مامان میگفت پیرمرد همسایه که طبقهی سوم زندگی میکند را از سه شنبه ندیده ست. تلفنش را جواب نمیدهد و هیچ خبری ازش نیست.
آقای میم با آنکه سن و سال زیادی داشت، ظاهر سالمی داشت. هیچ وقت ازدواج نکرده بود و تنها زندگی میکرد. تنها خرید میرفت، خودش غذایش را میپخت و به باغچه رسیدگی میکرد. خواهر و برادرش هم فوت کرده بودند و فامیل نزدیکی نداشت. چندباری مامان برای مهمانیهای خانوادگی دعوتش کرده بود و چندساعتی در جمع شلوغ ما بود.
یادم ست در طول این یک سال و اندی فقط یک بار سفر رفت و قبلش اطلاع داد که یک هفتهای نیست. مامان 5شنبه چندبار زنگ خانهاش را هم زده بود ولی جوابی نیامد.
دیروز بعدازظهر مامان رفت سراغ یکی از اقوامی که از آقای میم سراغ داشت. آقای میم، پسرعموی شوهرش بود. به شمارههایی که از فک و فامیل آقای میم داشت زنگ زد تا بلاخره خواهرزادهی آقای میم که شهر دیگری زندگی میکرد را پیدا کرد. آنها هم خبر نداشتند و گفتند میآیند تا در را بشکنند و وارد خانه شوند.
بابا که دیگر مطمئن شد، آقای میم باید در خانه باشد، زنگ زد 110. پلیس هم چون بویی از خانه به مشام نمیرسید، به بابا گفت احتمالن جایی رفته و نگرانی بیمورد ست ولی با اصرار بابا، با حضور پلیس، بابا از روی بالکن وارد خانهی پیرمرد شد.
آقای میم روی تخت خوابیده بود.. برای همیشه..