیم. بعد پرسیدم به نظرتون چه رنگهایی را با هم قاطی کنیم می‌شه زرد؟
هر کس دو، سه تا رنگ را پیشنهاد داد. چند تا را تست کردیم به رنگ زرد نرسید. گفتم می‌تونیم زرد پررنگ یا کم‌رنگ درست کنیم اما خود رنگ زرد را نمی‌شه از ترکیب کردن رنگها درست کرد. برای همین بهش می‌گن رنگ اصلی. بعد خواستم رنگهای اصلی را بهشان نشان دهم..
آبرنگ را گرفتم دستم و رنگها را نشان دادم و گفتم: زرد ، قرمز ، آبی
یکی با ناله - دقیقن ناله - پرید وسط حرفم و نگذاشت جمله ام را تمام کنم، گفت خانوووووووووم یعنی سه تا رنگ را با هم قاطی کنیم؟

خب آدم اینجوری وقتها هنگ می‌کند. آبرنگ را گذاشتم روی میز و چند لحظه‌ای سکوت کردم. حرفم نمی‌‌آمد. دخترک امسال کلاس پنجم ابتدایی می رود. من هر جلسه بهشان تذکر می‌دهم وسط حرف هم نپرید. وقتی دارم توضیح می‌دهم خوب گوش کنید و حرفم تمام شد، اگر سؤالی داشتید بپرسید.


پ.ن: مامان می‌گوید انقدر که حرص می‌خوری و با این بچه‌ها سر و کله می‌زنی، دیگر صدایت در نمی‌آید

ممنوع الحرف می‌باشم
البته دیگر صدایی هم در نمی‌آمد از این گلو. امروز موقع برگشت از مطب دکتر که مامان زنگ زد، فهمیدم دیگر صدایی از این گلو در نمی‌آید! پشت تلفن نمی شنید چه می گویم
قرار بود بروم پیش دکتر محبوبم. همان متخصص اطفالی که از بدو تولد و در تمام این سالها پیشش می‌رفتم. روی در مطب یه یادداشت بود که تا آخر شهریور تعطیل ست. من ماندم و یک کوچه پر از تابلوی دکترهای مختلف که یا به دردم نمی‌خوردند یا نمی‌شناختمشان..
همینجوری سرم را انداختم پایین و رفتم. دکتر بعد از معاینه، موقع نسخه نوشتن و ورانداز کردن دفترچه‌ی بیمه،‌ دعوایم کرد چرا آمدی خودت را معرفی نکردی؟ که چقدر بد می‌شد اگر همینجوری می‌رفتی و من نمی‌فهمیدم دختر فلانی هستی و من و بابایت همین دو هفته پیش باهم عروسی دخترفلانی بودیم و از این حرفها. آخرش هم حق ویزیتش را نگرفت و باز تأکید کرد همان اول که آمدی باید خودت را معرفی می کردی..
دکتر یک آمپول تجویز کرد و چهار تا شیشه شربت. گفت تارهای صورتی ام شدیدن ملتهب شده ونباید اصلن حرف بزنم

حالا از وقتی آمده ام خانه، فقط کم مانده یک دفترچه و خودکار بدهند دستم. مدام می‌گویند حرف نزن، حرف نزن.. خواهره هم هی می‌خندد به این وضعیت مضحک! که اگر نگاهم نکنند نمی‌فهمند چه می‌گویم..
فکر کن چه روزگاری ست.. دنیا حرف نزند !

صدا قطع می‌باشد
الان در دوره‌ی تصویری به سر می‌برم که گاه‌گداری از ته حلقم اصواتی به گوش می‌رسه ولی لابلاش قطع و وصل می‌شه

Sunday, August 9, 2009

یک پیش فرضی وجود دارد که کوه قهوه‌ای ست. خانه فقط همان چهارگوشی‌ست که بالایش سه گوش هست. درخت فقط یک مستطیل می تواند باشد که بالایش یک دایره‌ی سبز باید کشید و امثالهم..
در این شهر و تا کیلومترها آن طرف‌تر کوه قهوه‌ای رنگ به چشم نمی‌خورد. کوه جزئی از شهر هست که کسی از دیدنش ذوق زده یا متعجب هم نمی‌شود. انگار با آن متولد می‌شویم و عادت کرده ایم هر روز جلوی چشممان باشد و در همه‌ی فصل‌ها سبز ست. بچه‌هایی که خصوصن مدرسه رفته اند عادت کرده اند به الگوی از پیش تعریف شده. با اینکه این کوه جلوی چشمشان همیشه سبز ست، سریعن رنگ قهوه‌ای به ذهنشان می رسد. عادت کرده اند به اینکه یک چیزی بگذاری جلویشان و درست مثل همان با همان رنگها تکرارش کنند بدون ذره‌ای فکر و خلاقیت و تغییر..
در طول کلاس من همیشه سعی کرده ام یاد بگیرند درست ببینند، فکر کنند و با دقت به اطرافشان نگاه کنند. هر چیزی که گفته شد را بدون ذره‌ای فکر نپذیرند.
یکی از کارهایی که قرار شد انجام دهیم این بود که این‌بار خودشان دنبال موضوع و سوژه‌ی نقاشی بگردند. با دقت اطرافشان را نگاه کنند و موضوعات قابل توجهی که به نظرشان آمد را بنویسند. نه اینکه انشا و داستان نوشته شود. یک کلمه مثل یک کد روی کاغذشان بنویسند تا هفته‌ی بعد فراموششان نشود. قرار شد هر شب 10 دقیقه وقت بگذارند و فکر کنند به چیزهایی که در طول روز دیده اند و نظرشان را جلب کرده. مثلن به گلی که همیشه توی خانه‌شان بوده این‌بار با دقت نگاه کنند. به فرم برگها و گلبرگها.. از نزدیک رنگها و فرم‌ها را ببینند واقعن همانجوری بوده که تا حالا فکر می‌کرده اند؟ یا وقتی با دقت نگاه می ‌کنن به چیزهای جدیدتری می‌رسند و ...
برایشان توضیح دادم ننویسید امروز نهار خوردم و شام خوردم و فلانی را دیدم و خانه‌ی فلانی رفتم. انشا و خاطره نویسی نمی‌خواهم. اصلن دلیل اینکه می‌گویم بنویسید فقط به این دلیل ست که فراموشتان نشود. که وقتی کاغذهایتان را آوردید و ازتان پرسیدم مثلن این گربه که اینجا نوشته‌ای و دیده ای.. چه ویژگی‌هایی داشت؟ چه رنگی و چه شکلی بود؟ بعد توضیح دهی چه چیزی در آن نظرت را جلب کرده و ...
گفتم همیشه من بهتان گفتم درباره‌ی چه موضوعی نقاشی بکشید یا فلان چیز این شکلی ست، حالا شما بگردید و با نقاشی به من و دوستانتان نشان دهید چه دیده‌اید و برایتان مهم بوده..
کلی توضیح دادم و مثال زدم و پرسیدم ازشان که فهمیدید؟ گفتم می‌توانید اولش بنویسید مثلن شنبه؛ بعد جلویش سوژه‌ای که پیدا کرده اید را بنویسد این هم از لحاظ اینکه یک هفته بهشان مهلت داده بودم و گفتم اگر روزی یک موضوع پیدا کنید می شود هفت تا و اینجوری حق انتخاب بیشتری داریم موقع نقاشی کشیدن.
فکر کنید مثلن من سه‌شنبه این را گفتم و جلسه‌ی بعدی کلاس یکشنبه بود و قرار بود این نوشته‌ها را دقیقن سه‌شنبه ی بعد که می شد یک هفته همراهشان بیاوردند. یک تعدادی از بچه‌ها روز یکشنبه کاغذ به دست آمدند که خانم ببین درست نوشته‌ام یا نه؟
مینو از یک صبح که از خواب بیدار شده بود و صبحانه چه خورده بود و چند نفر را دیده بود و تا آخر شب نوشته بود.. دوباره برای همه و نه فقط برای مینو، توضیح دادم دلبندانم خاطره نویسی قرار نبوده بنویسید و کلی مثال دیگر
فاطمه از روز سه‌شنبه نوشته بود تا سه‌شنبه ی بعد که میشده یک هفته.. بعد مشکل آنجا بود این را روز یکشنبه آورده بود و هنوز دوشنبه و سه شنبه نیامده بودند. دوباره توضیح دادم عزیزانم مجبور نیستید همه را در یک روز و لزومن برای 7 روز هفته بنویسید. گفتم تعداد موضوعات بیشتر باشد، راحت تر می‌شود بینشان بهترینش را انتخاب کرد
بعد این شاگرد نابغه‌ی من نوشته بود: سه‌شنبه- نماز . چهارشنبه- قرآن . 5شنبه- اسکیتم و ... یکشنبه- امام سجاد . دوشنبه- گل رز . سه شنبه- امام زمان
حالا اینها هر کدام چه ربطی به نقاشی می‌توانست داشته باشد و یا اینکه ایشان امام زمان را به چشم دیده بود و جزئیاتش را به خاطر سپرده بود برای نقاشی همه در ابهام باقی ماند. چون هیچ توضیحی نداشت برای یک کلمه از اینها حتا
خب من دوباره مثال زدم و توضیح دادم و گمان بردم - و چه ساده بودم- که قطعن فهمیده اند و اصلن چه چیز سختی باید باشد فهمیدن این؟ که تو با دقت به اطرافت نگاه کنی و جزئیاتش را به خاطر بسپاری که بتوانی بعدن نقاشی بکشی؟
جلسه‌ی بعدی کلاس باز فاطمه آمد با یک برگ کاغذ که دستخط خودش نبود. بابایش انگار کتاب علوم را باز کرده بود گذاشته بود جلویش و مشق دخترش را نوشته بود. چیزهایی در مایه های اینکه " پروانه اول کرم ست و بعد تبدیل به پروانه می شود" " ابر در آسمان ست و باران از ابرها می بارد" " ماهی در آب زندگی می‌کند" و غیره
انتهای کاغذ در یک پاراگراف خطاب به پدر عزیز بچه نوشتم این تمرین هدفش چه بوده و انشاء و نگارشش مهم نیست و فقط برای این بوده بچه‌ها با دقت به اطرافشان نگاه کنند و ...
فکر می‌کنید امروز این بچه و خانواده‌اش بالاخره فهمیدن این معلم - بدبخت احمقی که من باشم و فکر کرده ام که چه؟ واقعن با این روشهای پرورش خلاقیتم برم سر به کدام بیابان بگذارم - چه می‌گوید؟ این بار فاطمه نوشته بود "خورشید گرما می دهد و اگر باران نبارد انسانها زنده نمی مانند. در پارک بچه‌ها بازی می کنند و .."
معصومه نوشته بود " جغد شبها شکار می کند و غذایش سنجاب و موش ست" و یک صفحه توضیح در باب حیوانات
محمد مهدی نوشته بود " برای اولین بار بچه‌ی خاله اش که تازه به دنیا آمده را دیده"
حمیدرضا نوشته بود: "با دقت به کوهها نگاه کرده و متوجه شده با درخت و علف پوشیده شده اند و به رنگ سفید (!!) ست"

