Friday, February 29, 2008

بازی

یارا جونم و پروانه جونم دعوتم کرده بودند به بازی..
این مدت که بازی ترانه ها راه افتاده به یک نتیجه ای رسیدم!! بیشتر و قبل از اینکه متن ترانه ای منو جذب خودش کنه و باعث بشه دوستش داشته باشم و یا از بر بشم، موزیکش باعث می شه. موزیکی که با صدای خواننده اش اون ترانه را ثبت می کنه در خاطرم..

1. اونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد.. تا قیامت دل من گریه می خواد
داریوش
این ترانه بیشتر محض خاطر بچه ست که قراره وقتی من رفتم، رو به غروب بره و اینو زمزمه کنه، تیتراژ بیاد رو تصویر غروب! :دی

2. سپید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاه جامه ام با موی سپید
می آیم، می روم
می اندیشم که شاید خواب بوده ام
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
خواب بوده ام، خواب دیده ام
فرهاد مهراد

3. دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی درها به روم بسته شده
مرغ شومی پشت دیوار دلم
خودشو اینور و اونور می زنه
تو رگهای خسته ی سرد تنم
ترس مردن داره پر پر می زنه
فرهاد مهراد

4. چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست
داریوش

5. تو رو ميشناسم ای شبگرد عاشق
تو با اسم شب من آشنایی
از اندوه و تو و چشم تو پيداست
كه از ايل و تبار عاشقایی
تورو ميشناسم ای سر در گريبون
غريبگی نكن با هق هق من
تن شكستتو بسپار به دست
نوازشهای دست عاشق من
گوگوش

6. گل ِ بهارم در انتظارم حریق ِ سبزی بیا کنارم
حریق سبز - ابی

7. رستنی ها کم نیست
من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده و تا روی زمین
خم بودیم
گفتنی ها کم نیست
من و تو کم گفتیم
مثل هذیان دم مرگ
از آغاز چنین در هم و برهم گفتیم
دیدنی ها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز
جای میلاد اقاقی ها را پرسیدیم
چیدنی ها کم نیست
من و تو کم چیدیم
وقت گل دادن عشق روی دار قالی
بی سبب حتی هر تاب گل سرخی را ترسیدیم
خواندی ها کم نیست
من و تو کم خواندیم
من و تو ساده ترین شکل سرودن را در معبر باد
با دهانی بسته وا ماندیم
من و تو کم بودیم
من و تو اما در میدان ها
اینک اندازه ی ما می خوانیم
ما به اندازه ی ما می بینیم
ما به اندازه ی ما می چینیم
ما به اندازه ی ما می گوییم
ما به اندازه ی ما می روییم
من و تو حق داریم که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم
گفتنی ها کم نیست
فرهاد مهراد

و دعوت می کنم از ترنج، پانته آ، حمیدرضا، نیلوفر، شیخ الشیوخ، محمد و محمد جواد

Thursday, February 28, 2008

125

- مواظب خودت باش پیشی. منکه می دونم مراعات نمی کنی. کار دستمون نده..
من: به سود توئه من نتونم حرف بزنم که..
- من از کم حرفی یا حرف نزدنت هیچ سودی نمی برم. دنبال سود نه بودم و نه هستم.
زبون منو وا نکن. بدون چشم و گوش و زبون هم آتیشت رو می سوزونی.
من: زنگ بزن آتش نشانی بیاد اینهمه آتیش رو خاموش کنه پس..
- روت هم زیاده جوجو !!

بابا امروز ماشین را برد سرویس، تر و تمیز و مرتب تحویل من داد! درون و برون ماشین تقریبن برق می زد که تحویل من داده شد..
خب..
شب داشتم می رفتم دنبال بابا، انقدر اون خیابون چاله چوله داره که جای صاف به ندرت توش پیدا می شه و بابا همیشه می گه گنگستری رانندگی نکن!! تا حالا هم چندین بار بیرون مغازه بوده و دختر گلش را از دور دیده با چه سرعتی به سویش در حال شتافتن می باشد و فرمودند دخترم اینهمه عجله چرا؟!
خب..
ماشین تازه امروز رفته بود سرویس و مثلن تر و تمیز و مرتب بود ولی من با سرعت - سرعتی هم نبود! شایعه می سازن برای آدم. تازه مامانم همرام بود - داشتم این چاله چوله را رد می کردم و اوایل خیابون بودم..
تالاپ!!
ماشین رفت توی یک چاله ی گنده ی پر آب.. آب و گل پاشید به یک طرف ماشین..

من؟ اصلن به روی خودم نیاوردم، بابا سوار شد و منم مثل یک راننده ی محتاط انگار که توی عمرم بالای 40 تا سرعت نرفتم، آروم و با تومأنینه (؟) تا خونه اومدم. قبل از تمام سرعت گیر ها هم ترمز زدم و با آرامش تمام از روشون رد شدم.

بچه ی خانواده

چند شب پیش عمو زنگ زد و منا خانوم را دعوت فرمودن برای چهارشنبه شب به صرف غذای مورد علاقه اش! که یه غذای محلی هست که اسمش هم سخته و توی خونه ی ما هیچ وقت گیرش نمیاد. زن عمو هر یه مدت برای منا جان اختصاصی درست می کنه.

دیروز رفتم رشت و بسیار هیجان زده بودم از اونهمه کتاب کودک و نوجوان! و سر دو راهی های سختی بودم. در راستای مشورت با بچه - یکی از دوستان - و گوش دادن به ندای قلبم یه مجموعه 5 جلدی کتاب برای خواهرجانم خریدم. - موفق شدم دو جلدش را بخونم و دوستش داشتم :دی -
موقع برگشت هم زنگ زدم به سهیل و سفارش یه مودم دادم برای دخترمون که خوشحال شه. یک ساله سی‌دی مودم گم شده و دیگه قابل استفاده نیست. کسی را هم پیدا نکردیم سی‌دی اش را داشته باشه.

از آنجایی که منا امروز هم باز در مهمانی به سر می برد، قبل از ظهر رفتم مودم را گرفتم، کاغذ کادو خریدم و با دینا مراسم کادو پیچان! داشتیم.
انگشتانم درد گرفته، انقدر دینا تنظیمشون کرد که روبان بپیچه دورش و گل و سنبل و پاییون!!! درست کنه و بچسبونه روی کادو ها..

صبح یه سر رفتم خونه ی مینا ‌د‌ی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وی‌دی پرسپولیس را ازش بگیرم، مشغول درست کردن جعبه بود و یه عالمه پوشال ریخته بود توی جعبه، هدیه ی بسته بندی شده توش غرق شده بود!!

می گم خب امشب تولد بازی راه بندازیم! منا سورپرایز می شه.. فردا که می دونه تولدشه ولی امشب انتظارش را نداره. پیشنهادم شدیدن با مخالفت همگان روبرو شد. دینا می گه بچه!! تو چرا عجله داری؟ یکی جلوی اینو بگیره.. هیجان زده !!

مامان می گه ما به ایمان - تولدش چند روز پیش بود - یه کادو دادیم از طرف همه..
می گم ایمان را با منا مقایسه می کنی؟ (داخل پرانتز عرض کنم خدا این مادر زن ها را نگه داره که انقدر هوای دامادشون را دارن!)
دینا می گه منا بچه ست ها.. مامان می گه بچه؟ می گم به قول عمو ته تغاری خونه همیشه بچه ست، هر چقدر هم که بزرگ بشه بازم بچه ی خانواده ست..

حالا قراره در یک حرکت دور از چشم مامان برم از طرف دینا چند تا سی‌دی بازی هم بخرم واسه دختره، خوشحال تر شه..

Wednesday, February 27, 2008

دختر عمو جان این بار پیغام فرستاده اند: از اول فروردین به مدت دو ماه و نیم، ایران هستم. زود بجنبید و در همین دو ماه و نیم ازدواج کنید!

مرتبط: پیغام قبلی !

Tuesday, February 26, 2008

منا یعنی آرزو - 2

تاریک روشن صبح که پریدم از خواب، مامان نبود. بابا نبود و فقط مامانی که از چند روز قبل مهمان خانمان بود، در خانه بود.
شیفت صبح بودم. مدرسه را یادم نیست چطور گذشت ولی از وقتی سوار سرویس عمو بهمن شدم سوال پیچم کرده بود و من هیچ نمی دانستم. صبح بیدار شده بودم و مامان نبود. بابا نبود.

از سرویس که پریدم پایین عمو بهمن منتظر ماند تا برم بپرسم بچه به دنیا آمده یا نه؟ دختره یا پسر؟

فکر می کنم مانتوی طوسی (شاید هم سرمه ای؟!) می پوشیدم آن سال با مقنعه سفید و کیفی که شاید قرمز بود.. هوم؟ یادم نیست..

از سرویس پریدم پایین و دویدم سمت خانه. دستم را گذاشتم روی زنگ. یادم نیست چه کسی آیفون را جواب داد. پرسیدم دختره یا پسر؟

دویدم سمت ماشین عمو بهمن که یک تاکسی نارنجی بود. با هیجان گفتم دختره..

Monday, February 25, 2008

چند سال پیش – تعطیلات عید بود! فقظ نمی دونم عید چه سالی؟ - یکی از دندونهام شکست. اولش شدیدن درد می کرد و اضطراری دکتر را پیدا کردیم. تا من رفتم مطب دیگه اثری از درد نبود.
بهم گفت دیگه کاری نمی شه برای دندونم کرد با اینکه قسمت بیشتر دندونم باقی بود. منم مخالفت کردم با کشیدنش و این دندون کم کم و ذره ذره هر بار یه قسمتش از بین رفت و یه تیکه ازش باقی مونده بود تا امروز که بالاخره رفتم برای جراحی و بیرون آوردن ریشه ی اون دندون..

آمپول بی حسی اول که جواب نداد. خانم دکتر در حال کشتی گرفتن با دندون من بود و اشکهای منم در انتظار جاری شدن تا آمپول دوم را تزریق کرد.
و با کلی تقلا و تلاش بالاخره ریشه ی دندون سابقم!! در اومد. خانم دکتر می گه چه ریشه ی بلند و قشنگی! با وجود اینکه توی فک پایین ریشه ها کوتاهتر از این حد هستن..
تو دلم می گم ریشه ی بلند و زیبا به چه درد من می خوره وقتی که جنس دندونهام انقدر بده؟

با نخ مشکی و سوزن هلالی نیم دایره ای !! هم لثه ام را دوخت، چند تا توصیه و یه نوبت برای هفته ی آینده..

این دندانپزشکی دست از سر من بر نخواهد داشت. نصف فکم که الان تعطیله! حرف هم به سختی می تونم بزنم.
هنوز اثر بی حسی هست ولی خانم دکتر فرموده اند امروز هر 4 ساعت حتمن مسکن بخورم! البته با اون کشتی کجی که با فک من گرفته و با انواع و اقسام وسیله ها به جون لثه ی من افتاد، بعید نیست درد وحشتناکی در انتظارم باشد.
تازه کیسه ی یخ هم گفته بذارم..

پ.ن: به میزان متناوبی دیشب آه و ناله و غش و ضعف کردیم و هر کی هم طی دیروز و امروز پرسید حالت چطوره؟ گفتم بددددددددددد و توضیح هم ضمیمه اش کردم!! یکی از دوستان هم پا به پای من تا نزدیکای ساعت 3 صبج بیدار مونده بود و هی فحش می داد به دکتر طفلی! تازه موقع خداحافظی روشنش کردم این مرتیکه که هی بهش فحش دادی! اصلن مرد نبود و خانم دکتر بوده اند :دی
من سمت راست صورتم درد می کنه و نمی تونم بهش دست بزنم. لثه ام هنوز خونریزی داره و هی گاز استریل باید بچپونم توش تا خونریزیش کمتر بشه وگرنه شرشر خون می ریزه توی دهنم.. مامان دیشب زنگ زد به دکتر، گفت فقط چیزهای سرد و بستنی و چای سرد و اینها بخورم و گاز استریل را فشار دهم تا بالاخره خونش بند بیاد! چون کیست چرکی بوده تو لثه اوضاع اینگونه شده..
من خودم دیدم تیکه تیکه لثه ام را در آورد انداخت دور!!! خب معلومه الان لثه ام جر واجر شده..
پروانه خانم جونم از دندون من چیزی باقی نبود که بخواد بکشتش بیرون! لثه ام را شکافت تا ریشه اش را در بیاره و برای همین بعدش مراسم دوخت و دوز هم بوده.
دیگه همینها دیگه.. دیشب تا یه ذره مسکن ها اثر کردن، منم واسه اینکه عقده نمونه رو دلم یه نیم ساعتی یه ریز حرف زدم! ولی کمی بعدش دوباره اثر مسکن ها ته کشید :(
خوب می شم! حتمن..