Saturday, August 8, 2009

آموزش گام به گام

موضوع کلاس: شناخت رنگهای اصلی و ترکیب رنگ و ساختن رنگهای جدید
بعد از کلی سکوت باشید و حواس جمع کنید و غیره
من: اول قلمو را می زنیم تو آب تا خیس بشه. نه اینکه کلی آب برداریم بریزیم روی رنگ.. فقط در حدی که قلمو خیس باشه.. می زنیم توی رنگ زرد و اینجوری - در حال نشان دادن- می ریزیم این قسمت - پالت رنگ- همتون الان این کار را همراه من انجام بدید
بعد دوباره قلمو را می زنیم توی آب و کاملن تمیزش می کنیم تا از رنگ زرد روش باقی نمونه. به هیچ عنوان قلموی کثیف را توی رنگ دیگه نزنید که رنگهاتون قاطی شه با هم. فقط توی پالت، رنگها را با هم قاطی می کنیم. بعد قلمو را می زنیم تو رنگ قرمز .. و با رنگ زرد قاطی می‌کنیم.. حالا چه رنگی داریم؟
صدای یکی دو تا از بچه‌ها : نارنجی
من: آره.. پس اینجوری با ترکیب دو رنگ، یه رنگ جدید تونستیم درست کنیم. کمی از این رنگ را گوشه‌ی مقوامون می زنیم. حالا اگه به همین رنگ نارنجی که درست کردیم و اضافه‌اش توی پالت هست، قرمز اضافه کنیم یه نارنجی جدید خواهیم داشت که پررنگ تره و اگه زرد اضافه کنیم، کم رنگ تر میشه ونارنجی‌های مختلفی می تونیم درست کنیم
و یکی یکی نشانشان میدهم

فاطمه در حال ناله با قیافه‌ی درهم : خانوم اینکه خیلی کمه
من: چی کمه؟
اشاره می کند به رنگی که تو پالت درست کرده و می‌گوید: این رنگش خیلی کمه
من: فاطمه جان مگه من رنگ ریختم توش؟ خب شما رنگ کم برداشتی. دوباره زرد و قرمز را با هم قاطی کن. این‌بار بیشتر رنگ بردار

من: ساجده، نارنجی درست کردی؟
ساجده: خانوم من اصلن نمی‌فهمم چی می‌گید ! چه کار باید می‌کردم؟

پ.ن: مدیونید فکر کنید من یک توضیح صرفن کلامی داده باشم و تک به تک حتا شستن قلمو را نشانشان نداده باشم و یا کمتر از این توضیح داده باشم. بیشتر توضیح داده‌ام اما کمتر نه!

چهارشنبه رفتم کانون.. ژاسمین به سمتم آمد. مثل همیشه دستهایش را حلقه کرد دورم و گفت: سلام خانوم. امروز کلاس داری؟
من- سلام عزیزم. نه. امروز کلاس ندارم
ژ : پس  چرا اومدی؟
من - با خانوم پ کار داشتم
ژ : خیلی خوشگل شدی امروز. این شال خیلی بهت میاد
من - مرسی
ژ : خانوم چرا همیشه این شکلی نمیای؟
من - چون باید مقنعه سرم باشه
ژ : ولی شال خیلی بهت میاد. اینجوری بهتره
من - اینجوری رام نمی دن خب.. باید سر کار با مقنعه بیام. امروز کلاس نداشتم
ژ : آها

Monday, August 3, 2009

روزهای تلخ و پر غصه

این روزها به اندازه‌ی کافی تلخ و سخت می گذرد. پر از غم که مثل یک بغض کهنه نشسته در وجودمان.. حتا هوس نوشتنش هم به سرم نمی زند. همه‌ی‌ مان به اندازه‌ی کافی درد و غم درون سینه‌هامان رسوخ کرده که نیازی به گفتن و به زبان آوردنش نباشد.
این روزها مثل پرنده‌ای که بی نتیجه به در و دیوار قفس می‌زند، بال بال می‌زنم تا ذره‌ای از غم بقیه کم کنم و دوستانم انقدر غمگین و افسرده نباشند. که پر از بغض نباشیم.. که رها شویم از این روزهای غصه..
نمی‌شود انگار.. یا من نمی‌توانم. شاید انتظار زیادی دارم از خودم و نیستم آن آدم قوی که باید باشم. که نمی‌توانم غم‌های همه را پذیرا باشم، ازشان بگیرم و شادی نثارشان کنم.
این روزها رضایت بیشتری دارم که خانه نیستم و اینترنت خیلی‌ ساعتها در دسترس نیست، زنگ موبایلم هم به گوشم نمی‌رسد و در بی‌خبری و شلوغی و همهمه‌ی کلاس می گذرد لحظه‌ها..
این ساعتهایی که حتا فرصت فکر کردن ندارم. انقدر سرپا ایستاده ام که شب وقتی پاهایم بیرون از کفش می‌خواهد نفس بکشد، تازه درد می آید و یادآوردی می‌کند ساعتها ایستاده ام، مدام راه می رفته ام و از این سو به آن سو می پریدم.
حالا همه‌ی غصه‌ها را نگه میدارم و اینجا از همین لحظه‌هایی که فرصت فکر کردن به غیر بچه‌ها ندارم و مجال دیگری نیست، می نویسم. شاید لحظه‌ای ذهن دیگری را هم پرت کرد و با خودش برد وسط دنیای این بچه‌ها..

Sunday, August 2, 2009

شبنم بالاخره رویت شد..
و ولگردی و خوشگذرانی 4 نفره‌ی دوست داشتنی..
شب خوبی بود.. خیلی خوب

Wednesday, July 29, 2009

یه شب گرم تابستونی چشمهات را ببندی و صبح با صدای بارون چشم‌ها را باز کنی.. فضا پر از بوی خاک بارون خورده و بارون.. انگار که وسط بهشت چشمهات را باز کردی.
بارون.. بارونه.. هوا خیس و زمین خیس و همه جا سبزتر از قبل. غبار و گرما از سر و روی شهر شسته شد..

Tuesday, July 28, 2009

می گویم دانیال جان، پسرم...
آروین می خندد و می‌گوید خانم معلم مگه دانیال پسرتونه؟
می‌گویم مثل پسرم می‌تونه باشه.. تو هم مثل پسرم..
خنده‌اش بیشتر می‌شود، 2 تا انگشتش را نشانم میدهد و می‌گوید اونوقت میشه 2 تا مامان! منکه یه‌دونه مامان دارم.. بعد می‌شه دو تا مامان و غش غش می خندد..
 

وقتی سر و کارت با این بچه‌های جینگیلی ست نباید خسته و بی‌حوصله باشی. باید بتوانی ده برابر انرژی ات را هم هزینه کنی تا کم نیاوری. تا تبدیل به معلم عبوس و بداخلاق نشوی. اعصاب نداشتنت مال آن بیرون‌ست، مریضی‌ت را باید بگذاری برای وقت دیگر.. اینجا وقتی برایش نیست. وقتی برای خودت نیست. نمیشود مرخصی ساعتی رد کرد، ول کرد و رفت زیر پتو زار زد از درد. باید بایستی، لبخند بزنی، اشکها را در حلقه‌ی چشمت محبوس کنی تا زمان بگذرد.
زانوهایت که به لرزش افتاد و دیگر تاب تحمل بدن خسته‌ات را نداشت، یک ور وجودت حتا اجازه‌ی نشستن هم نمی‌دهد. خانم معلمی که تو باشی باید هی چرخ بزنی از این سر میز تا آن سرش و بالای سر همه‌شان بروی. نه به این بیشتر توجه کنی و نه به آن. نه این را در آغوش بکشی و نه به آن بی توجهی کنی. باید حواست به همه‌شان باشد.
باید حواست به ظرف‌های آب باشد که آبش سیاه و سبز لجنی  شده را تعویض کنی. رنگ اضافه نریزند روی کاغذشان، آب خالی نکنند روی مقواهاشان. قلمویی که داخل رنگ سیاه گردانده اند، نکشند روی زرد، سبز را نریزند توی قرمز، آبی را قاطی نکنند با بنفش و ...
گِل‌ها را فرو نکنند توی آب، آب اضافه نزنند به گِل‌شان. گل را خشک و مثل کویر پر از ترَک و شکستگی نکنند و ...
از درد هم که به خودت بپیچی، آخرش این ست که زنگ بزنی خانه و به خواهرت به چشم فرشته‌ی نجات نگاه کنی و ازش بخواهی خودش را به کلاس آخر برساند.
بعد از چند ساعت سر پا بودن از صبح. سومین کلاس هم که به پایان رسید و خواهره کلاس چهارم را تحویل گرفت ازت.. روی صندلی جلوی در با رنگ پریده و چشمهایی که می سوزد، می نشینی تا آژانس برسد.. تازه عمق درد را حس می‌کنی. انگار تا الان که ایستاده بودی نصفش را هم نفهمیده بودی..

دیروز آروین کلاس سفالگری داشت با من و امروز نقاشی. قبل از اینکه شروع کند به نقاشی کشیدن پرسید: خانم معلم دیروز حالتون خوب نبود، امروز خوب شدید؟
هر چقدر هم سعی کنی به روی خودت نیاوری، باز یکی این وسط هست که حواسش به توست و حالت را می‌پرسد. بعد دیگر خستگی چه معنایی دارد؟ من تو را عاشقم بچه!

Friday, July 24, 2009

باز دیر آمده.. 50دقیقه از کلاس گذشته. می‌گویم: مگه من دفعه‌ی قبل نگفتم دیر نیا؟
سرش را انداخته پایین.. نیم ساعتی با بچه‌ها در مورد موضوع نقاشی حرف زده‌ایم.. نظراتمان را به اشتراک گذاشته ‌ایم. آن وقت حالا که نیم ساعتی به پایان کلاس مانده، من چه توضیحی می‌توانم داشته باشم؟ یک خط بگویم موضوع نقاشی این ست و تمام؟
بار اولش هم نبود.. جلسه‌ی قبل و جسات قبل هم تأخیر داشت و هر بار دیرتر از قبل می‌آمد.
خانم مدیر می‌گوید مجبور نیستی دوباره براش اینهمه توضیح بدی. من به مادرش تذکر می‌دم. اینجوری که نمی‌شه و می‌رود سمت تلفن که زنگ بزند.
دخترک می‌آید چند قدمی جلوتر و می‌گوید: بابام مریض شده بود، برده بودیمش بیمارستان و تا الان اونجا بودم. برای همین دیر شد..
مقوا را می‌گذارم جلویش و مختصر توضیح‌ می‌دهم موضوع این جلسه‌مان را..

می‌روم سمت خانم مدیر و حرفهای دختر را بازگو می‌کنم. خانم مدیر می‌گوید: مادرش الان گفت مادربزرگ دختره از مکه اومده و اینها هم اونجا بودن، دیر حرکت کرده از اونجا و برای همین دیر رسیده

غصه‌ام می‌گیرد چرا دخترک 8-9 ساله چنین داستانی را سرهم کرده.. وقتی صدایم می‌زند نقاشی‌اش را ببینم. آرام کنار گوشش می‌گویم درسته نباید دیر بیای ولی دروغ گفتن خیلی بدتره.. من به بچه‌های دروغگو نقاشی یاد نمیدم. دیگه تکرار نشه..

جلسه‌ی بعد، قبل از آمدن من در کلاس حاضر بود.

Tuesday, July 21, 2009

خانم مدیر قبل از ساعت 6 آمد. ایستاد جلوی در و از همه‌ی مادرهایی که بچه‌شان را همراهی می کردند، خواست بیایند داخل و به سمت سالن هدایتشان کرد.. با همه‌ی مادرها حرف زد. در مورد شیوه‌ی آموزشی و مربی که من باشم و از سر خیابان مرا پیدا نکرده‌اند و چند سال ست اینجا کار می‌کنم و شیوه‌ی آموزشی ام کاملن تأیید شده ست و مربی‌های اینجا از 7خوان باید بگذرند و گزارش کار ارائه بدهند و ...
ظاهرن مادر پانته‌آ تنها شاکی جمع بود و مادرهای دیگر هم باهاش مخالفت کردند و همه رضایتشان را با شیوه‌ی تدریس اعلام کردند و حتا نمونه‌هایی مبنی بر پیشرفت بچه‌هایشان ذکر کردند و یکی از مادرها هم بهش گفته اینجا برای پرورش کودکان ست اگر دلش می‌خواهد بچه اش فقط دایره و مربع کشیدن یاد بگیرد، می تواند بچه‌اش را ببرد در یکی از همین آموزشگاههایی که به نظرش روش‌های بهتری دارند.


دانیال وسط خنده‌ها و نقاشی کشیدنمان گفت یه چیزی رو می‌دونستی؟
گفتم چی؟
گفت تو بهترین خاله‌ی دنیایی !

Monday, July 20, 2009

باور کن

تمام شده دختر.. چرا باور نمی‌کنی؟
تمام شده..
تو فکر کن سالهاست تمام شده. این ماهها را سال حساب کن تا باور کنی خیلی گذشته.. خیلی گذشته..
تمام شده..
تمام ِتمام

آهای شبنم، کی بر می‌گردی؟
کجایی؟

Sunday, July 19, 2009

اینجا کارخانه‌ی پیکاسو سازی نیست

زن با لحن طلبکارانه می‌پرسد می‌خوام بدونم چی یاد میدین؟ چرا آموزش نمی‌دین نقاشی رو؟ بچه‌ی من نقاشی کشیدن بلد نیست. اگه قرار به داستان خوندن و نقاشی آزاده که خودم هم بلدم براش داستان تعریف کنم. پس چرا میاد کلاس نقاشی؟
می‌گویم اینجا هم تکنیک کار با پاستل و آبرنگ یاد می‌گیرن و هم نحوه‌ی کشیدن را به اضافه‌ی آموزش های خلاقیت و درست دیدن و فکر کردن و استفاده از تخیلشان.
می‌گوید من از بچه ام هر بار پرسیدم هیچی بهش یاد ندادید. می‌یاد خونه می‌گه تو کلاس چه کار کردید. - انگار که بگوید فکر نکن من خبر ندارم-
می پرسم اسم بچتون چیه؟
می گوید اسم بچه رو چه کار داری؟ می‌خوام بدونم چی قراره بهشون یاد بدید.
می گویم شما اگه اسم بچه‌تون را نگید من که نمی‌تونم کارهاش را بیارم تا ببینید.
می گوید پانته‌آ
نگاه می کنم به لیستم. می گویم از 5 جلسه کلاس، دختر شما 2 تا غیبت داره. پس در کل برنامه ها حضور نداشته. اینو لحاظ کنید
نقاشی‌های دخترش به اضافه‌ی نقاشی‌های یکی دیگر از بچه ها که همه‌ی جلسات بوده را می آورم.
می گویم جلسه‌ی اول که طبق همه‌ی کلاسها، موضوع آزاد بود. جلسه‌ی دوم موضوع آدم برفی بود - ترکیب دو دایره و شکلها‌ی هندسی- که هم نحوه‌ی کشیدنش را یاد میگرفتن و هم دربارش حرف می‌زنیم که بچه ها مشارکت داشته باشن و با نظر خودشون تغییرات بدن توش. جلسه‌ی بعدی موضوع دریا و ماهی بوده. که دختر شما این دو جلسه حضور نداشته. جلسه‌ی سوم تصویرسازی داستان بود. پس نفرمایید اینجا آموزش نداریم. جلسه‌ی قبل هم که موضوع چراگاه و گوسفند بود که باز نحوه‌ی کشیدنش را یاد گرفتن. امروز هم که گربه کشیدن. اینم نقاشی دخترتون
می‌گوید خانوم اینکه بچه‌ها را ول کنید به امان خدا و بگید چی بکشن که نشد آموزش نقاشی!
می‌گویم خانوم عزیز اگه انتظار دارید من برای بچتون نقاشی بکشم که حق دارید! من اینجا آموزش نمی‌دم. ولی من هر بار بهشون نحوه‌ی کشیدن را یاد می‌دم تا بتونن بکشن.
امروز موضوع نقاشی گربه بوده. من بچه‌ها را جمع کردم، براشون گربه کشیدم و بهشون یاد دادم چجوری بتونن بکشن ولی خودشون باید فکر می کردن این گربه حالا کجاست؟ در چه فضایی داره زندگی ‌می کنه؟ برای همین الان 10 تا نقاشی متفاوت داریم که کپی همدیگه نیستن و مختص هر کدوم از بچه‌هاست. فکر و نگاهشون قابل مشاهده ست توی نقاشی هاشون.
می‌گوید فکر نکنید من نمی‌دونم چجوری باید نقاشی یاد داد. آموزشگاههای دیگه روی برد برای بچه‌ها نقاشی می کشن و بهشون یاد‌ میدن.
می گویم خب من روی کاغذ براشون نقاشی کشیدم ولی نه توی مقوای اونها. قرار نیست من برای تک تکشون نقاشی بکشم و یا دست ببرم تو نقاشی‌هاشون. من درست کشیدن را باید بهشون یاد بدم نه اینکه براشون نقاشی بکشم.
رو می‌کنم به پانته‌آ و می‌پرسم: عزیزم من امروز مگه گربه نکشیدم براتون؟
می‌گوید "نه"
می‌گویم منظورم این نیست که روی مقوات کشیده باشم. مگه من براتون توضیح ندادم و روی کاغذ نکشیدم که نگاه کنید و یاد بگیرید که چجوری می‌شه کشید؟
دوباره نگاهم می‌کند و می‌گوید "نه، نکشیدی"
نمی‌دانم عصبانی باید بشوم یا بخندم.. انگار نه مادر حرف مرا می‌فهمد و نه دخترش. می‌گویم می تونید از یکی از بچه‌ها بپرسید.
صدایش را بلندتر می‌کند و می‌گوید خانم اینکه نشد آموزش نقاشی. من از اینجا خیلی انتظار بیشتری داشتم.. متأسفم
بین کاغذهایم می‌گردم و کاغذ آ4 سفید رنگی که طرح یک گربه‌ی خواب آلوده رویش کشیده ام و چقدر داستان تعریف کردیم برایش و با بچه‌ها تصور کردیم کجا می تواند زندگی کند را پیدا می‌کنم و نشانش می‌دهم. می گویم پس من اینو برای کی کشیدم؟ این یاد دادن نیست؟
زن دوباره یا صدای بلند و تحقیر آمیز به سرزنش و تأسفش ادامه می‌دهد.
می‌گویم من حاضرم خودم شهریه‌ی بچه‌تون را تقدیم کنم تا هرجا دوست دارید ببرینش نقاشی یاد بگیره.
می‌گوید نفرمایید این حرفو. اونی که باید اینجا نباشه، شمایی که صلاحیت نداری و باید یه مربی بهتر جایگزینتون بشه. شما با بچه‌ی 6 ساله‌ی من بد حرف می‌زنید. من دروغ می‌گم. این بچه که دروغ نمی‌گه! دختر بزرگ من سالها ارشاد رفته کلاس نقاشی. فکر نکنید متوجه نیستم چجوری باید بهشون نقاشی یاد بدید.
می‌گویم منکه بهتون گفتم. می‌تونم شهریه اش را بدم تا هرجایی که فکر می‌کنید بهتره، ثبت نامش کنید.
می‌گوید اصلن کی از شما جواب خواست؟ مسئول نداره مگه اینجا؟
می گویم چرا.. حتمن زمانی که خانوم پ اینجا هستن تشریف بیارید. خوشحال می‌شم. شما حق نداری به من توهین کنی.
می‌گوید حتمن میام! ایشون منو می‌شناسه. باید جوابگو باشه

نگاه می‌کنم به اطرافم که مادرهای دیگر نظاره‌گر تمام توهین‌ها و فریادهای زن بوده اند.. پناه می‌برم به اتاقک کوچک انباری که وسایل نقاشی را آنجا می‌گذارم و گریه امان نمی‌دهد. فکر می‌کنم مگر کاری داشت امروز یک گربه بکشم وسط چمن با گل و بلبل و حتا مشخص کنم چه رنگی باید باشد و خودم را از شر اینهمه توضیح و داستان و قصه و حرف خلاص کنم تا ذره‌ای یاد بگیرن؟
آن وقت تکلیف گربه‌ی بهیان چه می‌شد که آن‌همه پله را بالا رفته بود تا با یک جست روی درخت سیب بپرد؟
گربه‌ی گرسنه‌ی آریان که جلوی لانه‌ی موشها منتظر نشسته بود.. گربه‌ی آروین که توی باغچه جست و خیز کرده بود و پیازچه ها له شده بودند زیر پایش.. یا گربه‌ی نرجس که توی جنگل خوابش برده بود، گربه‌ی چاق و تنبل ساناز که کنار خیابان قدم می‌زد یا ... تکلیف اینها چه می‌شد؟

زنگ زدم به مدیرمسئول که متاسفانه شیفت کاری‌اش امروز نبود. می‌گوید می‌دونم خیلی برات سنگین تمام شده. ولی تو نگران نباش. 3 ساله داری اینجا کار می‌کنی و یه مورد هم نبوده که ازت ناراضی باشن. ماها هم از کارت راضی هستیم و بهت اطمینان داریم. ایشون به چه حقی صلاحیت تو رو زیر سؤال می‌بره. من خودم سه شنبه می‌یام. از همه‌ی مادرها هم می‌خوان بیان سر کلاس. باهاشون حرف می‌زنم. جواب این خانم را می‌دم.

نوشته: دلم واست تنگه، خواستم بدونی

اس‌ام‌اس‌ یک‌بار، دوبار، سه‌بار و برای چهارمین بار می‌رسد..

دیر شده.. دانستنش هم کمکی نمی‌کند.

Monday, July 13, 2009

آخر کلاس.. مادر یکی از بچه‌ها آمد و پرسید شما مربی‌شون هستید؟ گفتم بله
پرسید می‌خواستم بدونم شما بهشون نقاشی هم یاد می‌دید؟
متعجبانه نگاهش کردم که شاید اشتباه منظورش را گفته.. گفتم خب کلاس نقاشی ِ . نقاشی یاد می‌گیرن.
گفت نه منظورم اینه غیر از رنگ آمیزی، چیز دیگه‌ای هم یاد می‌گیرن؟


همراه مادرش می‌آید و مادرش می گوید پسرم جلسه‌ی قبل نبوده.
می‌گویم ایرادی نداره و به پسر می‌گویم بشین تا دوستات بیان و شروع کنیم
مادرش دوباره می‌گوید یعنی الان از بقیه عقب افتاده؟ امکان نداره درس قبلی را دوباره توضیح بدید و درس بدید بهش؟
می‌گویم اینجا که جزوه نداریم ما. کلاس نقاشی ِ . اگه مشکلی داشت کمکش می‌کنم.

Friday, July 10, 2009

سفید متغییر

موقع ثبت نام، به هر کدام یک لیست می‌دهند از وسایل مورد نیاز نقاشی. حتی مارک پاستل و آبرنگ و قلمو - یک مارک با قیمت مناسب ولی کیفیت معقول- نوشته می‌شود و همچنین قید می شود 4برگ مقوای 50×70 سفید فابریانو
اینکه این مقوای فابریانو به انواع و اقسام مقواها تغییر پیدا می‌کند حتی مقوای روغنی پشت طوسی.. تقریبن عادی شده ولی امسال این مقوای سفید به رنگهای متنوع دیگری نظیر یاسی و لیمویی هم تبدیل شد.
به مادری که بچه اش با مقوای لیمویی آمده می گویم، مقوای سفید باید میگرفتید. توی لیستی که بهتون دادن نوشته شده. می گوید من به فروشنده گفتم مقوای سفید.. اینو داد !!
به مادری که بچه اش با مقوای یاسی متمایل به بنفش آمده، می گویم مقوای سفید باید می گرفتید. می گوید حالا نمی‌شه روی همین نقاشی بکشه؟ فرقی داره؟

Monday, July 6, 2009

و همانا شیطان کفش پاشنه بلند - کلن کفش زنانه با هر نوع پاشنه‌ای - را آفرید و وسوسه‌ی پوشیدن آن را در دل آدمی انداخت.
و دنیا را اسیر وسوسه‌اش کرد تا بعد از 10ساعت دیگر قدرت راه رفتن نداشته باشد و زجر و سختی نصیب دنیا گردد

می نشینم کنارش.. سرش را نزدیک گوشم می آورد و آرام می گوید: فقط یه چیزی رو فهمیدم.. عروسی رفتن خیلی بهتر از عروس شدنه!