Sunday, February 24, 2008

منا یعنی آرزو - 1

جمعه که بیاید خواهر کوچیکه 16 سالش تمام می شود..
مسخره ست اگر مثل همیشه و یا مثل همه بگویم انگار همین دیروز بود! آن موقع من 8سالم بود و اکنون 24 سال. پس فقط منا نبوده که بزرگ شده و سالهای عمرش گذشته.. ولی زود گذشت، خیلی زود.. مثل عمر من که نفهمیدم کی گذشت و چطور این روزها می گذرد.

یادم نیست از کی فهمیدم بچه ی دیگری در راه ست ولی آنقدر خنگ بودم که شکم قلنبه ی مادرم هم مشکوکم نکند!
از این قرتی بازیهایی که بچه ی تازه رسیده با خودش اسباب بازی و دوچرخه و سه چرخه و فلان عروسک و ماشین را هم آورده، نداشتیم! یادم نمی آید حسادت جایی در کودکی مان داشته باشد.

دوم دبستان که مدرسه ام عوض شد، با اینکه سرویس داشتم ولی گاهی مامان با دینا و مینا می آمدند دنبالم. مدیر و ناظم و معلم و بچه های کلاس، همه این دو تا وروجک را می شناختند. گاهی هم می آمدند سر کلاس.
از وقتی خانم معلم فهمیده بود بچه ی دیگری در راه ست گاهی کلاس به محل کنفرانس تغییر ماهیت می داد و بحث سر نامگذاری بچه سر می گرفت! یادم نمی آید نظری داشتم. هیچ اسم منتخبی برای بچه ای که هیچ ازش نمی دانستم، نداشتم و حتی نمی داستم چطور سر از زندگیمان در آورده؟ دختر هست یا پسر؟

اسم منتخب خانم معلم "دریا" بود. شدیدن هم اصرار داشت اگر دختر بود اسم "دریا" برایش مناسب ست و بهترین نام هست! دنیا و دریا..

با تمام جسارتی که این جور مواقع کم میاد و پیدا نمی شود در وجودم، همه را یک جا جمع کردم و حرفم را زدم.
واکنش ها تقریبن معلوم بود.. کسی دیگر اعتمادی به من ندارد. من آدم جست و خیز و از اینجا به آنجا پریدن هستم برایشان که عمر و زندگی ام پر از تصمیم های لحظه ای بوده ست..
شاید الان هم یکی از آن لحظه هاست. درست به راحتی برداشتن کیفم و رفتن به کلاس روبرویی! چون من تحمل آن کلاس تنگ و کوچک ریاضی فیزیک دوم دبیرستان را نداشتم و کلاس علوم تجربی، دوستانم بودند و نور و فضای کافی! برای 3 سال علوم تجربی خواندن دلیل کافی باید باشد؟ هوم؟
من حتی گاهی فکر می کنم استعداد هنر را هم ندارم. هیچ استعدادی ندارم. من فقط حرف می زنم، شاکی می شوم، حرف می زنم، فقط حرف می زنم و فقط حرف می زنم..
عمل اما.. هیچ! صفر.. یک هیچ بزرگ..
حالا هم نمی دانم چه قرار ست بشود. گفتم و شاید وسط راه ول کنم حتی! شاید اینهمه ترس مانع بزرگی باشد. و من ترس هایم را هیچ جایی نمی توانم مخفی کنم و یا درمانش کنم.
یک آدم خیلی ضعیف و ترسو که فقط در حرف قوی و شجاع می تواند باشد. فقط در حرف..

فکر هایم متمرکز نمی شود. کسی را سراغ ندارم در آغوشش پنهان شوم و یا با خیال راحت درونم را عریان کنم تا شاید سبک شوم.

حوصله ی نصیحت شنیدن ندارم. همدردی و مهربانی نمی خواهم. من فقط یک آغوش بزرگ، بی منت و بی توقع می خواستم امروز که پیدایش نمی کنم که پیدا نمی شود.

Saturday, February 23, 2008

با من بازی نکن

از اینکه به بازی گرفته بشم متنفرم.
متنفر..

مری جین - 2

از خونه ی مادربزرگش دو بار زنگ زده شرکت که با مری جین حرف بزنه. برای مری جین تعریف کرده که رفته خرید و لباس ورزشی خریده.
خانوم دینا (مری جین) هم بهش گفته لباس ورزشیت را بپوش بعدن و بیا منم ببینمت و یهو مانی گوشی را گذاشته و قطع شده..
کمی بعد مادربزرگ ه زنگ زده که مانی (پیتر) به محض شنیدن این حرف خواسته راهی شه و بیاد شرکت!

مامانش می گه هر کاری می کردم، هر نوع غذایی می پختم مانی فقط برنج و ماست می خورد. حاضر نبود هیچ خورشتی بخوره. دیروز بهش گفتم مری جین اصلن پلو، ماست دوست نداره.
یه ذره مکث کرده و گفته خب.. یه ذره خورشت برام بریز!

پ.ن با ربط: پروانه خانوم جونم نگران پیتر نباش! همدیگرو تا الان ندیدیم که بچه احیانن گیج بشه :دی


پ.ن بی ربط: آدامس های این دوره زمونه واقعن به درد پوشش دندون نمی خورن! سریعن پوسیده شد و فسیل گشت. از دیشب یه تیکه سقز چسبونم روی دندونم، صبحانه هم خوردم در نیومد! حالا نگران شدم نکنه ظهر می خوام برم دندونپزشکی جدا نشه این :)))))

Friday, February 22, 2008

نقش مفید آدامس

من باید به چند نفر زنگ بزنم. تنبلی ام می آید و خسته ام. حوصله ی حرف زدن ندارم.

بعدازظهر چرت می زدم، خوابم می آمد شدید و با خودم کلنجار می رفتم. عمو مهران گفت بیا برو توی اتاق بخواب و مخالفت کردم. چوب کبریت ها را لای پلک هایم محکم تر کردم تا انقدر نشکند و پلک هایم پایین نیاید!
عروسک سفید و سیاه ِ پاندا و پتو برایم آورد تا همانجا نشسته روی مبل چرتی بزنم! ولی انگار چوب کبریت ها اینبار قصد شکستن نداشتن و محکم مابین پلک هایم جا خوش کرده بودند.

لبه ی یکی از دندان هایم شکسته. زبانم مدام بهش می خورد و آی درد می گیرد.. آی درد می گیرد.. فکر کنم زبونم زخم شده، می سوزه.. از فردا دوباره باید راهی دندانپزشکی شوم!
موقتن مشکل را حل کردم!! آدامس چسباندم روی دندانم! امیدوارم به این زودی ها جدا نشود.

Thursday, February 21, 2008

!

دود آبادی: چطوری درایور؟
من: پشت فرمونم
دود آبادی: صدای اعتراضت را به جهانیان برسون!


شِلمان: خاله سوسک نازنین. گیستون قد کمون، رنگ شبق، از کمون بلندترک، از شبق مشکی ترک! در چه حالی؟
من: پشت فرمون :دی
شِلمان: این فرمون چرا از جلوی تو نمی ره کنار؟


بچه: دربست، تجریش، چند می بری؟
چند ثانیه بعد..
بچه: غلط کردم!

Wednesday, February 20, 2008

مری جین - 1

مانی از وقتی وارد دفتر کار شده سرش را انداخته پایین و ساکت و آروم و فقط زیر زیرکی دینا را نگاه می کرده.

دینا در راستای دوستی با مانی بهش شکلات تعارف کرده و اونم ازش گرفته، داده به مامانش که بازش کن تا بخورم. هر چی مامانش بهش می گفته مانی این شکلات نوشابه ای هست، تو که دوست نداری اصلن. مانی مصرانه به مامانش گفته نه! می خورم و خورده شکلاتی را که هیچ وقت حاضر نبوده بخوره.

در گوشی به مامانش گفته مامان چرا وقتی من اومدم بلند گفتی مری جین اینجاست؟ منکه خودم می فهمیدم این مری جین هست! تو گفتی من خجالت کشیدم..
جالب اینه که مامانش همینجوری یه چیزی گفته بود که مانی بیاد تو و اصلن حواسش به دینا نبوده.

یه نقاشی مرد عنکوبی برای مری جین همون روز کشید..

حالا دین و ایمون آقای مانی شده مری جین ! به پسرخاله اش هم پیغام فرستاده "نازنین" مال تو، من الان مری جین دارم. دیگه هم به آقای همسایه توجه نشون نمی ده و براش مهم نیست چیزی از بچه اش بدونه.

هر روز هم کلی نقاشی می کشه، از بینشون بهترینش را انتخاب می کنه و می ده به مامانش که برای مری جین ببره و می گه خوشگلتر از اینها هم بعدن براش نقاشی می کشم!

مامان ِ مانی به مانی گفته که می خوایم مری جین را اخراج کنیم! مانی هم شدیدن عصبانی شده و بداخلاق!
مامانش گفته دست من نیست که. دایی رئیس ه و اون می خواد مری جین را اخراج کنه.
مانی هم گفته خب اگه دایی خواست مری جین را اخراج کنه، بهش بگو اصلن ناراحت نباشه می تونه بیاد خونه ی ما کار کنه!!

این روزها شاید خسته باشم در عین حال که سعی می کنم بخندم، شلوغ کنم و سر به سر همه بذارم.
یعنی شاید سعی کردنی هم نباشه. من خسته ام ولی از تک و تا نمی افتم انگار..
گاهی می بُرم از آدمها ولی ازشون جدا نمی شم.

هر بار که sms دوست گرامی را در باکس گوشی می بینم عذاب وجدان تمام وجودم را می گیره ولی مغز من خسته ست، خیلی خسته و هیچ طرحی به ذهنم نمیاد. اونهم برای آدمی که خودش لیسانس گرافیک داره و چند سالی هست داره طراحی داخلی می کنه. کاراش را دوست می دارم. فقط نمی دونم چرا از من خواسته براش طرح بزنم و این کارم را سخت تر می کنه.

فکر می کنم طراحی پوستر راحت تر از کارت ویزیت باشه! هوم؟!
در تمام طول تحصیلم و عمرم یه دونه هم کارت ویزیت طراحی نکردم.. نمی دونم چرا؟

مادربزرگ ها که پیر می شن حساس می شن، اخلاق های عجیب پیدا می کنن.

بابا می گه یعنی ما هم پیر بشیم اینجوری قراره بشیم؟ بابا دلش از مادرش گرفته.. شاید به این فکر می کنه با وجود اینهمه حمایتی که همیشه از خانواده اش کرده، از خودش گذشته برای اونها، حداقل یه ذره اعتماد حقش بود.

این روزها که سرویس هستم تا فرصتی دست می ده و مثلن مامانه می ره شکر و روغن و پنیر و چیزهای دیگه بخره.. منم می پرم تو مغازه و مامان می گه چی می خوای؟ منم با یه بغل چیپس و مانچی (یه زمانی روش نوشته بود کرانچی!) و پفک میام بیرون.

خوبی این سرویس بودن یه چیزه شاید فقط. دیگه دیر نمی رسم به روزنامه و مثل اکثر وقتها کسی نمی گه تمام شد!!
آقای روزنامه فروش تا منو می بینه دیگه نمی پرسه چی می خوای؟ یه روزنامه اعتماد می ذاره جلوم و لبخند می زنه!