پ.ن: تمام این بدو بدو ها و فشردگی این چند روز تمام شد و خوشبختانه مراسم به خوبی برگزار شد ولی ته دلم غم و دلتنگی مانده.

Thursday, July 2, 2009

از وقتی رسمن برگشته ام خانه و دیگر رفت و آمد گاه و بیگاهی هم وجود ندارد.. هر شب که می آید خانه، لباسش را عوض می کند، دست و رویش را که می شوید و شروع می کند به سرک کشیدن در خانه، می پرسد دنیا کجاست؟ زنده ای دختر؟
امشب مرا دیده و می پرسد باز رفتی موهات را رنگ کردی؟
می خندم و می گویم من یکی، دو ماهه آرایشگاه نرفتم
می خندد و می گوید نمیدونم، انگار باز یه بلایی سر خودت آوردی!
می گویم من تازه فردا می خوام برم آرایشگاه
و باز مثل این شبها، می گوید فقط دیوانه نشی دختر!

Wednesday, July 1, 2009

بعدازظهر یک روز گرم تابستانی، دیدن 3 تا دختر 8-7 ساله‌ی سیاه‌پوش بین همسن و سال‌هاشان که لباس‌های رنگی و روشن پوشیده‌اند، انگار هرم گرما را به صورتت پرت می کند.
اسمها را می خوانم و بچه ها دستی به نشانه ی حضور بالا می برند.. یکی از دخترکان که چادر ملی به سر دارد، دستش را بالا می آورد و جلوی اسمش تیک می زنم..
دختر چادری دیگری که کنارش نشسته می گوید: "وقتی دستت را بالا می بری، اینجوری آستینت رو بگیر تا دستت معلوم نشه!"

Tuesday, June 30, 2009

اسم‌های بیگانه - 2

محکم دست مادرش را گرفته و گریه می کند. هیچ وعده‌ای آرامش نمی کند. مادرش هم کمکی نمی‌کند. انگار منتظر ست من معجزه کنم و بچه‌اش ساکت شود. می گویم تا من اسم بچه‌ها را می خونم، تو هم فکرات را کن ببین دوست داری نقاشی بکشی یا نه؟
اسامی بچه ها را از روی لیست ثبت نام می خوانم و هر کسی که حضور دارد را در لیست خودم می نویسم.. پسرک برمیگردد و روی صندلی می نشیند. بدون اشک و ساکت
از ده نفر بچه های حاضر در کلاس، 7 نفرشان اعلام حضور کرده اند. من مانده ام و بچه هایی که هیچ واکنشی در مقابل اسامی نشان نمی دهند. از پسرک که حالا ساکت نشسته می پرسم اسمت چیست؟ می گوید "شهاب" .. چنین اسمی در لیست نیست. به سحر می گویم از مادرش که بیرون ایستاده، بپرسد اسم پسر چیست؟
سحر برمیگرد و می گوید "مهدی ق" .. اسمش را در لیستم می نویسم
پسر دیگری شروع می کند به گریه کردن و مادرش را می‌خواهد. می پرسم اسمت چیست؟ می گوید "آریا" .. اسمش در لیست نیست. مادرش هم نیست. دلش نقاشی نمیخواهد. آقای الف براش کتاب می خواند و پسرک در سکوت و بدون اینکه اشک بریزد و بهانه‌ی مادر را بگیرد، گوش می دهد.
مادرش می گوید به اسم "آریا" شناسنامه ندادن بهمون، به اسم "دانیال" براش شناسنامه گرفتیم.
از نفر آخری می پرسم اسمت چیست؟ می گوید "محمدرضا" .. اسمش را چند بار خوانده ام، ظاهرن حال نکرده بود بگوید این منم!

Monday, June 29, 2009

اسم‌های بیگانه - 1

امروز اولین روز کاری بود. آخرین کلاسم مختص بچه های 5-6 ساله بود. با کلی هیجان و شور و شوق آمده بودند. خوشحال شدم از دیدنشان

می پرسم اسمت چیه؟ می گوید: ارشیا
لیست را بالا و پایین می کنم. اسمش نیست. می پرسم فامیلیت چیه؟ کمی مکث می کند و می گوید: محمد
پدرش آمد دنبالش و پرسیدم اسم پسرتون چیه؟ گفت: ارشیا
گفتم اینو می دونم ولی فامیلیش را بلد نیست. اسمش هم تو لیست من نیست. می گوید آها! تو شناسنامه اسمش محمد امین هست.

می پرسم اسمت چیست؟ می گوید: حنانه
در لیست من نوشته شده فاطمه

می پرسم اسمت چیست؟ می گوید: آیدا
می پرسم این اکرم شین، تو هستی؟ می گوید آره ولی اسمم آیدا ست


پ.ن: جان عزیزتان این چند اسم گذاشتن را بیخیال شوید! خودتان هیچی.. این بچه های طفلک سرگیجه می گیرند و خودشان هم نمی دانند بالاخره اسمشان چیست؟
نکنید آقا جان! نکنید جان عزیزتان

Sunday, June 21, 2009

کی سحر شود؟

بابا می گوید: فردا می ری دانشگاه، دستبند سبز به دستت نبند.
مامان می گوید: به کیفش هم ربان سبز بسته!
بابا می گوید: این راه مبارزه نیست. باید زنده بمونی!
نمی داند امروز ربان مشکی خریده ام.. به احترام همه ی انسان‌هایی که غرق در خون شدند.

لحظه های درد و نگرانی و غم ست. در انتظار دوستانمان می مانیم، برای زنده ماندشان خدا را شکر می کنیم و با دردهایشان اشک می ریزیم..

Thursday, June 18, 2009

گیلدا جان خبرها می رسد. روزهایی که نیستم هم پیگیر خبرها هستم از دوستان. امروز میرحسین موسوی در جمع مردم در میدان امام خواسته در نماز جمعه شرکت نکنند. تجمع بعدی روز شنبه خواهد بود


پ.ن: ستاد انتخابات مهدی کروبی در اطلاعیه ای اعلام کرد: برنامه تجمع اعتراض آمیز روز جمعه به شنبه ساعت ١٦ در میدان انقلاب موکول شد

Monday, June 15, 2009

ساعت 1:25 - دوشنبه 25خرداد
باید اعلام کنم خوشبختانه - توقیف اجباری به نوعی- سرعت اینترنت به حدی رسیده که با فیلترشکن به هیچ عنوان هیچ سایتی را نمیتوانم باز کنم و خب الان نه خبری به من میرسد و نه خبری می توانم بخوانم و نه می توانم خبری شر کنم. یعنی اجبارن هیچ کاری از دستم بر نمی آید.
فردا ساعت 2بعدازظهر امتحان دارم. ماشین خراب ست و در تعمیرگاه به سر می‌برد. باید صبح بروم در یکی از ماشینهای خطی چرت بزنم تا مسافری از راه برسد و ماشینش پر شود و من به تنکابن برسم. دیرتر بروم مسافر کمتر یافت می شود و اجبارن باید صبح راهی شوم.
درس؟ نخوانده ام هنوز. هیچ نخوانده ام. خبرهای بد این روزها از همه طرف به من حمله کرده اند. دارم فکر می کنم توانایی ام در تحمل اینها خبر بد و عکسهای شوک دهنده و فیلم هایی که مو بر تن آدمی سیخ می کند، چقدر ست؟
روحم خسته و آشفته و پریشان ست. غمگینم. خیلی غمگین.. و کاری جز خبرها را از اینور و آنور جمع کردن و شر کردن بر نیامد این چند روز.

خسته ام.. خیلی خسته.. کاش می شد بخوابم کمی دور از این هیاهو


Saturday, June 13, 2009

تو چندمین نفری هستی که پیغام گذاشته ای فیس بوکت را پاک کن.. یکی از دوستان هم توصیه کرده بود "عکسهای انتخابات را پاک کن زودتر. میگویند پدر همه را در میارن."
فیس بوک و فرندفید و توییتر و فلیکر و .. را پاک کنم.. خودم را چه کنم؟ خودمان را چه کنیم؟ پاک کنیم؟

چه حقی؟‌ کدوم حق؟

گفتم رأی بده عمو.. گفت همه چیز از پیش تعیین شده ست. هی من دلیل آوردم و خواهش کردم رأی بده. اون دلیل آورد و گفت همه چیز از بالا مشخص شده و رأی من و تو تأثیری نداره..
من از اوضاع بد و فشارها و فاجعه گفتم و گفتم نذارید اون دوباره رئیس جمهور بشه. باز گفت "همه چیز از قبل مشخص شده و من و تو بازیچه ایم"

همه اش همین بود؟ اینهمه تبلیغات کردیم و همه را دعوت کردیم که اینبار تحریم درست نیست که 4 سال پیش تحریم کردیم این هم نتیجه اش شده.. اینهمه گفتیم و گفتیم و نخوابیدیم و بیدار نشستیم.. چه شد؟ یکی جواب منو بده.. چی شد؟ رأی دادن و ندادنمون چه تأثیری داشت؟ رفتیم که تو بوق و کرنا کنن که حضور مردم در انتخابات بی سابقه بود تا ا.ن باز بیاد لبخندهای چندش‌ناکش را تحویلمون بده؟

Friday, June 12, 2009

امروز وقت ِ سکوت نیست

یادتان نرود رأی های سبزتان را بیندازید در صندوق.. لطفن زودتر بروید

Thursday, June 11, 2009

امروز پسربچه ای با دستهای پر از پوستر احمدی نژاد از کنار چند زن میانسال می گذشت و خواست بهشون پوستر بده. زن با خنده گفت ما طرفدار موسوی هستیم پسر. پسربچه که به زور شاید 10 سال داشت گفت: مگه موسوی براتون چه کار کرده؟
رد شدیم و نپرسیدم می دونی احمدی نژاد برامون چه کار کرده؟

خبرهای بدی از شیراز می رسد..

Wednesday, June 10, 2009

مامان جان در راستای تبلیغات انتخاباتی اش چند روز پیش زنگ زده به پسرعمه جان که رئیس یکی از ادارات دولتی ست. پسرعمه گفته اند بهشان دستور داده اند که به ا.ن رأی بدهند.
مامان دوباره امروز زنگ زد به پسرعمه ام و یادآوری کرد به موسوی رأی بدهد. پسرعمه گفته من حالا به یکی رأی میدم و هر کس رئیس جمهور شد می گم به همون رأی دادم.
مامان هم گفته مهم نیست بعدش چی میخوای بگی و به کی رأی می دی ولی الان به من اطمینان بده که حتمن به موسوی رأی میدی!!
در آخر هم پسرعمه "چشم" گفته اند :دی

Monday, June 8, 2009

کسی اطلاع داره درباره ی الی تو رشت اکران شده یا نه؟

Saturday, June 6, 2009

می پرسد داستان می خوانی؟
می گویم آره
می گوید منم خیلی کتاب خوندن دوست دارم. هر سال میام ایران یه سری کتاب می خرم و با خودم می برم..
اشاره می کند به کتابی که در دست دارم و می پرسد: این کتاب تازه چاپ شده؟ چطوره؟ اگه خوبه بگو منم بگیرم..
می گویم من کتاب قبلی این نویسنده را خوندم. نثرش را دوست داشتم تا حالا. اینم تازه شروع کردم. وقتی خوندم نظرم را می گم
می گوید کتاب خوب دیگه ای سراغ داری بگو که من بگیرم
می گویم نمیدونم چه کتابی دوست دارید ولی چشم.. حتمن اسم چند تا کتاب خوب را براتون می نویسم
می پرسد کتابهای میم مودب پور را خوندی؟ من خیلی کتابهاش رو دوست دارم. امسال که اومدم پرسیدم گفتن کتاب جدیدی چاپ نکرده.. حیف شد!