Tuesday, February 19, 2008

مری جین - پیش در آمد

شرکتی که دینا یک ماهی هست، طراحی بسته بندی هاشون را انجام می ده یه شرکت تقریبن فامیلی هست. برادری که رئیس کارخونه ست، خواهری که حسابداره و شوهر خواهری که .... و خلاصه همه ی فک و فامیل با هم کار می کنن.
یکی از خواهر های رئیس کارخونه که حسابدار شرکت می باشد، یه پسر کوچولوی 3 سال و نیمه داره به اسم مانی. مانی عاشق مرد عنکبوتی هست و خودش را پیتر فرض می کنه و دنبال مری جین حقیقی..
مانی و پسر دایی اش- پارسا- مشترکن نازنین - دختر خاله ی مانی - را مری جین فرض می کردن و کشمکش داشتن سر تصاحب و جلب توجه نارنین!
از چند وقت پیش خانواده ای با خانواده ی مانی همسایه شده اند که مرد خانواده موهایی بور و چشمهای آبی داره و یه دختر کوچولو که مانی فقط وصفش را شنیده. همیشه تصور می کرده چون بابای بچه چشمهاش آبی ِ، پس بچه اش هم باید این شکلی باشه و دخترشون می تونه مری جین باشه!

چند روز پیش بابای مانی، مانی را جلوی شرکت پیاده کرد که بره پیش مامانش. آقای مانی هم جلوی همون در ورودی ایستاده بوده و داخل نمی رفته. مامانش برای اینکه بچه اش را راضی کنه بره پیشش، از دهنش پریده مانی بیا ، ما هم اینجا مری جین داریم ها !!
و آقای مانی وارد گشتن و چشمش به دینا افتاده..

نگاهی دیگر

مهم نیست که توانا باشید یا ناتوانا، مهم این است که اگر حتی در زندگی هر روزه خود مشکلی روبه رویتان باشد ماورای آن را بنگرید. اگر هدف خود را معین کنید شما موفق خواهید بود.
متن کامل

Monday, February 18, 2008

انگار همین دیروز بود

انگار تمام این سالها گذری وجود نداشته. انگار هیچ سالی، هیچ وقتی، هیچ زمانی نگذشته..
انگار ما همون 3 تا دختر مدرسه ای بودیم که دوباره فرصت اینو پیدا کردیم کنار هم بشینیم و با خیال راحت گپ بزنیم.
تفاوت و زمان را حس نمی کردیم. پریسا همون پریسا بود، زهرا همون زهرا و من..
کلی حرف و حرف و حرف که انگار جمع کرده بودیم تا تعریف کنیم برای هم. نفهمیدیم کی شب شد، کی عقربه های ساعت گذشت و وقت رفتن رسید..

زمان: امروز صبح
مکان: روبروی بازار
منم که طبق معمول تو ماشین در انتظار که مامان خانوم خرید کنه و برگرده.. دور و برم را نگاه میکردم که آقای ف را دیدم. ذوق زده پریدم بیرون!

من - با ذوق زندگی و خوشحالی - : سلام آقای ف
آقای ف یهو مکث می کنه و می گه سلام، خوبی؟ و سلام و احوالپرسی
- چه می کنی؟ کجایی؟
من: همین ورا هستم.
- درست تمام شده؟
: آره، تمام شده. برگشتم خونه.
یه نگاهی به سر تا پام می ندازه - من امروز نه شنبه، دوشنبه بودم. نه دمپایی پام بود و نه به هچل هفتی بعضی وقتها بودم! -
- تو چرا لات شدی؟
می خندم و می گم: شوفر مامانم هستم دیگه.. الانم منتظرم خریدش تمام بشه و برگرده.
- دیگه چه خبر؟ شوهر کردی؟
من: نه.. شوهر کجا بود؟
- شوهر پیدا نمی شه، نه؟
من: نه! دیگه پیدا نمی شه.. و هر دو می خندیم
- قاچاق شده. دیگه قاچاق ِ ، قاچاق!
می خندم.. و همچنان ذوق زده و هیجانی از دیدن آقای معلم
- خیلی خوشحال شدم. به مامان و بابا سلام برسون
و خداحافظی می کنیم.

Sunday, February 17, 2008

مصلحت اندیشی

من : یه قسمت از پروژه ی اذیت و سر به سر گذاشتنت منهدم شد که
تبرمرد - تو اگه بخوای بلدی اذیت کنی
: لذت بخش می باشد. هی گول می خورم مردم آزاری می کنم :دی
: شما که خودت استااااااااادی. باید من بترسم!
تبرمرد - دقیقن می خواستم همینو بگم. اما خب یه جایی هست که طرفین قدرتشون برابره
: و مجبور می شن آتش بس بدن؟
تبرمرد - اوهوم
: به صرفه تره
تبرمرد - دقیقن ! واسه همینه که من در راستای شفاف سازی و اینا بدهی هاتو بخشیدم
: این حسن نیتت را ثابت می کنه در راستای آتش بس و اینها؟
تبرمرد - دقیقن . که تو بیای بشینی پای میز مذاکره
: خیالم راحت باشه پس؟
تبرمرد - از چی؟
: یهو یه پروژه ی جدید رو نکنی
: در راستای آتش بس
تبرمرد - یعنی می خوای نیای پای میز مذاکره؟
: تو حسن نیتت را نشون دادی. منم باید بیام دیگه..

Saturday, February 16, 2008

شاعر می گه: خوشحالیا

امروز با زهرا رفتیم خرید، مثلن لوازم منزل و این چیزها بخریم برای دوست متأهلمان که برای اولین بار قراره بریم خونه اش. یادم نمیاد کادوی عروسی چی براش بردم ولی مطمئنن مامانم خریده بود.
حالا امروز من و زهرا در کمال اعتماد به نفس هلک هلک رفتیم خرید! دست رو هر چیز شیک و زیبایی هم می ذاشتیم با بودجه ی دو تا آدم بیکار پول تو جیبی بگیر همکاری نمی کرد!
ولی ما امیدمون را از دست ندادیم و بالاخره موفق شدیم کادوی خوشگل بخریم.

زهرا اومد خونه دنبالم، همون دم در کتابهام را بهم داد و گفت کادوی تولدت هم هست. منم بی جنبه.. همون جا نگهش داشتم تا اول هدیه ی کادو پیچ شده را باز کنم، خیالم راحت شه و بعد بریم خرید :دی
شدیدن خنده ام گرفته بود! می گم چه جالب! این کیف پول قرمز با شال قرمزم سِت شده. من یه شال بنفش هم جدیدن خریدم و از قضا میهن هم یه کیف دقیقن مثل همین ولی همرنگ اون شال بهم هدیه داده.
حالا من دو تا کیف پول یه شکل و یک مدل ولی در دو رنگ متفاوت می دارم!

بچه شدیدن حسودی اش شده و تصمیم گرفته با دوستای من دوست شه تا در سراسر سال تولد بازی و هدیه گرفتن برقرار باشه :دی :))

از آنجایی که امروز باز سرویس بودم و راننده ی شخصی، در اولین اقدام مامان رفت بانک ملی مرکزی. منم دور زدم و رفتم روزنامه خریدم. در همون حوالی هم پارک کردم و زیر آفتاب تابان مشغول روزنامه خوانی..
تمام صفحات اعتماد را زیر و رو کردم، خواب بر چشمانم در حال مستولی شدن بود و هم زمان حواسم بود که یهو یکی پیدا نشه که یه قبض جریمه بذاره روی شیشه! آقای سربازی که از اول در آنجا مشغول تردد و پاسداری در وسط خیابان بود طاقتش به انتها رسید و گفت خانوم نمی خوای حرکت کنی و بری؟
فکر کرد من احیانن خنگم یا خوابم یا گیجم که نمی فهمم و فقط روزنامه را از جلوم جمع کردم.
دوباره اشاره کرد به تابلوی پارک مطلقن ممنوع و گفت اینو ندیدی مگه؟ می گم خب.. کجا وایسم؟ هی این خیابون را بالا و پایین برم خویه؟
می گه آخه نیم ساعته اینجا پارک کردی که روزنامه بخونی؟ می گم لابد مجبورم که اینجا موندم!
سرباز ه به جای من از رو رفت و بی خیال شد.

خوابم میاد شدید.. دیشب دیر خوابیدم. 8صبح هم بیدار باش دادن و تا نزدیکای 2 و نیم - 3 بعدازظهر در حال رفت و آمد و تردد بودم.
بابا امشب جلوی تی وی ایستاده بود و سیب می خورد! دینا بهش می گه برو کنار، دارم فیلم می بینم.. بابا همچنان مشغول سیب خوردن، ابرو انداخت بالا.
دینا می گه خوبه موقع فوتبال منم بیام جلوی تلویزیون وایسم؟ خوشت میاد؟
بابا می گه سریع می رم اتاق خودم، جلوی دو تا تلویزیون که نمی تونی همزمان بایستی! و می خنده..
می گم پدر جان برو کنار، هر چی باشه 4 به 1 به نفع ماست!
رفته نشسته کنار منا می گه خدا وکیلی راستش را بگو، طرف منی یا اینا؟
منا با خنده اشاره می کنه به من و می گه اینا.. بابا می گه ای آدم فروش، خائن! از تو دیگه انتظار نداشتم.. فردا صبح خودت برو مدرسه. منو بگو که صبح زود پا می شم تو رو می رسونم.
می گم خودم می برمش! منا جان فردا صدام کن عزیزم. هیچ نگران نباش!
فردا صبح هم باید زود بیدار شوم.

به زودی: باید یه سری داستان در راستای ماجراهای مری جین و پیتر بنویسم! - مرد عنکبونی که یادتونه؟ -

اختتامیه: حجم ای میل های رسیده بابت پست قبلی انقدر زیاده که من نمی دونم چه کار کنم، به کدوم یکی جواب بدم و دست یاری اش را بفشارم!
دیگه نگید کامنتدونیت کار نمی کنه ها!! من چه گِلی بگیرم به سرم؟ سواتم نمی کشه..

Friday, February 15, 2008

امداد می طلبیم

من قدیم ندیما یه اکانت داشتم تو هالو اسکن. که یوزر و پسورد و هیچیش یادم نمیاد و کامنت های یکی ، دو سال وبلاگم اونجاست.. خب حالا این هیچی! زیاد مهم نیست
اون موقع هم یکی دیگه گذاشته بودش تو وبلاگ، بعدش هم که باز یه نفر دیگه بود که هی ور می رفت با قالب وبلاگ و شوهر کرد یعنی زن گرفت و دیگه خبری ازش نیست. خب اینم هیچی!
من چجوری می تونم کامنت دونی هالو اسکن را بذارم اینجا که کامنت دونی بلاگر هم محو نشه؟
اگر هست یاری دهنده ای، ای میل بفرستد دستش درد نکنه..

برنده

من : Happy Valentine day
3D - غرب زده ی خود فروخته
: منو بگو که به یاد تو بودم! 4 روز دیگه سپندارمذگانت مبارک باشه پس!
یه sms خارجکی می فرسته و در انتهاش تبریک ولنتاین
: ای غرب زده ی خود فروخته
3D - نوزده اسفند سپندارمذگانت مبارک
: تا جایی که یادمه سپندارمذگان 5 اسفند بوده که با توجه به تقویم امروزی برابره با 29 بهمن. 19 اسفند را از کجا آوردی اونوقت؟
3D - تاریخ ما بچه های پایتخت 19 اسفنده
: حالا من هیچی ولی جلوی کس دیگه ای اینو نگو. یه وقت طرف مطلع از آب در میاد و بهت می خنده.. ضایع نکن خودتو!

کمی بعد.. که فکر کنم بیشتر از یک ساعتی گذشته بود. چون من با بر و بچ داشتم شام می خوردم..

3D - شرط می بندی؟
: منکه مطمئنم، تو از الان باختی..
3D - باور کن یکی برام ای میل فرستاده بود و تاریخش 19 اسفند بود.
: سر چی شرط می بندی؟
3D - ناموسم!! :دی تو بگو ..
: من می دونم شرط را از همین حالا برده ام. تو انتخاب کن که بتونی پرداخت کنی!
3D - منکه یه عطر می خوام. احیانن اگه تو بردی چی می خوای؟

بعد از مشورت با میهن، شکوفه و مهسا نظر بر این شد که منم عطر درخواست کنم!
: منم یه کنزوی لئوپار 100 میل هم باشد در ضمن ! شب لینک منبع موثق برات می فرستم.
3D - منم 100 میل می خواما !! پس شرط بسته شد.