Wednesday, June 3, 2009

در نوشهر از آقایی با ظاهر متشخص که تازه ماشینش را پارک کرده و در حال خروج از ماشینش هست، می پرسم میدان -اسمش یادم نمی آید- از کدام سمت است؟
پیاده می شود و توضیح میدهد برایم که مستقیم برو و میدان چندم و ...
می گویم: "مرسی. ممنون"
می گوید "فدات شم!"

Tuesday, June 2, 2009

این روزها هر بار که فکر می کنم به تابستان.. به خودم یادآوری می کنم این حس های بد را بریز دور و مثل هر سال با انرژی باش و شروع کن.. بعد کابوس مرداد ماه پارسال رژه می رود جلوی چشمم. گرما و گرما و گرما و منکه طاقت از کف می برم و افسردگی همراه می آورد و بی اشتهایی و بی حوصلگی و دنیایی که آب می رود..
و تمام روزهایی که می گفتم برای سال بعد روی من حساب نکنید. من دیگر نمی آیم درس بدهم! دیگر امکان ندارد..
و برای اولین بار یک اجبار برای خودم وجود دارد که بروم سر کار و هیچ کاری هم جز این سراغ ندارم و این حس بدی همراه می رود. بعد از آنهمه نمی روم و نمی آیم، برعکس سالهای قبل که 5 یا 6 کلاس داشتم.. امسال با 10 تا کلاس تابستان شلوغ و طاقت فرسایی انتظارم را می کشد.

نگاهم به چهره ی آشنایی کنار خیابان می افتد که منتظر تاکسی ایستاده ست. می زنم روی ترمز و برمیگردم. با تعجب نگاهم می کند و یکباره می گوید "وای دنیا، تویی؟"
فکر کنم از دبیرستان به بعد همدیگر را ندیده باشیم.. تعجب می کند از دیدن منا که قد کشیده و بزرگ شده.. در ذهنش همان دخترک کوچک بوده تا حال.
می گوید درسش تمام شده، می رود سر کار. بیشتر از یک سال ست که ازدواج کرده.. می گوید از دار و دستمون فقط طناز با معرفت بود. حتی اگه یادم می رفت یا نمیشد تماس بگیرم باهاش، خودش زنگ می زد. الانم می بینمش.. اونم ازدواج کرده..
یک خیابان فرصت داریم خبر بگیریم از هم و از بقیه.. از مهسا و نازنین و مریم و ...
شماره اش را می دهد و می رود تا در تماس باشیم با هم و می رود..

من هم می توانستم بگویم بین همکلاسیها فقط مهسا و شیمن و زهرا با معرفت بودند که هنوز در ارتباطیم با هم؟ مگر این از من خبر گرفته بود که من یکباره دچار عذاب وجدان بی معرفت بودگی شدم؟
بعد بی خیال می شم.. دیدار یکباره ی هیجان زده ای بود.. قسمتی از گذشته بود انگار که یکباره جلوی رویم زنده شد.

Monday, June 1, 2009

از آنجایی که من تبحر عظیمی در خراب کردن گوشی موبایل دارم و بعد از آنکه یک قسمتهایی از گوشی ام جدا شده بود. یعنی من موفق شدم گوشی ام را چند پاره کنم ولی باز دسترسی به شماره هایم داشتم و قطعن تنبلی مانع می شد بنشینم حداقل از روشان بنویسم یا یک راهی برای ثبت و نگهداری شان پیدا کنم.. حالا کلن هیچ شماره تماسی ندارم.

اگر دوست داشتید باز شماره ی تماستان را داشته باشم، بی زحمت یک ای میل بفرستید.. هر چند این روزها دیگر اینجا در دسترس ترم.

Friday, May 29, 2009

این روزها زیاد یادم می رود در باد

من اینور می خندم فقط..
می پرسد: مرد ایده آلت چه جوریه که من بشم اونجوری؟
می گویم : نمی دونم

و فکر می کنم.. واقعن نمیدونم

می گوید مثل هاکلبری فین می مانی. ولت کنن سر از کوه و دشت و جنگل در می آوری و دیگر نمی شود پیدات کرد

Thursday, May 28, 2009

معادله ی سن

می گوید 24 ساله شدم
می گویم مگر 63ای نبودی؟ خب 25 سالگی ات تمام شد..
می گوید اشتباه می کنی! 24 سال تمام شد
می گویم 88 را منهای 63 کن. می شود 25. 25 سال تمام شده.
می گوید 88 که هنوز تمام نشده
می گویم مگر اردیبهشت به دنیا نیامدی؟‍ وقتی 27 اردی بهشت 64 یک سالگی ات تمام شده.. پس نیازی به تمام شدن سال نیست. همان 27 اردیبهشت 88 هم 25 سالگی ات تمام می شود..
گیج و گنگ نگاهم می کند. انگار که یک مسئله ی ریاضی پیچیده گذاشته اند جلوی رویش و از حل آن عاجز ست

همانطور که بچه ی یک ماه را یک ساله حساب نمی کنند. بچه ی یک ساله هم شمع یک ماهگی اش را فوت نمی کند. بلکه پایان یک سالگی اش را جشن میگیرد..
خنده ام می گیرد که بعد از 20 سال و 30 سال هنوز یک تفریق ساده برای دوستان عزیز مثل معادله ی چند مجهولی گنگ و عجیب غریب ست

Saturday, May 23, 2009

دیشب گفت فهمیده اند تشخیص دکتر اشتباه بوده.. مهره ی کمر خواهرش ترک برنداشته، شکسته! و سه چهار ماهی استراحت مطلق ست..
یک سال و نیم پیش یک هفته مانده به مراسم عقدشان خودش افتاد و فکش شکست و عروسی چند ماه به تعویق افتاد.. امسال یک هفته قبل از جشن سالگرد ازدواجشان خواهرش افتاد و مهره ی کمرش شکست..
طفلک هم از اینکه نمی توانست تکان بخورد عذاب میکشید و هم وسط آنهمه شلوغی و درگیری، هیچ کارش را نمی توانست انجام بدهد و فقط باید دراز می کشید و منتظر بقیه می بود، ناراحت بود.. فقط امیدوارم زودتر خوب شه و خوشحالم که نخاعش آسیب ندیده و با چند ماه استراحت می تونه به راحتی راه بره و حرکت کنه..

قدم می زنیم و حرف می زنیم از هر دری.. باران هم مانع پیاده روی مان نمیشود
وقت نهار ست ظاهرن و به پاتوق زمان دانشجویی اش می رویم.. هنوز روی صندلی جا نگرفته ام، نگاه کسی را روی خودم حس می کنم..
همکلاسی دانشگاه سابق ست که دو سالی ست ندیدمش و هیچ خبری هم نداشتم ازش.. در کمترین زمان ممکن اطلاعات رد و بدل می کنیم از وضعیت فعلی و دوستان و آشنایان مشترک و یادی از ایام و روزهای گذشته و ...
فکر کن که چقدر زمان گذشته..

سین می گفت این اولین بار ست که گروهی می روم تئاتر.. همیشه تنها رفتم. حالا برای اولین بار خوشم آمده از تئاتری بودنم که راه می روم در تئاتر شهر و کلی آدم آشنا می بینم و سلام علیک می کنم..
می گویم حداقل امروز به خاطر اجرای آخر، انگار بچه های دانشگاه ما را اینجا خالی کرده اند. چپ و راست هر سمت نگاه می کنی می بینی شان..

مابین حرف زدنها و سلام علیک کردن ها، نگاهم به آقایی می افتد در صف بلیط. هی می آیم از این جماعت بپرسم این آقاهه برای شما هم آشناست یا من فقط حس می کنم می شناسمش؟ ولی بیخیال میشوم. مطمئنم تا حالا از نزدیک ندیدمش و عکسش را باید دیده باشم.. ولی یادم نمی آید.

یعد از کلی تلاش فکری و مغزی که از وقت اضافه بوده شاید.. یکباره یادم افتاد عکس این دوست قدیمی بلاگر را من در فیس بوک دیده ام و دقیقن همین شکلی بود! رفتم جلو و مرا می شناخت.. خیلی زودتر شناخته بود ولی نیامد زودتر خودش را معرفی کند تا من از اینهمه فکر کردن خلاص شوم حداقل!

هنوز دو، سه تا جمله نگفته ام و هیجان زده از این دیدار اتفاقی.. دوستان نوارشان روی "دنیا" گیر کرد که یالا زود باش باید بریم..

خواستم بنویسم برایت... بیخیال! چرا بنویسم؟ حساب من و تو دیگر جدای جداست

موقع سفر کلی اتفاق هیجان انگیز افتاد که گفتم زمان گذشته ست و ننویسم. بعد دیدم حیف ست ثبت نشود. کم کم بنویسمشان تا بعدها که شاید یکهو آرشیو نوردی کردم تجدید خاطره شود با اینکه همیشه از این کار - آرشیو نوردی- خودداری کرده ام..
یک دلیل دیگر که هوس نوشتن در وجودم بالا و پایین می رود شاید روزهای آخر کلاسها باشد و مشق هایی که باید زودتر نوشته شود و تحویل اساتید دهم. حوصله ی انها را که ندارم. حوصله ی خاطره نویسی ام گل کرده!

Thursday, May 21, 2009

آمدم که فردا دوباره برگردم سر کلاس جبرانی و 9 تا طرح باید تا فردا به استاد داده شود وگرنه قسمتی از نمره ی پایان ترم بدون نمره می ماند اما بدون هیچ عجله ای نشستم اینجا گذر زمان را نظاره می کنم که با سرعت می گذرد.
پایان ترم همین وقتهاست ظاهرن و مشق های من باز روی هم مانده..


من می توانم صدای فحش های همه ی دوستان را از راه دور بشنوم مبنی بر گم و گور شدگی ام و در دسترس نبودن و موبایل خاموش و ..
بر من ببخشایید. واقعن حوصله ی حرف زدن نیست. خاموشم کلن!

وقتی قرص ساعت 8 صبح فراموش نمی شود، من خواب نمی مانم و بدون تنبلی قورتش می دهم، قرص ساعت 4 عصر جا می ماند.. وقتی قرص 8صبح فراموش می شود، قرص 4عصر جا نمی ماند و یادم هست. هر بار بجای 3 نوبت، می شود 2 بار و هی قرص ها اضافه می ماند و تمام نمیشود.

Sunday, May 17, 2009

پوستم کلفت شده شاید.. حرفها را می شنوم، بغض می آید و اشکها جمع می شود ولی لبخند می زنم
سوال پشت سوال که با سکوت خاتمه میدهمش.. شاید هم با فرار

Saturday, May 16, 2009

پدری که قد می کشد

این چند ماهی که از 25 گذشت.. سن من نصف سن پدر بود.. ربع قرن می گذشت از من و باباهه نیم قرن را گذاشته بود پشت سر..
امشب که شمع 5 شکست.. مامان فقط 1 گذاشت روی کیک، 50 را حذف کردیم و از نو شمارش آغاز شد

باباهه همیشه تولدش را فراموش می کند. این یک قانون ست. پارسال هم یک لحظه شک نکرده بود مهمانی تولدش ست و حسابی غافلگیر شد.
امشب با کیک رفتیم سراغش، خندید و گفت "می دونستم! " با تعجب نگاهش کردیم که چطور ممکنه آیا؟ گفت "مهران صبح زنگ زد تبریک گفت، همش داشتم فکر می کردم چطور اینها یادشون رفته و هیچ خبری نیست؟ ظهر خواستم بگم ولی بعد یادم رفت بگم.. "

کاش مامان و بابا هیچ وقت پیر و مریض و شکسته نشوند..

Friday, May 1, 2009

گاهی نترسیدن هاست که ترس دارد

می گوید چند نفر بودید مستقیم می رفتم دانشگاه. اول میرم میدون امام و بعد می رم دانشگاه
می گویم ایرادی ندارد..
ساعت 5 دقیقه مانده به 8 و مهم رسیدن به مقصد ست و حوصله ی ایستادن و منتظر بودن را ندارم. محمدرضا زنگ میزند: خواب موندی؟ می گویم در راهم. سهیل زنگ می زند دنیا کجایی؟ می گویم خواب نموندم.. معطل تاکسی شدم.
راننده می گوید چند نفر جمع شید با هم حرکت کنید که یه سره بشه رفت دانشگاه..
سکوت می کنم و نمی گویم ببخشید ساعت رفت و آمدم را با بچه های خوابگاه هماهنگ نمی کنم، تنها می روم و می آیم.
زنی سوار می شود و خیابان بعدی پیاده می شود
مرد باز از مسیر می گوید و نبود مسافر.. احساس می کنم اگر می توانست همینجا پیاده ام می کرد و تا آن سر شهر نمی رفت.
هیچ مسافر دیگری یافت نمی شود.. نزدیک دانشگاه می گوید "قدمتون خوب نبود. همیشه همینطور هستید؟"

Tuesday, April 28, 2009

جا کلیدی ام تک فشنگ نقره ای رنگ ست که چاقوی جیبی کوچکی بهش وصل ست. نشان سلاح گرم و سرد.. نشانه های جنگ و خشونت را همراه دارد.
آکسوار صحنه یا کاربردی هستند که کاربرد آن در صحنه تعریف شده ست یا تزئینی که برای ایجاد تعادل و پرکردن فضا می توان ازشان استفاده کرد و یا نقش معرف و حضور هویتی دارند. می توانند بازگو کننده ی مکان، زمان و معنی باشند
امروز موقع باز کردن از خودم پرسیدم، چه چیز این جاکلیدی که سالهاست کلیدهایم را متصل بهم نگاه می دارد و امسال این چاقو را هم بهش اضافه کرده ام، برایم دوست داشتنی ست؟

بدی ماجرا و شاید هم قسمت خنده دارش وقتی ست که خانم دکتر دستش را با تمام قوا چپانده باشد توی دهنت و تو هی حس کنی الان ست که منفجر شوی از عطسه! بعد چند بار دستت را بالا ببری و اشاره کنی امان بدهد و او هم دست از کار بکشد.. آن وقت عطسه نیاید که نیاید و این ماجرا تا انتها ادامه پیدا کند..

Monday, April 27, 2009

دندان عصب کشی شده و دوباره دندان پزشکی رفتن من یک طرف.. که باز شجاعت به خرج دادم و واقعن من الان یه دونه آدم شجاعم که پایم به دندانپزشکی رسید دوباره و حتی تصمیم دارم 2 تا دندان دیگر را هم بدهم تعمیر کنن تا خوشحالتر شوم.. اصلن باز همه ی اینها یک طرف..
من چرا کیف پولم را جا گذاشتم آنجا و خودم هم نفهمیدم؟ خوشحالانه و شاید هم فاتحانه و شاید هم شجاعانه از مطب آمدم بیرون، زنگ زدم به فیروزه که من نزدیک خانه تان هستم و رفتم پریدم در آغوش دختره و کلی حرف و خنده و خوشحالی و چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
بعد خانم منشی زنگ زد و گفت کیفم جا مانده!
آن وقت من شنبه هم موقع آمدن به خانه تخته شستی و همه ی کاغذها و کارها و نمایشنامه ای که همراهش بود را هم جا گذاشته بودم. دیروز همکلاسی ام رفت پسش گرفت..
و حتی نزدیک خانه بودم و یادم نیامد یه تخته شستی آ3 دستم بوده با کلی کاغذ.. بهم زنگ زدن و یادم آمد یه چیزی در دستم خالی ست و دیگر نیست..

Sunday, April 26, 2009

کسی می تواند پنهان کار تر از من باشد که از هر جایی بشود ردش را گرفت؟
که در همان ساعت اول وقتی پایش به خانه رسید جیتاکش باز باشد، وبلاگش آپدیت شود، در گودر شر کند، در فرندفید و فیس بوک خودش را نشان دهد..
بهانه ست لابد اینها هم.. محض پنهانکاری ام!!

من دلم رنگ جدید می خواهد و کوتاهی موها و یک تنوع درست حسابی و کلی جینگیلی های هیجان انگیز رنگی رنگی.. یکی بیاید دست مرا بگیرد و از خانه ببرد بیرون.
ساعت از 5 گذشته و اصلن تکان خوردن سخت ست انگار. یک ور ذهنم و وجودم یکجا نشینی می خواهد و در خانه ماندن و اصلن از این چهاردیواری اتاق تکان نخوردن و حبس کردن فضایش تا ابد.. به واسطه ی تمام روزهایی که نبوده ام و نیستم و نخواهم بود.. که من دلم تنگ میشود برای این چهاردیواری حتی. برای این لیوانهایی که دورم جمع می کنم. برای این اتاق شلوغم که همیشه پر از کتاب و لباس ست و در جمع و جور ترین حالت باز شلوغ ست و انگار شلوغ بودنش در تار و پودش خانه کرده و جدا شدنی نیست..
من دلم خانه می خواهد..

من باید اعتراف کنم باباهه دو هفته ست منو به راحتی به این جومونگ خیرندیده می فروشه!
هفته ی قبل که منو ول کرد تو مطب چشم پزشکی و برگشت خونه تا به سریال عزیزش برسه. من یک ساعت نشستم اونجا و خانم منشی آخرین نفر راهم داد و هیچی هم نمیشد بهش بگم.
این هفته هم مامان زنگ زد گفت هر وقت رسیدی، با آژانس بیا خونه ولی آژانس ماشین نداشت. زنگ زدم خونه باباهه آدرس هرچی آژانس که من ازشون گذشتم و رسیدم به آخری را میداد و توجه نمیکرد که اگه من بخوام مسیر را برگردم تا برسم به اونها.. خب برعکسشون حرکت کنم میرسم خونه. ولی نیومد دنبال منکه! گفت خودت ماشین بگیر بیا.. چرا؟ چون داشت جومونگ میداد..
منم نیم ساعت پیاده روی کردم و خوشحالانه در شهر قدم زدم. و خوب بود که بعد از یک هفته شهرمون را می دیدم با آدمهاش و مغازه ها و نورها و رنگها و حس زندگی که بعد از ساعت 9 شب هم اینجا جریان داره و میشه بدون نگرانی قدم زد و به خونه رسید..
البته در جریان این قدم زدن پی بردم، یعنی بهم یادآوری شد که دستم خیلی خالیه و تخته شستی و کارام که روش بود را شهسوار جا گذاشتم..

Friday, April 17, 2009

خب که چی؟

من الان به سندروم " خب که چی؟ " دچار شدم
مینویسم و می نویسم، آخرش و یا وسطش و یا در امتداد نوشتنش می پرسم " خب که چی؟ " و پاک می کنم..
بعد حس می کنم با اینهمه " خب که چی؟" فکر کردن ها دستم دیگر به نوشتن نمی رود و قصد می کنم دوباره شروع کنم به نوشتن تا نشود عادت به ننوشتن. که الان به سختی نوشتنم می آید. ولی نمیشود..

از مصایب کلاس 8 صبح

هفته ی قبل خواب ماندم و با نیم ساعت تأخیر به کلاس 8 صبح رسیدم. به عبارتی اگر تماس نمی گرفتند و نمی پرسیدند کجایی؟ بیهوش و مدهوش و خواب آلوده از کلاس جا می ماندم. و در غیاب من دوستان لطف کردند و مانع غیبت خوردنم شدند ولی استاد باور نکرد ساعت 8 صبح در ترافیک مانده باشم.. آخرش سهیل اعتراف کرده ساعت 8 صبح زنگ زده و دنیا در خواب بوده ست..
و تا رسیدم استاد پرسید ایشون همانی ست که وصفشان بود؟

امروز از ورودی خواهران که گذر کردم.. صدایی از پشت سر پرسید: خواب نموندی امروز؟
با تعجب پرسیدم چی؟ و دوباره پرسید خواب نموندی.. می گویم نه ! خواب نموندم. سر وقت رسیدم.. و در ذهنم دنبال چهره ی دختر می گردم که هیچ یادم نمی آید دیده باشمش حتی برای یکبار. با من هم گام می شود و با لبخند می پرسد زنگ زدن بیدارت کردن؟
شک می کنم نکنه همکلاسیم باشد؟ می گویم نه! کسی زنگ نزد. خودم بیدار شدم..
و همراهیم می کند تا کلاس و مطمئن می شوم همکلاسی ام هست، فقط من نمی شناختمش.

حال این روزها شاید

این روزها من یا خوابم میاد همش و همیشه! یا تا لحظه ی آخر در حال مشق نوشتنم و نصفشون جا می مونه؛ یا خسته ام و در هر حال کلن وقت کم میارم.
جز پنجشنبه شب و جمعه ها نمی تونم خونه باشم و خونه نبودن یعنی اینترنت نداشتن. یعنی ای میل دیر به دیر جواب دادن. یعنی وبلاگ نخواندن. یعنی وبلاگ ننوشتن. یعنی سخت شدن نوشتن. یعنی گوگل ریدر ِ ترسناک که فقط شر آیتم های دوستان به بالای 1000 رسیده. یعنی کلن بی خبر بودن و بی اطلاعی..

Friday, April 10, 2009

مهمان: اه ! من متنفرم از این نوید و امید. همش میخوان ادای کامران و هومن را در بیارن

کانال را عوض می کنم

مهمان: چقدر این بد میخونه.

دوباره کانال را عوض می کنم..

مهمان: این سعید محمدی حالم را بهم می زنه.. بدم میاد ازش

دوباره کانال را عوض می کنم و دوباره و دوباره..

می گذارم مستند بی بی سی

(بعد از 10 ثانیه و شاید هم کمتر) – مهمان: دنیا بذار یکی از همون کانالهای موزیک

- ما فقط 4 تا کانال موزیک داریم که تو از همشون متنفر بودی و دوست نداشتی. برای همین کانال رو عوض کردم..

دوباره کانال را عوض می کنم و میگذارم pmc و سعید محمدی همچنان می خواند. می گویم هر کدوم رو میخوای گوش بدی بگو همونجا بذارم..

مهمان: همین سعید محمدی خوبه. بذار همینجا

Monday, April 6, 2009

می گوید: "من مطمئنم پدر و مادر واقعی ات شیرازی بوده اند و تو را انداخته اند در یک سطل ماست! پدر مادر فعلی ات هم ماست شیرازی خریده اند و به محض اینکه قاشق زده اند در سطل، تو را پیدا کردند.. تو یک شیرازی اصیل هستی. شک نکن ! "

Tuesday, March 31, 2009

حالش خوش نیست

سگ درونم سرش را بالا آورده، هی دلش می خواهد گاز بگیرد و بداخلاقی کند و زیر لب غرغر می کند
به یک داوطلب نیازمندست محض پاچه گیری و بداخلاقی حتی !
 ته دلش هم بی دلیل غصه دارد، دنبال بهانه می گردد گریه کند..

این - همین - انگشت دست راستم واسه خودش می پره همینجوری ! دستم را صاف و مستقیم نگه می دارم این واسه خودش بال بال می زنه و بالا و پایین می پره..

Monday, March 30, 2009

چند شب گذشته؟
من می خندم و خودم را زده ام به الکی خوشی تا یادم برود نبودنت صحه می گذارد روی حرفهایم

و تو
هیچ تلاشی نمی کنی، حتی یک قدم.. تا ثابت کنی من اشتباه فکر می کردم.

Friday, March 20, 2009

فردا صبح می روم.. نیستم تا بعد از تحویل سال تبریک نوروز بگویم و بنویسم..

سال نوی همه ی همگی تان مبارک باشد و پر از لحظه های زیبا و شاد و رنگی رنگی

غم زیاد مخورید و سخت نگیرید که عمر می گذرد تند و سریع.. 