دیشب از سردرد خوابم نمی برد یهو یادم افتاد باید لینک می فرستادم. این نوشته را پیدا کردم، زیرش لینک اصل مطلب بود و لینک را فرستادم. تأکید هم کردم زودتر بره عطر را بخره !

ای میل فرستاده: ولی هنوز قانع نشدم. بعدشم آدمها زیر حرفهاشون می زنن راحت! حالا من زیر sms نزنم؟ از حرف که مهم تر و معتبر تر نیست. ولی باید منم مدارکمو بفرستم برات، بعدش.

3D - چک 360 ! بچه جان
: دنیا نیستم اگه اون عطر را از حلقومت نکشم بیرون! مدرکی هم اگه داری زودتر رو کن..
3D - من یه بازندم دنیا. اعتراف می کنم.

پ.ن: شرمنده می کنن دوستان / البته دو خط اول نوشته اش ربطی به من نداره ها :دی

ولنتاین به در

رفتم دنبال مهسا و با هم قدم زنان و عاشقانه و عارفانه!!! تا پیتزایی که قرار بود شکوفه و میهن را اونجا ببینیم رفتیم.
فکر کردم سوژه ی خنده و مردم آزاری شدیدن موجود باشه ولی متأسفانه همینکه نشستیم و در انتظار شکوفه بودیم آقای مهندس صاحب اونجا تشریف فرما شدند و سلام و احوالپرسی و امری ندارید و اینها!
میز کناری 4 تا سبیل کلفت نشسته بودند که از قضا از دوستان مهندس بودند و مهندس هی در رفت و آمد بود. دو زاریمان افتاد که بهترست اندکی خانوم باشیم که چه بسا اینها که قبل از ما اومدن و احتمالن زودتر از ما هم تشریف می برند می تونن توانایی اینو داشته باشن که شرح ماوقع را زودتر از اینکه بنده به منزل برسم به گوش آقای بابا برسونن!
سبیل کلفت ها که رفتن و تردد آقای مهندس هم تعطیل شد، خیال منم راحت شد..

منتظر بودیم غذا را بیارن که رسیدیم به جاهای خوب ماجرا!! اصلن قرارمون تولد بازی بود که با ولنتاین همزمان شده بود. کادوهای تولدم را از میهن و شکوفه دریافت کردم و کلی هیجان زده ی خوشحال گشتم! خییییییلی هم خوشگل و شیکان بودند.
آی من هر سال انقدر خوشحالم که تا تولد سال بعد همچنان تولدبازی داریم!

قرار بود خانوم شکوفه ی عزیز عکس های 25 روز قبل را حتمن با خودش بیاره. من و میهن هم نقشه کشیده بودیم اگه عکسها به دستمون نرسید از همون بالا بندازیمش پایین. من حتی ظهر بهش sms دادم و یادآوری کردم.
خانوم عزیز چون تو خونه DVD نداشته، سر راهش داده بود عکاسی که بزنه رو DVD ! حالا حجم عکس ها یه CD را هم پر نمی کرد!
ما پررو تر و در ضمن بی جنبه تر از این بودیم که بی خیال عکسها بشینم. اصلن معلوم نبود باز این دختره را بتونیم به این زودی ها پیدا کنیم. بعد از شام آژانس گرفتیم و رفتیم عکاسی، تحویل گرفتیم عکس ها را و خیالمان راحت شد. به شکوفه می گم خب حالا می تونی بری عزیزم. دیگه کاری باهات نداریم. خداحافظ..
می گه فقط اگه می شه آژانس را بذار واسه من که بتونم برگردم خونه!

رفتیم اولین کافی شاپی که به ذهنمون رسید. به عبارتی همونجایی که سوار آژانس شده بودیم، دوباره پیاده شدیم. و دقیقن رفتیم روبروی همونجایی که شام خورده بودیم. مهسا ازمون جدا شد و ما 3 نفر بودیم و کافی شاپ خالی که آقاهه عجله داشت زود جیم بزنه و بره..
قهوه ی بعد از شاممان را خوردیم و هر چه دور تا دور فنجون و بیرون و درون را تفحص و جستجو کردیم هیچی یافت نشد !!

تا انتهای خیابون هم پیاده روی کردیم تا همه چیز تکمیل شود :دی
هر کافی شاپی هم که در مسیر می دیدیم حسرت می خوردیم که چرا رفتیم اونجا که زود تعطیل می کنه و کم حرف زدیم!


پ.ن: من بی جنبه ام پروانه جوووونم. اینا رو می گی، من باورم می شه نیشم از اییییییییین ور تا اوووووووووووون ور بازگشایی می شه همچین!

Thursday, February 14, 2008

شاعر می گه: کنار هم بودنمون قشنگه

من یک عدد انسان خوشحال هیجان زده می باشم!

شبنم همکلاسی دوران راهنمایی بود. یه اکیپ بچه درسخون که از بچه ی آروم و ساکتی مثل زهرا که دختر خانوم مدیر بود تا اراذل و اوباشی مثل من و ارغوان - به قول ارغوان رفیق ناباب همدیگه بودیم- جزءشون بود. بقیه هم حد وسط بودن فکر کنم..
میهن همکلاسی نبود ولی خیلی از بچه های مدرسه با هم دوست و آشنا بودن. از دوران ابتدایی یا همونجا توی مدرسه ی راهنمایی.
شادی را هم از همون وقت می شناختم و دبیرستان هم مدرسه ای بودیم در 2 رشته ی مختلف و اون موقع دوستش نداشتم. به نظرم یه دختر لوس بود که وقتی حرف می زد همه ی کلمه هاش کش دار می شدن!!
شکوفه یک سال کوچیکتر بود. هم مدرسه ای هیچ کدوم نبود و توی کلاسهای قبل از کنکور دیدیمش.
متین.ص و بچه های دیگه هم بودن ولی ما 5 نفر اکثرن با هم بودیم و خارج از اون کلاس همو می دیدیم، بی بهانه و با بهانه..
من آخرش نفهمیدم شبنم که همیشه با ما بود کی اینهمه درس خوند که رتبه ی 36 کنکور را آورد! :دی و ادبیات نمایشی دانشگاه هنر قبول شد و رفت تهران. میهن هم مقام دوم را داشت با رتبه ی صد و نمی دونم چند! صنایع دستی بابلسر قبول شد. شادی نمایش دانشگاه آزاد تنکابن، شکوفه هم عکاسی دانشگاه آزاد تهران. من هم چون در کمال خوشحالی امتحان دانشگاه آزاد را ندادم! موندم که درس بخونم مثلن تا سال بعد..

با اینکه هر کدوم به یه نقطه پرت شده بودیم ولی سال اول هر 5 نفر بودیم. شاید دیدارهامون در سال به 5 بار هم نمی رسید ولی باز هر 5 تامون بودیم.
از سال بعد شادی گم و گور شد. تولد هیچ کدوممون پیداش نبود. هر وقت می خواستیم قرار بذاریم، نبود و دو سالی باید باشه که ندیدیمش. خودش هم تماسی نگرفت.
گاهی شبنم بود، شکوفه نبود، شکوفه بود، میهن نبود، اونها بودن، من نبودم.. ولی این ارتباط ها با اینکه به دیدارهای سالی یکی، دو بار هم رسیده اما چیزی از عمق دوستیمون کم نکرد و فکر می کنم بیشتر هم نزدیک شدیم.

از آخرین باری که همدیگه را دیدیم قرار بود دیگه نذاریم مثل سالهای قبل دیدارهامون به سالی یکی دو بار منتهی بشه و زود به زود همو ببینیم. بالاخره بعد از دو هفته که هی قرار بود شکوفه جان دست به کار بشه و هماهنگ کنه، آخرش انصراف داد و نتونست 3 تا آدم را جمع کنه تو یه روز و طبق تمام این سالها باز وظیفه ی هماهنگی افتاد پای من. میهن پنج شنبه که امروز باشه می تونست بیاد، من و شکوفه هم برنامه ای نداشتیم و تأیید شد. حالا امشب می بینمشون.
هر سال نکه دیر به دیر همو می دیدیم دیدارمون با تولد بازی همراه بوده. هممون کادو می دادیم و کادو می گرفتیم :دی حالا من یه جوری ام که قرار نیست کادوی تولد به کسی بدم :))
جای شبنم خیلی خالیه. چند روز پیش بهش زنگ زدم که وسوسه اش کنم بیاد ولی گفت تا 14 اسفند که امتحان کلاس زبانش هست نمی تونه بیاد. این دختره هم آخرای اسفند سر برسه و بالاخره همگی دور هم جمع شیم.

نوشته بودم به یک قرار 3 نفره فکر می کنم.. با پریسا و زهرا تماس گرفتم. حالا قراره دوشنبه بریم مهمونی! :دی
البته شنبه زهرا را می بینم که هم کتابهام را می خواد بیاره و هم بریم هدیه بخریم برای پریسا.

Wednesday, February 13, 2008

تازگی ها

به یک قراره 3 نفره فکر می کنم. من، زهرا و پریسا..

خانوم پ می گه چه خبر؟ چه کار می کنی؟ می گم دوره افتادم برای دیدار دوستای قدیمی !!

آی تک دستم را می گیره و می گه خاله دنیا می ریم سفال بازی؟

به عماد می گم دیروز پشت سرت حرف می زدیم. می خنده و می گه برو امروز هم چند تا صفحه ی عالی بذار پشت سرم! فقط موزیکش خوب باشه..

شیما رنگش پریده، حالش خوب نیست، باز شماره ی جناب استاد را نیاورده.
کتابی که امروز دنبالش می گشتم تا برای آنی ببرم پیش خانوم پ بود. فکر می کردم گمش کردم! می گم پس خودتون به آنی بدید.

متین زنگ می زنه، کجایی؟

خداحافظی می کنم. یادم می افته آقای orm اس ام اس فرستاده بود و باید بهش زنگ می زدم.. متین را از دور می بینم، دست تکون می دم. با سر سلام می گم و به حرفهای آقای orm گوش می دم.
مژده و مرسده از راه می رسند، سلام علیک می کنیم و ماچ و بوسه.. درب کارگاه بسته ست، آقای لام کمی بعد سوار بر دوچرخه از راه می رسد.

هر جمله ای که تمام می شه یک سکوت کش دار حاکم می شه و بعد لبخند و خنده ... و باز یکی سر حرف را باز می کنه.

قرار می شه ساعت 6 بریم که یه سر هم به دفتر آقای صاد بزنیم. ایستاده ایم دیگر که رفع زحمت کنیم. آقای لام حرف زدنش تازه گرم شده انگار .. نیم ساعتی سر پا می ایستیم تا بالاخره مجال رفع زحمت پیدا می شود.

متین می گه راستی تو چرا انقدر آویزون و آشفته ای؟ کوله ات که از دستت آویزون بود، شالت که یه ور دیگه.. می خندم و می گم مانتو و پلوورم هم لابد آشفته بازار ه دیگه..
می گه مثل این بچه مدرسه ای های شیطون و بازیگوش هستی که از مدرسه تعطیل می شن، کیفشون را هم دنبالشون می کشن..

جلوی دفتر آقای صاد خداحافظی می کنیم، می گم یکی سر این خیابون منتظره! فکر می کردم زودتر از پیش آقای لام میایم و می تونم یه سر هم به آقای صاد بزنم. می گه چند نفر را در روز می بینی تو؟ می گم نه تو فرار می کنی، نه آقای صاد.. منم که بیکارالدوله هستم فعلن. بعدن یه قرار بذار، دفتر آقای صاد هم میام..

زنگ می زنه تو کی یاد می گیری آن تایم بودن را؟ می گم مگه 6 و نیم شده؟ می گه ساعت چنده الان؟ می گم نمی دونم.. می گه حداقل بگو کجایی که بدونم چقدر باید منتظرت باشم!

یه DVD پر از برنامه های جور واجور و کتابم را می ده بهم و می ره..
آخه کی کتاب را می ذاره تو جیبش؟ کتاب شازده احتجابم را داغون کردی!! مواظب بادبادک باز باش. تمیز و سالم دادم، سالم تحویل می گیرم..

این اصلن خوب نیست

انرژی من مثل یه بادکنک خیلی بزرگ ه که یه سوزن خیلی خیلی کوچیک هم می تونه با یک برخورد بادش را خالی کنه و پییییییییس...

Tuesday, February 12, 2008

یادم باشه

متین.ف را دیدم امروز..

می گه یادته اونهمه نقاشی؟ و روز بعد بارون اومد و همش نابود شد؟
: فکرشو کن همه ی اونجا را مجبور شدیم جارو بزنیم تا بشه نقاشی کرد. انگشت اشاره ام دیگه از کار افتاده بود! شب مجبور شدم ببندمش که خم نشه، بدجور درد می کرد.
- خب اونهمه نقاشی را رنگ کردیم..
مکث می کنم
- یادت نیست؟ همه با اسپری طرح اولیه را می کشیدن. من و تو همشون را رنگ می کردیم.
: آخ، راست می گی!! پس بگو چرا انگشتم از کار افتاده بود و تا یک هفته هم کمرم گرفته بود و بدنم درد می کرد.. انقدر که خم شده بودم.
- ولی با اونهمه سختی و بدبختی که کشیدیم یکی از بهترین تابستونا برای هممون بود که هیچ وقت نمی شه فراموشش کرد. واقعن خوب بود..

بعد از دوسال فهمیدم اون مراسم زجر آور آخر شب که آقای لام هممون را جمع کرد برای سرزنش شدن، هیچ ربطی به گروه ما نداشت.
می گه من آخرش رفتم به آقای لام گفتم حقمون این بود؟ بعد از اینهمه سختی و کاری که کردیم؟ ولی آقای لام گفت من کار شما را دیدم، منظور من به اونایی بود که خودشون فهمیدن..
: اونوقت یه تشکر از دهنش در نیومد!
- مژده را یادته؟ مثل فرفره در حال رفت و آمد بود..
: اوهوم. اضافه هم کار کرده بودیم، دیگه چه کاری مونده بود که نکرده باشیم؟ جای چند تا عمله، بی جیره و مواجب کار کردیم..
می خنده و می گه بچه ها می گفتن شهرداری میاد استخداممون می کنه.
با خنده می گه یادمه کفشت هم نابود شد!
: یادته؟ کفش دوست داشتنی ام را مجبور شدم بندازم دور، رنگ زرد و صورتی روش ریخته بود و پاک نمی شد. بقیه را یادته؟ تر و تمیز و مرتب اومدن و مرتب رفتن؟ اونوقت ما چند نفر.. هنوز یادم هست مامانم اومده بود، پرسید همه مرتب و شیک هستن اونوقت تو چه بلایی سر خودت آوردی؟

: یه تعداد آدم دیگه هم بودن که نه اسمشون را فهمیدیم و نه یادمه چه شکلی بودن و کی بودن!
- اون خل مشنگ ها رو می گی؟ هنرستانی ها بودن که کارورزیشون را تو ارشاد می گذروندن. منم کاورزی داشتم دیگه..
: هی من می گم تو اکیپ ما نبودی. پس از کارورزا بودی! بچه پررو، خوب خودت را جا دادی تو اکیپ ما و با همه دوست شدی!
می خنده..
: از ههمون هم کوچیکتر بودی!
- مرسده از همه کوچیکتر بود، 69 ای بود.
: یادم رفته بود، اوهوم! ولی خب مرسده همیشه با خواهرش بود. تازه وارد تو بودی.

می گه یهو همگی غیبتون زد. هیچ خبری ازتون نشد.
: منکه آمل بودم، فیروزه هم سمنان. گیرم که ما غیبمون زد، تو چی شدی؟
- خب گفتم شاید دوست نداشته باشید!
: ناسلامتی تو شماره ات هم عوض شده بود. نباید یه sms می زدی و حداقل شماره ات را می دادی؟
- باور کن بیشتر از 20 بار خواستم به تو و فیروزه sms بدم ولی پشیمون شدم. گفتم خب شاید...
: اینها همش بهانه ست! بی شعوری چونکه وگرنه شماره ی جدیدت را می فرستادی. خوبه شماره ی داداشت عوض نشده بود.

یه عالمه حرف زدیم و خندیدیم و ... یه بعدازظهر خوب توی این سرما و طوفان که اگه از چند روزه قبل قرار نذاشته بودم با متین، پامو حاضر نبودم از خونه بذارم بیرون.

پ.ن: موقع خداحافظی می گم پس خبرش با تو، با مژده و مرسده هماهنگ کردی برای رفتن پیش آقای لام خبر بده. می گه چشم! دیگه بی شعور بازی در نمیارم.
الان sms داد که با مژده هماهنگ کردم. فردا می تونی بیای؟ نوشتم: آره! می بینم که حسابی با شعور شدی. می گه چاکریم آبجی! کمال همنشین در من اثر کرده! دیدی چه زود متحول شدم؟ دیدی حضورت چه تأثیر گذار بود!

پ.ن2: دینا را فرستادم همراه بابا بره و از پسرعمو سی دی بگیره برای نصب مسنجر. دیشب هر کاری کردم با این سرعت نمی شد دانلود کرد. سی دی که پسرعموی عاشق و حواس پرت من داده همه جور نرم افزاری روش هست غیر از مسنجر!!

نمی دونستم مریم - نازمد پسرعمو جان - از همدان اومده. کلی باهم حرف زدیم. من دو بار خیلی کوتاه در تابستون دیده بودمش. اینکه فکش هنوز ورم داشت و کمی هم کشیده تر شده و حتی فرمش عوض شده را متوجه نشدم.
خوشبختانه می تونست غذا بخوره و راحت حرف می زد ولی ردیف پایین دندونهاش کج و کوله بود و هنوز کلی کار داره تا سالم شه.
همه ی دندونها و عصبهای ردیف بالا لق و آویزون شده بودن و تازه سر و سامون پیدا کرده. می گفت حتی آب هم نمی تونستم بخورم، می خورد به عصب دندونام و تمام تنم رو می لرزوند.
ردیف پایین دندوناش لق شده بود و ریخته بود. یکی از دندون های جلو- ردیف بالا - را تازه گذاشته بود. از دندون 3 به اونور هم، همشون را روکش کرده بودن.

وقتی از افتادنش و اتفاق های اون روز برام تعریف می کرد، فقط یه جمله توی ذهنم بود که چقدر خدا رحم کرده! واقعن تا یک قدمی مرگ رفته بود..
تا قبل از این من فقط از بقیه شنیده بودم ولی این بار شنیدنش از زبون مریم بیشتر درد داشت با اینکه خیالم راحت بود آخر این ماجرا هیچ اتفاق بدی نبوده و مریم روبروم نشسته.

می گفت وقتی چشمهام را باز کردم و دیدم دور تا دورم فقط خون هست و چشمهام فقط خون می دید و چند نفری که بالای سرم هستن، فکر کردم مُردم!

می گفت کارت های عروسی که باید به دوستام می دادم را گذاشته بودم توی کیفم و انگار یکی از پرستار ها کیفم را باز کرده دنبال یه شماره تماس بگرده و همه ی کارتها ریخته بود وسط خون ها، یاد دوستم رزیتا افتادم -چند روز قبل از نامزدیش ایست قلبی کرده بود و ماجرای مفصلی داشت که مریم قبلش تعریف کرده بود - ، فکر کردم منم مُردم ..

می گم از مرگ و میر و حرفهای تلخ و بد بگذریم! حرفهای خوب و مثبت بزنیم. خدا را شکر به خیر گذشت و حالا هم صحیح و سالمی.. برسیم به اصل کاری! عروسی کی هست؟
می گه نمی دونم هنوز! راستش خیلی می ترسم. اسم عروسی که میاد همش می ترسم نکنه باز اتفاقی بیفته..

چند هفته پیش که می خواستم برم آمل، یه کاغذ برداشتم و تمام برنامه هایی که جدا از ویندوز بود!! را نوشتم که همراه لپ تاپ تقدیم کنم به پسرعموی عزیز دلم که نو نوار و تکمیل تحویلمان دهد ولی مجبور شدم همراهم ببرمش.
دیشب کاغذه را پیدا نکردم. عجله داشتم فراوان و بی خیال شدم. به بابا هم با یک ساعت تأخیر رسیدم و شاکی بود که دیگه به هیچ کاری نمی رسه! می گم پدرم ترافیک را ببین.. هر بار یه سوئیچ می دی و خیالت را راحت می کنی نمی دونی من چند هزار جا مجبور می شم برم اون هم با این وضع خیابون ها!
آخر شب موقع خداحافظی لپ تاپ را دادم سهیل با خودش ببره و فقط یادم بود بهش بگم word نصب کنه و jetAudio یادش نره. این دو تا رو یادم بود سابقه ی فراموش کردنش را دارد. سی دی فتوشاپ و کورل هم که داشتم و فراموش می کرد مهم نبود.
بعدازظهر زنگ زدم که کی برم بگیرم ازش، گفت شب دارم می رم خونه، میارم برات. ما هم کلی تشکر و مرسی و اینها.. ماشین هم نداشتم تازه! یعنی اصولن من زیاد ماشین برای مصارف شخصی ندارم.. هر وقت هم که این سوئیچ دستم باشه به یک راننده ی تمام وقت تبدیل می شم!

شب دل بندمان رسید و سر و گوشی به آب دادیم که چی کم داره و چی نصب کرده و اینها! هر بار که این می ره و برمی گرده قیافه اش که به کل عوض می شه. الان مکان ویرگول و بقیه ی علایمی که نیاز به shift دارن! و جای ژ و پ هم که تغییر کرده و گاهی قاط می زنم موقع نوشتن. ولی زیاد مهم نیست و کم کم عادت می شود!

آنلاین شدم، هر چی بالا و پایین و سر و ته این رو گشتم، دیدم مسنجر نداره که نداره.. خداییش شاهکاری! بیخود نیست پسرعموی منی..
حالا کم کم معلوم می شه کم و کسری ها! تا این لحظه اینها کشف شده..

پ.ن: جناب Anonymous که زیر پست قبلی کامنت گذاشتی. من حتی نمی دونم شما کی هستی الان! حداقل حالا که لطف کردی و کامنت گذاشتی با مشقات فراوان! اسمت را هم می ذاشتی..
باید کم کم یه فکری به حال کامنتدونی بلاگر کنم که خودم هم نمی تونم باز کنم و برای کسی کامنت بذارم. یه ذره تحمل کنید لطفن.

پ.ن2: صدای بارون میاد.. جیرینگ جیرینگ، تند و شدید..

Sunday, February 10, 2008

سرگیجه

ساعت ده دقیقه به 3 می گه پاشو، لباس بپوش! پلوور و شلوار جینم را می پوشم و شال را می ندازم سرم و پله ها را می رم پایین. sms دینا می رسه که نوشته به بابا بگو وقتی می ره مغازه، دنبال منم بیاد.
مامان را جلوی آرایشگاه پیاده می کنم و کلید خونه را می ده بهم که زنگ نزنم و بابا بیدار نشه..

در را باز می کنم صدای بابا از بالای پله ها می یاد که می پرسه اومدی دنیا؟ می گم آره! می گه همونجا بمون، دارم می یام..
می شینم پشت فرمون که مجبور نشم جلوی مغازه از ماشین پیاده شم. به بابا می گم باید دنبال دینا هم برم، بعد از کلی سفارش درباره ی جاده که اون پیچ خطرناکه و عجله نکنی یه وقت می گه دینا را سوار کردی برگرد اینجا باید چند تا پرینت بگیرم، برام انجام بده.

مینا زنگ می زنه و می گه مامان گفت دنبال منم بیای و منو ببری آرایشگاه! می گم خب لباس بپوش، دارم می رم دنبال دینا و بعد باید برگردم مغازه بابا، میام دنبالت. زود حاضر شو فقط..
- مغازه ی بابا و خونه ی مینا یه کوچه فاصله ست -

دینا سوار می شه و چشمم می افته به ساعت که 3 و نیم رو نشون می ده! می گم تو به جای من برو مغازه که کارای بابا رو انجام بدی، منا مدرسه منتظرمه.. الان دیگه تعطیل می شه!
مامان زنگ می زنه و می گه مینا رو می خوای بیاری، شالگردن دینا رو هم بیار تا اینجا نشستم ببافمش، حوصله ام سر می ره تا این موها بخواد رنگ بگیره.