انگار آخرین دقایقی ست که فرصت داری.. همه چیز فشرده و تند می گذرد. می خواهی به همه چیز برسی و نمی رسی.. در عین حال از جایت کمترین تکان را می خوری و کمترین قدم را بر می داری..

خوابم می آید ولی حس خوابیدن نیست. لباس هایم را از کمد در آورده ام و ریخته ام روی کاناپه ولی هنوز توی هیچ ساکی چپانده نشده..

بعد فکر می کنی به ازای کل سال انگار حرف مانده و نگفته ای.. بعد از روزمره ها می گویی و باز آنها می ماند برای خودت تا سال بعد شاید و شاید هم فراموش می شود..

پرونده ی امسال بسته می شود؟

یعنی چجوری بسته می شود پرونده اش؟

امروز فکر کردیم چه خوب بود همه ی روزهای آخر سال انقدر هیجان انگیز و خواستنی می شدند.. فکر کردیم مثلن سال بعد هم دور هم باشیم البته 4 نفری و نه بدون شبنم و اینبار دیگر شکوفه  دوربینش را جا نگذارد

و برویم بستنی هم بخوریم ! من امروز غیر از مرغ سوخاری و سیب زمینی و سالاد و چای و کیک شکلاتی و ساتین کارامل، بستنی هم دلم می خواست ! به قول شکوفه نکه جا نداشتیم بخوریم و داشتیم منفجر می شدیم، فقط وقت نداشتیم!

زنگ می زنم بعد از مدتها هم حالش را بپرسم و هم سال نو را زودتر تبریک بگویم.. می پرسد چرا ازدواج نمی کنی؟

می گویم حوصله ندارم

می گوید خیلی دلیل منطقی و مهمی داری ! متوجهی که؟

Thursday, March 19, 2009

امسال می شود سومین عیدی که موقع تحویل سال خواهره پیشمان نیست..

امروز آمده بود، صورتش را گرفت جلو و گفت بوسم کن! گازش گرفتم..

دلم تنگ شد الان یهو! خیلی تنگ..

واقعن بهار آمده انگار

بعد از این نهار آخر سال بدون شبنم - خوشحالم الان فهمیدم اینجا را می خوانی و با علم به این موضوع فحش نثارت می کنم - که آخرش نیامد.. و رفتن به جاده های زیبای خارج از شهرمان که آخرین بار من و شکوفه همین چند هفته پیش آنجا بودیم ولی انگار نه چند هفته که مدتها گذشته بود و بهار آرام آرام روی تمام این زمین ها و کوهها قدم زده بود.. بهار را باور کردیم !

Tuesday, March 17, 2009

می پرم بغلش و فشارم می دهد به خودش و می گوید قربونش برم من ! کجا بودی؟ دلم برات تنگ شده بود عزیزم
محکم می بوسمش و می گویم من هم ! دلم یه ذره ی یه ذره شده بود..
دستم را می گیرد در دستش و نگاهم می کند. چشمانش برق شادی دارند با اینکه ته تهش خستگی ست انگار..
می پرم بالا و پایین می گویم خوبی؟ چه خبر؟ نی نی چطوره؟ بزرگ شده؟
دستش را روی شکمش می کشد و اطراف پالتو اش را می گیرد.. باورم نمی شود ! آخرین باری که دیده بودمش فقط یک برگه ی آزمایش خبر از وجودش می داد..
دستم را به آرامی می برم نزدیک و لمس می کنم شکم بر آمده اش را . انگار که بخواهم با لمسش باور کنم موجود دیگری هم در راه ست..

یه وقتهایی مثل امروز وقتی طرف اسمم را نگاه می کند و می پرسد با آقای فلانی نسبتی داری؟ و جواب می دهم بله ! و بی خیال نمی شود و باز می پرسد پدرتون هستن؟ و من به زور لبخند می زنم ولی همچنان سوالش را تکرار می کند و مصر ست به جواب برسد.. و می گویم بله ! پدرم هستن.
و آقای دفتر خدماتی با لبخندی گشاده می گوید سلام برسون..
لعنت می فرستم به شهر کوچکی که نمی توانی یه کار کوچک را بدون اطلاع خاندان و خانواده و اهالی شهر انجام بدی! یکی نیست بگه به تو چه آخه ؟

چند روز پیش یادم آمد یکی را در دانشگاه دیده ام که گفت نمی دانم بچه ی دختر دایی یا پسر عمه یا نمی دانم چیه پسر خاله ی بابایم می شود ! اسم من و خواهرهایم را به طور کامل و بدون اشتباه بلد بود. جالب این ست که گاهی عمه ام مثلن با یکی از ما ها کار داشته باشد اسم همه مان را ردیف می کند تا بفهمی کداممان را می خواسته صدا کند! اما این خانم بدون اشتباه و جابجایی هم اسممان را بلد بود و هم می دانست کی ازدواج کرده و کی مدرسه می رود و ..
به مامان گفتم یکی را دیدم و آمار همه مان را داشت ! گفت به نظرت چه کسی در این شهر آمارمان را ندارد؟

الان می بینم واقعن حرف درستی زده..

Sunday, March 15, 2009

آن آذرک

بین ایستادن و نشستن ست که می پرسد جای شماست؟ ببخشید. من الان می رم. حساب کتاب می کنم و می گویم ما 4 نفریم. اگه به نظر شما ایرادی نداشته باشه که ما مشکلی نداریم.
لبخند می زند و می گوید نه و آرام می نشیند. کتابش را باز می کند و بی سر و صدا مشغول خواندن می شود.
یکباره رومینا که روبرویش نشسته می پرسد کتاب فروغ ِ؟ سر تکان می دهد و با خوشحالی می پرسد شما فروغ رو می شناسی؟ چه خوب..
رومینا می گوید من فقط فیلمش رو دیدم. "خانه سیاه ست " خیلی وقته قراره کتابش رو هم بخرم و شعرهاش رو بخونم.
دختر که بعد می فهمیم اسمش آذرک ست، کتابش را می گیرد سمت رومینا و می گوید خب بیا !
هی می گوییم نه مرسی.. این کتاب مال شماست! بعدن من خودم با رومینا می رم و کتابش رو می خریم. شما بخون حالا. رومینا هم عجله ای نداره.. و رومینا هم می گوید نه! این کتاب شماست. من نمی تونم قبول کنم. بعدن با بچه ها می رم می خرم. می گوید نه ! من دو تا دیگه هم دارم. دوست دارم کتاب هدیه بدم. خصوصن به کسی که فروغ رو دوست داره. و همچنان اصرار می کند که رومینا کتاب را به عنوان هدیه قبول کند..

همانطور که بی سر و صدا یکباره سر از میز ما در آورد، چای اش را خورد.. کتابش را هدیه داد، خداحافظی کرد و رفت..

Friday, March 13, 2009

ما درد ِ مشترکیم یا درد، مشترک ست ؟

Tuesday, March 10, 2009

یک وقتهایی فکر می کنی هیچ چیز برای از دست دادن و باختن وجود ندارد.. شاید هم پیش از موعد ..

ساعت این گوشه که از وقتی برگشته ام یک ساعت جلوتر را نشان می دهد مایه ی دلگرمی ست.. انگار که همیشه یک ساعت اضافه تر مال تو ست! نگاه می کنی به ساعتی که تند و سریع گذشته بی آنکه متوجه اش باشی ولی بعد خیالت راحت ست که یک ساعت زودتر دویده و تو 60 دقیقه بیشتر وقت داری و زمان از آن توست..

کمی از این روزها

حالا بعد از دو ماه.. دقیقش می شود 2 روز کمتر از دو ماه که برگشته ام خوابگاه.. باز دانشگاه و کافه ی کنار دانشگاه پناهگاه من ست برای دیر رفتن و دیر برگشتن.. چشمها که باز می شود صبحانه خورده و نخورده می روم دانشگاه.. و رأس هفت و سی دقیقه بعدازظهر جلوی در خوابگاه به ساعت نگاه می کنم که دقیقه ای دیرتر نشده باشد و وارد هیاهوی ساختمان 3طبقه می شوم.

صبح با صدای شیون و گریه ی یکی که هیچ وقت نمی فهمم کیست چشم از هم می گشایم و شب مابین نور یا تاریکی، وسط این هیاهو به خواب می روم.. شاید هم بیهوش می شوم که صبح ها نه زنگ ساعتی که بیدار باش نماز می دهد بیدارم می کند و نه سر و صدایی که آتنا را ساعت 7 صبح شاکی می کند..

از کلاس می زنیم بیرون.. انگار منتظریم غرها شروع شود و یکباره منفجر شویم!
هر دو به من نگاه می کنن و یکی می گوید فکر نمی کنی کافئین بدنمون کم شده؟ آن یکی باز رو به من می پرسد چای؟ می گویم صد البته ! و می گویند خب چرا اینجا ایستادیم؟

تا جلوی ورودی - خروجی - دانشگاه می رویم و جدا می شویم. و من هر روز می خندم به این رفت و آمد هر روزه که از این بازرسی می گذریم و می رسیم به هم و دوباره ادامه ی حرفها و غر ها و شکوه هایمان را از سر می گیریم. فقط یک مکث وسط حرفهاست انگار وقتی که به دو دسته تبدیل می شویم. یکی راست می رود و دیگری چپ و دوباره منتظریم تا جمله ی نیمه تماممان را تمام کنیم..

شاید قدم اول برای آدم شدن من یاد گرفتن این باشد که دلخوری ام را سر دیگری خالی نکنم! دلتنگم؟ شاکی ام؟ ناراحتم؟ خب.. یاد بگیر دهنت را ببندی و با شعله های ناراحتی ات کسی را نسوزانی و گاز نگیری!

تنفر واژه ی کمی ست برای رابطه ی دور و کیلومترها فاصله! "تنفر" هم برایش کم ست. کم ست حتی..

Monday, March 9, 2009

دلم به اندازه ی خیلی زیاد تنگ شده ! تمام امروز خوشحال و ذوق زده بودم که بر میگردم خونه و دو شب و یک روز را اینجا خواهم بود. با اینکه دوباره چهارشنبه باید عزم رفتن کنم..
ولی الان خیلی خسته ام.. خیلی...

Saturday, February 28, 2009

ته تغاری خانمان امروز 17 سالش تمام می شود. دخترکی که جلویمان بزرگ شده، قد کشیده و حالا سایز لباسش هم با من یکی ست..

چند تا از دوستانش را برای امروز دعوت کرده.. امروز بدو بدو از مدرسه آمد و در خلال از این اتاق به آن اتاق رفتن و دور خود چرخیدن.. یکی یکی اسم دوستانش را نام می برد که فلانی نمیاد به این دلیل و آن یکی به این یکی دلیل.. آخرش هم شمرد و گفت 8 نفر حتمن میان! و داد مامان از توی آشپزخانه بلند شد..
مامان- من برای 30 نفر میوه خریدم و غذا حاضر کردم، فقط 8 نفر میان؟
خواهره : تو گفتی زیاد دعوت نکن! من هی از لیستم کم کردم..
مامان- تو که 18 نفر دعوت کردی. حالا می گی 10 نفر هم نمیان
خواهره: منکه برات توضیح دادم براشون چه مشکلی پیش اومده وگرنه من فکر می کردم حداقل 12 تاشون حتمن میان..
من: خب کل کلاس را دعوت می کردی حداقل 15 نفر بیان :دی
مامان: آره !! اینهمه میوه و غذا را چه کنم؟
خواهره: کی اینهمه میوه می خوره اصلن؟ تکلیف منو مشخص کن.. من نفهمیدم آخرش تو می گی مهمون کم دعوت کن یا زیاد؟

من و دینا هم در حال خندیدن و ریسه رفتن از مکالمه ی خواهره و مامان خانوم :دی
باباهه هم مشغول بادکنک باد کردن! اولیش هم همین الان منفجر شد :دی

Thursday, February 26, 2009

با تلفن حرف می زدم، خواهره آمد و لیوان چای را داد دستم. یکباره گفتم مرررررسی. عاشقتم من!