دینا جلوی مغازه پیاده می شه و بابا یه جای پارک نشون می ده و می گه ماشین را بذار اینجا. می گم منا منتظره مدرسه..
سر کوچه زنگ می زنم به مینا که زود بیا! که انگار معنی "زود بیا" برای خواهر من جا نیفتاده هنوز که بعد از کلی معطلی با آرامش تمام از در خونه میاد بیرون!

پله ها را تند تند می رم بالا، بافتنی مامان رو پیدا می کنم و برمی گردم، مینا را سر کوچه ی آرایشگاه پیاده می کنم و می رم سمت مدرسه. فقط امیدوارم منا منتظر مونده باشه..

منا می گه فکر کردم بابا میاد، ماشین که دست تو بود خب زودتر می اومدی! می گم خیلی دلم می خواست ولی رأس ساعت 3 و نیم مجبور بودم در چهار، پنج مکان حضور داشته باشم و هر چه سعی کردم اگه می شه پرواز کنم و به همه جا به موقع برسم.. نشد که نشد!
می گه دوستام امروز می گفتن خواهرت چقدر بی ریخته! می گم دوستات کی منو دیدن؟ می گه دیروز که اومدی دنبالم.. می گم خب چی گفتن؟ راستشو بگو..
می گه گفتن خواهرت خیلی خوشگله! می گم خب الان خیلی خوشحالی خواهر خوشگلت اومده دنبالت؟ می گه آره، دارم توی آسمونا پرواز می کنم..

به منا سفارش می کنم نهارش را بخوره و زود بره دوش بگیره. خودم هم دوباره این پله ها را می رم بالا تا مانتو بپوشم و اگه مجبور شدم پیاده شوم، اسلام هم دچار خطر نشود..

دینا sms داده بیا دنبالم. نزدیک مغازه ی بابا هستم که sms مینا می رسه که نوشته قبل از اینکه بری دنبال دینا، بیا منم ببر خونه، کارم تمام شده!

بابا می گه ساعت 7 اینجا باش. می گم مامان گفت 7 و نیم بریم خونه ی عمو. بابا می گه زودتر برید، 7 ماشین رو بیار..

به دینا می گم به جای اینکه تو رو ببرم خونه و یک ساعت دیگه بری آرایشگاه حالا برو، منکه باید دنبال مینا هم برم.
هنوز سمت خیابونی که باید تا انتهاش برم نپیچیدم که زن عمو رو می بینم منتظر تاکسی ایستاده. از آنجایی که امروز روز مسافربری نامگذاری شده! زن عمو را تا مقصدش می رسونم و تمام مسیر را برمی گردم و می رم سمت آرایشگاه..
منتظرم مینا بیاد و ببرمش خونه اش که دینا برمی گرده و می گه صبر کن کار مامان هم کارش تمام شده.

دینا را می ببرم خونه، مینا می گه قبل از اینکه منو برسونی، بریم روسری فروشی؟ منم از این شالی که رو سرته بخرم! می گم باشه.. منکه دوباره یه شال جدید نخریدم!!

بالاخره می رسیم خونه. مینا زنگ می زنه و با افسوس می گه اومدی خونه؟ کاش زودتر زنگ زده بودم. نمیای دنبال من؟ می گم ساعت 7 می یام دنبالم خب.. می گه آخه حوصله ام سر رفته تو خونه. تو که لباست تنته، بیا دیگه..
می گم عزیزم من یک ربعه رسیدم خونه! انتظار داری مانتو و روسریم تنم باشه هنوز؟ می گه نکنه همیشه مانتو می پوشی؟ پلوورت هم که تنته.. یه روسری باید بذاری سرت فقط..
می گم فقط زود لباس بپوش و بیا دم در. حوصله ندارم معطل شم..

پ.ن: ساعت 7 باید اعضای خانواده را ببرم خونه ی عمو که شام دعوتیم، بعد برم دنبال زن عموم و عروسش و ماشین را بدم به بابا تا ما رو برسونه خونه ی عمو. خودش و اون یکی عمو و ایمان دیرتر می یان.
- البته اگه باز برنامه هاشون عوض نشه! -
لپ تاپم را هم تحویل پسرعمو جان می دم بالاخره ویندوزش را تعویض کنه! یعنی تا وقتی بهم پس نداده، اینترنت و اینها هم تعطیل می گردد.

فوتبالیست ها

دیشب:
شوهر مهسا این چند روزی که اینجاست گفت از بابا بپرسم می تونه باهاشون بره فوتبال یا نه؟ منم امروز به بابا گفتم یار اضافه می برید؟ بابا هم گفت باشه، بهش بگو ساعت 6 صبح سر کوچه باشه!
نه بابا دامون را دیده تا حال و نه دامون می دونه بابا چه شکلیه! بهش گفتم اگه یه عده را دیدی سر کوچمون هستن و می رن فوتبال بازی کنن تو هم همراشون برو! اگه هم پیداشون نکردی زنگ بزن به من، ایرادی نداره. پسرعمو جان که در هر زمانی از شبانه روز - حتی ساعت 6 صبح که می رن فوتبال- اگه با بابا کار داشته باشه یا بابا را نتونه پیدا کنه، زنگ می زنه به من! حالا یه بار هم تو زنگ بزن..

مهسا می گه فقط اگه می شه به بابات بگو هواشو داشته باشه، یه وقت بلایی سرش نیاد!
مرده بودم از خنده، طفلک مهسا انقدر بابای منو کبود و زخم و زیلی دیده یا وصفش را شنیده می ترسه شوهرش رو بفرسته با این جماعت.. بهش می گم خیالت راحت ایمان - شوهر خواهرم- هم یکی، دو بار باهاشون رفته و زنده برگشته! :))))
به بابا گفتم فقط لطفن به جوون مردم رحم کنید، یه وقت شل و پلش نکنید. آخر هفته مسابقه دارن، باید بره برای تیمشون بازی کنه.
بابا می گه هر کس یار اضافه بیاره که اجبارن باید توی گروه خودش هم بازی کنه، منم که ندیده قبولش کردم!
می گم خب بذاریدش تو دروازه، امکان کتک خوردنش کمتره!
بابا هم گفت باشه..

امروز صبح:
یکی از دلایلی که من تا ده، یازده صبح می خوابم، بحث تراژدی صبح هاست که همه ی اعضای خانواده در شرف بیدار شدن و بیرون رفتن هستن و بین 7 و نیم (و گاهی خیلی زودتر) تا حدودای 9 صبح (بستگی داره کی همشون برن دنبال کارشون!) بیدار هستم و وقتی دوباره سکوت به خانه برمی گرده یکی، دو ساعتی خوابم می بره!
مامان صبح می پرسید شوهر مهسا اومد باهاتون؟
بابا می گه آره
مامان دوباره می پرسه سالم؟! اتفاقی که براش نیفتاد؟
بابا می گه نه! فقط یه بار افتاد! یه لگد!! زدن به پاش که تا گفت آخ! گفتم پاشو، اینجا کسی نمی افته. تا آخرش باید بازی کنی و بلندش کردم!
دینا می گه خب اون لگدی که می گی پاشو داغون نکرد؟ یعنی می تونه راه بره الان؟!
مامان دوباره می پرسه نذاشتینش تو دروازده؟
بابا می گه دروازه بانی بلند نیست که!- ظاهرن 8 -7 تایی گل خورده - بهش گفتم نمی خواد تو دروازه بمونه، جاشو عوض کردیم. اون فوتبالی که دامون بلده به درد لاس زدن می خوره! اسمش فوتبال نیست.
مامان می گه بردید یا باختید؟
بابا می گه باختیم؟ چه سوال هایی می کنی ها! ما باخت توی کارمون نداریم! با 7 تا گل اختلاف بردیم!

در طول این مکالمات هم من مثلن خواب بودم! الان یادم افتاد من ده دقیقه به 6 هم بیدار شدم! وقتی بابا داشت می رفت.. اونوقت می گن تو چرا تا 10 خوابی؟ خب ده دفعه بیدارم می کنن..

پ.ن: اگر هم از فوتبال به سبک دار و دسته ی بابا اینها یادتون نمیاد، من اصلن حوصله ی آرشیو نوردی و پیدا کردن نوشته های قبلی رو ندارم!

هوای گریه

یه چند خطی نوشته بودم و تمام آرشیو رو زیر و رو کردم برای پیدا کردن نوشته ی مرتبطی که مطمئن بودم قبلن نوشته ام ولی پیدا نشد که نشد..
بعدش و حتی هم اکنون هم بی خیال پست کردنش شدم. حوصله اش رو دیگه ندارم..

نمی دونم چرا انقدر غم یهو هجوم آورد. می دونم چرا ولی نمی فهمم درست. حتی اینجا هم دلم نمی خواد ازش بنویسم.

Saturday, February 9, 2008

توبه ی گرگ

وقتی شروع می کنی به داستان سرایی، مردم آزاری و در قالب نقشی فرو می ری و ادامه می دی. بی توجه می ری جلو و جلو و طرف مقابل هر چی می گه نکن! نگو.. بی خیال نمی شی و اونم یهو پا به پات فرو می ره در یک نقش دیگه... و حس می کنه ناراحت شده در حالیکه همش یه بازی بودی..
تو بازی را شروع کردی، اونم به نوع دیگه ای، بازی که فکرش را نمی کردی اونم شروع کرده و باور می کنی ناراحت شده..
حس خیلی بدیه.. اینکه ناخواسته و شوخی شوخی و مابین خنده ها کسی را ناراحت کرده باشی. حتی اگه همش یه بازی بوده باشه..

فقط موندم چرا من عبرت مند نمی شم؟ و بعد که فهمیدم ناراحت نشده، باز با پررویی بازی را ادامه دادم..
واقعن اون موقع که فکر می کردم ناراحتش کردم، همون قطره ی اشکی که قرار بود با گوشه ی چادر گل گلیم پاکش کنم، داشت می افتاد پایین! - الان با خیال راحت می تونی بگی من آدم نمی شم! حتی در توبه نامه ام ! -

خدا مرا ببخشاید انقدر سر به سر این بچه - پاراگراف دوم - می ذارم!

Friday, February 8, 2008

شاعر می گه: ببین چقدر حال من و تو خوبه

من تصمیم گرفتم سعی کنم همه ی حرفهای امروزم را توی یک پست بنویسم، هی هر ده دقیقه یه چیزی یادم نیفته که بیام آپدیت کنم! چه معنی داره ماه 30روزه ولی نوشته های من از 50 تا در ماه می زنه بالا؟ هان؟ شماره هم نداره تازه.. شماره به چه کار آید؟ به قول معروف اصلن بشمارید، کم می شه نوشته هام! آقا نشمار.. چه وضعیه آخه؟ نشمار.. نوشته هام کم و کچل و گم و گور می شه..

. یکی از تفریحات سالم و مورد علاقه ی من در این روزها مردم آزاری ست که منجر می شود به فحش خوردن از یک بچه ی لوووووووووووس ِ نازنازی!!
فکر کنم هر بار موهایش را دونه دونه می کنه و به من می گه وحشی وحشی دیوووووونه !! بعد به جای اینکه اخم کنم و بر بخوره احیانن به یه جاهایی از وجودم - که هنوز اون نقطه که باید بهش بر بخوره کشف نشده- ولو می شوم از خنده! و بعد بچه می پرسه تو چی می رسه بهت از اذیت کردن من؟ هان؟ هان؟ هان؟
این بچه داد هم می زنه آدم خنده اش می گیره :دی
توضیح ضروری: پس فردا کسی نیاد به من بگه وحشی !! اعصاب ندارم ها! سگ می شم، گاز می گیرم یک هو.. کپی رایتش فقط برای بچه محفوظه!

. لعنتی.. کی برق میاد پس؟ شارژ لپ تاپم داره تمام می شه.. مجبور می شم درش را ببندم و منتظر شم تا برق جریان پیدا کند در سیم های این خانه..

. تو رو خدا می بینی؟ آدم به کی اعتماد کنه؟ به کی دل ببنده؟ عزا گرفتم برق نیست این الانه که خاموش شه، سرم را برگردوندم، سوال ایجاد شد چجوری تلویزیون روشن شده اونوقت؟! نگو خواهر گرامی سیم را از پریز کشیده بیرون..

. سنجد کجاست؟ خبر دارید؟
هر روز صبح سنجد می ده! فکر کنم مامانم خوشحال شده که هر روز سنجد باعث می شه من از رختخواب بیام بیرون. دیروز خودش زنگ زد بیدارم کرد!
دیروز بعدازظهر هم آنجلیکا می داد، دینا خواب بود.. مامان می گه دینا بیا اینی که دوست داری. پاشو، چقدر می خوابی؟ نمی خوای اینو ببینی؟! (اسم اینو بلد نیست. خودم هم اسم اصلی کارتون را نمی دونم. آنجلیکا و تامی و چاکی و فیل و لیل داره! سینتیا هم داره تازشم)
شیوه ی جدید بیدار کردن را دارید که؟

. می گه یه K810 خوشگل دوست داری؟
می گم چی هست این اصلن؟ - خوردنیه؟ پوشیدنیه؟ نوشیدنیه؟ -
می گم نه! نمی تونی منو گول بزنی! من به نوکیا ی دلبندم خیانت نمی کنم.

. دیشب من که عروس گل خانواده باشم، رفتم مهمونی خونه ی مادر شوهر و پدر شوهر مهربونم!
آقا رضا - یکی از نامزد هامه :)) - رفته بود 15هزار تومن کتاب کمک درسی خریده بود، من ارشادش کردم واسه چی پول دادی برای اینا؟ اصل کتابش چیه که حالا کمک درسی هم بخواد.. بی خیال!!
خانم خواهر شوهر چپ چپ نگام کرد و چشم غره رفت این جای تشویق کردنته؟ بجای اینکه بگی آفرین، حالا که اینا رو خریدی خوب بخون و تست هاش را حل کن حتمن، بهش می گی به درد نمی خوره؟
رضا هم گفت تو باید خواهر من می شدی به جای فیروزه!

. با فروزان (خواهر شوهر کوچیکه ست) گپ می زدیم می گفت چه می کنی و اینها؟ گفتم نشستم خونه منتظر شوهر :دی می گه به عسل - هوو ی 6ساله - بگو برات شوهر پیدا کنه. فعلن عزمش را جزم کرده منو شوهر بده! می گم چطور؟ می گه مگه نمی دونی؟ فیروزه که شوهر داره، بعدش فروزان باید عروسی کنه تا نوبت عسل بشه.. می گم خب خدا را شکر بچه کوچیک تر، بزرگ تر سرش می شه! به فکر شوهر پیدا کردن واسه تو هم هست، هیشکی که به فکر من نیست :))))

. ابروهای کچل من یکی از معضلات اجتماعی و بحران دوستان شده از دیرباز. نمی دونم چرا به جای اینکه اول منو ببینن، اول ابروهام را چک می کنن! فیروزه هم دیشب کلی داد و بیداد کرد، تهدید کرد و آخرش هم دستور داد تا آخرای اسفند که دوباره بر می گردم آرایشگاه نمی ری، ابروهات را تقویت می کنی، دست بهشون نمی زنی تا من بیای خودم درستشون کنم! بذار پر بشه..
خودم که می دونم هیچی ازش نمونده ولی این جماعت باور نمی کنن خودش کچل می شه و هر بار یه جاش خالی می شه، من یه دونه اش را هم خودم نمی کَنم، هر بار می رم می دم دست خانم آرایشگر!
اگه تا قبل از عید منو دیدید که عین این بدبختای شوهر مرده - یکی از دوستان هر وقت منو با ابروهای نامرتب می دید، می پرسید شوهرت مرده مگه؟ - شدم، بدانید فیروزه اولتیماتوم داده. البته اگه مینای آبی را زودتر از فیروزه ببینم که سلام علیک نگفته منو می چسبونه سینه ی دیوار و هر چقدر هم التماس کنم بی خیال این چند نخ موی پشت لبم نمی شه. بعدش هم افقی می کند مرا و می افته به جون ابروهام.. بعدتر هم خدا نصیب کس نکند، که دمار از روزگار من در می آورد و روی صورتم هی می گرده دنبال جوشها..
زورکی می خوان آدم مرتب و خوشگل باشه.. تو سرت هم می زنن! این چه وضعیه آخه؟

. دیروز که تو فکر و یادآوری گذشته بودم sms فرستادم برای آرش ولی جوابمو نداد! شاید هم شماره اش عوض شده.. ولی کسی نگفت اشتباه sms فرستادی یا هر چیز دیگه.
دیشب هم با فیروزه یاد بر و بچ می کردیم، sms دادم به شماره ای که از متین.ف داشتم. داداشش جواب داد که من داداشش هستم و این شماره جدیدشه..
sms دادم به متین، جواب داده " من کی ام؟ " گفتم تو که باید متین باشی! می گه آخه فکر کردم فراموشم کردید! - نکه خودش هر روز یاد ما می کرده و حالمون را می پرسیده، واسه همین! - و طبق معلوم پرسید تو چطوری؟ فیروزه چطوره؟
این بشر نمایشگاهی یا قراری بود مثلن به فیروزه اطلاع می داد بعد من یقه اش را می گرفتم یعنی من نیام؟ می گفت خب وقتی به فیروزه می گم یعنی به تو هم گفتم، وقتی به تو می گم یعنی به فیروزه هم گفتم!
راست می گفت.. کسی من و فیروزه را تنها نمی دید.
هی روزگار.. عجب روزهایی بود.

. دیدی چی شد؟ دیشب کادوی تولدم را جا گذاشتم خونه فیروزه اینها! حالا قراره برام بیارن.

. تمام شد؟ نچ.. ولی من باید برم خونه ی مهسا اینها.. با اینکه این خونه را اصلن دوست ندارم ولی چند تا مزیت بزرگ داره! یکیش اینه که فقط یه کوچه با مهسا فاصله دارم و همسایه ایم. تا خونه ی فیروزه اینا هم دو، سه دقیقه راه بیشتر نیست. فقط مشکل اینه که جفتشون نامزد بازی و اینها دارن و کم یافت می شوند.

نقبی در خاطرات

داشتم فکر می کردم چهارشنبه چه روز پر دیداری بوده.. کانون رفتن در روزهای چهارشنبه که مساوی با دیدن شیما، خانم مربی خوشنویسی، خانوم کاف و خانوم پ هست ولی خانم پ دیروز نبود. چند هفته ست ندیدمش، دلم تنگ شده براش..

دیدن عماد بعد از دوسال در حالیکه انتظار نداشتم بیاد کانون و اجرای نمایش داشته باشن. لیلی هم بود.

پیاده روی، درست وقتی که داشتم به خودم فحش می دادم که یه ذره عقل بد چیزی نیست! منکه می دونم گوش هام انقدر حساسه و باید درد بکشم.. چه مرضی بود اینهمه پیاده روی؟ ولی آرمان را دیدم بعد از اینهمه مدت..
به من می گفت نیستی اینورا مگه؟ ندیدمت اصلن.. در حالیکه من دقیقن از بهمن پارسال برگشتم خونه. دیگه کلاس های آقای لام و قرار مدارهای اینگونه نبود که همدیگه رو زود زود ببینیم. مژده و مرسده را بعدش دیده بودم، مهدی هم یه بار یکی از اشعار چند صفحه ایش را sms فرستاده بود :))
احوال متین*.ص را می گرفت که من ندیده بودمش چند سال. چرا.. یه بار توی خیابون دیدمش. مثل همیشه تند تند حرف زد و رفت..

چه تابستونی بود.. دو سال پیش.. فعالیت های فرهنگی هنریمون زیاد بود. یا هر هفته اداره ارشاد بودیم یا خونه ی آقای لام و برنامه ای که یکی دوبار هم کنسل شد به خاطر بارون و عوامل دیگه ولی ما پررو تر از این حرفها بودیم.
بچه ها بیشتر با هم بودن، صمیمی تر بودیم..

سه گروه مختلف بودیم. من و فیروزه نماینده های کانون پرورشی بودیم، بچه های کلاس نقاشی آقای لام بودن که اکثرشون را می شناختم. بچه های گروه نمایش ارشاد بودن، باز یه تعداد آشنا بینشون بود و با بقیه هم که دوست شدیم..
متین.ف را قبلن به واسطه ی فیروزه می شناختم. بچه های ارشاد را بیشتر فیروزه می شناخت که قبلن به همین واسطه دیده بودم یا همونجا به هم معرفی شدیم.

آرش را اولین بار اونجا دیدم، طفلک کارگردان بود و مثلن فیلمبردار قرار بود باشه ولی از روز قبلش بیل داده بودیم دستش. حسابی خاکی و خسته اش کردیم و خم به روی خودش نیاورد. صبور، آروم و کم حرف بود..

آرمان و حمید حس پیشکسوتی و شاگرد استاد بودن بهشون دست داده بود و چند نفری را هم دلخور کرده بودن با اوامرشون..
آرمان را اولین بار وقتی برای تحقیق شبنم و متین.ص باهاشون راهی روستای اطراف شدم دیدم و کلی پیاده روی و بارون و حرف و سیگاری که ازش دور نمی شد. راه بلدمون بود و احتمالن برده بودیم که فکر نکنن مال اینورا نیستیم و جوابمون را بدن! – رفتم آرشیو نوردی!! هر چقدر هم که فکر کنی همه چیز توی حافظه ات ثبت شده ولی این وقایع نگاری این جور مواقع مزیت هاش را آشکار می کنه وقتی که احساس 3 سال پیشت را بخونی -
لعنتی همه ی فیلم ها را از من گرفت و می خواست تدوینش کنه. چه کار کردشون؟ پسشون نداد.. پر از شعر ها و ترانه های محلی زیبا با صدای زنای روستایی بود.

نواب چی شد؟ اون سال می دیدمش. حتی تو خیابون از کنار هم رد می شدیم و سلام علیک می کردیم ولی چرا دیگه توی هیچ خیابونی نبود؟
خانه ی جوان هم می رفتیم. بزرگداشت بیژن نجدی بود.. من و نواب مشغول حرف زدن بودیم و در سالن بسته شد و جا موندیم :)) بعدش هم که آری اومد دنبالمون و من و فیروزه رفتیم.

همون تابستون بود نمایشگاه آقای لام یا بعدترش؟! شاید هم تابستون نبود.. ولی باز بچه های کلاس نقاشی دور هم بودن. مژده و مرسده را هر روز می دیدم. آرمان روزهای قبل از نمایشگاه نبود ولی بعدش سر و کله اش پیدا شد. متین*.ف که سر جریان جشن نقاشی فکر کردم اونقدر دلخور هست که دیگه کاری برای آقای لام نکنه ولی مهربون تر از این حرفها بود که چیزی از کسی به دل بگیره..
محمد که هر کس را می دید اطلاع رسانی می کرد یه بار نزدیک بوده زیرش کنم. بچه پررو هیچ توجهی به من نکرده بود و همینجوری مثل گاو پریده بود تو خیابون! منم درست جلوی پاش ترمز کردم. تازه اون موقع آشنایی هم با هم نداشتیم ولی یکی دو روز بعد دیدمش توی نمایشگاه.

پایا هم بود؟! اون روز که رفته بودیم خونه ی یکی از دوستای آقای لام، بود.. نمایشگاه و جشن نقاشی را یادم نیست. چه فرقی می کنه حالا؟ چهلمش هم گذشته. من نرفتم. دوست نداشتم برم مجلس ختم و مامان و باباش را ببینم. حتمن آقای ف پیرتر شده و خانم ب که هر وقت دیدمش سرحال و تپل با خنده ی همیشگیش بود... نه! نمی تونم بدون اون لبخند تصور کنم.

اون روزها همه از هم خبر داشتن، گاه گداری همو می دیدیم ولی بعدش دیگه دور شد و بی خبری..
قبلن حتی زیاد از کنار هم رد می شدیم، یهو از روبرو همو می دیدیم، لبخند می زدیم، لحظه ای مکث می کردیم و به راهمون ادامه می دادیم..
ولی دیگه انگار توی این خیابون ها هم نیستن.. کجایید؟

* متین.ص دختره ولی متین.ف پسر .. این اسم های مشترک هم در نوع خود جالبند.