دوست پشت خط گفت: برات چای آورد؟

Wednesday, February 25, 2009

گلویم درد می کند.. دارم سرما می خورم و شاید هم سرما خورده ام و خودم هنوز دقیقن خبر ندارم!
نمی دونم..

بروم در توییتر لحظه نگاری کنم و بنویسم "حالش بد ست" بنویسم " زانو اش از صبح درد می کند و پای چپش را فلج کرده" بنویسم " یکباره یک حسی آمده زیر پوستش که انگار اشک بجای چشمانش کل بدنش را فرا گرفته و لحظه به لحظه بیشتر گر می گیرد"
حتی اگر به من نگویی هم می دانم در دلت خواهی گفت برو خودت را برای این دوستان مجازی ات لوس کن که همیشه قربان صدقه ات می روند و نازت را می کشند.. اسمها را با طعنه ردیف کن و ...

من قلبم دارد ترک می خورد. حالم خوب نیست و هیچ جایی ندارم جز اینجا که حرف بزنم. می فهمی؟ هیچ جایی ندارم.

شاید سالها بعد وقتی دست می کشیدم به موهای نقره ای روی سرم یا رهاشون کرده بودم در باد و آرام صورتم را نوازش می کرد و نگاه می کردم به گذشته.. بنویسم یا زیر لب بگم: سالها زیستن با آدمهایی که هیچ وقت حرف همو نفهمیدیم !

Sunday, February 22, 2009

در این سالها تنها پل ارتباطی بین وبلاگها و خواهره من بوده ام و خواهره مستقیمن رابطه ای با اینترنت نداشته ست..
حالا یه مدته ارتباطات گسترده شده ظاهرن.. وبلاگهای مورد علاقه اش را به گوگل ریدر اضافه کرده و مشتری ثابت نوشته های پیامبر کذاب شده و برای مامان خانوم هم نوشته هایش را می خواند حتی..
از رفتن دخترخاله ی گیس طلا اینها هم ابراز تأسف می نماید.
حالا چند وقت دیگه وبلاگ هم می خواد بنویسه لابد! می ترسم مامانم را هم بیاره همراش :دی

Saturday, February 21, 2009

اعصاب ندارد نخطه
خیلی هم بداخلاق ست ایضن نخطه ! خسته و کوفته و داغان حتی نخطه
صبح زود بیدار شده اینهمه راه رفته ست دانشگاه برای گرفتن 4 واحد کوفتی که یک سال عقب نیفتد. پول شهریه را ریخته در حلقوم دانشگاه و تسویه فرموده تا سایت بازگشایی گردد. نزدیک ترین کافی نت را بهش نشان داده اند و خب معلوم ست ! زمان بندی مشکل داشت و سایت خر ست و خنگ ست!
دوباره برگشته دانشگاه پیش استاد عین که دستم به دامن نداشته ات. همراهش رفته پیش خانوم آموزش و آنهم شخم زده در برنامه ی کلاسی. هی حذف کرده و هی اضافه کرده و دوباره حذف کرده! آخرش 20واحد تخصصی اخذ شد.. با چه برنامه ای آن وقت؟
سه روز کلاس در هفته و یک شب اسکان در خوابگاه تبدیل شد به 5 روز کلاس در هفته با تعطیلی روز سه شنبه! یعنی از شنبه تا 5شنبه در خوابگاه !
فاجعه ست..

Wednesday, February 18, 2009

انگار یک جایی این وسط ها انرژی ام گم شد. همه ی خوشحالی و هیجان صدام که از ته ته دل جیغ می زد و شادی می کرد و هیجان زده بود.. مثل همان وقتهایی که سلام نگفته شروع می کرد یک ریز و بدون مکث از زمین و آسمان حرف زدن و خندیدن و ... همیشه هیجان زده  بود و همه چیز هیجان انگیز !
یک جایی این وسط ها گم شده ست انگار ! یا مخاطبش را گم کرده..


زنگ زده ام به یکی از همکلاسی های حاضر در دانشگاه که از قضا همان موقع استاد عین هم داشت از آنجا گذر می کرد و گوشی را داد دست استاد که من مشکلم را مستقیمن در باب انتخاب واحد و 4 واحدی که نتوانستم بردارم بگویم و بپرسم از حذف و اضافه..
بعد از سلام و احوال پرسی و شرح و توضیح و اینها.. استاد فرمود نگران نباش! دیگه چاره چیه؟ ما که یه دنیا بیشتر نداریم.. مجبوریم هواش را داشته باشیم.. حالا که آخرت را نداریم حداقل دنیا را داشته باشیم!
کلی جلوی خنده ام را گرفتم که به استاد خوش سر و زبانمان نگویم اصولن شاگردها پاچه خواری اساتید را می کنند که کارشان راه بیفتد نه بلعکس..
و خوشبختانه گفت جای نگرانی نیست. بدون این 4 واحد یعنی عملن یک سال عقب ماندگی و اینهمه تلاش و فشردگی به پوچی می رسد . خدا نگه دارد این اساتید مهربان و همراه را :دی

Tuesday, February 17, 2009

یک وقتهایی آدم یک تصمیم هایی می گیرد به مثابه ی خریت؟ دیوانگی؟ بی عقلی؟ خوشحالی؟ مستی؟ خوشی بیش از حد؟ خل وضعی؟ از دست دادن مشاعر؟ هوم؟ ...
بعد خودش هم می داند شاید روز بعد، هفته ی بعد یا سال بعد حتی پشیمان شود.. ولی ..
ولی ..
ولی ..
ولی نمی تواند از دیوانگی اش دست بکشد!
یک تصمیم انتحاری گرفته ام .. امیدوارم آخرش زنده بمانم.
هاه ! - یک نفس عمیق -

Monday, February 16, 2009

شده ام یار سیزدهم در همه نوشت .. چه می توانم بگویم از عشق؟ اصلن چه دارم برای گفتن و نوشتن؟ هوم؟
می گوید در باب بی عشقی بنویس !

من فکر کردم تو همان کوهی که هر چقدر هم مشت بزنی و داد بزنی، هیچش نمی شود؟
دارم فکر می کنم .. فکر می کردم تو نباید ناراحت شوی؟ یا هیچ وقت ناراحت نمی شوی از من؟ خب چرا؟ دوست داشتن و مواظب بودن و اینها دلایل احمقانه ایست برای این فکر که تو ناراحت نمی شوی..
پس چه؟
نمی خواستم ناراحتت کنم..

Sunday, February 15, 2009

جمعه صبح نشستم پای این کمد و یکی یکی در همه ی لاک را باز کردم و یه نگاه بهشون انداختم.. بعد دو تا دستم را چسبوندم به هم و همه ی لاک ها را غیر از 4-5 تاش که فکر کردم به درد می خوره و می شه شاید ازشون استفاده کرد را جمع کردم و ریختم تو سطل زباله ی آشپزخونه! مامانه اولش گفت صبر کن!
دلم نمی خواست صبر کنم.. دوباره برگشتم دستهام را پر کردم و خالی کردم تو سطل زباله و همشون را ریختم دور..

نشسته بودم پای تلویزیون! - این کار عجیب و نادر این روزهاست. تا قبل از اینکه حوصله ام سر بره از بالا و پایین کردن کانال ها و کسی هم کنترل را از دستم نگیره و نگه ول کن اینو! مثل آدم بشین یه برنامه رو نگاه کن - بعد به حرفهای مزخرف خانومه گوش می دادم و گاهی فحش هم می دادم بهش.. پا شدم سوهان ناخنی که تازگی ها کشفش کردم را برداشتم و دوباره نشستم سر جام و همه ی ناخن هام را سوهان کشیدم و مرتب شد فکر کنم! بعد فکر کردم جای مینای آبی خالی که خوشحال شه این یه کار را بالاخره یاد گرفتم و کمتر حرص بخوره که چرا فقط بلدم ناخن هام از ته کوتاه کنم!!

تمام اکثر لباسهایم را از کمد ریختم بیرون! غیر از آنهایی که خیلی شیک و مرتب آویزان بودند و خب کاری به من کار من ندارن و منم ایضن کاری بهشان ندارم و اکثرن گیر همین لباس های چروک و در هم تنیده می افتم. وقتی با اتو دوستی نداشته باشی و حتی بلد نباشی یک لباس را بدون اینکه چروک تر و افتضاح تر از قبل شود صاف کنی، نتیجه آن می شود که بیخیال کلن! همین لباس چروک در تنم صاف می شود و همان را می پوشی..
همه ی همه ی لباسهایم را ریختم بیرون و بعد که نگاه کردم به دور و برم و اتاق با کوهی لباس پر شده بود به حماقت و خریتم پی بردم ولی از آن روزهایی بود که نمی شد نشود و یه چیزی تنیده بود در تنم که باید اینها مرتب شود.
سطل زباله را گذاشتم جلوم و جوراب ها و لباسهای به درد نخور حواله شد درونش! یک دسته لباس نپوشیده شده ای که هیچ وقت هم پوشیده نمی شود را هم جدا کردم که خاله شهرزاد بدهد به یه بنده خدایی تا استفاده کند.
نتیجه ی اخلاقی: بهتر ست عمه جان و زن عمو هیچ وقت زحمت هدیه دادن لباس را نکشند. چون فقط جای اضافه اشغال می کند.

مابین همان 4-5 تا لاک باقی مانده یه لاک قرمز - نه خیلی قرمز، شبیه رنگ شماره ی 5 رنگ روغن های سابقم ست. همان قرمزی که کمی آبی در خودش دارد. می شود سرخابی؟- یافتم!
سحر دیروز با تعجب می گفت تو که آدم لاک زدن نبودی، آنهم لاک قرمز!

خواهره دیشب هی رفته و آمده، آخرش می گوید دنیا تو که هیچ وقت این لباس رو نمی پوشیدی! چه اتفاقی افتاده این روزها؟ کارهای عجیب می کنی!! نکنه سرت به جایی خرده و یا انقلابی روی داده؟


صبح با صدایش از خواب می پرم! می گوید تو هیچ وقت عوض نمی شی! باز لیوان چای را جا گذاشتی اینجا.. حداقل پاکت این چیپس را می نداختی دور. من باید برات جمع کنم؟

Saturday, February 14, 2009

مابین خواب و بیداری صبحدم کشف کردم صدای این خروسی که حدود 3 بعد از نیمه شب از دور دست می آید - و خواب را حرام می کند بر چشم و اگر ناگاه از خواب پریده باشی، سخت می شود دوباره خوابیدن - .. با صدای آن خروسی که ظهرها و گاهی از سر صبح، حوالی پنجره ی اتاقم سر و کله اش پیدا می شود، خیلی فرق دارد!


بی ربط: مودم adsl هم مشکلش حل شد! فعلن سالمه و سلام می رسونه :دی

Thursday, February 12, 2009

من خوبم.. مرسی از همه ی احوال پرسی هاتون. واقعن نمی خواستم باعث ناراحتی و نگرانی دوستان نازنینم بشم ولی توفیق اجباری گریبانم را گرفته. کمی دسترسی به اینترنت سخت شده.. آقاهه هی امروز و فردا می کند برای آمدن و حالا شاید فردا بیاید و خب بعد از حل شدن مشکل تلفن و اگر باز ای دی اس ال قطع باشه باید از مخابرات پیگیری بشه و اگه اونجا هم مشکل نباشه و خلاصه همه چی قر و قاطی شده و کمی پیچیده!!
من خوبم.. کتاب می خونم این روزها خیلی بیشتر و بهتر و فیلم می بینم..
ببخشید جواب ها دیر می شه و یا هنوز جواب ندادم. واقعن سرعت نت افتضاحه و سخته باز شدن هر صفحه ای..