نمی شه

یک ساعته شاید هم بیشتر از یک ساعت که دارم سعی می کنم نوشته ی جدید بذارم ولی نمی شه. پابلیش نمی شه.
هی کپی می کنم توی این صفحه و باز پابلیش نمی شه. دوباره این صفحه را باز می کنم و باز پابلیش نمی شه!!

Thursday, February 7, 2008

کف مرتب

تولد پروانه خانوم جون می باشد امروز و تولدش فراوان مبارکا باشد.
بوس و بغل و گل و من ماچ و موچ ;)
امیدوارم روز خوب و پر از شادی در انتظارت باشه دوست جونم

Wednesday, February 6, 2008

سفر کنسل شد. زیادم بد نشد.. فیروزه دیشب رسیده و همین دو روزه اینجاست. اگه می رفتم نمی تونستم ببینمش.

بعدازظهر رفتم کانون و موقع برگشت هوس پیاده روی و خوشحال کردن خودم را داشتم که شدیدن پشیمون شدم با این سوز و سرما.. این گوشهای بنده جنبه ی تحمل هیچ گونه سرمایی را نداره! سریعن واکنش نشون می ده.. هر چقدر که در نقاط دیگر بدنم احساس سرما نکنم سرم و گوشم دردناک می شود ولی من پایداری کردم و رفتم روسری فروشی شال بنفش ِ خوشگل خریدم، خوشحال شم.
تا رسیدم خونه فیروزه زنگید و اومدن دنبالم و رفتیم خیابان گردی..

شیما گفت اسپند دود بدم واسه خودم!! من بر عکس همیشه که می رفتم کانون و مقنعه سرم می کردم، شال مشکی و ساده سرم بود. هی شیما گفت خیلی بهت میاد! چقدر مشکی بهت میاد و ...

یه گروه از بچه ها به مناسبت دهه فجر و اینها هر روز نمایش اجرا می کنن تو کانون. بعد از دو سال عماد را دیدم. سلام علیک کردیم و گفت خسته نباشم! منم کلی از نمایششون تعریف کردم که خیلی عالی بود و کارشون حرف نداشت و ... آخرش گفتم البته من آخراش رسیدم، برای همین اصلن نیومدم تو سالن و نمایش را ندیدم :دی

موقع برگشت آرمان را بعد از چندین وقت بسیار دیدم. همچنان سیگار از دستش نیفتاده بود ولی بسیار شیک تر و مرتب تر از گذشته بود.. هم سن و سال منه و تعجب کردم وقتی همراهش را با عنوان نامزدش معرفی کرد.
احوال دوست و آشناهای قدیم را پرسید و پرسیدم. خوشحال شدم بعد از اینهمه وقت دیدمش. یادم رفت بپرسم درسش را چه کرد؟ کرمانشاه بود یا یه جای کرد نشین دیگه؟ سال بعد فکر کنم نقاشی همدان قبول شده بود و می خواست انصراف بده و بره همدان انگاری.. نپرسیدم چه کار کرد و چی خوند بالاخره؟

امروز فروزان کلی ذوق زده و خوشحال شد و تشویقم کرد بسیاااااار !! چون "حسنی نگو یه دسته گل" را کامل بلد بودم و خوندم :))

در راستای تنوع

این هوس های عجیب و غریب و تنوع طلبی من داشت کار دستم میاد ولی شانس آوردم یه بک آپ از قالب اینجا داشتم.. وگرنه همچو خری در گل گیر می کردم که راه پس و پیش نداشتم..
خلاصه که تنها فرقی که اینجا با سابقش کرد اینه که فارسی شد قالبش که قبلن خارجکی بود طبق نوشته ی بلاگر!!!

Tuesday, February 5, 2008

اعصاب ندارم

خیلی بده گیر یه آدم بی برنامه بیفتی (نمی گم خودم خیلی با نظم و برنامه هستم ولی این موجود روی همه را سفید کرده). باید زودتر از اینها باور می کردم روی برنامه هاش بیشتر از یه حدی نباید اعتماد کرد نه اینکه همه چیز را بر طبق اون تنطیم کنی و آخرش بعد از چند بار sms فرستادن و زنگ زدن بگه من امروز نمی تونم جواب بدم ولی برنامه هم کنسل ه و فردا حرف می زنیم..
من بابام را کجای دلم بذارم الان که به خاطر من کار و زندگیش را داره تعطیل می کنه که فردا برسونه ما رو؟ اونوقت بهش بگم ببخشید، کنسل شد!! دوستم نمی خواد بره، منم به خاطر اون الان می خواستم برم وگرنه خودم دو هفته دیگه کار دارم نه الان!

مغزم کار نمی کنه فعلن.. تا فردا امیدوارم این وجود بی نظم و برنامه نظرش دوباره عوض بشه!
ولی فکر می کنم چه این بشر بیاد و چه نیاد مجبورم فردا ساعت 5 بعدازظهر با بابام برم سفر.. یه سفر بی نتیجه که کارکردی هم برام شاید نداشته باشه. اصلن برم چه غلطی کنم؟ این دختره نباشه حتی نمی تونم برم پرس و جو کنم و تکلیفم را مشخص کنم..
کاش همون ظهر بهم زنگ می زدی و کاش یه ذره رو راست تر بودی با من..

پ.ن توضیح واره: بابا جانم هم واسه خودش برنامه ریزی کرده و نمی تونم بهش بگم کنسل کنیم و نریم.

می گه: تو خوشگل ترین سوسک دنیا هستی! می دونستی؟

می خندم و تو دلم می گم اگه تا الان نمی دونستم، الان فهمیدم ..

اینکه من خواب های قر و قاطی می بینم، چیز جدیدی نیست ولی خب بعضی هاشون در حد شاهکاره!!
دیشب - شاید هم امروز صبح- خواب می دیدم که رفتم آموزش و با خانم علوی در کش مکش که نمره ام را درست کنید، آخرش هم موفق شدم و بگذریم از صحنه های خنده داری که هم عرض همین ماجرا در شرف بود و یه چند نفری روی میز بودن و یکی خواب بود روی زمین و ...
نمره ام را که گرفتم و از در آموزش اومدم بیرون دنبال موبایل و کوله پشتیم می گشتم. هی بالا و پایین می رفتم و از این راهرو به اون راهرو و به هر کی می رسیدم می پرسیدم کوله ام را ندیدین؟ می خواستم برم ولی کوله و موبایلم را گم کرده بودم.
یهو به خودم اومدم و دیدم میون خرت و پرت هایی که دستم هست کوله ام موجوده و یه ساعته الکی دارم دنبالش می گردم!!

Monday, February 4, 2008

من فقط 5 دقیقه کار داشتم. باید می رفتم مدرک اصل پیش دانشگاهیم را می گرفتم. گفتم اهل منزل که صبح می رید بیرون، منم بیدار کنید و تا مدرسه برسونید.
صبح مامان گفت حالا که حالت خوب نیست می خوای بذاری برای فردا؟ یه ذره بالا و پایین کردم و گفتم حالا که پاشدم دیگه نذارمش برای فردا!
انقدر هم که من کار امروز به فردا نمی ذارم توی زندگیم با رنگ و روی پریده و حالت تهوع که به زور یه لیوان چای خورده بودم، لباس پوشیدم که با اهل منزل راهی شوم.
دینا را که رسوندن به محل کارش، بابا هم جلوی مغازه اش ترمز کرد، پیاده شد و گفت خداحافظ!!
مامان می گه حال دنیا خوب نیست، می تونی رانندگی کنی؟ می گم به نظرت کار دیگه ای هم می شه کرد؟ باباهه که پیاده شد و رفت..
مامان گفت خب اول بریم مدرسه ی تو، مدرکت را بگیر. من کارم خیلی طول می کشه.. هنوز به مدرسه نرسیده که چند بار ترمز کردیم و مامان کارهای کوتاه زیر نیم ساعتش را انجام داد!!
وقتی بابا و مامان می گن زود برمی گردیم! یعنی سعی می کنیم قبل از گذشت یک ساعت برگردیم.

رفتم مدرسه که دیگه اثری از ساختمون قدیمیش هم نبود. خانم مدیر جلوی دفتر ایستاده بود. همه مهربون و دوست داشتنی، مدرک پیش دانشگاهی ام را هم دادن دستم.
حسودیم شد یه ذره به این بچه مدرسه ایها.. اصلن اگه دوباره قرار شد برم مدرسه عمرن بذارم مامانم پرونده ام را ببره مدرسه ی خانم ط دوست نداشتنی!
کار من همون 5دقیقه بود، هی خانواده گرامی گفتن خودت باید بری مدرکت را بگیری. مامان هم می رفت بهش می دادن. ولی خب دلم واسه مامانم سوخت. اگه من نبودم اینهمه رفت و آمد را چجوری می خواست بره، اونم وقتی که مسیر تاکسی خوری نداشت.

هر جا تونستم جای پارک پیدا کنم یا روزنامه خوندم، یا چرت زدم تا مامان بیاد. آب میوه و شکلات هم خریده بود که بخورم تا برمیگرده.
هر جا هم جای پارک نبود، خیابونها را بالا و پایین رفتم تا مامان زنگ بزنه..

ظهر چهار دست و پا خودم را رسوندم به رختخواب فقط.

Sunday, February 3, 2008

یک روز ِ روز

بعد از یک هفته خونه نشینی، بابا موقع رفتن صدام کرد که پاشو بریم. جلوی مغازه پیاده شد و خداحافظی و برگشت به خونه..
رسیدم خونه، نیم ساعت بعد یادت نره بری دنبال منا، یک ربع به 4 تعطیل می شه.
منا را رسوندم خونه بهش می گم زنگ بزن از مامان بپرس بیام بالا یا الان می خواد بره؟
می گه خب تا منتظر مامان هستی من برم لباس مدرسه ام را عوض کنم و بیام! خانم رفته و لباس به دست برگشته.. قراره اول بریم برای چند لحظه - فقط چند لحظه ! - خونه ی مادربزرگه که فتوکپی کارت ملی اش را مامان بگیره. چند لحظه را من و منا می مونیم تو ماشین تا مامان برگرده.
دیگه از ده دقیقه و بیست دقیقه و نیم ساعت می گذره.. آخرش منا هم می ره دنبال مادر جان و پیداش نمی شه. می گه رفتم یه چایی خوردم حداقل!!

بابا زنگ می زنه که دریل را از عمو بگیرید و بیارید برام. خونه ی عمو و بعد مغازه ی بابا.. هنوز دور نشدیم که دوباره زنگ زده آچارش کو پس؟

مامان می گه اول بریم خونه دنبال دینا، بعد برمی گردیم خونه ی عمو.
دینا را می بریم بیمارستان پنی سیلین بزنه. باز من و منا می مونیم تو ماشین.
ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت.. فکر می کنم لابد کشتنش دیگه!! ولی زنده و لنگان بالاخره برمی گرده..

حالا کجا باید بریم؟ خونه ی عمو.. این بار عمو هم هست. داد و بیداد که تو باز اومدی و تو ماشین نشستی؟ بیا بالا..
همه برای گرفتن یه آچار دریل !! مجبور می شیم دو طبقه را بریم بالا. سینا هم یقه ی منا را گرفت بیا شطرنج بازی کنیم!

مینا هم زنگ زد که نون و چند تا وسیله ی دیگه بخریم و بریم خونش، بهمون شام بده.. چند دور اضافه تر برای خرید و بعد هم منا که از اول اومده بود تا بریم پیش پسرعمو جان برای گرفتن سی دی ویژوآل بیسیک!

به پسرعمو می گم اول بگو عروسی کی هست؟ می گه فردا نه، پس فردا..

Friday, February 1, 2008

یه مشکلی مغزم پیدا کرده. شروع کردم به درس خوندن!! - گوش شیطون کر – ولی هر جمله را مجبورم چند بار بخونم. بار اول یا دوم نمی فهمم چی خوندم و جمله ها هیچ مفهومی توی ذهنم پیدا نمی کنه. مجبور می شم دوباره و دوباره بخونم گاهی روشون مکث هم کنم تا بفهمم چی بود و چی می خواست بگه. قبلن انقدر خنگ نبودم!

سرفه هام قطع نشده هنوز.

این دو روز غرور و تعصب و کد داوینچی را دیدم.

حوصله ی اینترنت و نوشتنم نمی یاد.